ماجرا مربوط به زمانی میشد که کاووسی دانشجوی مجسمهسازی بود. سال آخر دانشجوییاش. مادرِ دختر در حال مرگ بود؛ امروز و فردا میمُرد. دختر از کاووسی خواسته بود در تهیهی قالبی گچی از صورتِ مادرش که همین روزها میمُرد به او کمک کند. «خودش هم بلد بود. اما از من خواست این کار را بکنم. مادرش بود. حتما درک میکنید.» ماجرا را تا اینجا تعریف کرده است که زن- آنکه دختری سه ساله دارد که کفالتش را دادگاه به شوهر سابقش داده است- میگوید: «جناب کاووسی. میشود از شما خواهش کنم هر وقت که فرصت داشتید ماسکی هم از صورت من تهیه کنید؟ سپاس.» کاووسی ادامهی ماجرا تعریف نمیکند. اینکه خواستِ دختر از او هوسی زودگذر بود و ایدهای هیستریک و از سرِ درماندگی- و در ادامه به هقهق و هایهای منتج شده بود. کسی هم پاپیِ او نمیشود که «خُب- بعدش چه شد.» بانوی شرقی میگوید: سیوسهپل ترک خورد. دختر ایران میگوید: کنسرت امروز همایون شجریان در سرپلذهاب لغو شد. کاووسی به صورتِ زن خیره شد؛ بهصورتی زننده. به صورتی که به لطفِ انقباض و انبساط اجزایش به لبخندی- اخمِ کمرنگی- یا چینِ ریزی بر پیشانی یا زیر چشمها، موجی از زندگی در آن جاری میشود و کاووسی میبیند حالا که زن با نگاهِ خالی به او خیره شده است- با صورتی که اجزایش بی هیچ انحرافی سر جای خود هستند- درست مثل چهرهی کسی است که به خوابمرگی مُرده باشد. گفت: «فردا… بله… فردا شاید بتوانم. چیز زیادی هم لازم نداریم. دو- سه رول باند گچی. از همانها که باهاش دست و پا را گچ میگیرند. میشود از داروخانهها تهیه کرد.» زن: سپاس کاووسی: خواهش. دختر:… پس من چی؟ کاووسی: چشم. امید: یک جعبهی کمکهای اولیه توی ساختمان باغ هست. کاووسی: آره. شاید توش باند گچی به هم برسد. امید: کلید نداریم تا وقتی که شهریار برسد. یک نفر سر راهش باند گچی بخرد.
حصیر را زیر سایهی چنار گسترده اند. چندان دنج نیست. به خصوص که چنار در مجاورت ضلعی از دیوار باغ است که رو به خیابان قرار دارد؛ کوچه باغی پر رفت و آمد و پر سر و صدا. با اینکه خیال میکردند تدارکاتشان بی نقص بوده است، کمکم میفهمند که کم وکسریهای سادهای را پیش بینی نکردهاند. مثلا نمک همراهشان نیاوردهاند و سیگارِ دوم که دستبهدست شد، به صرافت افتادند که خوراکیهایشان کافی نیست. کلیدِ ویلا را هم کسی نداشت تا اگر چیزی لازم داشته باشند از آنجا بردارند که صاحبش گفته بود اجازه ندارد کلید ویلا را بهشان بدهد و تا وقتی که خودش از کار فارغ شود و طرفهای چهار بعد از ظهر بهشان بپیوندد، مجبورند توی محوطه سَر کنند. ساختمانِ انتهای باغ چنان ویلا یی هم نیست. بیشتر شمایل یک اقامتگاه دایمی را دارد: یک خانهی مسکونی. با اینکه زیباست و حکایت از تمتع مالکش دارد، اما به چشمِ آنهایی که دست به دهانند یا فقط دستشان به دهانشان میرسد برخورنده نیست. معماریاش هوس آلود نیست؛ مسرفانه نیست: تاج دیوارها طوقهی زرداب انداخته. بندِ رختی از اینجا به آنجا کشیده شده. قوارهی جامِ پنجره تَرَکی طولی دارد. یک جفت دمپایی پاره اینجاست- یک لگن قُر شده آنجا. پارگیهای شلنگ آب را با باریکهی تیوپ دوچرخه بسته اند. خانه بزرگ است؛ اما یاد آور عشرتکده های حاشیهی جادههای شمال نیست:کیک تولدهای بزرگی که از میان سبزیِ محیط سر بر آورده اند. کیکهای تولد سفید و زرد و سبز و بنفش که مالکانش ذرهای طوقهی زرداب را بر تاج دیوار ها و ذره ای رویش خزه بر کنج و زوایا و ذره ای رنگ پریدگی و پوسیدگی را بر اجزای آن بر نمی تابند. دو نفرشان- دو زن- هنوز صاحب باغ را از نزدیک ندیده اند. فقط میدانند صاحب باغ پسرِ سیوچهار- پنج سالهی متأهلی است که فروشندهی تلفن همراه است و از راهی امرارمعاش میکند که اعتقادی به آن ندارد- یا نباید داشته باشد- و نگرانِ همه چیز از عراق تا آرمیتا های دریاچهی ارومیه است و در گروهی که همسرش هم عضو آن است برای ابراز خشمش نسبت به وضعیت آشفتهی کشورش فحشهای کش دار میدهد. دو نفرشان- دو مرد- صاحبِ باغ را چند باری دیده اند. یک بار چند ساعتی زیرِ همین درخت چنار و در معیت دو زن دیگر- و چند باری هم در محل کارش: موبایل سیب نقره ای. و حالا ساعت دو شده است و این- میفهمد که آن- مجسمه ساز است و آن- میفهمد که این- عکاس است و صاحبِ عکسِ ماکارونیِ روی بیل بوردِ چار راه پارک وِی و عکسِ کودکِ کاری که زانوهاش را بغل زده است و دسته گلی در کنارش است. این- میفهمد که آن- تویِ گلدانی در آپارتمانش فلفل دلمهای و سبزی خوردن پرورش میدهد و بوتهی گراس و بُنسایِ انار. و آن میفهمد که این با جعبههای چوبیِ میوه کتابخانه درست کرده است و با اتانول و پوستِ پرتقال نوشیدنیای به عمل میآورد که میارزد به لیکور تمشک و شامپاینِ فرانسه. بار دوم که سیگار دستبهدست شد، زنها به صرافت افتادند که سر و سامانی به افتضاحی که در همان مدت کوتاه بار آمده بود بدهند. لیوانها و بطریهای یکبارمصرف و پوششهای نایلونی چیپس و پفک را از اینجا و آنجا جمع کردند و کونهی خیار و پوست میوه و غلافِ لچر تنقلات را توی خاک چال کردند. امید طاقباز روی حصیر دراز کشید و چشمها را بست و کاووسی در زمینهی غوغایِ سر ظهرِ جیرجیرکها، چند دقیقهای در آرامش محض، به این اندیشید که چه چیز مانع میشود که چارتایی روی همان حصیر هماغوشیای گروهی- آیینی اورجی- ترتیب ندهند و عوضش از زیباییِ بنسایِ انار و سست شدنِ ریشهها و اوضاع مشتت دنیا و مرارتهایی که در حال تحمل آن هستند حرف بزنند و از همان چیزی که ساعتی پیش به آن مفتخر بودند شرمسار باشند: از اینکه عکاسِ فلان عکسی هستند که نصفِ مردم تهران آن را دیدهاند و از اینکه مجبورند به اتانول با طعم پرتقال دلخوش باشند.
امید سقلمه ای به پهلوی کاووسی زد وگفت: «خیلی خوب. بس است. بیا بیرون.» مدتی طول کشید تا کاووسی فهمید امید از چه حرف میزند. به صرافت افتاد که با نگاهی خیره به صورتِ زن زل زده است. شرمسار و زیر لب گفت: «ببخشید.» زن گفت: «مسئله ای نیست.» کاووسی تکرار کرد: «نه. چیز زیادی لازم نداریم. دو سه رول باندِ گچی. از همانها که باهاش دست و پا را گچ می گیرند. اگر دارو خانه ای آن اطراف باشد-» پلکهایش را روی هم فشار داد. زن گفت: «حالتان خوب است؟» کاووسی گفت: « حرفم یادم رفته است.» دختر سیگار را خالی کرده است. زن گفت: یک جعبهی کمک های اولیه توی ساختمان هست. کاووسی گفت: آره. شاید توش باند گچی به هم برسد. امید گفت: فعلا که کلید نداریم. تا وقتی شهریار برسد. «کی؟» «شهریار. صاحبِ باغ. همان که به دعوتش اینجا هستیم.» کاووسی گفت: «سرگرمی خوبی میشود. اگر این نزدیکیها داروخانهای داشته باشد میتوانیم همین امروز امتحان کنیم.» گذشته از اینها باید هرچه زود تر یکی را بفرستند دارو خانه. مُسکن و قرص ضد تهوع نیاز دارند. هیچکس با خودش نیاورده است. همه سَر درد دارند یا خیال میکنند به زودی خواهند داشت. همه دلاشوبه دارند یا فکر میکنند خواهند داشت. تکرار کرد: «نه. چندان دردسری هم ندارد. فقط چند رول باند گچی و یک ظرف آب. امید کجاست؟» زن گفت: «رفته باند گچی بخرد. خیلی وقت است که رفته و دیگر باید پیداش بشود.» کاووسی سرگیجه دارد. زن گفت: «خوب- چشمهات را ببندی همین میشود.» کاووسی گفت: «شهریار را ده سال است میشناسم و دو بار از نزدیک دیده ام. مسخره نیست؟» زن گفت: نه. مسخره چرا باشد؟ کاووسی گفت: ما اینجا چه میکنیم؟ زن گفت: قرارش را دیشب توی گروه گذاشته بودیم. کاووسی گفت: منظورم این نبود. دختر در حالِ خودش است. با دستی رشتهای از موهای شقیقهاش را تاب میدهد و با دستی دیگر سیگار سوم را خالی میکند. کاووسی گفت: تو چرا میخواهی نقابی از صورتت داشته باشی؟ «همینجوری.» «آه. همینجوری. همینجوری. به خرگوش میگویند تو چرا هویج میخوری؟ میگوید: هویجوری!» و چنان میخندد که انگار سرطان خنده گرفته باشد. زن و دختر به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند. کاووسی میافتد به جان کونههای تلخِ خیار و خاکه چیپسهای تهِ بستهها و خرده نانهای لواش. دختر فیلتر سیگار را روی شستش میکوبد. کاووسی خنده را بَس میکند. زن میگوید: «من دیگر نیستم.» صندل هایش را وَر میکشد و بر میخیزد و در امتداد دیوار و پرچینِ باغ قدم بر میدارد. امید همانجور که طاقباز دراز کشیده است و به کاکلِ چنار خیره شده است میگوید: «چطور میشود خدا را دید، وقتی این درخت را نمیتوانیم ببینیم.» امید میگوید: «چی؟ چی گفتی؟ کاغذ و قلم بیاورید بنویسمش!» دختر میگوید: کاش کلید ویلا را داشتیم. کاووسی میگوید: چرا؟ دختر کوتاه و بلند میخندد. کاووسی میگوید: «سمیرا کجا رفت؟» دختر میگوید: «اسمش که این نیست.» «اسمش هرچه که هست. من میخواهم سمیرا صداش کنم. تو را هم میخواهم سمیرا صدا کنم. مشکلی داری؟ اصلا دوست دارم همهی زنها را سمیرا صدا کنم.» «از کسی به این اسم خاطره داری؟» «خاطره؟ نمیدانم. شاید داشته باشم. آدم چه میداند اسم شناسنامه ای اشان چیست.» زن آواز میخواند. صدایش از انتهای باغ میآید. پرتقالِ من را میخوانَد. دختر سیگار را به گوشهی ظرفِ میوه تکیه میدهد. «چشم هات را نبند.» کاووسی میگوید: «سفر در تاریکی، با سرعتِ نور.» سمیرا آواز میخوانَد. کلامِ آهنگ را یادش رفته. فقط ریتمش را دَم گرفته است. صدایش ضعیفتر و ضعیفتر میشود. کاووسی چشمهایش را باز میکند. در همین چند دقیقه، آن آسمانِ یکسره آبی، با لایهی ضخیم ابر پوشیده شده است. «باران نبارد یک وقت.» دختر به صفحهی تلفن همراهش نگاه میکند. میگوید: «هواشناسی که باران پیشبینی نکرده. فقط رگبار با رعد و برق.» کاووسی میگوید: رگبار هم یک جور باران است. «یادتان هست زمستان سه سال پیش چهل روز باران بارید همراه با رعد و برق؟» «آره. سه سال گذشته است؟ زمان چه شتابی دارد.» «آره. سه سال پیش بود. سمیرا شش ماهه بود.» «شش ماهه؟!» دختر چند بار کوتاه و بلند میخندد. به محدوده ای از باغ که صدای آواز خواندنِ زن از آنجا میآید اشاره میکند و با خنده میگوید: «نه… اسم دخترش سمیرا است. الان سه سالش است.» کاووسی میگوید: «چه جالب. پس چرا من فکر میکردم اسمش سمیرا است؟» دختر میگوید: «از صورت من هم یک نقاب میگیری؟» «چرا که نه.» دختر مقداری از خاکِ پوک باغ را بر میدارد و با شست و سبابهاش ورز میدهد. «یادم باشد وقت رفتن یکی دو تا نایلکس از این خاک را ببرم برای گلدانهایم.» کاووسی میگوید: «یک نقاب از روی همین نقابی که به صورتت است.» دختر میگوید: «میشود بَس کنی؟ نکند خیال میکنی فقط تو هستی که میدانی آدمها نقاب میزنند.» کاووسی میگوید: «صدای سمیرا نمیآید. کجا رفته؟» دختر به سویی که صدای زن از آنجا می آید اشاره میکند: «خالهام خیال میکند هر جا که میرود خدا در تعقیبش است.» کاووسی میگوید: «خاله ات است؟» و به چشمان عسلی رنگ دختر- که حالا میفهمد عسلی رنگ است- خیره میشود و با دستش به سیگاری که به لبهی ظرف تکیه داده اشاره میکند و میگوید: «نمیخواهی روشنش کنی؟» زن روپوشش را کنده است و دور کمرش بسته و با قدمهایی کُند و شکوهمند نزدیک میشود. نزدیک که میرسد مشتش را باز میکند و دو رول باند گچی روی حصیر میافتد. «در ساختمان قفل نبود. توی جعبهی کمکهای اولیه اینها را پیدا کردم. قرص سر درد هم بود. استامینوفن- ژلوفن… یک داروخانهی کوچک.» یکباره روی زانو هایش می نشیند. «شروع کنیم.» با دستش قوسِ صورتش را نشان میدهد. کاووسی میگوید: اول باید صورتت را- مخصوصاً ابرو ها و مژه ها را خوب چرب کنی. اگر نه ممکن است موقع جدا کردن قالب از صورت دچار دردسر بشویم. تا دختر صورتِ خالهاش را به کِرِم آغشته کند، کاووسی با قیچیِ کوچکی باند را به قطعاتی ده- پانزده سانی متری تقسیم میکند. زن میگوید: «بهت گفت خالهاش هستم؟» «آره» « به هرکس میرسد ماجرا را تعریف میکند. هر جور باشد بهانه ای جور میکند تا ماجرا را تعریف کند. برای تو هم تعریف کرد؟» «نه. فقط وقتی فهمیدم خالهاش هستی کمی تعجب کردم.» «برایت تعریف نکرد که وقتی سمیرا شش ماهه بود چه اتفاقی برایم افتاد؟ «نه.» دختر میگوید: «خیلی خوب. فکر میکنم تمام شد. حسابی چربش کردم.» کاووسی کمی آب معدنی از بطری توی بشقابی میریزد و باریکهای از باند گچی را در آن قرار میدهد. «نباید چشمهایت را ببندی. چون میخواهم از چشمهایت شروع کنم.» زن چشمهایش را میبندد. کاووسی کون خیزه خودش را درست روبروی زن قرار میدهد. باریکهی باند گچی را روی چشمانِ زن قرار میدهد و با نرمهی شست آنقدر مالش میدهد تا اینکه شکلِ ناهمواریهای صورت را به خودش بگیرد. دختر میگوید: «سمیرا- شش ماهه بود. خالهام و دخترِ شش ماههاش خواب بودند. شوهرش رفته بود مأموریت.» زن میگوید: «یک دقیقه سکوت برای مَردی که به زنش گفت با پرواز طبس میرود مأموریت و حالا مانده خانهی دوست دخترش و نمیداند با چه رویی برگردد خانه!» کاووسی میگوید: «نباید حرف بزنی. ممکن است قالب صورتت دِفرمه بشود.» دختر ادامه میدهد: «نیمههای شب طوفان شد و رعد و برق. خالهام وحشت زده از صدای رعد و برق-» کاووسی میگوید: «صدای رعد. برق صدایی ندارد.» «… از صدای رعد- بیدار شد. خیال کرده بود زلزله شده است. بدو بدو خودش را به حیاط رساند و تازه فهمید که از زلزله خبری نیست. آنوقت تازه به یاد سمیرا افتاد که وِلش کرده بود به امان خدا و اگر راستی راستی زلزله شده بود دخترش زیر خروار ها آوار له شده بود.» کاووسی همانجور که باند دیگری روی پیشانی زن قرار میدهد میگوید: «خب- بگذار باقی ماجرا را خودم حدس بزنم: از آن به بعد تصویر نوزادِ لِه شدهای زیر آوار، خاله ات را رها نمیکند. آن لحظهای که آدم میفهمد غریزهی بقا از مهرِ مادری قویتر است، لحظهی دردناکی است. زن میگوید: «اگر گریهام بگیرد چه؟ آنوقت قالب صورتم خراب می شود؟» «چند دقیقهی دیگر تحمل کن! وقت برای گریه کردن زیاد است!» زن میخندد. همانقدر که میشود با صورتی که زیر لایههایی از گچ مهار شده خندید. خندهای که به بغض منتهی میشود. کاووسی تکهای از باند گچی را روی دهان زن قرار میدهد و میگوید: از الان تا چند دقیقه مجبوری قیافهی بیتفاوت به خودت بگیری. اگر نه- ممکن است قالبِ صورتت از چیزی که هستی هم زشت تر بشود! زن میگوید: «پشتِ پلکهایم پُرِ اشک شده. چه کار کنم؟» «نفس عمیق بکش. تا میتوانی هوا توی شش هایت ذخیره کن.» و زن که ریههایش را از هوا پر میکند، باریکه ای از باند گچی را روی لب بالایی و حفرههای بینی زن قرار میدهد. دختر: «زیاد نگران آرمیتا های دریاچه ارومیه نباش. آدمها بیچارهترند.» کاووسی: «کدام دریاچه؟ خشک شد رفت پی کارش.» بانوی شرقی: «فدای سرت!» (چند بار با دهان گشاد و دو قطرهی بزرگ اشک در کنارهی کلهی گِردش میخندد.) زن نفس میخواهد. سرش را به چپ و راست تکان میدهد و دستوپا میزند. کاووسی میگوید: «حالا با لب و دهن و چشم و ابرو بازی کن. لپهایت را باد کن. پیشانیات را چین بده. میخواهم نقاب را بردارم.» و قالب را به آرامی از صورت زن بر میدارد. زن نفسی عمیق میکشد. از نور چشم میکشد. مدتی طول میکشد تا چشمانش به نور عادت کند. بعد به کاووسی خیره میشود. مدتی چشم در چشم به هم نگاه میکنند. میگوید: «نه. بعضی وقتها هست که آدم میفهمد کسانی هستند که آدم بیشتر از خودش دوستشان دارد. این جور وقتهاست که آدم وحشت میکند. وحشت. از فکر کردن به اینکه… اگر واقعا زلزله شده بود…همین که به خودم میآمدم، هر جور که بود… خطر میکردم و بر میگشتم… تا بچهام را نجات بدهم. حتی اگر میدانستم این کار ممکن است… به قیمت جانم تمام شود. من فقط فراموش کرده بودم که… بچهای دارم. همین.» و به تودهی گچیِ تقریبا بیشکلی که هنوز در دست کاووسی است اشاره میکند. با تردید میگوید: «تمام شد؟ همین است؟» کاووسی گفت: «نه. به این میگویند قالب منفی. حالا باید به قوس داخلی این قالب مادهی جدا کننده بزنیم و بعد داخلش را با گچ پُر کنیم و بعد از اینکه گچ خودش را گرفت این را تخریب کنیم. آنوقت تو یک صورتک گچی از خودت خواهی داشت.» زن گفت: «توی انباری یک گونی گچ هست.» دسته کلیدی پُر کلید از کیفش بیرون آورد و کلید زنگ زدهی آهنی ای را بین انگشت شست و سبابه جدا کرد و به دختر داد. گفت: «این کلید انباری ست.» کاووسی گفت: واقعا؟ بوتهی گراس توی آپارتمان؟ زن: من هم میتوانم یکی از دوستانم را دعوت کنم؟ شهریار: امید کجا رفته؟ بانوی شرقی: آرتیما. نه آرمیتا. شهریار: ولی خودم از ساعت چار به بعد بهتان میپیوندم.:- ( ولی… شاید کلید ویلا را به یکی از شما رساندم. امید: من آمدم. ببخشید. با سمیرا رفته بودیم پی- وی ; -) نگاهِ کاووسی میلغزد رویِ صورتک گچیِ روی طاقچه. صورتکی از یک زن، که همزمان میخندد و میگرید. دستش را به سوی سیگارِ سوم که به لبهی ظرفِ میوه تکیه داده میبرَد.