آخرین روزهای پاییز آن قدر به خودش کش و قوس میداد که آدمها خیال میکردند امسال هم زمستانی در کار نیست. زن و مرد با چشمانی نگران گوشهی اتاقک محقر که منتهی میشد به پنجرهی کوچکی بار دیگر کوهستان آبی را نگاه کردند. مرد دستان زمختش را روی هم گذاشت و بلند گفت: «اگر زمستان بیاد همه چیز خوب پیش میره.» و متکای چهارگوش را که پر بود از بوی علوفه به دیوار تکیه داد و دستانش را روی شکم قلاب کرد و با صدای خش دار دوباره گفت: «زمستونِ دربه در. همهی زندگی ما ختم شده به اون قله های لعنتی. نمیتونیم مثل آدم زندگی کنیم.»
زن میان چهارچوب اتاقک چشم دوخت به کوهها که هنوز برفی رویشان نبود. با لبهایی کشیده گفت: «صبر کن امسال برف میاد، من و تو میریم لب چشمه اون وقت میبینی.»
مرد ناگزیر از آنچه در سر همسرش میگذشت، ترجیح داد در آفتابِ بیرمق پاییز که چون ماری روی قالی محقر میخزید، چرت کوتاهی بزند.
فکر کرد اگر چشمانش را ببیند حتما خواب او را میبیند. کارشان همین شده بود. هر روز صبح که بیدار میشدند یک خواب میدیدند. زمستان آمده بود و دوتایی سلانه راه چشمه را پیش گرفته بودند و توی دلشان غنج میرفت برای هزار چیز…
یکی از چشم هایش را که باز کرد آفتاب افتاده بود آن سوی کوهها. سرش را بالاتر آورد تا همسرش را ببیند، اما جز بوی رازیانه و مرزه چیزی نصیبش نشد. با صدای بلند فکر کرد: «حتما جلسه داشته.»
زن تلاش کرد موقع پریدن سکندری نخورد، اما نزدیک جوی پت و پهن رودخانه کمی خم و راست شد و قهقههی مستانهای زد. میدانست امسال دیگر برف میآید مطمئن بود. گرچه به قول همسایه چارهی دیگری نداشت. آدمیزاد دلبسته همین امید است و برف، امید این خانهی کوچک و گِلیِ انتهای روستا بود.
زن در حالی که گرهی روسری را محکمتر میکرد به انبار زل زد. باد پاییزی چشمانش را کمی سوزاند. با دنبالهی روسری پشت پلکها را کمی ماساژ داد اما از سوزشش کم نشد.
میان تمام زنانی که در خانه ماهو جمع میشدند و عصرهای روز دوشنبه قهوه میخوردند و فال میگرفتند او تنها یک چیز در سرش مثل خون میچرخید برف روی قله ها… باید رازدار میبود. اگر کسی میفهمید همه چیز خراب میشد… نمی دانست چرا اما.
دوشنبهی آن روز هم لچکش را به سر کرد و توی گوش هایش پنبه چپاند. لباس گلدار خوش رنگی از کمد در آورد و در آیینه نه چندان دلچسب کمد دیواری، خودش را بر انداز کرد. کتِ کوچک زرشکیای هم لابهلای بقچه میتوانست پیدا کند. کمی گنجه را بهم ریخت. میان لباس های زمستانی، در تاریکی اتاق چشمانش برق زد. کت را بیرون کشید از میان یکی از بقچههای دست دوز. بوی نفتالین میداد. در را بست و قبل از آمدن مرد، کفش سیاه و براق سال پیشاش را پوشید. باد، برگهای کوچهی منتهی به کوهستان را جارو میزد. زن از کنارهی دیوارِ نیمه ریخته، راه سنگلاخ را پیش گرفت. با خودش هزاران حرف را پس و پیش کرد تا امیدوار شود این فال هم مثل فال های قبل ماهو برایش خوشیمن است. نزدیک به سهراهی ایستاد. گاری امین پسر سلیمان را دید که به تاخت سمت خانه مرشد میرفت. دست تکان داد. پسرک افسار اسب را کشید و منتظر زن ماند تا خودش را برساند: «باز مراسم فال گرفتن دارین؟» و سرش را به اطراف تکان داد و صدای تیز خنده اش لای تبریزیها پیچید. بیگم به پشت گردن پسرک زد و با خندهای ریزی گفت: «تو رو به این کار چه هان. جلوتو بپا… ایشالا این دفعه درسته.»
«خاله این چه کاریه میکنی. از تو بعیده. تو حداقل چهار کلاس سواد داری»
«سواد دارم. هزار چیز دارم. امید میخوام بچه»
اسب سمت خیابان اصلی رفت. اطراف جویها آب جمع شده بود
«امید، توی فنجان قهوه است نه؟»
بیگم همان طور که دل شکسته به حرفهای امین فکر میکرد تکان شدیدی خورد و خیلی آرام گفت: «شاید.»
امین با خودش گفت بیگم حتما شانه هایش را بالا انداخته و باز زل زده است به قله های برف گرفته و ترجیح داده فقط همین را بگوید.
از پنجرهی خانهی ماهو که با چوبهای زیبایی برش خورده بود، کوهها هنوز آبی بودند. زنها نزدیک به میز کهنهای پچپچ میکردند و هر کس آرزویی در دل داشت. قهوه را در فنجان های گل سرخی خوردند که زن چند سال پیش از شهر خریده بود و رنگ و لعاب قشنگی داشت. بیگم با کمک زن کناریاش فنجان را برگردانند و در دلش دعا کرد. چشمانِ پر چروکش را که باز کرد ماهو برایش خندید و بلند گفت «اول بیگم.» زنها سر تکان دادند و شروع کردند به حرف زدن.
بیگم چون گربهای دست آموز کنار ماهو نشسته بود و سعی میکرد نقش داخل فنجان را بخواند. زن کناری اش گفت «خِیره، نگران نباش.»
همه تکرار کردند و بعد خنده روی لبهایشان نشست.
آسمان کمی به سرخی میزد اما نه انقدر که بیگم فکر کند احمد به خانه رسیده. و خیلی محکم توی دلش گفت: «اصلا بیاید و بفهمد این جا بودم. آخرش که چی …» و دوباره چشم دوخت به ماهو که خیلی با دقت فنجان گل سرخ را این ور و آن ور میکرد.
انگشت پینه بستهاش را زد توی فنجان. ماهو نگاهش کرد. چشمانش به سیاهی میزد. زن فکر کرد چقدر زیبا خودش را آرایش میکند. ماهو فنجان را نزدیکش بُرد و دایرهای را نشانش داد؛ اشاره کرد به طناب کلفتی که از درختی آویزان بود و در باد میرقصید. با صدای تیز گفت: «امسال دیگه مقدره بیگم. شیرینی ما یادت نرود. همین تاب برایت بسه نه؟» و زن فنجان را گرفت و خودش را نزدیک پُشتی قرمز رساند و زل زد در سیاهی قهوه. بوی تلخی توی سرش پیچید و احساس مستی اندکی ته دلش را گرم کرد. به راستی یک تاب میدید و با درختی کج و کوله و پر شاخه… با صدای بلند به زن های اطرافش گفت: «ببینید این درخت نزدیک خونهی منه … درختِ توته خانوما.» زنها همه خندیدند.
شب که به خانه رسید مرد دستمال های روغنی دور مچهای پاهایش را باز کرده بود و لم داده بود به پشتی نخ نما شده و ماهِ میان پنجره را نگاه میکرد. آسمان سرخ بود و انباشته از ابرهای سیاه که گوشهای جمع شده بودند. احمد چشمانش را تنگ کرد و گفت: «فکر کنم تو راست میگفتی.» و لبانش کشیده شد.
بیگم کمی در گنجه لباسها را مرتب کرد و با صدایی شبیه نالهی گربهای که آشغال گوشت خوبی پیدا کرده گفت: «خونهی ماهو بودم»
احمد استکان لب پُر را داخل نعلبکی گذاشت و با خنده گفت: «می دونستم.»
بیگم ابرو بالا انداخته با همان لباسی که دستش بود کنار احمد دو زانو نشست
«امین خبر رسوند؟ پدر سگ» و نیم رخ شوهرش را برانداز کرد. مرد سرش را بالا برد و نفس عمیقی کشید.
«تو فنجونم یه تاب بود روی درخت توت»
مرد نگاهی به چشمان براق بیگم انداخت و زل زد به لباسی که میان دستان بیگم و شکمش آویزان بود.
از گردنه که گذشتند، چرخ عقب گاری میان برفها گیر کرد. احمد خودش را با کمی ترس پشت گاری رساند و از بیگم خواست قاطر را مجبور به حرکت کند. «زمستون سختیه. بعد از چند سال بالاخره بارید. امیدوارم همینها برایش بس باشن.» و به چشمان سرخ زن خیره شد. بیگم افسار قاطر را میکشید و احمد سعی میکرد آن سوی گاری درب و داغان را هُل دهد؛ میان فریاد هایش فکر کرد چقدر بدبختی کشیده تا این همه انار را از باغ های اطراف گردنه جمع کنند و در انبار نگه دارند. با صدایی لرزان گفت: «حتما مهندس خوشش میاد» و با این فکر چشمان مرد در برفها برق زد و دستان یخ زده زن را محکم گرفت. او را سمت خود کشاند و آرام گفت: «همین جا بشین. بیشتر از این نمیشه بالا رفت. قله رو ببین.»
بیگم صورت سرخ احمد را نگاه کرد و دندان های مرتب و سپیدش را. به تشکهای نو فکر کرد که دیروز روکش آبی زیبایی بر آن کشیده. بخاری که از فلاسک کهنهی چای بیرون میآمد سفید و زیبا چون ماری خوش خط و خال در سرما ناپدید میشد. احمد چای را در استکان کوچکِ چرکآلودی ریخت و به دستان سرخ زن داد.
بخار دهانشان گولهکِش بالا میرفت. مرد بار دیگر سمت کوهستان سپیدپوشها کرد. آن سو نزدیک به یکی از قلهها شاهینی سر و گوش آب میداد. هر چه اطراف شان را نگاه میکردند سپیدی برف بود و سوز کوهستان. رگه هایی آبی بر پیکره سفید پوش کوه ها…
خنده به لب های بیگم دوید و با ذوق ته استکانش را روی برف ریخت و بخار هنوز با دیوارهای لیوان بازی میکرد. ران هایش را بهم چسباند و گفت: «خدا کنه همه به دردش بخورن احمد.»
با کمک مش غلامعلی انارها را توی انبار ریختند.
احمد پرسید: «امروز چند شنبهست؟»
غلامعلی تند و فرز جواب داد: «اول دی ماه.»
و هر دو زل زدند به در نیمه باز انبار که سرما مثل گردباد درونش میپیچید.
زن خودش را در پتوی چهارخانه پیچید و از میان پنجره مردها را نگاه کرد و با سماجت نخ میان دکمه را که باز شده بود با دندان کَند. چرخ ماشین مهندس که میان برفها پیچید، زن با لچک تمیزی سرش را بیرون برد و دوباره داخل اتاق دوید، شال را دور شانه های پهناش انداخت و از میان انبار امین را صدا زد تا به کمک ماشین برود.
چند باری چرخ، دل برف را پاره پاره کرد. شیارهای لاستیک میان تودهای برف و سنگ درگیر بود. امین بار دیگر ماشین را هل داد و چرخ بیرون پرید. مهندس با صورتی عرق کرده در سرما جلوی در خانه دست به کمر دور و برش را نگاه کرد و پرسید: «کجاست؟»
بیگم خودش را جمع و جور کرد با لب هایی که ساعتی پیش چرب شان کرده بود دست جلوی دهان گفت: «با مش غلامعلی رفته تا گردنهی بالا. شما بیاین داخل یک چای بخورین تا بیان.»
مرد خودش را کنار آتشدان جای داد و چشمانش را بست.
«خوب امسال برف آمده بیگم»
«بله آقا. برکت خداست. رفتین سمت انبار؟»
مرد سرش را تکان داد و نوک سبیلهایش را چرخاند. «باریکلا خوب انار جمع کردین…»
بیگم چای را با سینی مسی رنگورو رفتهای جلویش گذاشت و دستان سیاهش را میان دامن مشت کرد.
صدای اسب مش غلامعلی از دورها میآمد. آبادی ساکت بود. مهندس سرفهی آرامی کرد گفت: «سرما مردم را توی خانه هول داده… بیگم حاضر باش. صدایت کردم بیا برویم.»
زن سری تکان داد و دوباره از پنجره کوهستان را نگاه کرد.
بیگم زن را دوباره برانداز کرد و عطرش دوید توی بینیاش. چادر را تا نیمهی صورت کشید. نفس که از میان سینه رها شد احساس کرد یکی از کوه های آبادی از روی دلش بر داشته شده است. به گلدانهای روی طاقچه نگاه کرد و توی دلش گفت: «حتما اینها در آبادی یخ میبندن.» احمد مجلهی ساختمان را نگاه میکرد. شلوار راهراهش را زن مش غلامعلی از مشهد برایش آورده بود. توی دلش گفت: «سوغات حرم.»
منشی، فامیلی احمد را صدا زد تا داخل اتاق بروند. بخاری کم جانی گوشه اتاق دکتر برای خودش میسوخت، شعله های آبی، نارنجی، گاهگاهی سبز. احمد زنش را نگاه میکرد که با خجالت سوالات را جواب میداد و گاهی میماند چه بگوید.
سونا گره روسری را محکمتر کرد و ته رواننویسش را چند باری به پرونده زد. بیگم توی دلش تکرار کرد تقتق… صدای فندک مهندس، صدای حرکت چرخ های قطار بر ریل، همه شبیه بودند.
هم زمان که عکسها را به بیگم میداد، گوشی اش زنگ خورد و عذرخواهی کرد. با زنی حرف میزد. بیگم فکر کرد نگار چه اسم قشنگی است. اگر دختر بود اسمش را میگذارم نگار… و خندید. ردیفی از دندانهای کمی زرد از میان چادرِ نو و گُلدارش بیرون آمد.
«خب همه چیز که خوبه… مهم سلامتی شماست.»
احمد نگاهی به همسرش انداخت که نمیدانست چطوری چادرش را جمع و جور کند و چشمانش نجوشد.
میان چهارچوبِ درِ سفیدِ مطب، بیگم بار دیگر از سونا تشکر کرد و قول داد بیشتر از همیشه مراقب باشد.
از درمانگاه که بیرون آمدند؛ فرامرز هنوز در ماشین نشسته بود و با کسی بحث میکرد. همان مهندس معدن که یک ماه پیش در آبادیشان کار میکرد. همسر همین خانوم دکتر. احمد دست دراز کرد و بیگم عقبتر ایستاد و سلامی داد. اصرار کرد راضیشان کند تا سوار شوند. گفت قرار است سری به شرکت نزدیک آبادی بزند. در ضمن اینکه برای بیگم خوب نیست.
«خب بیگم خانوم اسمش چیه؟»
بیگم کمی خیابان را نگاه کرد و گفت: «اگر دختر باشه نگار…»
مهندس پایین لب اش را خاراند.
«قشنگه. منم یه خواهر دارم. اسمش نگاره. نوازنده کمانچهست…»
بیگم آرام کمانچه را تلفظ کرد. صلاح ندید از مهندس بپرسد کمانچه چه شکلی است و اصلا چه صدایی دارد. میدانست آن سوی آبادی مردی دو تار میزند. حتی صدایش هنوز در گوش هایش بود.
فرامرز درباره انارهای مهندس غریبی حرف میزد، برادر سونا… قرار بود کامیونی بیاید و امروز فردا انارهای پلاسیده را به شهر ببرد.
بیگم دوباره با خودش گفت انار پلاسیده به چه درد شهریها میخورد و فکر کرد چگونه میشود محبت مهندس غریبی را جبران کرد؛ ناگاه به خاطر آورد، انارها، گردنهها و انتظار بارش برف از پنجره اتاقشان و لیز خوردن احمد، صدای برخورد گاری به سنگ های اطراف گردنه و انارهایی که به دره ریخت… چشم بست؛ سعی کرد فراموش کند، آرام گفت: «صدای بچه که بیاد توی خونه همه چیز یادم میروه»
احمد از سَد جدید میگفت، از مهندسهای تازه وارد.
«هیچ کس مثل شما و مهندس غریبی نیست. خوبی باید توی ذات آدم باشه.»
فرامرز سعی کرد به شوخی بزند اما توی دلش غوغا بود. میدانست آبادی زیاد دوام نمیآورد آن هم با سدسازیهای جدید. فرمان را سمت چپش چرخاند و درد به سرعت نور از مچ دستش تا گردن دوید.
نزدیک به دو راهی مش غلامعلی را دید که قاطر بینوا را به زور میکشید. احمد فکر کرد اگر درس میخواند، حتما چیزی از آب در میآمد، و با خنده در آیینه بغل، بیگم را نگریست که در فکرهایش غرق بود. به تابِ توی فال بیگم فکر کرد و آن درخت توت و پیش خودش گفت باید اطراف درخت را بیل بزند، تا وقتی بچهشان قد میکشد، درخت شاخ و برگش پربارتر شود.
خبری از آفتاب نبود. احمد گفت: «این اولین شب آرامشه نه؟»
زن از میان گنجه بقچه را بیرون کشید و غشغش خندید. پارچههای قدیمی را کنار هم گذاشت و رو به احمد گفت: «اینها را ببین بدهم زن مش غلامعلی لباس بدوزه برای نگار.»
احمد زنده خندید. نیم خیز شد. بالش را برداشت و نزدیک آتش دان خودش را رها کرد. تکهای از پارچه را از نظر گذراند. بیگم بلند گفت: «حتما فکر میکنی سفید باشه و تپلی آن هم در لباس گُلگلی…»
و خودش پارچه را نزدیک دهانش گرفت و خندید.
«اینا بریز دور. میبرمت شهر لباس های قشنگ بخر. نگار که نباید اینها را بپوشه…»
و زل زد به گردی ماه که جا خوش کرده بود میان پنجره و رگ های آبی اش از این فاصله دیده میشد. بلند گفت: «نگار قد قرص ماه قشنگه.»
بیگم دستهای هیزم از گوشهی انبار بیرون آورد؛ فکر کرد نگارِ دکتر سونا چه شکلی است؟ حتی فکر کرد چرا نگار او یک روزی نوازنده نشود مثل خواهر مهندس فرامرز، تکهای چوب در دستش فرو رفت. انگشت را در دهان گذاشت و شوری خون توی حلقش پیچید. آن سوی حیاط درست زیر درخت توت، تابی تکان میخورد.