«خانم مطمئنی شکایتی داری؟ در این باره مطمئنی خانم؟ شما بارها به ما مراجعه کردید و شکایت را بازپس گرفتید. اگر بار دیگر به ما مراجعه کنید نمیتوانیم کاری برایتان بکنیم… لطفا تصمیم تان را قاطع بگیرید. خانم؟»
جملهی تصمیمتان را قاطع بگیرید مثل باتوم میخورد درست وسط تالاق سرت. گیجات میکند. افسر به یادت میآورد که قبلا چرا پشیمان شده ای. انگار دیوارهای اتاق افسر به تو نزدیک و نزدیکتر میشوند و میخواهند وجودت را له کنند. سختی انتقال مفاهیم برایت تداعی میشود. چهطور میتوانی برایشان بگویی که این کار شوهرت از زنا هم بدتر بود؟ اصلا این کلمه را نمیفهمند. باید تصمیمت را بگیری. با خودت روراست باش و بگو چه میخواهی. هرکار میکنی زبانت نمیچرخد و کلمهای از دهانت نمیبرآید.
از محوطهی امن ساختمان پلیس خارج میشوی. برف میبارد. روی موهایت مینشیند. صورتت را که از سرما به سوزش افتاده با قف دستانت میمالی. اما ادامه نمیدهی چون میترسی چروکهای صورتت بیشتر شوند. سرما پیشانیات را به یک قطعه یخ صاف کوتاه بدل میکند. اندیشه میکنی که هرچه میکشی از همین پیشانی کوتاه است. نفس عمیق میکشی و شیشه عینکت بخار میگیرد. عینک را در میآوری تا پاک کنی… میتوان گفت عملا کور میشوی. اگر حالا حبیب به تو حملهور شود کاملا بی دفاعی و نمیفهمی از کدام سو میزند. میاندیشی که خبر مرگت به وطن برسد بهتر است یا خبر طلاقت؟ واکنش پدر و مادرت را راجع به هرکدام از خبرها تصور میکنی. برای مرگت ناراحت میشوند اما برای طلاق میشود معجونی از ناراحتی، بیآبرویی، رسوایی و خشم. یک خشم بیانتها. از آن خشمهایی که باید دستت را تا آرنج از خانوادهات بشویی. دلت میخواست دختر خواهرت را برای پسرت نامزد کنی. اما نه حالا… چند سال بعد که بچهها کمی کلانتر شدند. اگر طلاقی در کار باشد این را هم نمیتوانی. اگر اینجا جایی بود که زبان فارسی میچلید همزبانی پیدا میکردی و سریع مشورت میگرفتی. هرچه میگفت همان میکردی. نه… نه… با آن سه بچه باید چه کنی؟
به یاد میآوری که خانهات پر از مورچه شده و باید راه حلی برایش پیدا کنی. مادرت همیشه توی لانهشان نفت میریخت و تو در کودکی رنجشان را در وقت مرگ تصور میکردی. پدرِ بچهمورچهها حتما بیرون بود تا نان بیاورد. فقط بچه مورچهها و مورچه مادر خانه بودند. در نفت میغلتیدند و خفه میشدند. پدر زنده میماند و خانوادهای دیگر تشکیل میداد. در اینجا نفت یافت میشود؟ نمیدانی!
باید سریعتر خودت را به خانه برسانی. حبیب خطری برای پسر بزرگت است. از این آدم چیزی بعید نیست. دست روزگار باعث شده تا هزاره به دنیا بیاید و نشود یکی از قوماندانهای طالبان؛ مگرنه میتوانست یکی از آن هزاران قوماندانی باشد که برای خودشان یک بچه استخدام کردهاند و یا شاید هم جای بزرگترینشان را میگرفت و هرشب یک بچه جدید را طلب میکرد. بی ریش، بی مو، ترگل و ورگل. باری شنیده بود که حبیب به همراه نفرِ شبانهاش میگفت: «چرا آدم نباید از اولین میوهای که درختش میدهد استفاده کند؟ بچه هم مثل درخت میماند.» قدمهایت را تند میکنی. به سراشیبی میرسی و با احتیاط پایان میروی اما میلغزی. روی لگن و دست چپت سقوط میکنی. جای لَقَد حبیب درد میگیرد. درد تازه شده و مثل مار در تمام تنت میخلد و نیش میزند. قفسهی سینهات را… جای نیشش مثل تیری چوبی است که با فشار وارد بدن شده باشد. و بعد تختهی پشتت را و چمبره میزند دور گردهات وحلقهی بدنش را تنگتر میکند. حبیب همیشه احتیاط میکند که مشت و لَقَدش حوالهی صورتت نشود و جاهایی را که زیر لباس پنهان میشود نشانه میگیرد. نفس کشیدنت با درد همراه میشود. فلج میشوی درست مثل زمانیکه بختک میافتد رویت. پَسَکی میافتی…
زن رهگذر به سمتت میدود. رنگش مثل پنیر است و وقتی حرف میزند میفهمی پنیر خورده: «کمکی نیاز دارید خانم؟» میخواهی چیغ بزنی و بگویی برای تک تک لحظات زندگیات کمک میخواهی. تمام پانزده شانزده سالی را که کنار حبیب خاک کردهای را از او طلبکاری. همچنین از پدر و مادر حبیب طلبکاری که به زور زنش داده اند. کسی را میخواهی برای وصول طلب… اما نمیتوانی به زبان او بگویی. برایت سخت است گپ زدن هنوز. همچنین میدانی که اگر بتوانی همراهش همهی اینها را بگویی خیلی راحت میگوید: «دوستپسرش است خب! کنار بیا یا جدا شو!» پس چیزی نمیگویی و فقط بغض تلخی که به دیوارهی گلویت فشار میآورْد با نالهی زوزهمانندت از گوشهی چشمت بیرون میزند. زن میفهمد خارجی هستی و بر گپ زدنت اصراری نمیکند. عینکت را از روی زمین برمیدارد و برفهای رویش را میتکاند. دستمالی از جیبش در آورده و عینکت را پاک میکند. لبهای سرخش را باز میگشاید: «شما به آمبولانس نیاز دارید. حالا به ۱۱۴۱۱۶ زنگ میزنم.» سریع میگویی: «نه… نه!» فقط همین کلمه را به خوبی یاد گرفته ای. با دردسر توضیح دادن جای لَقَدهای حبیب به دکترها چه کنی؟ همان بهتر که اینجا در این گوشه بمیری… نه پس پسرها چه میشوند؟ زن میگوید: «نباید بترسی. همین حالا دکترها میآیند. میدانی دکتر چیست؟» دلت میخواهد از دست زن فرار کنی. زن دستت را میگیرد و میگویی: «بچههایم؟» میگوید: «نگران نباش.»به چشمهایت نگاه میکند. هرچند او را تیره و تار و از پشت یک مه، یا یک پردهی ضخیم میبینی اما میدانی زیباست. پنیر خورده یعنی از طبقه متوسط است و موهای بور دارد و مهربان است. شاید همینها برای اینکه بگویی همزبانی پیدا کردهای کافی باشد. بیمقدمه سعی میکنی با کلمات درهم برهم و دستور زبان ناقصت از او سوالی بپرسی. نمیدانی در قالب درستی میچینی یا نه. فقط میخواهی جوابی بشنوی. «اگر شوهر پانزده سالهات همجنس گرا باشد و سه بچه داشته باشی چی کار میکنی؟»
میخندد. «خوب نیست در مورد همجنس گراها جوک بسازیم. خب… حدسم اینست که به پوشههای دانلودها میروم تا ببینم بچهها را از گوگل دانلود نکرده باشم؟»
مخالفت میکنی: «این واقعی است.» جواب میدهد: «جدا میشدم و به هیچکس جواب نمیدادم چرا.» میپرسی: «پدرت را چه کار میکردی؟» میگوید: «پدرم یک مذهبی به شدت معتقد بود و اگر به او جریان را میگفتم از من حمایت میکرد.» میخواهی بپرسی بچههایت را چهکار میکردی که آژیر آمبولانس را میشنوی. برای پرسیدن دیر است. فکر میکنی که باز هم زن رهگذر را میبینی؟