پردهی اول نمایش است؛
روی صحنه زنی شبیه به من مقابل دریا ایستاده. لباسی سفید به تن دارد که پارچهاش شل و سبک است. باد میوزد. لباس در تنش میلغزد و به هوا میرود. مهی سرد و تاریک روی دریای خاکستری افتاده. حجم عظیمی از آب تکان میخورد و ناگهان موجی بزرگ و تیره مثل آروارههای باز شدهی کوسه خیز بر میدارد و زن را میبلعد. باندهای صحنه صدای فریاد پخش میکند. من روی تخت از خواب میپرم. نور صحنه کمکم روشن میشود و ما اتاقی میبینیم وسیع که دیوار روبرویی آن یک پنجرهی بزرگ و آفتابگیر دارد. کف چوبی اتاق فرشی به رنگ آبی ملایم پهن شده و سه صندلی راحتی و تختخواب و چند تا بالش با روکشهای رنگی که همه در پس زمینهی روشنِ کاغذ دیواری، ترکیب فوقالعاده آرام و دلچسبی تشکیل دادهاند.
نمایشنامه را نامزدم بهمن نوشته که اقتباسی از داستان هفت طبقهی دینو بوتزاتی است و خودش کارگردانی میکند. به اعتقاد او بازیای ماندگار میشود که ادا نباشد بنابراین من به عنوان یک شخصیت کاملاً واقعی با اسم واقعی در نمایش حضور دارم.
قطرههای درشت عرق سرد از روی پیشانیم سر میخورد. با نوک انگشتانم قفسهی سینه را فشار میدهم و میگویم «آهههه». میدانم عرق سرد نشانهی چیست. از روی تخت بلند میشوم. میخواهم بروم طرف پنجره. موقع ایستادن سرم گیج میرود و تلوتلو میخورم. بهمن کات میدهد. میگوید: «عزیزم وقت برای بداهه پردازیات نداریم.» به بازی ادامه میدهم. وسط راه در اتاق باز میشود. پرستار کلید برق را میزند. حالا صحنه روشن روشن است.
کاش همهچیز برام روشن بود. کاش مثل یک آونگ میان زمین و آسمان تاب نمیخوردم. بهمن چند ساعت بعد از جراحی آمد عیادت. حدود پنج ماه پیش به خاطر سرطان پستان هر دو تا سینهام را از دست دادم، به خاطر اتفاقی که همیشه از مواجه شدن باهاش ترسیده بودم. جلوی در خشکش زد. یکجوری نگاهم میکرد. تاب نیاوردم. سر چرخاندم سمت پنجره. پنجره، درخت فرسوده و زردی را قاب گرفته بود. برگهای درخت در باد در مسیری مارپیچ عبور میکردند. تصویری که بیشک تداعی نگرانیهام بود. گفت: «عزیزم باید منو ببخشی که زودتر نیومدم دیدنت. خیلی گرفتار بودم.» بالاخره سکوتی که از تودهی انواع و اقسام حسهای مرده زاییده شده بود، شکست.
«گفتم لابد نمیای.»
_ آخه میریم برای تمرین...
«بدون من؟»
«فکر میکنم فقط تو میتونی بدون تظاهر اون دغدغههارو القا کنی.»
_پس بگو برای چی اومدی؟
گفت: «اشتباه میکنی عزیزم. همهی این مدتی که درگیر بودی میتونستم جات یکی رو بذارم. گذاشتم؟»
و باز کابوس ترسها و تردیدها با جدیتی دوچندان شروع شد. همبازیام که در نقش پرستار است میگوید: «بازم کابوس؟»
- من به خاطر همین اینجام، نکنه فراموش کردید؟
«نظرتون چیه که اتاقتون رو عوض کنید؟ شاید تو طبقهی ششم لااقل کمتر شه. در ضمن ما یه مریض دیگهای داریم که میتونیم اونو بیاریمش اینجا.»
«طبقهی ششم؟ شما گفتید طبقههای پایینتر برای بیماریهای حادّه، من که چیزیم نیست.»
«هیس، آرومتر، مریضا بیدار میشن... اجازه بدید.» فریاد از باندهای صدا پخش میشود. پرستار صحنه را ترک میکند. از اتاقی صدای آه و ناله میآید.
حالا نوبت من است. حرفهای ذهنی شخصیت نمایش را باید بگویم. نمیتوانم ذهنم را متمرکز کنم. شروع را فراموش کردهام.
«اونا بهم گفتن این بیمارستان هفت طبقهس با این همه اتاق. بعد برای یک مریض توی طبقهی آخر جا نداره؟ اینجوری فاصلهم با طبقهی پنجم ناچیزه، یعنی همونجایی که بیماریهای مهم درمون میشه، نه این تغییر جارو دوست ندارم، آخر عاقبت خوبی نمیبینم تو این وضع. .»
مکث میکنم. بهمن کف دستها را به هم میکوبد و کات میدهد. میگوید: «مهشید ناگفتهها رو تغییر نده. ببین اینجوری میگی... ... ... ... ... .
ما میرویم و حرفهایی که هرگز آنها را نگفتهایم با ما دفن میشود. پرسیده بودم: «به نظرت این غمانگیز نیست؟»
- چی؟
- اینکه دنیا پر از ناگفتههاس.
- تو که هر چی دوست داشتی گفتی عزیزم. گفته بودم که همچنان موقع عوض کردن لباس دستهام میرود روی شانه برای در آوردن بندهای سوتین. گفته بودم: «چند روز باید بگذره که به جای خالیشون عادت کنم؟»
گفت: «نگران نباش. رادیوتراپی که تموم شه میری برای پروتز.»
چقدر خونسرد بود. چقدر راحت دربارهی اضافه شدن جسم خارجی حرف میزد. همیشه از خودم میپرسم چطور میشود یک بادکنک را جای بافت واقعی تحمل کرد؟
گفتم: «تو تا حالا دیدی من لنز بندازم؟»
- سخت میگیری عزیزم.
دستها را به هم میکوبد. شروع میکنم به گفتن دوبارهی حرفهای ذهنی. کات میدهد. رو به مخاطبی نامعلوم میگوید: «دو ماه دیگه ما ونیزیم بعد مهشید لحنشو تغییر میده.»
لحن حرفهاش عوض شده. دیگر عین سابق زیاد حرف نمیزنیم، شوخی نمیکنیم، نمیخندیم. میگوید: «چرا ساکتی؟ شروع... خوب حواسو جمع کن.»
پرستار وارد میشود. «خب، فکراتونو کردید؟ مزیت اونجا اینه که چشماندازش دریا نیست.»
«طبقهی ششم یعنی من دیگه طبقهی هفتم نیستم، یعنی از آدمهای سالم جدا شدم.»
دست روی شانهام میگذارد و لبخند میزند. «دلواپس نباشید، بهتون قول میدم چشمانداز جنگل خوابهاتونو سبز میکنه بعد خیلی زود میتونید برگردید همینجا. چه بسا مرخصتون کنن.»
«مطمئنید؟ اما این منو میترسونه.»
«ترس؟ نکنه فکر کردید مریضیتون خدای نکرده قراره بدتر شه؟» پرستار میرود. نور بسته شده است. صدای آواز پرنده از باند. نور باز میشود. جنگلی محو در مهی غلیظ که به رنگ قرمز و ارغوانی شفق در آمده. بوی چمن خیس و خاک نمخورده فضا را پر کرده.
از دلتنگی و اضطراب رهایی ندارم. فکر گذشته دارد خفهام میکند. پرسیده بودم: «تا حالا زیارت رفتی؟»
آمد نزدیک و دستش را دور گردنم انداخت. به انگشت وسطی و اشارهاش نگاه کردم که روش نقاشی کشیده بودم. فلشی از یکی به دیگری انگار دو تا آدم که هم را در آغوش گرفتهاند. انگشت اشاره تاج گل و تور روی سر داشت. گفت: «زیارت قُبور؟» خندیدم. دستم دور انگشتی که داماد بود حلقه زد. «خنگه منظورم روستای زیارته.»
چند روز پیش هوای "زیارت" به سرم زده بود. گفتم: «بریم جنگل؟» از توی جعبه بیسکوئیت برداشت و فرو کرد توی قهوه. گاز زد و گفت: «نکنه تور اروپارو شوخی گرفتی؟» و جعبه را گرفت جلوم. «نمیخورم.»
- این دو ماهو تحمل کن بره تموم شه.
‑دلم برای خندیدن تنگ شده آخه.
- خنده یا حرفای قلمبهسلمبهت؟
دراز کشیده بودیم روی برگهای خیس قرمز و زرد و نارنجی و هرکس دنبال ستارهی خودش میگشت. آسمان رنگ عجیبی داشت. هالههای ارغوانی و سرمهای درهمآمیخته بودند و مثل روحهای سرگردان میرقصیدند. چشمهاش را بست. گفت: «پشت پلکم هجوم رنگه.» چشمهام را بستم. «مال من انباشت سیاهیه... فقط یک نور شفاف که اونم داره به عبث پناه میبره.» گفت: «از اون قلمبهسلمبهها که دوست دارم.» خندیدیم و صدای خندهمان میرفت بالا و عین چترهای رنگی فرود میآمد روی تنمان که بوی خاک گرفته بود.
منتظر جواب بود و سعی میکرد نگاهش سر نخورد روی قفسهی سینهای که هیچ برجستگیای نداشت. میخواستم بگویم «هر دو.» اما حرفم را در بغض پیچیدم و قورتش دادم با این فکر که دیگر هیچ خبری از خاطرههای شیرین نیست.
بهمن دستها را مثل دو کندهی تنومند درخت به هم میکوبد و صدا پخش میشود در فضا و انعکاسش بر میگردد توی گوشهام. «همزمان با صدای واقواق گوشاتو بگیر. همزمان. خب؟» باندهای صحنه آواز غمگین پرنده پخش میکند. اوجش واقواق سگ است و آهستهآهسته با صدایی شبیه گریهی کرکس تمام میشود. دستهای لرزانم را میگذارم دو طرف سر و بیشتر از آنچه که باید فریاد میزنم. «شما نمیتونید اون پرنده رو ببینید؟ فوری بیاین اینجا. اوناها توی جنگل داره پرواز میکنه.»
دکتر سراسیمه وارد اتاق میشود. نگاهی از سر ترحم میاندازد. میگوید: «چرا... چرا، من امروز بالاخره دیدمش. نترس. تو درست میگفتی.»
- جدی میگید؟ همونی که من دیدم؟
-همون. یه بال بزرگ، سری شبیه آدم با پوزه و دم سگ و چنگالهای تیز. درست گفتم؟
- دارید منو فریب میدید. شما از اول منو فریب دادید و اون چیزی که میخواید اینه که منو بفرستید یه طبقه پایینتر.
دکتر چهرهای دلسوز به خود میگیرد. میآید سمتم. توی این فکر است که چگونه آرامم کنند. «آخه مگه بدتون رو میخوایم؟ شما مریضا فکر میکنید ما دشمنتونیم؟ هیچ میدونید اونجا بخش اختصاصی داره برای اینکه بتونید با آدمای دیگه دربارهی چیزهایی که میبینید حرف بزنید؟»
- منظورتون اینه که اونجا تنها نیستم؟
- کاملاً درست فهمیدید.
و برام انگار چارهای جز این نیست که چمدانم را بردارم و به طبقهی پنجم نقل مکان کنم. موقع پایین آمدن، پلهها را شبیه خطوطی شیبدار میبینم. در سرازیری میسرم و با سر به زمین میخورم. هانیه داد میزند: «بهمن.» و بهمن میدود طرفم. دوستانم دورم حلقه زدهاند. یکییکی نگاهشان میکنم. صورتهای گریم شده. صورتهای بدون گریم. نگاهم میکنند. برام غریبهاند. بین من و آنها و همهی دنیا انگار پردهای کشیدهاند که هر روز ضخیمتر میشود. بهمن کنارم مینشیند. دست روی پیشانیم میگذارد. میگوید: «داغی.» دستش را از روی پیشانی بر میدارم. «مگه بازی متفاوت نمیخواستی؟»
- خب چرا اما مطمئنی؟
- چیزی نمونده، ادامه میدم.
روی تخت دراز میکشم. طبقهی پنجم آرامتر از آنی است که تصور میکردم. بعد ناگهان صدای گریهای مرا از جا بلند میکند. کتاب را کنار چراغ مطالعه میگذارم. در اتاقم را باز میکنم. زنی کنار پنجره ایستاده و مدام فیناش را بالا میکشد. ترس تمام وجودم را میگیرد. به صورت پف کرده و چشمهای قرمزش نگاه میکنم. با صدایی که میلرزد، میگویم: «چیزی ناراحتتون کرده؟» ناامید بهنظر میرسد و حرف نمیزند.
سعی میکنم مثل آدمهای عادی لبخند بزنم. نمیخواهم فراموش کنم سالمام و هنوز به طبقهای از افراد جامعه تعلق دارم که میتوانند فعالیتهای طبیعی داشته باشند. زن بیتوجه رو بر میگرداند. به بیرون زل میزند و با دست جایی در پایین را نشان میدهد. کنارش میایستم. به زنی در طبقهی اول اشاره میکند. برمیگردم و روی چهرهاش دقیق میشوم. به طرز عجیبی شبیه هماند. با چشمهای از حدقه بیرون زده و عضلههای منقبض گردن و پا و دستی که جلوی صورت را میگیرد حس ترس را به خوبی القا میکنم. داد میزنم: «دو قلویید؟»
بهنشانهی تأیید سر تکان میدهد. «مرگ مارو داره از هم جدا میکنه.» دلم میسوزد. میگویم: «اوضاعش انقدر وخیمه؟»
- همهی اونایی که طبقهی اولن دکترا جوابشون کردن، مگه نمیدونید؟
- اما فکر میکنم دست خودشونه. میتونن امیدوار باشن به یه ...
- یه فریب؟
- ببخشین دیگه دیر وقته، شمام به اتفاقهای بد فکر نکنید. خدا نگهدار.
ابتدا نور صحنه و بعد پرده بسته میشود.
جنب و جوشی سرشار از حیات پشت پرده راه میافتد. تعدادی وسایل صحنه را تغییر میهند. یکی برای پاکسازی گریم میرود و آن یکی از اتاق، گریمشده میآید بیرون. بهمن از روی پله فلاسک را برمیدارد و آرامآرام توی لیوان من و خودش قهوه میریزد. یکی دارد دیالوگ تمرین میکند و دیگری بدن را کش میدهد و همه پشت هالهای از غبار و مه _انگار که یک خواب باشد_ محو میشوند. بهمن هم خستهاست و هم ترسیده و هم چیزی بر دلش سنگینی میکند. با چشمهای سرخ و صورت نتراشیده و رنگپریده و حالتی آشفته _ مثل ستارهای خاموش که سقوط کرده_ به طرفم میآید. آنورتر مینشیند و لیوانها را بینمان میگذارد. میگوید: «تا بریم و برگردیم زیارت یه روزمون هدر رفته، به جاش میریم یه مهمونی باحال. خب؟»
- میرم بیرون و بر میگردم. و پاکت سیگار را از جیب بلوزش میکشم بیرون. دستم را میگیرد. «میخوای خودتو بکشی؟»
چند سیگار ناشتا که پشت سر هم دود کردم را دیده بود. میگویم: «القای دغدغه. .» و از روی صحنه میزنم بیرون.
***
پردهی دوم نمایش است؛
ماه طلوع کرده. صدای هقهق زن، پیراهن سکوت را پاره میکند. من روی تخت دراز کشیدهام و مشغول مطالعهام. یک هفته است که این وضعیت اسفناک را دوام آوردم. تلاش میکنم خودم را تسلّی بدهم. میگویم «یه روزی بالاخره همه چی تموم میشه.» صدای فینفین شدت میگیرد. نمیتوانم تحمل کنم. تمرکزم به هم میریزد و کتاب را با حرص روی تخت میکوبم. تلفن را بر میدارم و به سوپروایزر بخش زنگ میزنم. او در صمیمیت حرفهام را تأیید میکند و با شنیدن جملهی «همین الان رسیدگی میشه» نفس راحتی میکشم.
چند دقیقهی بعد تقتق در میزند و میآید تو. لبخندی مهربان دارد. میگوید: «حس میکنم اگه اینقدر تنها نمونید صداها آزارتون نده.»
بهخاطر درک بالا و برخورد خوب و مودبانهاش شاد میشوم و آثار رضایت در چهرهام میدود.
«اصلاً من برای همین منتقل شدم تو این بخش.»
- کاملاً قبول دارم.
- پس هر چه زودتر اتاقمو عوض کنید. یه جایی که بتونم با یکی لااقل حرف بزنم.
دستهاش را از فرط خوشحالی به هم میکوبد و باز تأییدم میکند. «همین الان میتونیم اینکار رو انجام بدیم.»
چون بهسرعت و هیجانزده پیشنهادم را میپذیرد دچار تردید میشوم اما نه این فقط زاییدهی فکرهای منفی است. کتاب را داخل چمدان میگذارم. «خب سالن کناری یا روبرویی؟»
میگوید «هیچکدام» و میخندد. دربرابر بدبینی مقاومت نشان میدهم. جلوی عصبانیتم را میگیرم. «راسته که آدمای چاق علاوه بر مهربونی شوخم هستن.» و لبخندِ زورکی میزنم.
- اما شوخ بودن دربارهی من صدق نمیکنه.
با شنیدن این حرف از کوره در میروم و خشمگین فریاد میکشم. او که دستپاچه شده میزند زیر خنده و در همان حال حرفش را مثل تیری زهر آلود پرتاب میکند. «فکر نمیکردم آدمی که اینقدر دنبال یه همزبون میگرده، همچین حرفهایی بزنه.»
از حرص نزدیک است منفجر شوم. زبانم بند آمده و قلبم تیر میکشد. دستم را گوشهی قفسهی سینه فشار میدهم.
انگشتهام روی سوتین ژلهای خالی فرو میرود و اندوه رسوخکرده در مغز استخوانم بیرون میزند. گفت: «میریم یه مهمونی باحال.» دلم از حال میرود وقتی یاد این میافتم که هر بار برای رفتن به مهمانی باید سراغ کمد لباس را بگیرم. خم بشوم روی آن. فکر کنم هنوز آنجا هستم. کشوی اول: تاپ. بکشم بیرون. بنددار و دکلته. یکی از دکلتهها را بر دارم و زیر لب بگویم دیگر اینجور لباسها به تنم نمینشیند. کشوی دوم: دامن. به دردم نمیخورد. دامن روی بدن زنی قشنگ است که زنانگی داشته باشد. کشوی سوم: لباس زیر. به ردیف مرتب سوتینها نگاه کنم: بنفش، سفید، قرمز، رنگ به رنگ. هنوز مارک بعضیها را نکندم. بین توری و ابری مردد بمانم. به خاطر بیاورم آن سفید ابری را توی کدام جشن پوشیدهام. یا آن توری قرمزه را. حالا دیگر نه گرماند و نه بوی خودم را دارند. آنها نزدیکترین لباس به من بودند. عقب میروم و به دیوار تکیه میدهم و میسرم پایین. داد میزنم: «بیام که برّوبرّ زل بزنن بهم یا بگن میفهمیمت و همون حرفهای چرت و پرت.»
بهمن دستها را روی چشم میگذارد و آرامآرام آنها را میکشد پایین و روی گونه نگه میدارد. پوست صورتش چین بر میدارد. خسته است و با لحنی که استیصال در آن موج میزند میگوید: «کات.»
صورتم را میپوشانم و معذرتخواهی میکنم. صدای بچهها در میآید. شروع میکنند به غر زدن. هانیه هنرپیشهای که رل سوپروایزر را بازی میکند میگوید: «چه خوبه رییس آدم نامزدش باشه.»
فهمیده بود که موقع گفتن دیالوگم حرف "چ" واژهی "چاق" را بهطور ویژهای اغراقآمیز تلفظ کردم. باید حرکتها و حرفهای تعمدیای که پریشب در مهمانی داشت جبران میشد. لباس دکلته پوشیده بود. هیچچی نمیخورد و نشسته بود روبروی بهمن و از چیزهایی حرف میزد که او دوست داشت و موقع حرف زدن انگار نشخوار میکرد. دست بهمن را گرفتم و در گوشش گفتم «بریم برقصیم؟»
نگاهی سطحی بهم انداخت و بعد گفت: «عزیزم تو که هیچوقت از رقصیدن خوشت نمیاومد.» و سرش را چرخاند سمت هانیه. «که انباشت ناگفتههای دنیا دغدغته اما بازم خوبیش اینه برای اینجور حسها . .»
که برای اینجور حسها راه فراری هست مثل مردن که همهی از دست رفتهها را طوری دفن میکند که انگار هرگز نبودهاند. میگویم: «یک ربع بهم فرصت بدید.» و به سمت اتاق گریم میروم. یک ربع همیشه زمان مناسبی بوده برای اینکه زهر خستگیام گرفته شود.
بر میگردم روی صحنه. چمدان را بر میدارم و سر جام میایستم. مثل اسبی که هوا را از منخرین بیرون میدهد نفس میکشم. آروارههام به هم قفل شده و دستم را گوشهی قفسهی سینه فشار میدهم. سه ثانیه سکوت و بعد میگویم: «به شرطی که تایید کنید من در طبقهی چهارم مهمونم.»
«این دلواپسی توی پروندهی پزشکیتون ثبت شده و اونجا که رفتید حتماً پیگیری کنید. مطمئناً کابوسهاتون از بین میره.»
و من به طبقهی چهارم میروم. استقبال گرمی ازم میکنند و بعد بیمارها و مسئولهای بخش پراکنده میشوند. آنها در گروههایی چندتایی کنار هم میایستند و با هم حرف میزنند و این خوشایند است که میبینم اینجا لااقل تنها نیستم. چمدان را داخل اتاق میگذارم و در کمال اطمینان میروم میان آدمها. آنها با لبخند مرا میپذیرند. میگویم: «ببخشین که گفتگوتونو قطع کردم، لطفاً ادامه بدید.»
و شروع میکنند به حرف زدن دربارهی داروهایی که میخورند یا امکانات بیمارستان. عذرخواهی میکنم و میروم کنار عدهای دیگر. برام جا باز میکنند. تشکر میکنم و مینشینم. میپرسند: «شما تو اتاق شماره ۲ هستید؟»
- بله، بهم گفتن اتاق آرومی بهت میدیم، اینقدر که صدای اشیا رو بشنوی. و میخندم.
«اتاق اسرارآمیزیه.»
- نمیخواید بگید که واقعاً این اتفاق میافته. ها؟
- نه برای شما قطعاً، اما قبلی یه مریض بود که خب مثل شما سرحال نبود.
و بعد همگی سر را به نشانهی تأیید تکان میدهند. خب این مسئلهای نیست که فکرم را بهخاطرش درگیر کنم. همانطور که گفتند من به قدری سرحالم که خطری تهدیدم نمیکند و اگر الان در این طبقه هستم فقط برای همکاری با پزشکهای بیمارستان است. صندلی را سر میدهم عقب و میایستم. میخواهم به گروه دیگری بپیوندم اما منصرف میشوم. اینها آدمهایی هستند که مدام دربارهی بیماری و دوا و درمان خودشان یا دیگران حرف میزنند. بودن در کنارشان تهدیدم میکند به فراموشی. فراموش کردن اینکه من یک آدم عادیام و بیمار نیستم و قرار نیست عذاب بکشم. بنابراین به اتاقم بر میگردم تا قدری مطالعه کنم. مطمئناً این برام بهتر است.
روی تخت دراز میکشم. چراغ مطالعه را روشن و کتاب را ورق میزنم. سر را تکیه میدهم و بعد از وحشت به هوا بلند میشوم و فریاد میکشم. روی دیوار تصویر یک زن میبینم. چشمهاش رنگ بنفش و قرمز دارد. نصف صورتش میخندد و نصف دیگر گریه میکند. چشم بنفش روی آن نصفهای است که میخندد و از چشم قرمز خون شره کرده. آنقدر داد میزنم که دیگر توانی برام نمیماند. دستگیرهی در میچرخد و پزشکی پیر که انگار باتجربه و کارکشته است روبروم ظاهر میشود و خونسرد میگوید: «قبل از هر چیزی میخوام آروم باشید.»
- چی؟ چجوری؟ شما دارید منو دیوونه میکنید.
- میدونید که این هیجانات منفی میتونه چقدر مداوارو به تعویق بندازه؟
- مداوا؟ شما جوری حرف میزنید که داره باورم میشه یه چیزیم هست، لطفاً بس کنید، من دیگه اجازه نمیدم...
- خواهش میکنم در آرامش به حرفام گوش کنید. من میدونم که بودن توی بیمارستان براتون سخته، شما اینجا تصویرهایی میبینید که غیرقابل تحمله...
من اینجا تصویرهایی میبینم که خاطرم را برای از دست رفتن رویاها مشوش میکند. رویای بازی کنار ستارههای هالیوود. رویایی که تصویرش را در لپتاپ نگه میدارم و تو این چند ماه اخیر با حسرتی مضاعف به آن نگاه میکنم. پرترهی بازیگرهای مشهور را ورق میزنم و به عکس شارون استون هنرپیشهی محبوبم که میرسم میایستم. پشت به درخشش نور دوربین خبرنگارها میخندد. سرم را میبرم جلو و خیره میشوم به برجستگیای که از زیر یقهی باز گلدوزی شدهی پیراهن سفید زده بیرون. روی سینهی سمت چپش خال دارد. اسکرول موس را میچرخانم. خال میآید جلو. منم یکی درست همانجا داشتم. بهم یاد داده بودند «این راز توئه، نباید کسی ازش خبر داشته باشه.» اما حالا بگذار که همه بدانند. اسکرول را میچرخانم عقب. خال برمیگردد سر جاش.
بر میگردم به نمایش. باید حواسم را جمع کنم. تهوع دارم و چشمهام تار میبیند. «من اگه بودم سخت نمیگرفتم نظر شما چیه؟» جملهی انتهایی حرفهای دکتر است. حالا من برای اینکه ثابت کنم منعطف هستم باید بدون مقاومت بپذیرم که طبقهی سوم مناسبترست. میگویم: «شکایتی ندارم، حتماً صلاحم اینه.» و یک طبقه پایینتر میروم.
حیرتزده به پرسنل بخش نگاه میکنم که هورا میکشند و بالا و پایین میپرند. هانیه در گریم متفاوت نقش یک پزشک جوان را دارد. بیشتر از همه خوشحال است. وقتی پرواز میکند سینههاش شدیداً تکان میخورد. نمیتوانم به وسوسهی نگاه کردن سینهی زنها غلبه کنم. مخصوصاً آنهایی که خیلی بزرگ و برجستهاند، مثل زنیکه توی مترو ازم پرسید «آخر این خط کجاست؟» و من چنان غرق تماشای سینههاش بودم که آدرس را اشتباه دادم. میپرسم: «اینجا چه خبره؟»
دکتر میگوید: «بعد از چند سال بالاخره با مرخصیمون موافقت کردن.»
- پس تکلیف مریضا چی میشه؟
- طبقهی دوم امکانات خوبی داره که مریضای بخشای دیگه رو هم جواب میده.
شروع میکنم به قهقهه زدن. گلوم خشک است و وسط قهقههها وقفهمیافتد. بهمن به اشاره میگوید: «ادامه بده.» سرم درد میکند و پلکهام سنگین شده، اما چیزی به انتهای نمایش نمانده. غباری تیره همه جا را گرفته و میان تاریکی هیولایی سیاه میبینم که با من قهقهه میزند. از دکتر خواهش میکنم هر چه زودتر مرا به جایی که باید بروم منتقل کند. طبقهی زیری را نشان میدهد و من در حالیکه همهی بدنم از خشم و وحشت میلرزد پلهها را پایین میروم. به نرده میچسبم و بهمن را نگاه میکنم. فکر میکند بداهه است. پلکها را آرام روی هم میگذارد و زیر لب میگوید: «خوبه، برو.» خیالم راحت میشود که حسها را بدون تظاهر القا کردهام.
طبقهی دوم شبیه حمام است. سقفش طبله کرده و دیوارها رطوبتزدهاند. به خاطر شرجی هواش فضای دلمردهای دارد. هرم داغ به صورتم میخورد. درست مثل زمانیکه بخارآب توی حمام احاطهام میکند نفسنفس میزنم.
توی حمام جلوی آینه دو تا ضربدر بزرگ میبینم که جای سینهام را گرفته. ترس برم میدارد. فکر مرگ جانم را میگیرد. زمان از لابهلای انگشتهای لرزانم مثل صابون سر میخورد و میشکند. چقدر برای از دست ندادن وقت دارم؟ بهمن باهام میماند؟ چقدر وقت دارم که به رویاهام برسم؟ کنار آمدن با این نقص برام ممکن میشود یا نه؟ زیباییام، بهمن، رویاهام، سلامتم یکییکی دفن میشود و ترس و تردید و بیهودگی همهی وجودم را فرامیگیرد و خودفریبی هرگز کاری از پیش نمیبَرَد.
قلبم را میگیرم و به زمین میافتم. بلافاصله بهم اکسیژن وصل میکنند و مرا روی برانکار میگذارند. ماسک اکسیژن را کنار میزنم و از پرستار میپرسم «کجا میبریدم» میگوید: «طبقهی اول.» من که دیگر تاب و توانی برام نمانده لبخند تلخی میزنم واز سر ناامیدی اشکهام سرازیر میشود.
حالا دیگر به هر دلیلی طبقهی اولم. نمیدانم گناهم چیست و چرا به چنین سرنوشتی دچار شدم؟ پنجرهی بیشتر اتاقها بسته است و پردهها افتادهاند و دیوارها تا سقف کاشی شدهاند و بوی کافور به جدارههای حلقم میچسبد و سرفهام میگیرد. روی تخت دراز کشیدهام و به پنجرهای نگاه میکنم که درختی را قاب گرفته و آنقدر همه چیز ساکن است که انگار یک عکس باشد. به عکس خیره میشوم و به همهی آنچه که بهم گذشته، فکر میکنم و آه بلندی میکشم. پرستاری که چمدانم را آورده خیال میکند نفس آخرم است. پلک میزنم و او از پلک زدنم میفهمد، زندهام. میپرسد: «چیزی لازم ندارید؟»
میگویم: «این عکس رو عوض کنید.»
- این عکس نیست، واقعیه.
«پس لطفاً پرده رو بکشید، تحمل دیدنشو ندارم.» صحنه کمکم تاریک میشود. من که از درد بیرمق شدهام سر را به طرف سقف میچرخانم. در حالیکه نصف صورتم میخندد و نصف دیگر گریه میکند، چشمانم را آرامآرام میبندم.
پردهها میافتد. بهمن راضیتر از همیشه دست میزند. صدای دست زدن اکو میشود و برمیگردد. میگوید: «اینه... اینه. میخوام اجرای اروپام همینجوری واقعی باشه.» جنب و جوشی که به راه افتاده تماشا میکنم. بچهها خستهاند اما میخندند و هم را در آغوش میگیرند. بهمن پشت تکتکشان میزند و میگوید: «نخسته، عالی بودید عالی.» و میآید طرف من که هنوز روی تخت دراز کشیدهام. موهایم که توی صورتم پخش شده کنار میزند و دستم را میگیرد و یک لحظه بعد رها میکند. دستم مثل دستهای یک عروسک شل میافتد کنار تخت. تکانم میدهد و میگوید: «پاشو نقش بازی کردن کافیه. نمایش تموم شده.» سرش را رویم خم میکند و فریاد میکشد: «پاشو.» و بعد همه از تب و تاب میافتند و سکوت همه جا را میگیرد. بهمن گیج و مبهوت نگاهم میکند و بچهها به سر و صدا افتادهاند. «زنگ بزنید اورژانس.»
«تموم کرده.»
«همینجوری؟ به این راحتی؟»
«طفلی بهمن.»
گریمور میگوید: «من دیدمش تو اتاق که قرص. .» و بهمن سرش را روی پیشانیام میگذارد و بیصدا گریه میکند. هانیه به طرف او راه میافتد. مرد شفاف قدبلندی را میبینم که به سمتم میآید. نرم و سبک از روی تخت بلند میشوم. هانیه دستش را روی شانهی بهمن میگذارد و او را تکان میدهد. میگوید: «بهمن، عزیزم باید زنگ بزنیم ادارهی پلیس.» مرد دست مهربانش را سمتم داراز میکند. میگوید: «میریم یک جنگل سبز.» و چشمک قشنگی میزند. دستش را میگیرم و از آنجا دور میشویم. لحظهای بر میگردم و به جسم بیهودهای نگاه میکنم که همهی صورتش میخندد.