«مِدَنوم دِروَقتَ ننه جان ولی بُجاش بُرای تَ تغاریت کُلی اَخطُلاط خوب کِردَیُم. دُو هَفتَی دِگَ میوم دُنبالش بیارومِش مصاحِبَ تهرون»
سحر این جمله را گفت و با دیدن نور قرمز چشمک زن روی سر ماشین نیروی انتظامی میان کوچه، دست و پایش را گم کرد و گوشی را قطع کرد. ابی کنار لاستیک جلوی ماشین نیرو انتظامی روی زمین نشسته بود و نور هالوژنهای رنگی ساختمان روبرو، صورتش را روشن کرده بود. قدم تند کرد و روبرویش نشست.
انگار تازه از خواب بیدار شده باشد از میان مژههای خیس به هر گره خورده، چشمهایش را باز کرد. دو کاسه خون توی صورتش پر از خشم پیدا شد. لبهای باریک وسط ته ریش نامرتبش، آرام باز و بسته شد و صدایی از گلوی بی جانش در آمد.
بند کمربند ایمنی از لای در ماشین بیرون مانده بود، یاد زهوار کمد آهنی توی ایوان افتاد. آن روز هم مثل همه روزهای این هفته با سختی از روی جعبه های پر از کتاب و خرت و پرت رد شده بود و از یک وجب فاصله بین نرده و کمد گذشته بود. درش را با سر و صدا باز کرده بود و دست برده بود توی درز زهوار در و کیسه را به زور بیرون کشیده بود، همه چیز سر جایش بود. آمد بگوید: «چرا چرت میگی، قسط دوم دلارهاتون هنوز پیش منه. منتظرم زنگ بزنید تا برای رابط ایرانی تون ببرم.» که ابی مثل یاکریمی که از سرما مرده و از روی شاخه درخت چنار بلندی کف خیابان افتاده باشد سرش را بی جان و شل بین زانوهایش رها کرد و گفت: «کل دویست میلیون پس انداز دوتامون و خورده پولای رفیقاش که قرض کرده بود رو یه جا برد.»
سر صبح تا در کمد را بسته بود، منقل کوچک و کهنه روی کمد چپه شده بود و خاکه ذغال روی سرش ریخته بود. انگار دوباره روی سرازیری نزدیکی مزار روی آن تپه ورودی ده، مشتهای خاک را روی سرش ریخته باشد. این پیش درآمد همه سمفونیهای خشن پیش از مرگ پدر و مرثیههای بعد از مرگش بود که مادرش وقت و بی وقت اجرا میکرد. «اخیرای چی شُراکَتی بو، هِزاربارگوفتومای مرتیکَی ارزق شامی، بدشوگونَ. ای خَنَ رَحداقل نُگا دَر. خاکیسترنیشینما کِردی مرد.»
از میان شیشهی بالای سر ابی، صورت پهن و گوشتالود و چشمهای پف کرده خانم رحمانی و پشت سرش رفیع، بک گراند همیشگیاش را میدید و پشت سرشان ته حیاط جلوی عمارت اصلی انگار زلزله آمده باشد گروه دخترهایی با شلوارهای راحتی و مانتوهایی با دکمههایی باز و شال و روسریهایی نامرتب همگی بیرون دویده بودند. خانم رحمانی همانطور که مثل همیشه تندتند و با صدای نازک تصنعی کلمات را ادا میکرد گفت: «خیلی زبل بوده سرکار نمیدونم از کجا خبر داشته دوربینهای سمت حیاط پشتی خراب شدن، گناهشو نشورم شاید اصلا خودش دستکاری کرده» و صدایش را کم کرد و در گوشی مثلا طوری که ابی نفهمد گفت: «یا این نامزدش»
ابی دست چپش را روی آسفالت کف کوچه گذاشت و دست دیگرش را روی زانو گرفت. نور روی دو نیم دایره براق جلوی سرش میتابید و کم موتر از همیشه به نظر می رسید. همانطورکه بلند میشد گفت: «ماشین رو که فروختیم، همه پولا رو دلار کردم و دادم بهش. اون شب رفتم شهرمون با مامانینا خداحافظی کنم. میگن فرداش صبح زود پولا رو از گاوصندق دفتر مدیر پس گرفته و تسویه کرده و از در عقب ساختمون رفته بیرون. گفته ماشینمون اونجا پارکه، هم رفیع شهادت داده هم مدیره.»
زیر بازوی ابی را گرفت، تا پیاده رو همراهش رفت و بعد بی هیچ حرف دیگری از هم جدا شدند.
زانوهایش بی جان شده بود. گیج شده بود. از حیاط رد شد. رفیع دسته جارویش را که نیم متری از قدش بلندتر بود گرفته بود و همانطور که زیر چشمی تلوتلو خوردن او را نگاه میکرد و جارو را روی زمین میکشید از کنار ساختمان در تاریکی حیاط خلوت ناپدید شد.
شب آخر چقدر مسخره بازی درآورده بودند. همانطور که موهای فر و سیاهش دورش ریخته بود از دم در شانه و قیچی را پرت کرد وسط اتاق و گفت: «میای موهام رو تو حموم کوتاه کنی، اونجا یه موقع تو کمپ شپش میزاره.»
سحر همانطور که آب نبات را گوشه لپش جابه جا میکرد و کف اتاق پایش را زیر میز کوچکی دراز کرده بود و به صفحه لبتاپ نگاه میکرد، یکی از گوشی های هدفون را بلند کرده بود و گفته بود: «حتما حتما کی بیام؟» و خم شده بود دهانه باز قیچی را بسته بود.
زری دو بار همه انگشتهای دست راستش را باز و بسته کرد یعنی ده دقیقه دیگر و لبهایش را غنچه کرد. نگاه سحر ماند به آن موهای سیاه و براق فر که می چرخید و آن چشمهای آبی تیره و لب سرخ و نمناک و دایره سفید صورت زری که انگار ماه باشد و پشت رشتههای پرده تیره موهایش پنهان میشد و بعد گام های تند و شانههایی که انگار با ریتم: «شیراز میگن نازه واسه آفتاب جنگش، شیراااااز شیرااااااز.»که توی هدفونش زمزمه میشد بالا و پایین میرفت. بوی اسفند و خیار و ادکلن نرم نرم آمد توی مغزش و با خودش فکر کرد اگر مجبور نبود به تهران بیاید و خرج خانوادهاش را بدهد، شاید دختری داشت که الان هم سن و سال و حتی زیباتر از زری بود و میتوانست یکی دو سال دیگر عروسش کند. دختر سیاه چشم و موخرمایی و سبزهای شبیه خودش.
صدای ناله ضعیف سگِ همیشه مریض رفیع از پشت ساختمان از فکر و خیال درش آورد.
قیافه ابی از جلوی چشمش نمیرفت، شده بود عین بابا آن شب آخر. حالا که پول همه را برده این دلارهای امانت حق ابی است. یک هفتهای که گذشت پول خودش را برداشت و قسط دوم دلارها را برد و به ابی داد. هر چه فکر کرد دید صد تومان و پنجاه تومانهای بقیه دخترها حل شدنی است. ولی ابی واقعا به خاک سیاه نشسته است.
پول را که داد تازه یاد ابروهای نامرتبش افتاد، باید برای جلسه مصاحبه خواهرش کمی به سر و وضعش میرسید. بوی تند رنگ و عطر و صدای موسیقی شاد، پشت در سالن گل سرخ به استقبالش آمد. دیوارهای سفید و آینههای قدی و نور همه جا را پر کرده بود. فیش گرفت و نشست و آلبومهای عروس روی میز را ورق زد. زنی جلوی آینه روبرویش روی صندلی نشست، حوله سفید دور سرش را باز کرد موهای کوتاهش را پرکلاغی و دو تا لایه نازک جلوی موها را آبی کاربنی کرده بود.
زری پشتش را به در حمام کرد. آب داغ با فشار توی لگن پلاستیکی قرمز می ریخت. همه جا مه شده بود، پاچههایش را بالا کشید و پرسید: «ابی ناراحت نشه.»
نه بابا اونجا اذیت بشم که بیشتر ناراحت میشه.
تا کجا بزنم؟
همانطور که با یک دست روی سینهاش را میپوشاند با دست دیگرش جایی بالاتر از گردنش را نشان داد.
شانه را بین دندانهایش گذاشت و موهای خیس زری را سه دسته کرد و بافت و از بالاترین نقطه خرت خرت، برید و برید.
زری حوله دور سرش را باز کرد و چهار زانو نشست جلوی رویش و این را گفت.
نه دیوونه خیلی هم بهت میاد.
موهام رو چی کار کردی؟
انداختم دور
دروغ نگو سحر جون
گیس سیاه و پهن بافته که هنوز از آن آب میچکید را از توی یک کیسه که زیر تخت بود بیرون کشید.
میخوای چی کار؟
ببرم این پشت، سالن گل سرخ شاید ازم بخرن. دو زارم دو زاره. اونجا به دردمون میخوره
ولی تو شهر ما میگن هر چی از بدن آدم کنده بشه مثه تن خود مرده است حرمت داره، باید خاکش کرد. تازه میگن ناخن هاتونم خاک کنید کراهت داره.
نه بابا این برای اون قدیما بود برای بهداشت و این حرفا
حالا هر چی ولی به نظرم ببر تو حیاط پشتی یواشکی خاکش کن. نذار نحسی اش خدای نکرده سفرتون رو خراب کنه دختر جون
زنگ سالن زده شد. کارمند خوش تراشی با موهای عسلی صاف و بلند، روبروی کانتر پذیرش با انگشت تصویر روی ال سی دی بالای سرش را نشان داد و گفت: «ناهار هم اومد بچه ها.»
سحر به تصویر بالای سر او نگاه کرد. توی ذهنش شروع کرد به حدس زدن محل تصویر دوربین ها، صفحه بزرگ چهار نقطه را هم زمان نشان میداد. یکی از دوربینها کوچه کنار سالن بود و دری کوچک که مردی در حیاط پشت آن روی یک صندلی نشسته بود و سگی بزرگ و قهوهای را که با طنابی به یک گوشه بسته شده بود هر چند دقیقه یکبار با چوب دستی بلندی میزد. چوبی کلفت و سنگین. سگ جلو میآمد حمله میکرد و بعد خسته و عصبی و بی قرار به سمت دیوار میرفت.
سحر از جایش بلند شد. شیروانی قدیمی عمارت خوابگاه، پردههای کلفت پنجره اتاقش و پرده کرکرهای اتاق کناری بالای سر مرد توی تصویرگوشه بالا سمت چپ بود.
سحر خشکش زده بود.
فیلم این دوربین رو میشه دید خانم؟
میخوای بفرستی رو اینستا، منم خیلی بهش فک کردم.
نه راستش اینجا در پشتی خوابگاه ماست. چند وقت پیش یه کلاهبردار ازمون کلی پول دزدیه و غیبش زده. این بهترین سند برامونه. حتما اون روز تو فیلم دوربینای شما افتاده.
اتاق مدیریت، انتهای راهروی باریکی روبروی اتاق وی آی پی عروسها بود.
ناخنهای کله قندیاش روی کیبرد سفید و نو کامپیوتر اتاق مدیر جلوه بیشتری پیدا کرده بود. یک ترکیب سیاه و سفید، یک ابر و باد تک و بی تکرار.
شبش البته خیلی چیزی پیدا نیستا… اینم ساعت ده همون شب. ولی به نظرم بزن رو دور تند، اینطوری. هر وقت خواستی وایسه این دکمه مثلثی رو بزن. فقط قربونت زود دیگه. مدیرم یهو سر نرسه.
اره اینطوری بهتره آخه تا ساعت یک و نیم آن شب پیش خودم بود نامرد.
شمارنده زیر فیلم تند شد دقیقهها با سرعت ثانیهها حرکت میکردند و ساعت دو صبح همینطور دوان دوان به سمت سه جلو میرفت که زنی با شالی سفید و مانتویی طوسی دوید سمت حیاط خلوت و با عجله و بی آنکه به جایی نگاه کند پای درخت تنک و خشک سیاهی را تندتند کند و چیزی را چال کرد. رفیع از پشت به سمتش دوید و با عجله چماقی بالا آورد و توی سر زن کوبید چهار بار، انگار فیلم توی دستگاه گیر کرده باشد چماق بالا میرفت و پایین میآمد. رفیع دوان دوان و فرض تن بی جان زن را روی زمین و بعد به داخل اتاقکش کشید. ردی سیاه از کنار باغچه تا دم در آهنی اتاق در تصویر مانده بود و سگی بزرگ و طوسی رنگ گوشه تصویر بالا و پایین میپرید. همه جا خالی شد. ساعت سه بی وقفه به سمت چهار میدوید.