سر تا پای مژگان را لایهای شبیه به پوست خرچنگ پوشاند. پوستش از لحاظ رنگ فرقی نکرد و سفیدی و شفافیت خودش را داشت، ولی مثل سطح سخت پوستان کمی زخیم تر و سفت شده بود. وقتی سوار ماشین شد و کنارم نشست، اول حسابی به صورتش که انگار روغنی بود و برق میزد خیره شدم و بعد به بازو و رانش دست کشیدم. بازو و رانش صاف و صیقلی و لیز بود. چند ضربه با نوک انگشتهام روی ساعدش زدم تا سفتی پوستش را بسنجم، بعد دور و بر را نگاه کردم، صورتم را جلو آوردم و با احتیاط گونهاش را بوسیدم. مثل این بود که مجسمهی سفالی لعاب کاری شدهای را بوسیده باشم: گونهاش محکم، صاف و گرم بود.
با کف دست آرام، صورتم را به عقب هل داد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفت تا خندهاش را پنهان کند.
نکن بی شعور. دکتر گفت تا پنج ساعت نباید زیاد به پوست فشار بیاریم چون بعد از پنج ساعت تازه پوست شکل میگیره و حسابی محکم میشه.
- پس مثل سیمان باید بذاریم تا خشک بشه. میخوای روی پوستت تاریخ امروز یا جملهای شعری چیزی بکنم تا وقتی قشنگ خشک شد یادگاری بمونه؟
نوک انگشتهای دست راستش را روی گونهاش گذاشت، زل زد بهام و سعی کرد چشمهایش جدی باشد. مثل کسی که لقمه در دهانش باشد و نتواند زیاد لبهاش را از هم باز کند گفت این قضیه اصلا شوخی بردار نیست و کلی وقت و انرژی و پول نگذاشته که یک شبه از بین برود.
راست میگفت. ماهها رژیم سخت گرفته بود و ورزشهای عجیب و غریب انجام داده بود تا بتواند زیر لایه سختی که قرار بود پوستش را بپوشاند اندامی مناسب داشته باشد.
چند ماه قبل از اینکه برود در دستگاه پوست سفت کنی صفحهی کلینیک را توی گوشیاش به م نشان داد و عکسهاش را برایم ورق زد. کنار هم روی تخت دو نفرمان دراز کشیده بودیم و با موبایلهایمان ور میرفتیم گفت: تضمینی ئه. برای سه ماه میتونم اندامی که لیاقتش رو دارم داشته باشم. تازه برای سه ماه دیگه. اگر بد بود و عوارضی داشت میتونیم برای بار دوم انجام ندیم. ولی مطمئنم خوبه.
و با اشتیاق بیشتر عکسهای زنانی که توی گوشیاش خوشحال در حال دست کشیدن به بدنشان بودند را نشانم داد. زنان از نژادهای مختلف بودند و لباسهای رنگانگی به تن داشتند. زنان چشم رنگی دراز کشیده در ساحل، زنان سیاه پوست با پیراهنهای کوتاه و دندانهای سفید براق که گوشهی دامنشان را باد بالا آورده بود.
در پستهای بعد عکسهای کاملا لختی از زنان بود که زیر شکم و نوک سینه هایشان مربعهای سیاه رنگ گذاشته بودند. در جایی دیگر عکسی بود که روی قسمتی از ران زنی زوم شده بود. پوست آن قسمت شفاف بود و قطرههایی از آب رویش میدرخشید.
مژگان گفت: اینجا رو ببین. میبینی؟ موهای تمام بدن رو هم از بین میبره. کلا از شر پشم و پیلی راحت میشم. نه اپلاسیونی نه لیزری. راحت. فقط ممکنه چند تا موی نازک تک و توک گوشه و کنار بدنم دربیاد که اونم میشه توی چند دقیقه با موچین گرفتشون.
گفتم: نکنه ابرو و موهای سرت هم بریزه؟ مژگان به نظر خیلی خطرناک میاد ها!
توی گویشی کلماتی را نوشت و انقدر جستجو کرد تا به عکسی رسید. در عکس زنی چهار زانو روی یک صخره نشسته بود و کف دستهاش را زیر نیمتنهی سرخابی رنگ، روی شکم شش تکهاش گذاشته بود. زن چشمهایش رابسته بود، لبخند میزد و باد موهای فر مشکیاش را تکان میداد.
با نوک انگشت اشاره صفحه را بالا داد. زیر عکس درشت نوشته شده بود:
در پوست خرچنگ و میگو عصاره جوانی وجود دارد.
کلمات درشت را با نوک انگشتش به بالا هل داد، صدایش را صاف کرد و بلند خواند: ابتدا پژوهشهای انجام شده توسط دانشمندان سوئیسی در سالهای قبل که نشان میداد مکمل غذایی گلوکز آمین سبب بالا رفتن ۱۰ درصدی عمر موشها می شود باعث ابداع این روش شد. اکسیر جوانی که ما از آن استفاده میکنیم حاصل سالها تحقیق، بررسی و تجربه همین دانشمندان و عصارهای است که در پوست خرچنگ، لابستر و میگو نهفته است.
کمی مکث کرد و گفت: ... کجا بود؟ آها اینجاست. ببین.
به شانهام زد و گفت: نگاه کن این قسمتش خیلی خوبه. توی این سه ماه پریود هم نمیشم. نه شکم دردی نه درد کمری و نه جیغ و دادی، نه چای نباتی، نه سرمی. تو هم راحت میشی.
خب این ضرری نداره؟
ضرر چی؟
نمی دونم. بالاخره سیستم بدنت میریزه به هم.
خیالت راحت. من که اولین نفری نیستم این کار رو انجام میده. مشکلی پیش نمیاد. فقط اونایی که میخوان بچه دار بشن از یک سال قبل باید این کار رو انجام ندن. ما هم که فعلا قصدی نداریم. داریم؟
والا چه عرض کنم؟
چیزی عرض نکن، بغلم کن. غلتی زد و سفت بغلم کرد.
می دانستم که اصرار فایدهای ندارد. کاری که میخواستی را انجام میداد. هزار تایش را انجام داده بود. چه فرستادن بزرگترین دسته گل دنیا برای تولدم و چه خرید یخچالی که قیمتش برابر با یک سال حقوق هر دویمان بود. مثل روز برایم روشن بود که انجام میدهد. مخصوصا که این بار کاری که میخواست انجام بدهد در مورد زیباییش بود.
ورزش و رژیم سنگین را از سه ماه قبل، و خوردن داروها و ورقههای ژلاتینی حاوی عصارهی سخت پوستان که زیر نظر پزشک انجام میشد را دو هفته قبل از اینکه به دستگاه پوست سفت کنی در کلنیک برود شروع کرد. در واقع کار اصلی را همین ورقهها انجام میداد. ورقهها را در لیوان آب جوش حل میکرد و آرام آرام مینوشید. بعد از دو هفته ورقهها زیر پوستش جمع میشدند و پرتوهای دستگاه پوست سفت کنی باعث لیفتینگ و قرص شدن ژلاتین و پوست بدنش میشد.
کارهایی هست که ادم احساس میکند برای اطرافیانش ممکن است از لحاظ جسمی و روحی خطر ناک باشد ولی چون میبیند حس خوبی دارند و حالشان با این اعمال بهتر میشود به رویشان نمیآورد و در سکوت و صبوری فقط نگاهشان میکند و با نگرانی مواظبشان است. این روش زیبایی هم به نظرم این طور بود. مثل تتو، نوشیدن، دود و یا حتی قمار حواس را از زندگی و سختیهایش پرت میکرد و در عین حال پتانسیل عجیبی برای تخریب روح و جسم انسان داشت. حال مژگان خیلی خوب بود. زیباتر شده بود. و این خوب بودن و زیباتر بودن از نگرانی و دلواپسیام میکاست. با انرژی و قبراق به نظر میرسید. ساق پایش همیشه می درخشید و در شکم و پهلویش ذرهای چربی اضافه دیده نمیشد. یک هفته بعد از سفت شدن بدنش متوجهی چیز جالب دیگری شدیم. عصاره در ناخنهایش هم اثر کرده بود. ناخنهایش مثل قبل شکننده نبودند و میتوانست با یک سنباده کشیدن و لاک زدن ساده، کار ساعتها در آرایشگاه نشستن را انجام دهد و از زیباییشان لذت ببرد. شاید دلیلی که باعث شد بعد از سه ماه و برای بار دوم به دستگاه پوست سفت کنی برود من بودم. حال من هم خوب بود. به نظرم حتی قدش هم بلند تر شده بود و گونههای براق و برجستهاش به م شادی و انرژی میداد.
وقتی آدم صاحب یک ویژگی منحصر به فرد باشد نمیتواند تواناییاش را نادیده بگیرد. خوش صداها نمیتوانند بی خیال صدایشان بشوند و انگشتهای یک پیانیست برای مدت زیادی مشت نمیمانند. برای مژگان هم همینطور بود. صاحب اندامی شده بود که توجه و تحسین همه را جلب میکرد. در خانه مدام دربارهی تعریف و قربان صدقه رفتن همکارانش حرف میزد و اینکه همه میخواهند باش عکس بگیرند و مردهای کوچه و خیابان بیشتر از همیشه مزاحمش میشوند. به نمایش گذاشتن اندامش از یک تماس تلفنی آغاز شد. شنیدم که به همکارش گفت: راستش خودم زیاد از این کار خوشم نمیاد، فکر نکنم شوهرم هم اجازه بده.
به ش نگاه کردم. ساکت شد، لبخند زد و یکهو توی دلم احساس تنهایی کردم. از فردای همان روز با یک فروشگاه بزرگ لباس زنانه صحبت کرد و مدل شدنش از همان جا شروع شد. تنش به لباسها روح میداد و همهی رنگها و مدلها به ش می آمدند. هر هفته مشتریهایش بیشتر میشد و این استقبال باعث شده بود فالورهایش به چند ده هزار نفر برسد.
شبی که برای یک فروشگاه عطر و ادکلن تبلغ کرد حالم بد شد. سه شبانه روز را برای تحویل گرفتن محمولهای در محل کارم گذرانده بودم و وقتی سوار ماشین شدم تا به خانه بروم احساس کردم آسمان سیاه رنگ شهر به م نزدیکتر شده و گلویم را فشار میدهد. با هر جان کندی که بود خودم را به خانه رساندم. آن شب بخاطر اینکه چند روزی سر کار بودم و همدیگر را ندیده بودیم زرشک پلو با مرغ خوش آب و رنگی درست کرده بود که بویش کل مجتمع مان را بر داشته بود. در خانه را که باز کردم سفره جلوی رویم بود: دیس برنجی که با زعفران فراوان تزیین کرده بود، سوپ غلیظ به سبکی که دوست داشتم, سالاد فصل رنگارنگی با دانههای ذرت، ژله در شکلهای مختلف. دو شاخه رز قرمز... زیبایی سفره را خودش تکمیل کرده بود. پیراهن کوتاه سفیدی پوشیده بود که رویش قلبهای قرمز رنگ بزرگی داشت و روی یقهی بازش چین خورده بود. تصمیم گرفتم که نشان بدهم حالم خوب است. نفس عمیقی کشدم و لبخند زدم. در آغوش که گرفتمش بوی عطرش حالم را بهتر کرد. گفت از همین عطرهایی است که امروز تبلیغشان میکرده. توی گوشی عکسهای تبلیغاتیاش را نشانم داد. با لباس و آرایش زمان فراعنه شیشه ی کریستالی عطری _ که شبیه اهرام مصر بود و مایع بنفش رنگی داخلش داشت_ را در حالتهای مختلف توی دستهایش گرفته بود. گوشی را که به ش پس دادم چشمم به پنجره و سیاهیای که قاب گرفته بود افتاد و دوباره حالم بد شد. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم ولی نتوانستم. سر درد شدید داشتم و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. از سر سفره بلند شدم و راه رفتم. کمی آرام شدم، به طرف سفره که برگشتم دردها بیشر شد. راه رفتن آرامم نکرد. به طرف اتاق خواب رفتم و خودم را انداختم روی تخت و سرم را میان دستهایم گرفتم. مغزم قفل شده بود و وضیعیتم چنان بد بود که فکر میکردم شب و سیاهیاش هیچ وقت به پایان نمی رسد و چیزی جز مرگ نمیتواند برایم نجات بخش باشد.
نجات بخش، مژگان بود. دستهام را بوسید و از سرم جداشان کرد. کپسول آبی سفیدی را گوشه لب هام گذاشت و گفت: بیا عزیزم این قرص رو بخور خوب میشی.
بلند که شدم لیوان آب را به طرفم گرفت. قرص را که خوردم تا چند دقیقه ماساژ و عطرش را حس کردم و بعد خوابم برد.
با این که روز و شبهای بعد هم اضطراب داشتم و با دیدن سیاهی مضطرب میشدم ولی با خوردن داروهایی که روان پزشک تجویز کرده بود حالم بهتر شده بود و می توانستم در برابر حال بدم مقاومت کنم. اولین سئوالی که روان پزشک ازم پرسید این بود که از زنت راضی هستی؟ سئوالی که مژگان خوشش نیامد. گفت: همه ی دردها را به زنها مرتبط میکنند. بندهی خدا فقط میخواست بداند که در کنارش حالم خوب است و از زندگیام لذت میبرم؟ که خب به گمانم خوب بودم و لذت میبردم. مخصوصا حالا که با این روش زیبایی شاد بود و شادی را به من هم هدیه میداد.
این شادی حرافم کرده بود و روزی این زیاد حرف زدن من باعث شد شام مجانی مفصلی بخوریم. آن شب از لنزهای رنگی که برایشان تبلیغ میکرد به چشمش زده بود. توی رستوران کنار شیشه قدی بزرگی -که پیاده رو و خیابان را به نمایش گذاشته بود - نشسته بودیم که متوجهی جمعیتی شدیم. جمعیت دستها و پیشانی شان را به شیشه چسبانده بودند و به مژگان که بی تحرک به مرد حراف روبه رویش گوش میداد خیره شده بودند. بار دوم که قرار شد به دستگاه پوست سفت کنی برود در مصرف ورقههای ژلاتینی زیاده روی کرد و این کار باعث شد پوستش تیره و برنزه شود. لنز خاکستری و پوست برنزه و براق، مژگان را شبیه عروسکی بزرگ کرده بود. آن شب صاحب رستوران ما را که باعث شده بودیم مشتریهایش بیشتر بشوند حسابی تحویل گرفت و دستور داد پذیرایی مفصلی صورت بگیرد و ازمان دعوت کرد تا هر هفته بصورت ویژه و رایگان میهمانشان باشیم.
میهمانیهایش بیشتر شده بود. برای افتتاح فروشگاه و پاساژ دعوت میشد. جشن رکورد فروش میرفت یا جشن تولد و ازدواج پرسنل برندهای معروف. البته در خیلی از مراسم من هم دعوت میشدم. ولی یا کاری پیش میآمد یا خسته بودم و گاهی هم حوصلهی شلوغی را نداشتم. تنها که میماندم کمدها و کشوهایش _که حالا بیشتر شده است_ را باز میکردم و محتویاتشان را دور خودم میچیدم. عطرها، عینک ها، لباسها، سایههای رنگارنگ، رژها، ریمل ها، لاک ها...
حال بد مثل سرماست. آرام آرام وارد خانه میشود و سوزش آهسته به جان آدم می نشیند. شبی که بستهی رنگارنگ سایه از دستم افتاد و هال خانه پر از پودرهای بنفش و آبی و نقرهای رنگ شد هوا سوز داشت. زودتر از همیشه به خانه برگشت. بد اخلاق شده بود. برای شکسته شدن بستهی سایه سرم داد زد. رفت روی تخت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن. نیمه شب دستهایش را دور گردنم احساس کردم. بغلم کرد و بابت داد و بیداد ازم معذرت خواست. گفت دست خودش نبوده. از صبح مفصلهایش درد میکرده و درد کلافهاش کرده است. فردایش رفتیم به کلینیک. گفتند کار ورقههای ژلاتینی است. نباید بیشتر از اندازه مصرف می کرده. چند قرص مسکن دادند و گفتند چارهای نیست جز اینکه تا پایان دوره ی سه ماهه صبر کنیم.
مسکنها تا آن شب مهتابی آرامش میکردند. برای تبلیغ لباس و وسایل اسکی به شمال شهر رفته بود. روی تخت مابین ست صورتی رنگی از لباسهایش که شامل پیراهن بلندی با بندهای نازک در بالای تاپ و کلاه لبه دار و کیفش بود خوابم برده بود که گوشیام زنگ خورد. گفتند حالش بد است. حالم بد بود. شانس آوردم که ماه کامل بزرگ ذهنم را روشن کرده بود و سیاهی شب کمتر آزارم میداد.
بدترین دردها دردی است که کسی ازش سر در نمیآورد. احساس میکنی هیچ انسانی طعمش را نچشیده پس کسی درکت نمیکند و به دادت نمیرسد. این دردها هم برای بیمار زجر آورتر است و هم برای اطرافیان. درد دورش پیله بسته بود. در لباس سرهمی قرمز رنگ و چوب اسکی به دست روی کاناپهی تپلی نشسته که نه افتاده بود. اشک میریخت. پوستش تیره شده بود، قهوهای میزد و بجز مفاصل که به سختی حرکت میکردند بقیه جاهایش سفت شده بود. گفت کسی خبر دار نشود. گفت: خوب میشوم؟
یک هفته است که روی همین تخت دراز کشیده. هر روز پوستش سفتتر و سفت تر میشد. تا دیشب. تا دیشب که دوباره حالم بد شد. تمام دنیا تاریک شده بود. توی خانه مدام راه میرفتم. توی سرم غوغا بود. هزار نفر با هم توی کله ام حرف میزدند و دستور میدادند. کنار تخت آمدم. گرما اذیتش میکرد و برای همین از روز اول همهی لباسهایش را درآورده بودم. روی چهار دست و پا و بدون حرکت خوابیده بود. مثل عروسک بزرگی با اندامهای بی نقص که از مادهای به رنگ شکلات ساخته شده باشد. لباس تمام کشوها را بیرون ریختم تا بالاخره پیدایش کردم. خودش بود. جای عطر را بلد بودم. به قلبهای بزرگ و قرمز رنگ روی پیراهنش عطر زدم. چراغ را خاموش کردم به گوشهی تخت رفتم و پیراهنش را در آغوش کشیدم. مدتی گذشت ولی خوابم نبرد. یاد قرصی که به م داده بودی افتادم. کپسول آبی و سفید را خوردم و دوباره به کنار تخت رفتم و پیراهنش را بغل کردم. نور چراغ خیابان بدنش را روشن کرده بود. پیراهنش را روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. عطرش بینیام را پر کرد. چشمهایم آرام آرام سنگین شد و خوابم برد. در خواب دیدم ژلاتین کپسول آبی و سفید در معدهام آب نمی شود تا پودرها کار خودشان را بکنند. کپسول را از روی پوست شکمم می دیدم. رویش دست کشیدم و برجستگیاش را لمس کردم. یکهو از خواب پریدم. هنوز حالم بد بود. پیش خودم فکر کردم این لباس و عطر مثل ژلاتین کپسول آرام بخش است. مهم چیزی است که باید درونش باشد و حال آدم را خوب میکند. چیزی که توی پیراهنش نبود. لباس را گوشهای گذاشتم و دوباره چشمهایم را بستم.
اگر حمله به ت دست داد باید به دو تا چیز فکر کنی: یکی اینکه همیشه یکی هست که به کمکت بیاد و دوم اینکه حالات بد تا ابد باقی نمیمونند. این جملات دکتر را وقتی در خواب بیداری شاهد معجزه بودم به یاد آوردم. وقتی صدای ترک خوردن پوستش را شنیدم و بعد دیدم شکافی عمیق در ستون مهرهاش افتاد. دستها و پاها یش را به داخل جمع کرد، شکاف دهان باز کرد و پوست روشنش از لای شکاف دیده شد.
چشمهایش را بسته. روی بدنش را یک جور مایع لزج پوشانده است. بوی نوزاد می دهد. خودش را جمع میکند. پیراهنش را رویش میاندازم. کنارش دراز میکشم. چند دقیقهای عطر تنش را احساس میکنم و بعد خوابم میبرد.