پیشتر، از اهمیت داستان در ساخت دنیای پیرامون، همبستگی اجتماعی، فرهنگ و سیاست، نکتهوار گفتم (از اینجا بخوانید). داستانها هم ارزشهای اخلاقی را میآموزانند و در مردم نهادینه میکنند، هم پیشینهی تاریخی و فرهنگی مردم را میسازند و به مردم احساس پیوند مشترک میدهند، هم بر شناخت خود و آمادگی رویارویی با پیشامدهای تازه اثر میگذارند.
این بار میخواهم از اهمیت نوشتن، چه داستان و چه دیسههای دیگر، در کشف خویشتن بگویم؛ چرا نوشتن برای هر کسی تمرین خوبی است، حتی اگر نوشتهاش را هرگز کسی نبیند.
دورهی دکترا را که میگذراندم، با استادم در نوشتن مقاله مشکل داشتم. شیوهی نگارشم را دوست نداشت و میگفت نمیتواند کاری برایم بکند. اینکه نمیدانست چگونه درست نوشتن را به من بیاموزاند از نگاهش به نوشتن ریشه میگرفت. میگفت «کسی که نتواند روشن بیاندیشد، نمیتواند روشن بنویسد.» و خب بیگمان به آسانی نمیتوان شیوهی اندیشیدن کسی را دگرگون کرد. منِ تازهکار، با آن نگاه استادم، مشکل را براستی در سرشت خودم میدیدم و ناامیدانه تلاش میکردم تا فقط بتوانم خود را به پایان دوره برسانم.
آن دوره بسختی گذشت؛ و من، با آگاهی از اینکه نیاز به بهبود دارم، به خواندن پرداختم دربارهی نویسندگی، ساختار نوشتههای گوناگون، راههای بهتر نوشتن، ساختار داستان در نوشتارهایی که به نام داستان نیستند مانند مقالههای علمی و تبلیغات، سویهی روانشناختی و تکاملی دلبستگی آدمها به داستان، همسانیهای داستانهای گوناگون از هزارههای پیش تا امروز، و نقش اسطوره و کهنالگو در داستان.
آنچه دریافتم درست وارون آن چیزی بود که استاد دکترایم میگفت. اینگونه نیست که تنها کسانی که خوب میاندیشند خوب بنویسند، بلکه نوشتن خود پیشنیاز اندیشیدن است. کسی با اندیشهی کامل و روشن دست به نوشتن نمیبرد؛ اندیشه خود در فرایند نوشتن است که پر و بال میگیرد و برای نویسنده هم تازه در هنگام و پس از نوشتن است که زاویههای گوناگون اندیشهی خام نخستینش روشن میشود.
«از شما میخواهم از باوری نادرست که وحشتناک گسترده است بپرهیزید. این باور گسترده این است که «برای اینکه خوب و روشن بنویسی، نخست باید خوب و روشن بیندیشی.» این اصل دقیق و کوچک، شاید منطقی بنماید، ولی براستی چرند است. هرچند هم که اندیشهات در زمینهی مشخصی منطقی باشد (یا به نظر منطقی بیاید)، هرچند هم که برنامهریزی و هدفت با جزئیات باشد، نوشتن، کمابیش همیشه چموش خواهد بود، سرشار از دشواریهای پیشبینی نشده، کوچههای فرعی و بنبست. نوشتهی خوب و روشن – نوشتهای که بی هیچ گنگی میآموزاند و میآگاهاند – از پی کلنجار رفتن پدید میآید.»
اسکار مونتگومری – راهنمای شیکاگو برای نوشتن دانش
این نکته، تنها دربارهی نوشتههای ناداستانی درست نیست. نقل پرآوازهای از ارنست همینگوی هست که میگوید «نخستین نسخه از هر چیزی آشغال است.» و اگر نخستین نسخههای همینگویِ بزرگ آشغال است، دیگران جای خود دارند. در پندی که به یک جوان جویای نویسندگی میدهد، همینگوی میگوید رمان «وداع با اسلحه» را دست کم پنجاه بار بازنویسی کرده است.
اغلب، طی نوشتن اندیشهای، تلاش میکنی آن اندیشه را از زاویههای گوناگون بررسی کنی و بهبود دهی، طی همین تلاش، وادار میشوی که روشنتر بیاندیشی، و با هر بار خواندن نوشتهات به ساختار آن و کموکاستش آگاهتر میشوی. پس نوشتن، و خوب نوشتن، نه تنها به رساندن پیامت به دیگران، که به بهتر اندیشیدن هم یاری میکند. و چه چیز برای رشد و پیشرفت مهمتر است از اندیشهای خوب و روشن.
ولی پیشهی همه مانند پژوهشگران نیست که برای انتقال فرجام بررسیهایشان نیاز به نوشتن داشته باشند. پس نوشتن، به خودی خود، به کار پرورش چه اندیشه و شناختی میآید؟ پاسخ، مهمترین آگاهی هر کس در زندگیش است: شناخت از خود.
سرشت آدم انگار «دوربین» است. آن چیزی را که نزدیکتر به اوست کمتر میبیند و آنچه را که دورتر است بهتر. آنچه از کهکشانها و سیاهچالهها میدانیم بیش از آن است که دربارهی بستر دریاهای زمین خودمان میدانیم. و آنچه دربارهی پیرامونمان میدانیم، از دانش و اقتصاد، بیش از آن چیزی است که دربارهی خودمان میدانیم. گسترهی روان، هنوز ناشناختهترین سرزمین است. و نوشتن، قایقی است که ما را به این سرزمین کشفنشده میبرد.
جدا از روشن کردن اندیشه، نوشتن میتواند آنچه را که نمیدانستی میدانی نشانت دهد، درهای آگاهی به دروغهایی را باز کند که از خودت و دیگران میشنوی، ناسازگاریهای میان باورهایت و یا میان باورها و کردارت را نمایان کند، رویبند از ترسهای ژرفت بردارد، تا ببینی چه نیروهایی رفتارت را در مهار دارند، و برای زخمهای گذشته نوشدارو باشد، برای زندگی کنونی دارایی، و برای آینده سرمایه.
بخشی از این کارکرد نوشتن از اینجا ریشه میگیرد که مانند درونپویش (مراقبه یا مدیتیشن) است. هنگام نوشتن باید ذهن را آرام کرد، از پرش واداشت، و به اینجا و اینک آوردش. واژهها را برگزیدن و پیاپی روی کاغذ آوردن مانند ذکر گفتن و بر دموبازدم آگاه بودن است، تا بتوان نه یک رویداد، که یک تجربه را منتقل کرد. برای همین هم است که خوب داستان گفتن کار دشواری است. همه میتوانند یک رویداد را بازگو کنند، در جمعهای دوستان همیشه چیزی برای بازگو کردن داریم. ولی یک داستاننویس خوب کاری میکند که نوشتهاش را فقط مانند داستانی که خواندهای به یاد نمیآوری، بلکه برایت تجربهای بوده که از سر گذراندهای. برای ساخت چنین تجربهای، یک نویسنده باید هر چه بیشتر خودش را بشناسد، تا بتواند با شناختی که از خود دارد، دیگران را بشناسد، و شخصیتهایی را بیافریند که واقعیاند. برای شناخت خود و دیگران، نویسنده ناچار است در زندگی روزمره، حتی زمانی که نمینویسد، ریزبینتر از دیگران باشد، تا نشانههای ریز و درشتی را ببیند، و رابطههایی را میان پدیدهها کشف کند، که دیگران جا میاندازند.
چکیده آن که برای بهتر شناختن خود و دیگران، آگاه زیستن، فریب نخوردن و فریب ندادن، آرام شدن و استوار ماندن، و ساخت جهانی بهتر، نوشتن راهکاری پرتوان است.