دختر سه سالهای که روی شانه هایم نشسته، مادرم است. من بیست ساله ام، دشت صاف و یکدستی مقابل مان گسترده است و مادرم روی شانهی من پناه گرفته. دستانم را بالا میبرم تا انگشتان کوچکش را توی دستانم بگیرم. ترسش کم تر میشود. خورشید پشت رشته کوههای طلایی رو به روی مان در حال غروب است. دلم می خواهد ذره ذرهی این تصاویر را به خاطر بسپارم، به آن چنگ بزنم تا حتا ذرهای از آن فراموش نشود. میدانم همهی این تصاویر به زودی از حافظهام پاک خواهند شد و شاید در این جهان بزرگ یکدیگر را گم کنیم. اما در همین لحظه میدانم درون حباب کوچکی از آب شناورم و تصاویر آن غروب در ذهنم معلقاند. صدای ضربان قلب مادرم را میشنوم. ماهها ست که به آن عادت کردهام. زمانی که از پلهها بالا میرود و یا به هر دلیل دیگری قلبش تندتر میزند صدای آن تمام این فضای کوچکی را که درونش شناورم پر میکند.
اوایل صداهای بیرون مبهم و ناشناخته بود اما کم کم همه چیز برایم واضح تر شدند. صدای کسانی را که با مادرم حرف میزنند به روشنی میشنوم و اگر چیز ناراحت کنندهای باشد گاه حتی زودتر از مادرم متوجهش میشوم و دست و پایم را تکان میدهم.
این جا بزرگترین سرگرمی آدم این است که گاهی دور خودش بچرخد. سر و ته شود و طناب دراز لای دست و پایش را آزاد کند. انگشت نیمه شفاف خودش را بمکد، گاهی مثل توپی خودش را سفت کند یا مانند ماهی رهاشده از صید خود را درون آب رها کند.
گاهی هم به خاطراتی از گذشته یا آینده فکر کند. احتمالا این عجیبترین بخش ماجراست. وقتی درون این حباب آب شناوری خاطراتی در ذهنت میآیند و میروند که خودت نمیدانی از کجا و برای چه میآیند مثل همهی چیزهایی که از مادرم به خاطر میآورم. خاطراتی که میان تاریکی فراموشی معلقاند و بعد کم کم تبدیل به تاریکی خواهند شد، برای همین تا زمانی که هنوز میتوانی آنها را به یاد آوری دلت میخواهد مدام مرورشان کنی و هر ثانیهاش را بارها و بارها ببینی.
این روزها که به قول مامان اندازه یک طالبی کوچکی هستم دست و پاهایم بزرگ تر شدهاند و به راحتی میتوانم تکانشان دهم. روی موجهای آبی اطرافم آزادانه و سریع با توان بیش تری حرکت میکنم. چیزی که گاه آزارم میدهد صداهای خیلی بلند است. انگار از بالای آبشاری سقوط کردهای. چانهام پشت سرهم تکانهای ریزی میخورد، دست و پاهای مچاله شده توی شکمم را باز کرده و تا جایی که میتوانم به سمت بیرون کش میآیم. دهانم باز باز شده و زبانم بیرون میزند. پیچ و تابی به خود داده و ناگهان با پاهایم ضربهی محکمی به دیوار نرم حباب میزنم. آن را آن قدر فشار میدهم تا به پوست سفت و کشیدهی شکم مادرم برسد. لگد میزنم. کمی بعد دستان مادرم را روی شکمش حس میکنم. انگشتانش باز میشود. میتوانم گرمایی که از دستش میتابد را احساس کنم. تا زمانی که درون این حباب هستم این تنها راه ارتباط ملموس ماست. وقتی دستش را روی پای کوچکم میگذارد مثل آن است که کسی دم گوش آدم بگوید:
ـ آروم باش عزیزم.
من چیزهایی از او میدانم که شاید خودش هم فراموش کرده باشد. مثل خدایی که درون آفریدهی خود باشد. حتا میدانم زمانی که متولد شوم همهی این خاطرات در تاریکی شگفت انگیزی ناپدید خواهند شد و همین برایم ارزشمندتر شان میکند. مادرم و این خاطرات و رویاهایم تنها چیزهایی هستند که همیشه همراهم هستند. صدایش هم به من نزدیک است. وقتی لالایی میخواند بدنم شل و پلکهایم سنگین میشوند. دور و برم مثل برکهای آرام میشود و چشمانم را میبندم. ولی او نمیتواند صدای مرا بشنود و از دنیایی که من در آن هستم باخبر شود.
هر وقت صدایی غیر از صدای مادرم را میشنوم احساس میکنم مادرم دارد از من دور میشود. نفسهای کوتاهم تندتر شده و صدای قلب خودم را نزدیکتر از صدای قلب مادرم حس میکنم. پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم، دستانم را روی سرم میگذارم دور خودم میچرخم. بعد دوباره دستان او را احساس میکنم که تمام بدنم را میپوشاند انگار میگوید:
ـ نگران نباش عزیزم. من کنارت هستم.
کمی که میگذرد به صداهای دیگری عادت میکنم، خود را در گرمای دست مادرم رها میکنم و آرام و سبک درون این دریاچهی گرم و تاریکی که روز به روز برایم کوچکتر میشود، در رویاهایم شناور میشوم.
دستان مادر سه سالهام را که روی شانه هایم نشسته محکمتر میگیرم. کودک آوازی را با اصوات کشداری میخواند و پاهایش را محکم بر سینهام میکوبد. شانه هایم را کاملا در اختیارش میگذارم. سکوت میکنم و به آوازش گوش می دهم. احساس میکنم که شانه هایم محکم و قویتر شده است. آن موقع نمیدانستم این دختر سه ساله زمانی دیگر مادرم خواهد بود اما میتوانستم محبت عمیق میان مان را احساس کنم.
دنبال راه برگشت به خانه میگردم. راه را گم کردهام اما مطمئنم که پیدایش میکنم. گوش که تیز میکنم. از پشت بوتههای انبوه و زرد روبه رویمان صدای خرت خرتی میشنوم.
زیرلبی به خودم میگویم
_نباید این قدر دور میشدیم. نکنه راه و گم کنیم.
صدای خرت خرت به صدای نالهای تغییر میکند. تصمیم میگیرم همین مسیر را مستقیم ادامه دهم. صدای ناله نزدیکتر میشود، شهامت یک قدم به جلو برداشتن را ندارم. تمام تنم مثل برگهای نازک در برابر باد میلرزد. دیگر توان جیغ کشیدن را هم ندارم.
کودک دست از آواز خواندن میکشد. او هم متوجه این که خطری نزدیک میشود شده است. قدرت دستانش را قویتر احساس میکنم. به سمت بالا و عقب که سرمیچرخانم، توی چشمانش ترس و روی لبهایش لبخند محوی میبینم.
با انگشتانش به جایی اشاره میکند. رد انگشتانش را که میگیرم نگاهم به گرگ مادر و بچهی زخمیاش میافتد.
کودک را از روی شانه هایم پایین آورده و در آغوش میگیرم. حسابی ترسیده. بازوهای مرا محکم توی بغلش میگیرد. چندین بار آب دهانش را قورت داده و با چشمان عسلیاش نگاهم میکند:
ـ من میترسم! تو رو خدا زودتر بریم.
چند قدمی به عقب میرویم. گرگ مادر با چشمان درخشانش به ما خیره شده. دنبال راه فراری میگردم. زمانی شنیده بودم که گرگها از آتش میترسند. در جیبم دنبال فندک میگردم. نیست. اگر هم بود فرق زیادی نمیکرد. گرگ مادر میتوانست قبل از افروختن آتش حمله کند و هر دوی ما را بدرد. بی اختیار دستم را به سمت کمرم میبرم. چاقوی شکاری کوچکی به کمربندم آویخته است. خود هم به یاد نمیآورم کی و چه طور آن چاقو را برداشتهام. گرگ برخاسته و چند قدم به سمت ما آمده است. آن قدر نزدیک است که صدای نفسهایش را میشنوم. با تمام قدرت چاقو را به سمت گرگ مادر پرتاب میکنم. کودک سرش را توی سینهام جمع کرده و جیغ خفهای میکشد. دلم از جا کنده میشود. تولهی گرگ به سمت مادرش میدود. هر دو روی زمین ولو شدهاند. جلوتر میروم گرگ مادر که بنظر می آید خیلی وقت نیست که بچه دار شده است و ضعیف بنظر میرسد، در مقابل پرتاب چاقوی من مقاومت زیادی از خودش نشان نمیدهد. گرگ بچه بدون هیچ کلنجار رفتنی نشسته کنار مادر. نگاهش سرد است و بی قرار.
مچ دستم از فشار زیاد دست کودک درد میگیرد. دستانش پر زورند و قوی. جای ناخنهایش روی دستم شبیه چنگال داغی شده است که در پوستم فرو کرده باشند.
نگاهش که میکنم توی چشمان عسلیاش کندویی پر از ترس دیده میشود. گاهی واکنشهایش طوری است که نمیتوانم بفهمم که ترسیده است یا نه؟نمی دانم چرا این گونه حس میکنم که بیشتر نگران من است تا خودش.
کودک را روی شانه هایم گذاشته و تا جایی که توان دارم میدوم و از آن جا دور میشویم تا به پرچین چوبی پشت خانهای که تازه خریده بودیم میرسیم.
بوی ناخوش خون و علفهای دشت بزرگ است که درونم میجوشد و راه گلویم را میبندد.
شاید گرگی باید زخمی میشد و خونی ریخته میشد تا راه خانه را پیدا کنیم. کودک لبهی ایوان نشسته. حالت چشمانش طوری است که انگار تمام نور از چشمان عسلیاش رفته است. کندوی داخل چشمانش تاریک است و خالی از هر رنگ و نوری.
دلم میخواهد برگردم ببینم چه بلایی بر سر گرگها آمده است. برگشتن مثل همیشه دل شیر میخواهد که من ندارم. سرم درد میکند و تنم داغ است. خیسی چشمانم امان نمیدهد تا اطرافم را ببینم. دستان کوچک و قوی کودک را روی شانه هایم حس میکنم، رو کرده به من و میگوید
ـ پاشو بریم تو خونه، گرکها میان پیدامون میکنن.
چشم که باز میکنم آبی که اطرافم را گرفته است داغ داغ شده. احساس میکنم خیلی وقت است که خوابیدم. حسابی گیج و منگ شدم. نمیدانم آن کابوس یا رویا هنوز در من است یا من در او؟
این را میدانم وقتی این کیسهی آب بترکد این دنیا و همهی چیزهایش را فراموش خواهم کرد. اما نمیخواهم خاطرات مادرم را فراموش کنم. شاید برای همین باشد که بیشتر آدمها فکر میکنند نوزادی که تازه به دنیا آمده هیچ چیز نمیداند. مثل کاغذ سفیدی که هر چه روی آن بنویسی اولین کلمه است. اما در واقع آن کاغذ سفید پوشیده از کلمات نامریی است که حتی خود کاغذ از آن آگاه نیست.
دوباره خوابم برده بود اما ناگهان با یک فشار زیاد روی شکم مادرم از خواب می پرم. به سکسکهای میافتم که کمی بعد از بین میرود. چیزی روی پوست شکمش کشیده میشود. لرزشش را حس میکنم. از دستگاهی صدای ضربان قلبم پخش میشود. سر و صدای محیط بیرون زیاد شده. چند نفری با هم مشغول صحبت کردن هستند. در آن اتاق شلوغ صدایی را میشنوم که از کسی میخواهد اتاق عمل را هر چه زودتر آماده کنند.
من که هنوز در خیال خود دشت و گرگ و دستان قوی و چشمان خالی از نور کودک را می بینم. بندناف را که مثل طناب پوسیدهای شده چنان لای انگشتانم فشار می دهم که به نظر میآید هر لحظه از هم بپاشد. من که نمیدانم در انتظار چه چهرهای از زندگی باید باشم دوست دارم درون این حباب دنج و راحت هر چند که برایم تنگ شده بمانم.
کمی بعد که با صدای گریههای ریز خودم وارد دنیای دیگری میشوم میفهمم که هیچ چیز همیشگی نیست. دست و پاهایم را تکان میدهم خبری از آبهای دور و برم و جای تنگ و تاریکی که چند ماهی در آن بودم نیست. دیگر دنیای قبلی به پایان رسیده.
هر چه بیشتر به ذهنم فشار میآورم خاطرات و رویاهایم کمرنگتر میشوند و صدای گریه هایم بلندتر. فراموش کردن خاطرات دنیایی که در آن بودم برایم سخت است و دردناک.
نگاهم به دایرهی رنگی روی دیوار سبز رو به رویم میافتد. چشمانم به این همه نور عادت ندارد. آشفته و سرگردانم. با تعجب دنیای جدیدم را نگاه میکنم. دنیای تاریک و آرام جایش را به روشنایی شلوغی داده. و این همه تفاوت، ترس و وحشت را با خودش برایم به همراه دارد.
چشمانم را به دنبال صدا و نگاه آشنایی میگردانم تا اینکه زنی مرا در آغوشش می گیرد. زنی که در چشمان عسلیاش نگاه آن دخترک سه ساله را میبینم. زل می زنم به چشمانش و خودم را هم برای اولین بار درونشان میببینم. و بعد از آن، همان چشمها وسیلهای میشود که کم کم با از یاد بردن خاطراتم بتوانم کنار بیایم و این فراموشی را بپذیرم. گذشتهای که شاید فقط از ذهنها پاک شود اما از زندگی انسانها هرگز پاک نمیشود.
چشمها همیشه بهتر از هر چیز دیگر حال و احوال انسان را نشان میدهد و من درون چشمان آن زن ابرهای تیرهای هم میبینم که باید آنها را پس بزنم. می دانم که پشت آن ابرها ستارههای درخشانی وجود دارد.
گوشهایم پر میشود از صدای زوزهی گرگ مادر و ناله هایش. زندگی درازی را پیش روی دارم. به سوی آیندهای نامعلوم پیش میروم که باید راه خودم را پیدا کنم. باید حواسم به کاغذ سفیدی باشد که تا به حال کلماتش را فقط خودم می توانستم ببینم. اما شاید بخشی از ذهنم بتواند آن کلمات نامرئی را بخوانند.
لبهای زن را روی پوست کنار گوشم حس میکنم و صدای نفسهایش میپیچد در گوشم. نفسهایی که تا قبل از این به جای من هم نفس میکشید. حال دیگر نفس های مان هم یکی نیست. صدا آهسته در گوشم میگوید
_به این دنیا خوش اومدی پسرم
نمی دانم دنیا چیست؟فقط میدانم که با آمدن به این دنیا ست که خاطرات قبلی مان را فراموش میکنیم. به گرگها نباید نزدیک شویم و اگر آنها به ما نزدیک شدند میتوانیم بکشیمشان.
دستان مادر که نوازشم میکند مثل دستان کودک قوی است و محکم. صورتش را که به من نزدیک میکند. واضح ترمی بینمش. صورتش را که مثل کاغذ سفیدی بدون لکه و تا خوردگی است میبینم بی اختیار لبخندی میزنم.
نور چراغ بزرگ بالای سرم چشمانم را میزند. آنها را میبندم. تصویر گرگ و مزرعه رفته رفته محو و ناپدید میشوند. خاطراتم را زیر و رو میکنم دیگر به یاد نمیآورمشان. باید خود را برای یک زندگی تازه آماده کنم. زندگی که نمی دانم برای همیشه در آن باقی میمانم و یا این زندگی را هم مثل آن حباب کوچک ترک خواهم کرد؟