گوینده: منیره مسائلی
«هات چاکلت؟» چشمهای قهوهای روشنش منوی کافه را بر انداز کرد و این را گفت. دو سر لبهای باریک و صورتی دختر به بالا کشیده شد و دو چال کوچک روی گونه های سرخ از سوز نیمهی بهمنش نشست و آرام در حالی که دستکشهای چرم سیاهش را روی میز مرتب میکرد و نگاهش را با آن مژه های بلند و چتر مانندش پنهان کرده بود گفت: «نه من یک چیز خنک میخورم لطفا.» پسر که فکر کرده بود با پیشنهاد درست برای اولین بار چه فتحی میتواند بکند و پیروزمندانه میخواست جادهی ورودی به قلبش را صافِ صاف کند، لبهای قلوهای و گوشت آلودش را به هم فشار داد و گفت: «پس بگذار یک پیشنهاد خاص بدهم.» دختر انگشتان کشیده و باریکش را آرام و بی صدا برد سمت دستمال کاغذی روی میز چوبی مربعی که آنقدر کوچک بود که اگر کفشهای کوه شماره ۴۳ پسر یک هوا جلوتر میآمد نوک بوت عسلی رنگ شماره ۳۸ اش را گلی میکرد. فشفشه روی کوه بستنی و مخلفات روی میز که خاموش شد میلاد یکهو ریز خندید و گفت: «میدانید اولین تعریفم برای مامان از شما چی بود.» در حالی که با ظرافت یک تکه ترافل رنگی از روی ظرفش جدا میکرد و گوشه بشقاب میگذاشت پرسید: «نه ،چی گفتید؟» گفتم: «تنها مشکل من و سمانه، سمانه خانم البته گفتم ها، این است که او اصلا حرف نمی زند و من مثل رادیو حرف میزنم.» لبخندی بر لب سمانه نشست و گفت: «چی بگویم؟» «خوب هر چی. از خودتان از علاقه هایتان از آرزوهایتان، هیچ سوالی ندارید؟» آرام دستمال کاغذی را چهارتا کرد و زیر بشقاب چینی سفید جلویش گذاشت و گفت: «خوب شما اولین بار کی فهمیدی؟ کجا من را دیدی؟» «چی را فهمیدم؟» سمانه با دست به میلاد و بعد خودش اشاره کرد و ابروی مرتب و یکدست سیاهش را روی پیشانی سفید مثل برفش بالا کشید و بعد پایین آورد و گفت: «همین دیگر من ، شما» میلاد در حالی که تکهای آناناس را بلند کرده بود و میان زمین و آسمان سمت دهان نیمه بازش میبرد گفت: «سه سال پیش» چشمهای درشت و سیاهش را گشاد کرد و با هیجان گفت: «سه سال پیش ،کجا؟» «اول باید قول بدهی از دستم ناراحت نشوی» «قول برای چی؟» میلاد سرش را کمی کج کرد و همانطور که برای مادرش خودش را لوس میکرد گفت: «خوب قول بدهید» سمانه لبخندی زد و گفت: «خوب باشد بگویید. ماجرا جالب شد.» «علیرضا پسر خاله تان کی سرباز شد؟» «سه سال پیش» «کی رساندش دم پادگان؟» سمانه دستکش های چرمی را از روی میز برداشت با انگشت روی خز مچش دست کشید. ذهنش پر کشید تا سحر تاریکی که علیرضا روی صندلی عقب پراید داداش نشسته بود. غمگین و بی صدا و دیگر از آن شور همیشگی خبری نبود. موهای طلایی لختش را تراشیده بود و کف سرش مثل تخم مرغ سفید شده بود. ده دقیقهای که از راه گذشت. یک جعبه کرم رنگ را از بین صندلی ها جلو آورد و گرفت جلوی روی سمانه و گفت وقتی پیاده شدی بازش کن لطفا. سمانه رویش را برگرداند و نگاهش کرد. یک دریا آب توی چشمان سیاهش منتظر یک جرقه بود تا مثل همه ی یک ماه گذشته صورتش را خیس خیس کند.بعد سمانه نگاهی به برادرش انداخت و جعبه را گرفت و سرش را پایین انداخت. علیرضا لبه کلاه را روی صورتش کشید. با صدای میلاد که میپرسید: «دوست ندارید؟ میخواهید یک چیز دیگر سفارش بدهم» بی آنکه منتظر جواب سمانه بماند ادامه داد: «کی را وسط راه سوار کردید سر میدان هفت حوض؟ بله همان روز اولین بار شما را دیدم ولی شما که من را ندیدید آخر همه اش سرتان پایین بود. حتی با خدا بیامرز علیرضا خداحافظی نکردید.» صدای بسته شدن در عقب را که شنید در جعبه را باز کرد. دستکشی که عاشقش بود و برگه کوچکی که روی آن نوشته بود: «هر وقت دلت خواست دستهایم را محکم بگیری این دستکش ها را بپوش.خداحافظی نکنی ها. میترسم از خداحافظی با تو عشقم. علیرضا.» میلاد ژله های ته ظرف را به سختی جمع و جور کرد و گذاشت توی دهانش و ادامه داد: «خوب اعتراف میکنم بدجنسی خبیثانهای بود ولی از همان لحظه آرزو کردم تا برگردم و بیایم خواستگاریتان شما ازدواج نکنید. البته دعاهایم برآورده شد به گمانم. خوب حالا شما بگویید. شما اولین بار من را کجا دیدید؟» سمانه دستکش ها را دستش کرد و در حالی انگشتانش را در هم گره کرده بود و روی میز گذاشته بود در پنجره کافه به تصویر خودش نگاه میکرد، آب تلخ و داغ ته گلویش را همراه بغض فرو داد و گفت: «مراسم چهلم علیرضا همان موقع که ظرف خرما را سر خاک از من گرفتید.»