تقدیم به خانه مهرکودکان دروازهغار
«خانوووم، خانوووم میشه ازم دستمال بخری؟»
«ایشالاه هیجوقت اشک نریزی!»
«دستمال کاغذی؛ همش دوتومن!»
گلاندام در واگن زنانه مترو میچرخید و همین حرفها را تکرار میکرد. با جثهی کوچکش خودش را از لابلای انبوه آدمهایی که گوش تا گوش ایستاده بودند رد میکرد و تکرار میکرد:
«دستمال کاغذی، دوتا بخر، سه تا ببر!»
در حالی که کیسهای به دوش میکشید از گردنش هم سینی آویزان بود و روی سینی بستههای دستمال کاغذی و آدامس چیده بود. درِ واگن در ایستگاه دروازه دولت گشوده شد و یک سری مسافر به زور خودشان را داخل کردند. گلاندام نیز تحت فشار جمعیت خودش را جلو کشید و تا قطار راه نیفتاده بود دستش را از دستگیره وسطی رها کرد و خودش را سُر داد سمت دوتا خانم که روبرو نشسته بودند و باز شروع کرد:
«خانوووم، خانوووم میشه ازم دستمال بخری؟»
خانم جوان موبایلش زنگ خورد و مشغول حرفزدن شد و سرش را پایین گرفت. آنطرفتر سرباز وظیفه قدبلندی داشت به رادیوی دستی گوش میداد که بلندبلند و با هیجان گزارشی از ترکیب نخستین بازی ایران در مقابل پرتغال پخش میکرد.
****
محمدمهدی برادر گلاندام با همین خط آمده بود قلهک و از ایستگاه قلهک زده بود پایین و سر سهراه میرداماد دستفروشی میکرد. در دست شیشهپاککن داشت و کهنهی قرمزی به شانهاش آویزان بود. دست دیگرش چند شاخه گل، بوگیر ماشین و یک ردیف سویچ که سرهرکدام توپ فوتبالی داشت. آنروز عصر افتتاحیه جامجهانی بود و این سرسویچیها خوب فروش میرفت، گلها را کسی نمیخرید، مگر زوج جوانی پیدا میشد که از پاسداران یا جردن بالا میرفتند. خودش وقت ناهار جلوی شاندیز گل میخک میفروخت و اگر چشم دربان رستوران را دور میدید، میرفت جلوی در شاندیز و از مشتریهایی که از رستوران بیرون میآمدند میخواست فال بخرند.
«آقا، هر آرزویی داری ایشالله میگیری، فال از من میخری؟»
«بابام مرده، مادرم زمینگیره. فال بگیرم خانووم؟»
«تو رو خدا؟»
دختر جوانی که روسریاش را مرتب میکرد تا موهای قرمز بیرون افتادهاش را بپوشاند، کیسهای حاوی ظرف یکبار مصرف غذایش را این دست آن دست کرده بود و به خاطر راحتی خودش یا شاید برای این از شر محمدمهدی خلاص شود باقی غذایش را به او بخشیده بود. تهچین چرب و گوشت نرم ماهیچه با پیاز دستنخورده دورش را در کنج خلوت کوچهی بالایی با دست خورده بود و حسابی کیف کرده بود.
چراغ قرمز شده بود ومحمدمهدی از جدول وسط خیابان پرید و قاتی ماشینها و تاکسیها شد که مثل زنبورهای دور کندو پشت چراغ هل میزدند جا باز کنند و اگر فضایی خالی بود، به پیش برانند و آن را پر کنند. موتوریها با شتاب از لابلای سواریها ویراژ میدادند و آن وسط چندتا بچه دیگر هم فرصت مییافتند از تودرتوی شلوغی متاع خود را به رانندهها عرضه کنند. محمدمهدی اول با لنگ رفت و خواست شیشه یک ۲۰۶ آلبالویی را که خانم میانسالی پشت فرمانش بود پاک کند. خانم با اشاره دست ردش کرد. در دست چپ سرسویچیها را بالا گرفت و داد میزد:
«سرسویچ جامجهانی! یادگاری، فقط دوتومن!»
«آقا میخری؟ تورو خدا!»
«ایکاش تیمت قهرمان شه، یکی از ما بخر، بابام مرده، ننهام زمینگیره.»
راننده تاکسی که شیشهاش پایین و از مسافر پر بود محلش نکرد و بوق زد به ماشین شاسیبلندی که از کوچه فرعی داشت میپیچید. محمدمهدی به طرف پورشه نوکمدادی که شیشههایش دودی بود رفت. شیشهی راننده نیمهباز بود و دست درشت مردی از آرنج بیرون بود. آمد بگوید: یادگاری، جامجهانی...
مرد پشت فرمان، موهای فلفلنمکی، ریشبزی و صورت گرد و پیشانی فراخی داشت. اگر عینک دودی نزده بود، محمدمهدی زودتر او را میشناخت. دستی که از پنجره بیرون بود مزین یک انگشتر طلا و یک انگشتر درشت عقیق پنجتن بود. به شیشه ماشین نزدیک شد و داد زد:
«سرسویچ فوتبال، جامجهانی، ایشالله تیمت ببره!»
«آقا از اینا بخر بنداز به آینه!»
خودش بود، سلطان گل، قهرمان آرزوهای بزرگ محمدمهدی. کسی که او را از مسی و رونالدو هم بیشتر دوست داشت. باورش نمیشد، زبانش بند آمد چیزی بگوید. کلهاش داغ شد، اگر موتوری هم بهش میزد هیچ احساس نمیکرد. از بخت بد چراغ سبز شده بود و تا به خودش بیاید پورشه علیدایی راه افتاده رفته بود. بچههای دروازهغار امکان نداشت باور کنند که او، محمدمهدی «شهریار فوتبال» را از نزدیک دیده و نفسش به او خورده است. وقتی خیلی بچه بود و تابستان با آباجی رفته بودند سراب، از پسرعمویش شنیده بود دایی با سایپا به اردبیل خواهد آمد. عمواوغلی پسرعمو که از او چند سال بزرگتر بود بیرون استادیوم فالگردو میفروخت و حتی یکیدوبار هم در هافتایم قاچاقی داخل استادیوم شده بود و برای سالها قمپوز آن را در میکرد. عمواوغلی هم باورش نخواهد شد. از اینکه چنین فرصت طلایی را از کف داده بود، دلش سوخت. حتی خیلی بیشتر از آنوقت که معلم سرای کودک یک دسته از بچهها را جمع کرده برده بود سینما بالای شهر و برایشان ساندویچ تخممرغ با سیبزمینی گرفته بود. آنروز باباش گیر داده بود که پیش ننهاش خانه بماند چون میدانست قرار است سرکوچه نذری پخش کنند پس محمدمهدی و خواهرش هرکدام کاسهای برده بودند نذری بگیرند، هرچند او ترجیح میداد به جای نذری با سوتی و غلامعلی سینما میرفت.
سرافکنده و بیزار از روی جوی پرآب خیابان پرید و انداخت توی پیادهرو. تشتک نوشابه را روی زمین دید، پای راست را هوا کرد. هرقدر زور در ماهیچه پا داشت، یکجا جمع کرد، دندانهایش را سایید و با یک ضربه جانانه تشتک را با شتاب شوت زد، مثل دایی که از گوش راست زمین پاس قوسی سمت دروازه میفرستاد تشتک قوسی در هوا زد و ده پانزده متر آنطرف جلوی دکهی روزنامهفروشی فرود آمد. دلش خنک شد. خودش را جای کاپیتان علی دایی میدید که جلوی دروازهی کرهجنوبی زانو زده بود و سهچهار بازیکن روی شانه و گردنش سوار بودند و بر سرش بوسه میزدند. هوا گرگومیش بود؛ دکانها جلوی مغازهشان را آب پاشیده بودند. نسیم ملایمی برای چند لحظه کوتاه از کوچهباغ برخاست و بوی خاک خیسخورده را با دود کبابپزی دمخیابان قاتی کرد. محمدمهدی دلش ناگهان ضعف رفت و چوبدستی که سرسویچی را ردیف کرده بود پایین آورد و پیچید توی متروی شریعتی. از پلهبرقی به سمت خط بهشتزهرا پایین رفت. به فکرش آمد فردا همینوقت به همان چهارراه باز میگردد و حتما دایی را باز خواهد دید. انرژی مثبتی، که مثل جریان برق از شاخکهای عصبش رد میشد او را به خود آورد و دسته مچالهشده فال را از جیبش بیرون کشید و سرسویچی را بالا گرفت:
«آقا، خانووم، هر آرزویی داری ایشالله میگیری، فال از من میخری؟»
«سرسویچ فوتبال، جامجهانی، ایشالله تیمت ببره!»
«فقط دوتومن، تورو خدا! دستم خوبه، ایشالله آرزوهات برآورده شه»
دکهی دونات فروشی زیرزمین مترو که همیشه شلوغ میشد آنشب خلوت بود. فروشنده پشت به کانتر برنامه ورزشی را در تلویزیون رومیزی تماشا میکرد. محمدمهدی سه تومن داد یک دونات مربایی خرید. گاز بزرگی به دونات زد، دقیقهای ایستاد و به تلویزیون زل زد. صحبت از بازی سرنوشتساز تیمملی در مقابل حریفان اروپایی بود. و چیزی درباره شانس رونالدو برای آقای گل شدن.
همکلاسیاش غلامرضا آرزو دارد روزی فوتبالیست معروفی شود؛ حتی به شهرت کریستین رونالدو برسد. رونالدو بازیکن محبوب غلامرضا است. محمدمهدی مسی را میپسندد و به غلامرضا گفته بود:
«مسی در این جام روسفید میشه، تلافی همه شکستها را در میاره. آرژانتین دوباره سربلند خواهد شد.»
ایستگاه میرداماد، محسن را دید که سوار شد. محسن کلاس سومی است و شبها بعد از مدرسه تا ساعت ۸-۹ میرداماد فال میفروشد. بازیاش بد نیست و او نیز مثل محمدمهدی آرزو دارد روزی فوتبالیست شود. یک روز یادش است که از طرف بخش آمده بودند مدرسه خانه کودک را بازرسی کنند. یک آقا بود و همراهش خانم خبرنگار که با بچهها حرف میزد و از آنها عکس میگرفت. خانم خبرنگار تخته را پاک کرد و از بچهها میخواست بروند پای تخته آرزوهاشان را کنار اسمشان بنویسند. محسن آرزویش این بود برای تیم بارسلونا توپ بزند. زَکی رفیق محسن در کلاس جفت محسن مینشیند، او هم دستش را بالا گرفته بود و میخواست پای تخته برود. زَکی هم میخواهد با محسن در بارسلونا همبازی شود. آنروز لجش گرفت که محسن اسم او در تختهسیاه کنار اسمش نگذاشته بود. بعد آنروز زَکی مدتی با محسن قهر بود. محمدمهدی عکس علی دایی را در پوستر تجاری دیوار یکی از ایستگاهها دید و باز به فکر رفت. حالا کمتر دمق بود و فکر میکرد اگر روزی فوتبالیست معروفی شد، از آن ماشین شاسیبلند که علی دایی سوارش بود خواهد خرید و حس خوبی در وجودش جوشید و سرسویچیها را بالا گرفت:
«سرسویچ فوتبال، جامجهانی، ایشالله تیمت ببره!»
فردای آنروز، بعدازظهر، محمدمهدی حولوحوش سهراه میرداماد میچرخید. کولهپشتی مدرسهاش را از سرسویچی و شارژر و قاب موبایل و هندزفری و چراغقوه پر کرده بود و از هرکدام یکی هم دستش بود. اگر آژان نبود، روی جدول وسط خیابان ایستاده صبر میکرد چراغ سبز شود تا خودش را بیاندازد لابلای صف طویل ماشینهای پشت چراغ، چراغی که از همه چهارراههای خیابان طولانیتر بود. با ایستادن روی جدول میتوانست هوای ترافیک را هم داشته باشد. آنروز محمدمهدی چشمش فقط دنبال یک چیز بود. اتوموبیل شاسیبلند نوکمدادی، آنهم به رانندگی شهریار علیدایی!
«سرسویچ فوتبال، جامجهانی، هندزفری، شارژر موبایل، مخصوص ماشینتان!»
«بوگیر ماشین، قاب آیفون، هندزفری.»
بایست ششدانگ حواسش را روی ماشینها متمرکز میکرد، به حتم میدانست دایی را در همان چهارراه خواهد دید و همینطور نیز شد!
او مثل فرفره چرخی زد و خودش را به پورشه کاپیتان رساند. اینبار شیشهی دودی بالا بود ولی از همان جا هم واضح بود خودش است. محمدمهدی برای دومینبار معبود خویش را در چهارراه میدید.
شیشه اتومات ماشین پایین رفت. دهان محمدمهدی بند آمده بود ولی چهرهی آرام مرد به او نیرو داد که بگوید:
«سرسویچ فوتبال، جامجهانی، هندزفری، شارژر موبایل، مخصوص ماشینتان!»
شهریار علی دایی بود که لبخندزنان گفت:
«اوغول! سَن هارا لیسان؟»
محمدمهدی که صورتش از شرم گل انداخته بود پاسخ داد: سراب آقا
«فوتبال دوست داری؟»
«چوخ، آقا چوخ.»
«الان تو ماشین ندارم، ولی فردا برات یه توپ باشگاهی میارم، همین جا، همین ساعت، اولسون اوغول؟»
محمدمهدی تنها حرفی که توانست از دهان خارج کند فقط یک کلمه گفت:
«اولسون!»
چراغ سبز شده بود و دایی راه افتاد. با دست خداحافظی کرد. محمدمهدی جایش میخ شده بود، برای چندین لحظه تکان نخورد و با بوق موتوری به خودش آمد و نفسی را که در سینه حبس کرده بود یکهو بیرون داد. پرید روی جدول و پورشه را تا توانست با چشم دنبال کرد. چه روز خوبی بود، شاید بهترین روزی که در عمرش دیده بود. آرزوها در قوطیهای مختلف با ابعاد و اشکال گوناگون جای میگیرند. آنها به جعبههای چینی میمانند که در دل هرکدامشان جعبهی کوچکتری جا داده شده. برای اینکه آن جعبه کوچک و آرزوی طلایی را پیدا کنی، گاهی لازم است جعبههای بزرگتر را بگشایی.
بادی که از ترافیک هر دوسو به پوست صورت و گردنش میخورد نه تنها دلآزار نبود بلکه در آن لحظه دلپذیر و جاندار مینمود. او را از سطح داغ بلوکهای سیمانی بلند میکرد و به عرش میبرد.
«فرصت برای علی دایی، یه پاس خوب، با ضربه سر میره توی دروازه! علی دایییییی!»
«یک حرکت خوب، فرصت برای ایران، علی دایی پشت توپ، گوووووووووووول، توی دروازه، توی دروازه»
آنشب محمدمهدی آرام نداشت. تنها و تنها به توپ چهلتکه قهرمانی فکرمیکرد. هرگز چنین احساسی در زندگی نکرده بود، آنقدر که قادر بود لمسش کند، احساس بدست آوردن چیزی که نمیدانست همواره به دنبالش بوده که حال آن را برنده شده بود. احساس باشکوه پیروزی در زمین.
دلش میخواست به محسن گفته بود، اگر میگفت محسن باور نمیکرد. ولی اگر با توپ دایی میآمد مدرسه؛ آیا محسن باور میکرد؟ حداقل به رفیق و همبازیاش غلامرضا اگر گفته بود، آنوقت غلامرضا هم خودش را نوچه دایی جا میزد و دیگر چه کسی میماند تا حرف او را باور کند. صبح ناشتا از حانه بیرون زده بود، آرام و قرار نداشت.
از پلههای ایستگاه شوش پایین رفت، مردی پایین پلهها روی تکه مقوایی غش کرده بود و از دهانش کف بیرون زده بود. او را دور زد و به سمت خط تجریش رفت و داخل شد. به ساعت ایستگاه خیره شد، از ۲: ۳۰ بعدازظهر گذشته بود. دایی حدود ساعت ۴: ۰۰ از چهارراه رد میشد. هنوز وقت بود، خیلی هم وقت داشت به قلهک برسد. امروز صورتش را با صابون شسته بود و فرق موهایش را با شانه گلاندام باز کرده بود. دستهی فال از جیب بغل شلوارش درآورد و شروع به دشت کرد:
«آقا، خانووم، هر آرزویی داری ایشالله میگیری، فال از من میخری؟»
«هر نیاتی داری، این فال جواب میده، تو رو خدا، یه فال از من بخرید!»
حواس خودش جای دیگری بود. پنالتی آخر بازی ایران و کره. خودش را میدید که روی زمین خاکی خیز برداشته بود. ضربه توپ آنچنان تیز و برنده بود که بدون اینکه سرش را بالا بیاورد میدانست ۲-۳ برنده شدهاند. کولهاش را از گردن سفت محکم کرد و به طرف خروجی رفت. خواهرش گلاندام را دید. گلاندام روی نیمکت زانو به بغل نشسته بود و گریه میکرد. نزدیکتر آمد. گلاندام از محمدمهدی ۳ سال کوچکتر بود و فقط توی مسیر مترو کار میکرد، بیشتر دستمالکاغذی و قاب موبایل میفروخت. مغنعه چرکگرفته سفیدی سرش بود و اشک میریخت. محمدمهدی را که دید خودش را جمعوجور کرد و با دست دماغش را پاک کرد.
«کیسهی قابها تو قطار جا مونده» هقهق گریه نمیگذاشت جمله را تمام کند.
«چی گفتی؟ مگه میشه!»
«آقاجون بفهمه، من چیکار کنم مهدی؟»
وسط راه که واگن زنانه خلوت بوده، نشسته بوده روی صندلی و از شیشه بیرون را نگاه میکرده که خانمی با دوتا بچه سوار میشوند و نیمکت روبرویی مینشینند. دست بچهها پفک دیده بوده و بهشان زل میزندو خانم یک بسته پفک هم به او میدهد. مشغول خوردن پفک میشود و موقع پیاده شدن کیسهای را که جلوی پایش بوده فراموش میکند.
«بس که بیعرضهای!»
«مهدی، توروخدا با من بیا پیداش کنیم.»
«مگه دیوونه شدی؟ کجا پیدا کنیم؟»
گلاندام سرش را لای زانو گرفته بود و اشک میریخت.
«من باید برم چهارراه، منتظرم است، قراره برام توپ بیاره!»
محمدمهدی برآشفته بود، بیقرار بود. او تحمل دمزدن با گلاندام را نداشت. در آن لحظه، روزی که بهترین روز زندگیش بود، خودش را میدید که در یک زمین چمن روپایی میزند، کریس رونالدو هم بود، لیونل مسی هم بود. علی دایی هم بود و پنالتی شوت میکرد.
راهش را کشید و به سمت خروجی رفت. از ایستگاه مترو تا چهارراه دهپانزده دقیقه پیادهروی داشت. قیافه غمبار گلاندام و اشک خشکشده صورت کثیف گلاندام پیش رویش بود، فکر کرد وقتی پولدار و مشهور شد برای خواهرش از مغازههای جردن همه چیز خواهد خرید.
یک دستش فال بود، ولی دیگر داد نمیکشید و کسی هم از او فال نمیخرید.
اردیبهشت ۱۳۹۸