ساعت هشت و نیم صبح رسیدم مدرسه. از بند آمدن باران چند روزی میگذشت و خاک به قدری شُل بود که یکجاهایی چرخها گیر میکرد توی گل و برای بیرون آوردن ماشین مجبور بودم دست تنها زور بزنم. سرمای گداکش افتاده بود رو سر اسلامآباد. درختها از سرما مچاله و کبود بودند و اگر برف میبارید و یک لایه مینشست روی شاخهها اوضاع بهتر میشد. دفتر حضور غیاب را برداشتم. گفتم: «جمیله آق» دست بلند کرد و گفت: «آموزگار اجازه...» از خوشگلی و شیرین زبانی کم نداشت با چشمهای چنان زاغ که میگفتی الان است چند تا شبدر بزند بیرون. دختر عموی آقچهگل بود و چقدر چشمهاشان شباهت داشت به هم. نگاهم را از جای خالی آقچهگل گرفتم. بعد دو سال ترک تحصیل شوهرش را راضی کرده بود برگردد مدرسه اما باز حامله شد و دیگر نیامد. «ها چیه؟ بگو جمیله...» با چشم حرف میزدند. معلوم بود از لحنم خوشش آمده. گفت: «آموزگار چرا کت و شلوار شما همیشه گِلیه؟»
_ واسه اینکه هیشکی نیست لباسام رو بشوره. از سر شیطنت لبخند زد. گفتم الان است که مثلاً بگوید «من مادرتان بشم؟» اما چیزی نگفت. گفتم: «کلاس اولیها دیکته، دوم نقاشی، سوم برای هم سؤال ریاضی طرح کنن، چهارم غلطهای امتحان دیروز رو کار کنن، تو هم که. راستی چی شد دختر عموت نمیآد تنها نباشی؟»
دیدم که جمیله به خودش لرزید و سرفههای خشک جابهجای توی کلاس قطع شد و بعد سکوتی که چنبره زد آهستهآهسته حلقههاش را باز کرد و بچههای کوچکتر جیغ کشیدند و با چشمهای ترسخورده به من نگاه کردند. صدای شلیک دو گلوله پشت هم چنان واضح بود که میشد آنرا از صداهای گنگ و دور جنگل که گاهی نالههای دردناک شاخهای شکسته بود و گاهی غرّش یا جیغهای پشتهم تشخیص داد. نیمخیز شدم سمت پنجره و دست گذاشتم روی طاقچه اما از وسط شیشه، توی خاکستری تیرهای که افتاده بود روی زمین، چیزی ندیدم.
و باز صدای شلیکی دیگر در فاصلهی زمانی بیشتر از دوتای قبلی. حسابی از کار مانده بودیم. برای اینکه ساکتشان کنم گفتم: «دخترا شیرَن مث چی؟» جوابی نگرفتم. رفتم و یکییکی پرسیدم: «مثِ؟» تک و توک گفتند: «شمشیرن.» حواسشان دیگر پرت شده بود. پسرها هم که از همان اول انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، چنتهشان پر بود. بفهمی نفهمی اشتیاقی هم از صورتهای لاغر و کوچک و چشمهای بیسوال بعضیها بیرون میزد. ایستادم وسط میز و نیمکتها. «تو به کلاس اولیها دیکته بگو، بقیه هم مشغول بشن.» شال را دور گردنم پیچیدم و راه افتادم بیرون. عاشر هم افتاد دنبالم. تشر زدم برگشت سر جاش. انتظار نداشتم از پشت مه غلیظ جریان دستگیرم شود. برگشتم وسیلهای پیدا کنم بردارم برای شکافتن تاریکی. چهار تا از پسرها را دیدم با کف دست بخار روی شیشه را پاک میکردند و سرهاشان چنبره زده بود روی هم و میپاییدنم. اشاره زدم بروند بنشینند. پنجره را باز کردند گفتند: «آموزگار بگذار ما هم بیاییم.» عاشر زیرپیرهنش را بسته بود سر تکهای چوب و فرو کرده بود توی بخاری نفتی. «اقلاً بگذار من بیایم.» برادرشوهر آقچهگل بود. صدای تفنگ را میشناخت. منم میشناختم. دور و بر خانهام زیاد میشنیدم. مال برادرش عثمان بود. خیال میکرد چون وسیلهای همراهش هست که آتش دارد و سر و صدا راه میاندازد هیچکس تخم نمیکند به گرد پاش برسد. چند بار شاخمان بهم گرفته بود. میآمد میایستاد روبروی مدرسه و آقچهگل را میپایید. یکبار دیده بود پر چارقدش را باز کرده و گرفته جلوم. گفت: «بردارید.» بافهی موهای لخت و سیاهش از دو طرف افتاده بود روی لباس مخمل زرشکی. یک پیشمه برداشتم و گفتم: «خودت درست کردی؟» سرش را تکان داد و گفت: «هاووا...»
- خوشمزهست. با چی؟
- خمیر و روغن.
- فکر کردم با گِل.
خندید. لبخندش مثل چشمهاش بود؛ واقعاً معصوم. آنطرف پرچین، پشت سر دخترک عثمان تکیه داده بود به دیوار کاهگلی و خیره شده بود به ما. بیست و دو ساله بود. هفت هشت سال فاصله داشتیم اما چارشانه بود و بلندبالا؛ هم قد و قوارهی اسبش. چشمهای بادامی مورب را دوخت توی چشمهام. بعد داد زد: «خیت کاشتی آق معلّم.» و پا را فرو کرد توی رکاب، افسار اسب را گرفت توی دست و به تاخت رفت. بعد اسب شیههای کشید و صدای سماش که سنگ و کلوخ را میشکافت قطع شد بعد قلوه سنگی زوزهکشان خورد به شیشهی ماشین و تَرَک مثل جوهری که چکانده باشی توی آب خودش را پخش کرد. جلوی آقچهگل از تفنگ استفاده نمیکرد. پیشمهام را قورت دادم و سرم را بردم جلو. آهسته گفتم: «میپزی ازت بخرم؟» و ایستادم جواب بدهد. زل زده بود به ماشین، به شیشهای که مثل خمیر نرم شده بود. برگشت و خیلی ساکت نگاهم کرد و به نظرم آمد گفت: «نه.»
گفتم: «نه.» عاشر اما از پنجره پرید پایین. موقع پریدن خشتک تنبان تنکش پاره شد. خپله بود. گردنی کلفت و سیاه داشت و یقهی پیرهنی که زیر کت نیمدار یشمی میپوشید تا روی سینه باز بود. کبریت زد و مشعل را گرفت جلوم. گفت: «گرگها آمدن.»
گفتم: «بشین تو ماشین.» و خودم رفتم سمت کلاس که اتاقکی بود فرسوده از خشت و گل با چند تا تیرک چوبی روی سقف و بام حلبی. سقف موقع بارندگی چکه میکرد و دیوارها حسابی مرطوب بودند. گفتم: «نیایید بیرون. مراقب بخاری باشید.» بخاری خاموش شده بود. ناچار برگشتم چند تا هیزم انداختم. نفت ریختم، و مشعل را بردم توی بخاری و ایستادم تا صدای گرومبگرومب بلند شد و بعد نالهی غمگین هیزمها موقع سوختن.
نشستم توی ماشین، سوییچ را چرخاندم و استارت نخورد... چرخاندم و از سمت جنگل صدای شلیک گلوله آمد. جنگل میان روستا و مدرسه بود. وقتی سرمای هوا شروع میشد تک و توک در مه، توی جادهی سنگلاخ، پشت درختهای انار چشمهایی را میدیدم که برق میزد، اوایل نمیدانستم. بچهها بهم گفتند. مردم ده از حملهی گرگ وحشت داشتند. نمیشد خیلی راحت ترس را از دلشان بردارم. زوزهی گرگها را میشنیدیم یا خیال میکردیم میشنویم. بعد صدای جیرجیر در بلند شد. مشعل را گرفتم روبرو. یک سگ گر ولگرد پوزهاش را میمالید به چفت در. ته جیبم را گشتم. تکه پیشمهی کهنهای پیدا کردم و انداختم جلوش. رفتم طرف کلاس. وسط در ایستادم. ساکت و وحشتزده بهم نگاه میکردند. پرسیدم: «چند نفر زیرپیرهن تنشونه؟»
جمیله گفت: «آموزگار بفرمایید تو.»
«آق معلّم اونجا ایست نکن، بیا تو.»
- نیامدم بشینم.
«نگفتم بشین، وسط در نباش، شگون نداره.»
چند قدم رفتم جلو، سرم را بالا گرفتم: «همینه دیگه، اصلاً تو فکر داری؟ فکر میکنی؟»
عثمان زین را سفت بست و دست کشید به گردن اسبش بعد رو کرد به من. سر تا پام را نگاه انداخت و یکوری لبخند زد. گفت: «ساقا ناما1؟»
- آقچهگل یازده سالشه، چرا نمیفهمی؟
- پدرش بهت چی گفت؟ همنقدر که خوانده کافیه.
- درس مال همهست. دختر پسر هم نداره.
- مِن کی گفتم داره آق معلّم؟
- دوست داره درس خوندن رو. بهت نگفته؟
- مِن با بقیه کار ندارم، اما اون غلط میکنه. حالا برو بُگذار به کارِ ما برسیم.
فرداش خبر رسید که باید بروم اداره مراوه. گفتم حتماً منتقلم کردند شهر. ظهر بود که رسیدم. دستور دادند بروم حراست. در زدم رفتم تو. رییس گفت آدم مسئولیتپذیری هستی. حرفی نزدم. گفت یک گزارش داشتیم. هر چی فکر کردم هیچی یادم نیامد. گفت خبر دادند که شلوار جین میپوشی. حیف که دلم برای بچهها تنگ میشد. گفت بهترین معلّم دهی و نمیخواهیم گزک بدی دست کسی. به شلوار نگاه کردم بعد به رییس. آمدم بگویم به حرف کی دارم بازخواست میشوم اما لال شده بودم. برای همین گفتم «چشم». دستش را دراز کرد. «آستینهاتم بالا نده.» دست دادم و رفتم بیرون. نمیدانم چرا حالم خوش نبود. فکر کردم دیگر خسته شدم. از ده، از معلّمی، از آقچهگل و عثمان. بعد گرسنگی دیگر مجال نداد فکر کنم. چند قدم جلوتر تابلویی دیدم که گوشهی سمت چپش عکس فراغی بود با همان کلاه پشمی و عبای قرمز و ریش بلند و سمت راست نوشته بود "کلهپزیِ مختومقلی". تصمیم گرفتم ناهارم را بخورم و بر گردم ده برای شیفت عصر.
اگر پیاده راه میافتادیم سر بالایی بود و نزدیک عصر میشد و تاریکی که زورش به ده میرسید همه جا را میپوشاند. مدرسه و زمین گلی و جنگل و گلهی احتمالی گرگهای گرسنه که حالا از طرف یک انسان تهدید هم شده بودند. تیرگی پشت هر کسی را میلرزاند، مردم ده، بچههایی که توی کلاس نشستند، عثمان، عاشر، من. اما چارهای نبود. شاید میشد گله را لااقل منحرف کنیم.
-راه بیفت.
عاشر مشعلها را توی دست میچرخاند. مشعلهایی که با زیرپیرهن پسرها بود. زیرپیرهنهای کهنه و سوراخ که کرده بودند توی پیت نفت و آتش زده بودند برای روشن کردن راه، برای ترساندن گرگها.
- اگر به گرگ شلیک کرده باشه بدبخت شدیم.
- بدبخت؟
کفشهایِ لاستیکیِ سیاهش شلپ شلپ صدا میداد و گاهی از پاش در میآمد و گیر میکرد. گفتم: «غذای گرگ که آدم نیست، اگر خوب تا کنی بات کار ندارن.»
- هارَن.
- تو معاینهشون کردی؟
- عثمان گفته.
- ندیدی من هر زمستان از کنار دو سه تا شون رد شدم؟ دوستات نگفتن؟
- گفتن نمیدانستی که گرگن.
- بعد که فهمیدم.
عاشر دو تا مشعل را گرفته بود جلوی من دو تا هم جلوی خودش و از دوردست چشم بر نمیداشت. دیگر از زوزه خبری نبود و جاش صدای سم اسب بود و بوی سرگین. امیدم زیاد شده بود که خبری از گرگ نیست و اشتباه کردیم. بعد بوی پهن بالا زد و حس کردم پام توی یک چیز نرم فرو رفت. با آنکه کرک تنم بود و جوراب پشمی داشتم انگشتهام دیگر داشت کرخت میشد. گفتم: «بیا بچسب به من، یخ نزنی.»
یادم نمیآید به خاطر این همه بدبختی و نداری غر زده باشند انگار هیچچی براشان اهمیت نداشت یا عادت کرده بودند یا تجربهی بهتر از این را نداشتند. زنها بیشتر خوشبخت بودند. مدام میزاییدند و گاهی پیش میآمد بچههاشان کونلخت جلوی در زیر تراکتوری که دنده عقب گرفته بود له میشدند. دیده بودم زنها برای دفن یا زیارت نزدیکانشان قبرستان نمیروند. اجازه نداشتند. میگفتند حرام است. بعد، لابهلای صحبتها دستگیرم شد چرا. میگفتند روح مرده میتواند همه چی را ببیند. مثلاً میتواند آنجای زنها را ببیند. به طرز وحشتناکی خرافاتی بودند. فکر میکنم حق داشتند. گفتم: «عاشر هنوز فکر میکنی گرگ زده؟» جلوتر بود و ساکت بود و نمیشد باهاش حرف زد. داد زدم: «شرط میبندی؟»
همین طورند و باید انقدر ادامه میدادم که شاید جوابی بگیرم. «این دفعه به جای اسب سر گرگ. ها؟»
قدمها را تند کرد و من مشکوک شدم. رفتارش جوری بود که انگار همهی اینها تلهست و با کسی شرط گذاشته وسط. پرسیدم: «چیزی دیدی؟» جواب نداد و دوید توی مه. داد زدم: «چیکار میخوای بکنی؟» و با خودم فکر کردم اگر از این مهلکه جان سالم به در ببرم قطعاً جایی خواهم رفت که لااقل به مرگ طبیعی بمیرم. به ترکمنی گفت: «بیا، عثمانه، زخمی شده.»
چشمهای عثمان بهخاطر سرمای هوا و باد سرخ شده بود. عاشر پیرهنش را در آورد و پارهاش کرد برای بستن زخم برادر. یکبار گفته بود: «من با برادرم میجنگم، من و برادرم با پسر عموم...» هر روز دور زده بودند دور خانهی من و هر بار که صدای تیر میآمد روی کاپوت ماشین یک سگ گر مرده افتاده بود. از آرنجها و زانوی کبره بستهی عثمان خون میزد بیرون و کلاه پشمیای که توی سرما میگذاشت روی سرش نبود و وصلههای تنبانش باز شده بود. شلوار روییام را در آوردم اما نگذاشت تنش کنم. شالگردنم را باز کردم و انداختم روی گردن عاشر و روی سینهاش را پوشاندم. صدای عثمان که از ته حلقوم خشکش بیرون میزد رگدار و توخالی بود. به ترکمنی گفت پنجاه قلاده گرگ روستا را محاصره کرده. گفت آقچهگل نمیتواند بچه را بزاد باید ببریم بهداری و دستش را گرفت طرف جادهای که میرفت مراوه. و نگاه کردم به جادهی باریکی که معلوم نبود اما تپهها را دور میزد و میرفت پایین و اسبها به هن و هن میافتادند و حالا از ترس گرگ رم میکردند و سرازیر میشدند سمت دره. به نوک تپهها نگاه کردم که انگار شکم برآمدهی زمین بودند و فکر کردم توی این روستا چند تا بچه دیدم که بچه بدنیا آوردند؟ و دست چند تا از دانشآموزهام امسال نه سال دیگر یا دو سال بعد جای مداد بچه هست؟ مغزم یخ زد و تنم از سرما کرخت شد. عاشر را کشیدم طرف خودم و گفتم: «بهش بگو مگه خودش نبود اجازه داد برگرده مدرسه؟»
- چی میخواهی بگی آق معلّم؟
- با اسب خطر داره.
- کو اسب؟ اسب گلّهی گرگه دید رم کرد. همه چیه با خودش برد، زین، یراق، تفنگ...
- اسبهای بقیه؟ اونا چی؟
- مِن با بقیه کار ندارم.
بقیه میگفتند آقچهگل «ستارهش شومه»، میگفتند «آنّا گونی2 عروسی کرده، برای همین عادتی میشه، بچههاش نمیماند.» از ترس تلف شدن بهش اسب نداده بودند.
زمان میگذشت و آقچهگل داشت تلف میشد. با عاشر عثمان را تا دم در رساندیم. دمدمای غروب بود و گرگها واقعاً شروع کرده بودند زوزه کشیدن. گفتم: «اگر کاری نداشتی کاری نداشتن.» همهی وزنش را انداخت روی عاشر. عاشر فرو رفت توی گِل. زیر بغل عثمان را گرفتم. گفت: «هیچ، سگ گر هم قاتی گرگها شد.» وقت این صحبتها نبود. سرمای هوا استخوان را میسوزاند و گرگها گرسنه میماندند و روستا پر بود از گاو، گوسفند، مرغ... به عثمان گفتم: «چاقوی شکارت رو بده.»
- آق معلّم خدا رحمتت کنه.
دست برد طرف کمرش، چاقو را بر داشت، ضامن را فشار داد و تیغهی تیز و برّاقش را گذاشت بیخ گلوم. «نترسی؟»
رفتم طرف مرغ و خروسها. توی لانه پر از تاپاله و گِل و فضله و کاه بود. تو تو گفتم و چند تایی مرغ پریدند بیرون. دست بردم و یکی از آن چاقها و پرگوشتها را گرفتم. قدقد میکرد و بال میزد. چاقوی تیز را کشیدم روی گردنش و خون مثل فواره جهید بیرون. «برای پنجاه قلّاده چند تا کافیه؟»
عاشر رفت دنبال سیر کردن شکم گرسنهی گلّه و من عثمان را بردم تو اتاق. سفرهی ناهار هنوز پهن بود. دانههای چکدرمه از بشقاب ریخته بود بیرون و مگسها چند تا چند تا روی هم پایشان را میمالیدند به سرخیِ برنج. قابله که توی اتاق بود داد زد «آبِ گرم.» و آب را هر کار میکردی گرم نمیشد. در را که باز کردند سر آقچهگل را دیدم. پر چارقدش را گاز گرفته بود و جیغ نمیکشید و سرش روی متکا پشت هم به چپ و راست غلت میخورد. و بعد در بسته شد. «فکر کردم دوستش داری.»
«دارم.»
- داره میمیره.
به چشمزخم آویزان روی دیوار نگاه کرد گفت: «تو را باید آویزان کنند جای شگون نما.»
تا مدرسه با اسب یک ساعت راه بود. به عثمان گفتم چهل دقیقه طول میکشد آب گرم شود. چقدر آب لازم داشت؟ تازه معلوم نبود قابله بتواند بچه را که چرخیده بود بزائوند. باید میرساندیمش بیمارستان. مراوه بیمارستان نداشت و تا گنبد با حساب پیچهای جاده دو ساعت و نیم راه بود. از زیر در نور و گرما میزد بیرون. گفتم: «کمتر دل آدم میسوزه.»
- نَمَه؟
- ببریمش مدرسه، ماشین اونجاست.
- با چی؟
- اسب.
- مال کی؟
- جمیله. مگه دختر عموش نیست؟
- عموش قهره، برای پسرش... وقت گیر آوردی آق معلّم.
- اگه پول بدم؟
- ببینم اصلاً به تو چه؟
- قسم میخورم بعدش دیگه من رو نبینی.
پتو را با طناب گره زدم به تیرک و همه را بستم به اسب. آزمایش کردم بستها محکم باشد. عثمان زنش را انداخته بود روی بازو و لنگ لنگان نزدیک میشد. اسب را هی کردم. چرخید و بخار دهنش خورد توی صورتم. آقچهگل را گذاشت روی پتو و لحاف را کشید تا بالا. عرق کرده بود و موهاش چسبیده بود به صورتش. رنگشان دیگر سیاه نبود. صورت قشنگ کوچکش شده بود عین گِل خشکیده. لبهاش چاک خورده بود و نگاهش مثل سابق نبود. هیچ برقی نداشت. ماتِ مات بود. و جز درد و رنج نمیشد چیزی ازش خواند. بعد چشمهای زاغش افتاد به من. انگار خجالت کشید. با چارقد صورتش را پوشاند. فانوس را از تکهای چوب که حائل اسب و تخت بود آویزان کردم. پارچهی سفید لحاف روی دخترک لکه میشد و من آب دهنم را که قورت دادم مزهی خون میداد.
تخت روی گل رد میانداخت و شلپشلپ سم اسب لای صدای خندهی گرگها گم میشد. افسار اسب را که توی دستم یخ زده بود میکشیدم و به نالههای یواشکی آقچهگل گوش میدادم و صدای گنگ درس جواب دادنش در پس حافظهی شنیدههام نزدیک و پررنگ میشد. صدای همهی پسرها و دخترهایی که دور او جمع میشدند و میگفتند: «جواب این چی میشه؟» و آقچهگل یکییکی سوالها را حل میکرد و میداد دستشان. وقتی هنوز درس میخواند. وقتی هنوز محصل بود.
شقیقههام میزد. دلم میخواست بروم یقهی هر کسی که سر راهم باشد بگیرم و بگویم: «ببینید چه بلایی سر این آوردید؟» زورم نمیرسید به جواب برسم و دلم میخواست برای همهی دخترکهای سرزمینم زار بزنم. فکر کردم هار شدم و دلم میخواست زمین و زمان و عثمان را با هم بدرم. سایه عثمان دیگر جلوم نبود. برگشتم پشت سر را نگاه کردم. عقب افتاده بود و از آقچهگل سر و صدایی بیرون نمیآمد. افسار را شل کردم و ایستادم تا اسب بهم نزدیک شد. از همان جلو آهسته صداش زدم: «آقچهگل!» جوابی نشنیدم. تا چند دقیقه پیش صدای نفسهاش بود که مدام تندتر میشد و بوی گندیدهی خون که با باد سرد میآمد میخورد به نوک دماغم. سایهی عثمان افتاده بود زیر شکم اسب. باز شل کردم. گفتم: «خیلی درد داری؟» چیزی نگفت یا من نشنیدم. افسار را گرفتم و دوییدم. عثمان داد زد: «هوی ایست کن برسم.»
گفتم: «نفهم.»
نفسنفس زنان آمد کنارم ایستاد. «چی گفتی؟»
«جواب نمیده.»
- چی میگی؟داره تکان میخوره.
زیر لب گفتم مرتیکهی نفهم. و صدام را بردم بالا «تکانهای اسبه.»
- شاید از حال رفته.
- چرا نمیذاری جیغ بکشه؟
خواستم بروم بالای سرش. بگویم: «جیغ بزن، ناله کن، خجالت نکش.» شانهام را گرفت. «هوی! کجا؟»
- لحاف رو بکش کنار.
- چشماته درویش کن.
سر لحاف را کمی تا زد و نگاه تیزش روی صورت کبود زنش کُند شد. لبهای سفید پارهپارهی آقچهگل که خون روش شیار بسته بود انگار تکان خورد و گفت: «بردارید.» پریدم و لحاف را برداشتم. بوی تعفن میداد. برآمدگی شکمش افتاده بود پایین. نبضش را گرفتم. اشتباه نکرده بودم. آقچهگل مرده بود. و من شاهد بودم که چطور به این روز افتاد.
- آق معلّم تو را به خدا. از حال رفته نه؟
-نه.
شانههام را گرفت و تکانم داد. «تو را به خدا یک کار کن.»
گفتم خفه شو نفهم. و افسار اسب را ول کردم. همهی بدنم کرخت بود. مشتهاش را به طرف سر و سینهی من حواله میکرد و میگفت: «آق معلّم تو را به خدا...»
اشکهام سرازیر شد. «بوشلوق بده، دختر بود.»
- آق معلّم... و نگاهش رنگ التماس گرفت.
داد زدم «گمشو.» و بعد شروع کردم به دویدن. نمیخواستم به حرفهاش گوش کنم. خشم و تاسف توأمان همهی وجودم را گرفته بود و باید جایی میرفتم. جایی که همهی صداها تمام شده باشد؛ زوزهی گرگها، شیههی اسب، نالههای غمگین. دویدم آنقدر که رمقی برام نماند. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. همه جا پر از هیچی بود، پر از تاریکی و نمیشد انتهای جاده را دید. یکجایی غریب نزدیک مدرسه ایستادم و صورتم را گرفتم سمت آسمان و دستها را باز کردم. برف آرام باریدن گرفته بود. انگار گلهای سفید که پیچ و تاب میخورد و روی من و روی شاخههای لخت وکبود مینشست. تمام بدنم میلرزید. سردم بود اما زیر برف ایستادم. ایستادم که سر تا پام را بپوشاند. دلم میخواست بوی برف بگیرم، بوی گُل سفید.
نمیدانند.