گوینده: مرضیه غازی
پیرمردی، در حالی که چانهاش را به عصایش تکه داده بود، درست روبرویم نشسته بود و به گوشهای از پارک ساعتها بود زل زده بود. مسیر نگاهش را دنبال کردم، خبری نبود. گوئی ماشین زمان ذهنش را به جائی دور دست در گذشته یا اینده غرق کرده بود که حتی سوال عابری که از او ساعت پرسید به خودش نیاورد. من جواب دادم که ساعت ۸: ۲۰ دقیقه است و به پیر مرد زل زدم. مشخص بود یا خاطرهای شیرین در گذشته را مرور میکند یا ارزوئی دیرینه را در حال تحقق میبیند، این را از تبسمی که بر چهرهاش نشسته بود میشَد فهمید. آنقدر تبسمش شیرین بود که حیفت میامد صدایش کنی و بگویی پدر وقت قرصهایتان شده…
صدای اذان ظهر مرا به خود اورد. پیرمرد لبخند زنان پرسید: دخترم من شبیه کسی هستم برای شما؟ چون خیلی وقته به من زل زدین و اشک میریزین. . دقیقتر که نگاه کردم چینهای پیشانی اش، چشمهای پر از اشتیاقش، لبخند دوست داشتنیاش و حتی لکههای سفید روی دستهایش شبیه پدرم بود؛خودمو جمع و جور کردم و گفتم: خاطره شیرینی از گذشته بود که آن زمان اشک شوق ریخته بودم. بهتر نیست نهار با هم باشیم و گپ بزنیم و از خاطره هایمان بگوییم؟
مکثی کرد و گفت: دخترم خونه منتظرمه، آخه اون تنهایی غذا نمیخوره، به بهونه منم شده یه لقمه میخوره
خنده تلخی زدم و گفتم: بهش گفتم امروز نهار شما رو قرض میگیرم که با هم دیزی بخوریم. من خونه دیزی دارم و دو تا کاسه و یه گوشت کوب و یه بشقاب سبزی که منتظرمونن
خندید و گفت: پس سر راه سنگک بخریم، چون دیزی فقط با سنگک میچسپه
اسمت یادم نیست ولی میدونم خیلی دوستت داشتم…