گوینده: پیمانه ظهیرالدینی
از تاکسی که پیاده شد در را بست و بقیه کرایهاش را گرفت. لبههای کتش را بالا داد تا سوز سرمایی که از غرب خیابان طالقانی میوزید کمتر صورتش را شلاق بزند. روبهرویش خیابان برفروشان است و در انتهای خیابان ساختمان خانه هنرمندان قرار دارد و در پس آن کوهها به خوبی دیده میشوند. نیمه دی است و هوا بهقدری صاف است که از هرکجای شهر به شمال نگاه کنی کوههای اطراف تهران را میبینی. راسته خیابان برفروشان را طی میکند تا به ساختمان برسد. بهنظر طولانیتر میرسید اما زود تمام شد. از کنار اتاقک نگهبانی پارک که سمت راستش قرار دارد رد میشود و مقابل حوض وسط حیاط میایستد و به ساختمان نگاه میکند. ساختمانی قدیمی ولی مرمت شده و تمیز. در اطراف حوض چند صندلی است که تکوتوک دختر وپسری رویشان نشستهاند و حرف میزنند. از پلههای ساختمان بالا میرود و دستگیره در آهنی قهوهایرنگ را تکان میدهد. در قفل است. بهنظرش عجیب است که صبح شنبه هنوز کسی سرکار نیامده باشد. از لای شیشهها سایهای را میبیند که از راهپله انتهای سالن پایین میآید. به شیشه میکوبد و توجه سایه را جلب میکند. سایه هر چهقدر نزدیکتر میشود طرحاندام و بعد چهرهاش بیشتر مشخص میشود. مردی میانسال است با ریش پروفسوری و کله طاس. سرش را نزدیک میآورد و میگوید: «شنبهها تعطیل است.»
«با آقای جعفری قرار دارم. گفتن امروز بیام.»
مرد دست میکند در جیبش و دسته کلیدی در میآورد و با یکی از آنها قفل در آهنی را از داخل باز میکند.
از لای در نیمه باز دوباره حرفش را تکرار میکند. «با آقای جعفری قرار دارم. خودشون گفتن امروز بیام. برای استخدام.» وارد سالن ساکت و خاموش میشود و در آهنی آرام پشت سرش بسته و قفل میشود. همراه مرد به اتاق کوچکی که گوشه سالن کنار راهپلههاست میرود و مرد در اتاق را باز میکند و گوشی تلفن را برمیدارد و با دست به او اشاره میکند که روی صندلی بنشیند. در لابهلای صفحات یک دفترچهتلفن سیاهرنگ و قدیمی دنبال شمارهای میگردد. زیر شماره را با انگشت نشانه میرود و شماره میگیرد.
باید برود طبقه دوم راهروی سمت راست، اتاق اول سمت چپ. جلو اتاق که میرسد سلام میکند و داخل میشود. آقای جعفری داخل اتاق پشت یک میز نشسته است و مشغول نگاه کردن به برگههایی است که جلویش کوت شدهاند. سرسری با او دست میدهد و تعارفش میکند که بنشیند. «اینجا شنبهها تعطیله. گفتم امروز بیای که تعطیل هستیم و بچهها نیستند تا بشه سرفرصت با هم آشنا بشیم و فردا که بچهها اومدن دیگه راه و چاه رو بلد باشی. حقیقتش اینه که ما اینجا کسی رو میخواهیم که خدماتی باشه. یعنی هم کار فنی بکنه هم به بچهها سرویس بده. آبدارچی نمیخواهیم باشه، ولی اگر لازم شد خریدی چیزی هم برای بچهها انجام بده. کلا کسی رو میخواهیم که کنار دست بچهها باشه. مخصوصا در کار نصب آثار داخل تالارها کمکشان باشه. اون قسمت نیرو کم داریم و تو در آن قسمت حتما به درد خواهی خورد. سلسله مراتب رو هم فردا بهت میگم. امروز فعلا با ساختمان آشنایت میکنم. بیا بریم یه دوری بزنیم.»
کاغذها را روی میز رها میکند و کتش را از پشت صندلی برمیدارد و سمت در میرود. به سمت انتهای راهرو میروند و از سالن موسیقی شروع میکنند و بعد تکتک تالارها را نشانش میدهد. «قبل از اینکه بریم پایین بیا پشت بام رو هم نشونت بدم. اونجا رو هم سالن زدیم و بعضی از برنامهها اونجا اجرا میشه. تو بیشتر مسئول اونجا خواهی بود.» از در شیشهای طبقه آخر که بیرون میروند و روی پشتبام پامیگذارند انگار روی ابرها پاگذاشتهاند. دورتادورشان را فضای سبز و درختهای قدیمی گرفته است و آسمان آبی و ابرهای سفیدش بر سر کوهها نورافشانی میکنند. تا به حال تهران را اینقدر شفاف و تمیز ندیده بود. جعفری در سولهای را که سمت راستشان قرار دارد باز میکند و چراغ را که نور کم فروغی دارد روشن میکند و پرده ضخیم مخمل را کنار میزند و داخل سالن را نشانش میدهد. سالن خالی است با دیوارهای سیاه. چند نیمکت گوشه سالن روی هم تلنبار شدهاند. در را که میبندند حس میکند تکان سایهای را داخل سالن دیده است. برمیگردند طبقه اول و دوری هم در گالریهای آنجا میزنند. مجسمه دستبهسینه مردی سبیلو در انتهای راهروی سمت چپ توجهش را جلب میکند. وقتی از کنارش رد میشوند یک لحظه خیال میکند که مجسمه واقعیست. جعفری خیلی سریع همهجای گالری طبقه پایین را نشانش میدهد و قبل از اینکه او اسمها و عناوین را به خاطر بسپارد از راهرو گالری بیرون میآیند. در فلزی تیرهای را نشانش میدهد. «این در رایزر و تاسیسات هست که به طبقه پایین هم راه داره. فردا با بچههای تاسیسات که بیشتر توی زیرزمین ساکن هستند یک نگاهی بهش بینداز.» جعفری در بسته فروشگاه را هم نشانش میدهد. «این فروشگاهه. اینجا اجاره داده شده به یه گروه جوون که کارهاشون هم با خودشونه. اگر بهت کاری سپردن بگو وظیفه من نیست. شنبهها اونها هم تعطیل هستند.» راهرو روبهرو را نشان میدهد. «اون راسته هم مال رستوران گیاهی و کافه شده و ما از اینور در رو بستیم. ورود و خروجشون از حیاط پشتیه. ژتون غذا هم بهت دادیم میتونی با تخفیف داخل اونجا غذا بخوری. اونا خودشون آدم دارن و نیازی نیست کاری براشون انجام بدی. مگر وقتهایی که مسئله تعمیرات ساختمون در میون باشه.» زیرزمین را هم سرسری نگاهی میاندازند و برمیگردند طبقه بالا به اتاق جعفری. ظهر شده است و شکمش قار و قور میکند. خجالت میکشد. جعفری گوشی تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد. «آقای لطفی، زحمت میکشی زنگ بزنی سه تا ساندویچ برامون بیارن؟ فقط بیزحمت بپرس چهقدر میشه، من حساب میکنم. دست شما درد نکنه. نوشابه یادت نره.» گوشی تلفن را میگذارد. «خب امروز برنامهات چیه؟ وقتت آزاده؟ میتونی بعد از غذا بمونی یک کم به من کمک کنی؟»
«من وقتم آزاده آقا. در خدمتم. راضی به زحمت نیستم. یه چیزی خوردم.»
«یه ساندویچه دیگه. چه زحمتی؟» جعفری کاغذهای روی میزش را دسته میکند و سمت او میگیرد. اینها پرینت آثاریه که توی تالار اون سمت دیدی. باید بعضیهاشون جابهجا بشن. بچهها اشتباه کردن آثار اساتید رو هم آوردن این طبقه. باید ببریمشون پایین تو اون گالری بزرگه که دیدی. همون که انتهاش مجسمه داره. کار زیادی نیست. دو سه ساعته تموم میشه.»
■
غذا را دور هم خوردهاند، لطفی تهمانده ساندویچها و کاغذ دورشان را لای روزنامهای که روی میز پهن کردهاند میپیچد و گلوی شیشههای خالی نوشابه را میگیرد و از جایش بلند میشود و میرود سمت در اتاق.
«دستت درد نکنه لطفیجان. زحمت شد برات.»
«خواهش میکنم مهندس. چه زحمتی؟ دست شما درد نکنه. خیلی چسبید. شما جسارتا خیلی دیگه کار دارید امروز؟»
«نه. ما دو ساعت دیگه جمع میکنیم میریم. اگر دیرت میشه کلید رو بده من، خودم درها رو میبندم.»
«نه آقای مهندس. تا دو ساعت دیگه خودم هستم که. بازی ساعت پنج شروع میشه. ساعت چهار هم برم خونه میرسم بازی رو ببینم. بهجاش فردا بازخواست نمیشم.»
«باشه پس ما هم زودتر دست به کار میشیم.»
کار جابهجایی تابلوها سختتر از آن چیزی بود که تصور میکرد. آقای جعفری نگذاشت که تابلوها را چندتا چندتا با هم بلند کند و با هم بیاورد پایین و هر بار فقط یک تابلو را پایین برده. تعدادشان را نشمرده ولی ده، دوازده باری این مسیر بین تالار بالایی و تالار پایین را پیموده و از کت و کول افتاده. آقای لطفی هم در اتاقش لمداده به صندلی و چشمهایش را بسته. برمیگردد بالا تا تابلوهای کوچکتری که ماندهاند را بیاورد. روی پاگرد طبقه دوم دوباره سایهای را میبیند که از گوشه سالن رد میشود. زیر لب بسمالله میگوید و میرود سمت تالار پاییز. این اسمی است که روی این سالن گذاشتهاند. تابلو را که از زمین برمیدارد و برمیگردد دوباره حرکت سایهای را بر دیوار راهرو میبیند. کمی ترسیده است. صدا میزند: «آقای مهندس، کسی اونجاست؟» چند لحظهای صبر میکند ولی جوابی نمیشنود. سریع از تالار خارج میشود و سمت راهپلهها میرود. بهنظرش راهپله تغییر کرده و شبیه آن چیزی که چند بار قبل از رویش عبور کرده نیست. از مجسمه اسب چوبی که کنار شیشه پاگرد قرار داشت اثری نیست و دیوارها چرکتر شدهاند و انگار که راهپله را تازه شسته باشند کمی لیز شده و بوی گازوئیل در هوا موج میزند. سنگینی سایه کسی را پشت سرش احساس میکند. صدای پایش شبیه صدای پای کسی است که پوتین سربازی پوشیده باشد. برمیگردد. کسی نیست. صدا قطع شده و فضا به حالت قبل برگشته. نگاه میکند، مجسمه چوبی اسب سر جای خودش است و دیوارها دوباره سفید و براقند. باز بسمالله میگوید و پایین میرود. لطفی همچنان خواب است. پیش آقای جعفری که میرسد و تابلوها را کنار دیوار میگذارد کمی اینپا و آنپا میکند. ولی طاقت ندارد. «اینجا جن داره؟»
جعفری که در حال چکشزدن به میخ روی دیوار است دستش روی هوا میماند و برمیگردد سمت او. خجالت میکشد که اینطور بیمحابا سوال کرده. با دست سمت سالن و راه پله را نشان میدهد. «تو راهپله فکر کردم کسی رو دیدم.»
«خب؟»
«چیزی نبود. ولی یه لحظه به نظرم اومد که کسی غیر از من اون بالا بود.»
«خب راستش قبلا هم یکی دوتا از بچهها یه چیزهایی گفته بودند. ولی نگران نباش جنهاش مهربونند.» جعفری وقتی میبیند که شوخیش نگرفته دستش را که خسته شده است پایین میآورد و یک قدم برمیگردد به سمت او. «راستش این ملک قدیمیه و از زمان پهلوی اول کلی آدم اینجا زندگیکردن و مردن. بعید نیست یه چیزایی اینجا اتفاق بیفته که از قدرت درک ما خارج باشه. ولی تا حالا کسی چیزی ندیده.»
«فیشرآباد یعنی چی؟»
«این رو از کجا شنیدی؟»
«نمیدونم. فکر کنم تو راهپلهها شنیدم.»
جعفری سرتا پایش را نگاهی میاندازد. به نظرش جوانک کمی عجیب و غریب است. «فیشرآباد اسم قدیم این محل بوده. کلی از او زمان گذشته و حالا اسم این خیابان ایرانشهر شده و این منطقهرو با این اسم میشناسند. برو بقیه تابلوها رو بیار که زودتر بریم. اگر میترسی تنها بری بالا لطفی رو هم صدا کن تا همراهت بیاد.»
روی پاگرد دو دل میشود که لطفی را بیدار کند یا نه. منصرف میشود و میرود بالا. چهار، پنجتا تابلو باقی مانده. بینشان یک تابلوی کوچک با قاب طلایی و مجلل اما قدیمی نظرش را جلب میکند. تصویر چهره یک دختر زیباست که ظریف و دقیق کشیده شده. تصویر انگار که زنده است و به او نگاه میکند. «قشنگه، نه؟» برمیگردد. سربازی با یونیفرم ارتش و کلاه به سر کنارش ایستاده. سرباز به عکس اشاره میکند. «قشنگه، نه؟» تالار تاریک شده و نوری کمرنگ از منبعی نامعلوم اطراف آنها را روشن کرده. هم ترسیده و هم جاخورده، ولی سعی میکند خیلی زود بر ترسش غلبه کند.
«شما میشناسیدش؟»
«زیاد نه. فقط میدونم اینجا زندگی میکرده.» در نگاه سرباز غمی نشسته.
«از کجا میدانید؟»
«خودش بهم گفته.»
«چهجوری؟ مگه زنده است؟»
«نه، اون هم فوت کرده. مثل من.»
دوباره ترس به سراغش میآید و عرق سردی بر پشتش مینشیند. سرباز میفهمد. برای آرام کردنش دست روی شانهاش میگذارد. دستش وزنی ندارد.
«…شما خیلی وقته که فوت کردین؟»
«یعنی میخوای بگی هنوز نفهمیدی که من متعلق به این زمان نیستم؟ از نشان کلاهم معلوم نیست؟» سریع دستش را جلو دهان او میگیرد. «دوباره بسمالله نگی یهوقت. گفتی اسمت چی بود؟»
«من باور کنم که دارم با یک روح حرف میزنم؟ شما بودی که تو راهرو در گوشم گفتی فیشرآباد؟»
«آره. من بودم. تو هم داری با روح یک سرباز که خدمت اجباریش رو اینجا گذرانده و دوسال آزگار در این ساختمان و باغ نگهبانی داده و آخرش همینجا خودش رو خلاص کرده حرف میزنی.»
«شما خودت رو کشتی؟اینجا؟»
«بله. خودزنی کردم. با تیغ اصلاح رگ دستم رو زدم. نگاه کن.» دستهایش را جلو میآورد و روبهروی او میگیرد. دورتا دور دستهایش شکافته و رگ و پی آن بیرون زده. «میبینی؟»
«آخه… چرا خودت رو کشتی؟»
«به خاطر اون.» با چشم به قاب عکس اشاره میکند. «وقتی گفتم زیاد نمیشناسمش دروغ گفتم. تو هم اگر یک سال تمام توی این باغ تنها باشی و هر شنبهشب منتظر باشی تا اون بیاد پیشت و باهات حرف بزنه، آخرش دیوانه میشی و رگ دستت رو میزنی. یعنی چارهای جز این برات باقی نمیماند.»
«چرا اینجا تنها بودی؟ مگه سرباز نبودی؟ بقیه کجا بودن؟»
«بقیه رفته بودن شاه رو بیرون کنند. من رو یادشون رفته بود.»
«یعنی شما سی ساله که مردی؟ همون اول انقلاب؟»
«آره. عمرم تا همونجا قد داد. بقیهاش رو نفهمیدم.»
به قاب عکس که هنوز بلاتکیف در دستانش مانده اشاره میکند. «این خانم هم همون موقع مرده؟»
«نه. پهلوی اول.» سرباز کمی سردرگم و آشفته به نظر میرسد.
«چی؟ پهلوی… چی؟»
سرباز که آشکارا آشفته شده و نگاهش مدام به گوشه اتاق برمیگردد بیحوصله جوابش را میدهد. «زمان رضاخان خودش رو کشت… قاجار بود… انجمن حریت نسوان… میدونی مشروطه چیه؟»
«آره. میدونم… مشروطه دیگه.»
سرباز کمی چرخ میزند و باز روبهروی او میایستد. «روزهای شنبه این ساعت که میشه دلم شروع میکنه به جوش زدن. شور میزنه. بیقرار میشم. میدونم یه اتفاق شومی قراره رخ بده. یعنی در واقع اتفاق شومی رخ داده. خیلی وقت پیش رخ داده. مرجان خانم شنبهها ساعت پنج خودش رو میکشه. یعنی خودش رو کشته؛ خیلی سال پیش. ولی نمیدونم چرا من هر شنبه این ساعتها دلهره میگیردم و دلشوره ولم نمیکنه. قلبم میخواد از سینهام بیرون بزنه. من که کاری از دستم برنمیآد. من که اون زمان زنده نبودم که برم و جلوش رو بگیرم. من که دستم به جایی بند نیست. تازه وقتی ساعت پنج میشه و اون تموم میکنه دلشورههام بیشتر هم میشه. ترس اینکه دیگه نیاد سراغم. نگرانی از اینکه دیگه نبینمش. آخه میدونی، ساعت پنج میآد. هر شنبه وقتی که میمیره میاد اینجا. خودش که نه. روحش. باید بمونی و ببینیش.»
صدای قدمهایی از راهرو شنیده میشود. تالار دوباره با نور مهتابیهای سقفی روشن شده. قاب عکس را کنار دیوار میگذارد. آقای جعفری در چارچوب ورودی ظاهر میشود. «کجایی پسر؟ کلی پایین منتظرت موندم. داره غروب میشه. چرا این چندتا دونه رو نیاوردی؟»
دستپاچه شده و دنبال جواب میگردد. اما جعفری منتظر نمیماند. به تابلوها اشاره میکند. «بیا با هم ببریمشون پایین که زودتر بریم.»
تا وقتی آخرین تابلو هم روی دیوار جابگیرد دل توی دلش نیست. تصویر زن قاجار هم جزو کارهای نمایشگاه روی دیوار نصب شده. جعفری متوجه تفاوت این تابلو با بقیه کارها شده بود اما به خیال اینکه جزو آثار شرکتکننده در نمایشگاه است آن را هم نصب کرده. اما نام صاحب اثر را در لیست پیدا نکرده بودند. گفته بود: «فعلا روی دیوار بماند تا فردا از بچهها پیگیری کنم.»
مجبور میشود وسایلش را که در واقع یک کولهپشتی است بردارد و همراه جعفری از ساختمان خارج شود. جلو حوض که میایستند آقای لطفی را میبیند که در ساختمان را قفل میکند و از پلهها پایین میآید. لطفی برای جعفری دستی تکان میدهد و میرود سمت اتاقک نگهبانی و مشغول خوشوبش با نگهبان پارک میشود. جعفری هم که حالا دیگر سیگارش را روشن کرده و دستش آزاد شده دستش را برای دست دادن جلو میآورد.
«مسیرت کدام سمته؟ میخوای تا دم مترو برسونمت؟»
«نه آقا ممنون. خودم میروم. تا میدان فردوسی پیاده میرم.»
«حیف شد. من میرم بالا سمت هفتتیر. الان بازی شروع میشه و باید زودتر برسم وگرنه میرسوندمت.»
«ممنون آقا. میرم خودم. شما بفرمایید.»
«باشه. پس فردا ساعت هشت اینجا باش تا با بچهها آشنا بشی و کار رو شروع کنیم دیگه.»
«چشم. خدمت میرسم.»
وقتی جعفری دور میشود او هم برمیگردد سمت اتاقک نگهبانی و نگاه میکند. لطفی رفته است و نگهبان پیر و چاق هم نشسته داخل اتاق و مشغول ور رفتن با یک رادیو کوچک رو میزش است. برمیگردد سمت ساختمان و به در آهنی قهوهایرنگ نگاه میکند. خیلی دلش میخواهد که بتواند برگردد داخل و باز با سرباز حرف بزند. گربهها روی چمنها دنبال هم گذاشتهاند و وقتی نگاهشان میکند توجهش به رستوران سمت راست ساختمان جلب میشود که با کیسههای ضخیم پلاستیکی حریمش را از پارک جدا کرده. به جناح شرقی ساختمان میرود و میبیند که در رستوران باز است. از پلهها بالا میرود و سرک میکشد. صداهایی از قسمت آشپزخانه شنیده میشود اما کسی در راهرو دیده نمیشود. وارد که میشود یک نفر پیشبند به کمر از آشپزخانه خارج میشود اما بدون توجه به او میرود سمت دیگر راهرو و وارد سالن میشود. در انتهای راهرو دری را میبیند. مطمئن است که این همان دری است که جعفری موقع توضیح دادنهایش از داخل ساختمان به آن اشاره کرده بود. باید خودش را به آن برساند. هنوز به در نرسیده که کسی از لای چارچوب در آشپزخانه سرک میکشد و نگاهش میکند. دستپاچه میشود.
«ببخشید دستشویی کدام طرفه؟»
مرد با نوک کارد آشپزخانهای که در دست دارد به سمت در ورودی اشاره میکند. عجیب است که متوجه پاراوانهای کناری نشده بود. میرود پشت پاراوان و وارد دستشویی میشود. چیزی به ساعت پنج نمانده و باید خودش را زودتر برساند داخل ساختمان. شیر روشویی را باز میکند و آبی به صورتش میزند. برایش عجیب است که چرا حرفهای سرباز اینقدر برایش مهم شده و دلش میخواهد برگردد پیش او. از پنجره دستشویی به پارک پشت ساختمان نگاه میکند. چند نفری در رفت و آمدند. شیر آب را میبندد و آرام از دستشویی خارج میشود. بیمعطلی خودش را به در چوبی انتهای راهرو میرساند و دستگیره در را میچرخاند. در قفل است اما با کمی فشار لایش باز میشود. دست میکند در جیب پیراهنش و کارت مترویش را درمیآورد و میاندازد لای شیار در و زبانه را عقب میدهد. در باز میشود. خودش هم از این ترفندی که زده و توانسته در را باز کند جا خورده اما به خودش مسلط میشود و سریع میخزد داخل ساختمان و در را آرام پشت سرش میبندد. سالن تاریک است. بیرون هم هوا تاریک شده. فقط راهپله بهخاطر نور چراغهای پارک که از پس شیشههای قدی به داخل نفوذ کردهاند کمی روشن است. آرام از پله اول بالا میرود ولی متوجه صدایی در ته راهروی سمت چپ میشود. به سمت راهرو میرود. از مجسمه دستبهسینه مرد سبیلو در انتهای راهرو خبری نیست. راهرو تاریک است و دیوارها مثل سابق نیستند. فقط یک در قدیمی سمت چپ راهرو دیده میشود. لای در باز است. لنگههای در را هل میدهد و در باز میشود. داخل سالنی که همین چند لحظه پیش تابلوها را نصب کرده بودند هیچ چیز نیست جز یک تخت چوبی در وسط سالن و پیکر زنی باریکاندام پیچیده در حریری سفید و نشسته بر روی تخت و کاسهای برنجی روبهرویش. فضا بهطور باورنکردنی از نوری عجیب و غیرعادی قرمز رنگ است و خالی بودن فضا آنجا را شبیه یک سرداب یا حمام قدیمی کرده است. نزدیک تخت میرود. زن سرش را برمیگرداند. همان دختری است که در تابلو دیده بود و سرباز دربارهاش حرف زده بود. چهره او هم بر اثر این نور عجیب و مرموز قرمز رنگ به سرخی میزند. در دستش یک تیغ اصلاح خونآلود دارد و داخل کاسه برنجی هم پر از خون است. دورتا دور مچ دستهای دختر هم بریده شده و خون رویشان دلمه بسته. دختر با چشمان بیفروغش همچنان نگاهش میکند. در نگاهش چیزی دارد که دل آدمیزاد را میلرزاند. سرباز هم حالا کنار تخت ظاهر شده و کنار دختر ایستاده. به آنها نگاه میکند. به زوجی خوشبخت میمانند که انگار روبهروی سهپایه یک دوربین قدیمی منتظر هستند تا عکاس در لنز دوربینش را بردارد و عکسشان را بگیرد.
فردا که جعفری میآید سرکار تا ساعت نه منتظر او میماند تا بیاید و کارش را شروع کند. اما خبری از او نمیشود. جای خالی روی دیوار تالار برای یکی از کارمندها که قرار است لیست نمایشگاه را کامل کند سوال میشود و وقتی آقای جعفری را همراه خود به تالار میبرد از تعجب جعفری و حیرتی که در چشمانش میبیند کنجکاو میشود و به اتفاق به اتاق دوربینهای مداربسته میروند و مشغول دیدن فیلمهای شب گذشته میشوند. جعفری اصرار میکند که فیلم را از ساعت سه و نیم به بعد نوار ضبظشده ببینند چون او مطمئن است که خودش تابلو را آن ساعت آنجا نصب کرده. بقیه کارمندها هم از سر کنجکاوی جمع خواهند شد تا نصب شدن تابلو و خارج شدن آنها از ساختمان را ببینند. اما کمی بعد از ساعت چهار متوجه حرکتی در گوشه تصویر میشوند و دست نگه میدارند تا ببینند چه رخ میدهد. او را میبینند که از لای در رستوران آرام داخل میشود و به سمت راهپله میرود اما روی پله اول نظرش عوض میشود و برمیگردد به سمت راهرو سمت چپ و میرود به سمت گالریها. تصویر دوربینها را عوض میکنند تا ببینند او در آن قسمت ساختمان چه خواهد کرد. اما خواهند دید که او فقط وسط گالری ایستاده و تکان نمیخورد. فیلم را جلو میبرند اما او همچنان بدون حرکت وسط سالن ایستاده است و هیچ چیز غیرعادی در تصویر دیده نخواهد شد. اما درست یک دقیقه قبل از ساعت پنج نوار ضبطشده وقتی که حوصله کارمندان دیگر سر رفته و قصد رفتن میکنند او تکانی میخورد و سمت تابلوی روی دیوار میرود و آن را پایین میآورد و در کولهپشتیاش میگذارد و آرام از راهی که آمده برمیگردد و از ساختمان خارج میشود. کارمندان و آقای جعفری غافلگیر میشوند و مات و مبهوت به یکدیگر نگاه خواهند کرد. حالا دقیقهشمار روی تصویر ساعت نه شب را نشان میدهد و آنها از اینکه چهار ساعت از نوار ضبط شده موجود نیست تعجب میکنند و شروع خواهند کرد به گمانه زنی و درست کردن شایعات. ولی آقای جعفری از همه متعجبتر به تمام حرفهای جوان در روز گذشته فکر خواهد کرد و تمام رفتارش را مرور خواهد کرد و در نهایت به این نتیجه خواهد رسید که او خیلی عجیب و غریب بوده و چند باری هم که حرف زده بیشتر درباره جن و فیشرآباد و حضور کسی در طبقه بالا حرف زده. جعفری قصد میکند وقتی زنگ زدند به پلیس برای اعلام سرقت همینها را به آنها هم بگوید. جعفری نمیداند چگونه اعلام کند که او را درست نمیشناخته و شب گذشته که کنار خیابان به صورت اتفاقی سوارش کرده، در مسیر از کار و بار او پرسیده و متوجه شده که او بیکار است و تصمیم گرفته برایش کاری دستوپا کند. برای آنکه سوءظنها نسبت به خودش را از بین ببرد باید از نحوه آشناییاش با او برای پلیس بگوید. همه درگیر موضوع دزدی و چگونگی ورود سارق و قسمتهای چهار ساعته حذف شده از روی نوار خواهند شد و تا وقتی افسر مربوطه درباره اثر سرقت شده سوال نپرسد هیچ کس یاد تابلو نمیافتد. پلیس به این نتیجه خواهد رسید که هیچ کدام از پرسنل درباره تابلو سرقت شده اطلاعاتی ندارند و قبل از آن هیچگاه آن را ندیدهاند. اما همه به طبیعی بودن تصویر آن در فیلمهای ضبظ شده اشاره خواهند کرد.
شب قبل را در پارک گذرانده و کولهپشتیات را زیر سرت گذاشته بودی. حالا اما سوار بر اتوبوسی که به سمت میدان بهارستان میرود نشستهای و کولهپشتی روی پایت است. به سرباز و دختر قول دادهای که تابلو را مقابل ساختمان مجلس ببری و آن را آنجا آتش بزنی. این تنها خواستهای بود که دیشب دختر لب به بیانش گشوده بود. گفته بود با این کار روحش آزاد میشود و اینگونه به چیزی که برایش زندگی کرده و جان داده خواهد رسید و بعد از آن دیگر زجر نخواهد کشید. سرباز هم از این برزخی که گرفتارش شده رها خواهد شد و همراه دلدارش به آرامش خواهد رسید. بیچون و چرا قبول کرده بودی و قاب را از دیوار پایین آورده بودی و گذاشته بودی در کولهپشتی و زدی بودی بیرون و آن زوج را که عاشقانه دستان یکدیگر را گرفته بودند به حال خود رها کرده بودی. تابلو اما داخل کولهپشتی روی پاهای تو جایش امن است و تو آن را با خود خواهی برد. اینکه آنجا در آن سالن سرخفام چهار ساعت تمام بین تو و روح سرباز و روح دختر چه گذشت و با هم چه گفتید و چه شنیدید را هیچ کس نخواهد فهمید. اینکه از کجا آمدهای و چرا آن شب سر چهارراه سوار ماشین جعفری شدهای را هم برای هیچکس تعریف نخواهی کرد.