گوینده: پریسا صمیمی
جمیله ب در ساعت سه و بیست دقیقه نیمه شب پانزدهمین روز بهار بر اثر فشار سختی که ناشی از انباشت بیهودگی در قلبش بود ناگهان از خواب پرید. با این حال از جایش بلند نشد چون غمگین تر از آن بود که توان برخاستن را داشته باشد. برای همین در حالی که دستش را روی سینهاش گذاشته بود به سقف خیره شد و به احساس سنگینی قلبش توجه کرد. پنج دقیقه بعد سرش را به سمت راست چرخاند و به ساعت روی پاتختی که نور مهتاب از پنجره به روی صفحهاش افتاده بود، خیره شد. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد سپس سرش را به چپ چرخاند و همسرش احمد را دید که مثل یک جنین صد و هشتاد سانتی متری پاهای پر از مویش را توی شکمش جمع کرده و خر و پف میکند.
جمیله آه بلندی کشید و سعی کرد به خاطر بیاورد که چه خوابی دیده است ولی چیز خاصی یادش نیامد با این حال چون دقیقا به خاطر داشت که درست قبل از به خواب رفتن احساس بیهودگیاش به اوج رسیده بود پس مطمئنا خواب خوبی نبوده است. در حقیقت شروع این حس تلخ و سنگین از سه ساعت پیش از خواب شروع شده بود درست وقتی که با احمد جلوی تلوزیون روی کاناپه لم داده بودند و از شبکه بی بی سی قسمت اول مستند “۴۵ زن قهرمان معاصر” را تماشا میکردند. البته احمد همان ده دقیقه اول خوابش برد ولی جمیله تمامی ۱۲۰ دقیقه مستند را به تنهایی و با دقت فراوان نگاه کرده بود. جمیله فکرکرد که چرا باید دیدن یک فیلم مستند به تنهای اینقدر تاثیرگزار باشد؟ بهتر است باور نکند که یک مطلب یا یک فیلم بتواند اثر عمیقی بروی یک آدم بگذارد مگر آنکه زمینه آن قبلا فراهم شده باشد. دستهایش را روی شقیقههایش گذاشت و فشار داد، تصمیم گرفت که عمیق تر به این حس آزاردهنده فکرکند. چرا باید به خودش دروغ بگوید؟ جمیله خیلی قبلتر از مستند ” ۴۵ زن قهرمان معاصر” هم کم و بیش احساس بیهودگی میکرد. همین ده روز قبل در مطب دکتر زنان وقتی که خانم دکتر لیلا ش خیلی خونسرد مراقبتهای ویژه خانمهایی که به سن یائسگی رسیدهاند را توضیح میداد متوجه رنگ پریدگی جمیله شده بود و با ظاهری خشک و بی تفاوت به او یادآوری کرده بود که واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ سن ۵۲ سالگی اصلا زود نیست و او چه توقعی دارد وقتی که مراجعینی با علائم یائسگی وجود دارند که خیلی جوان و عین پاره ماه هستند. البته شاید این احساس باز هم قدیمی تر از این باشد، وقتی یک سال و نیم پیش هر دو پسرش با هم اعلام کردند که میخواهند آپارتمان مستقل داشته باشند و در مقابل گریه و زاری جمیله گفته بودند که همیشه دوستش خواهند داشت و حالا که بعد از سی سال مسئول دفتری اداره هواشناسی به دوران بازنشستگی رسیده بهتر دیدند که مزاحم خلوت و آرامشش نباشند. جمیله انگشتهای دست راستش را از هم باز کرد و شبیه همان کاری که دکتر پوستش برای تعیین شدت ریزش موهاانجام میداد داخل موهایش فرو برد و بیرون کشید و سعی کرد در تاریکی تارهای کنده شده را بشمارد، لای انگشتانش حسشان میکرد ولی موفق نشد آنها را بشمارد، موها را روی پاتختی رها کرد و به طرز غیر قابل انکاری به یقین رسید که چقدر معمولی است. در واقع به طرز تاسف انگیزی یک آدم خیلی خیلی معمولی! و متوجه شد که به همه زنهایی که در مستند دیده بود حسودی میکند و مسلما به خوشگلترها خیلی بیشتر. بعد تاریخچه زندگی آنهایی که یادش مانده بود را مرور کرد و در نهایت از کشف کوچک خودش احساس لذت کرد.
وقوع یک اتفاق ویژه و یا حضور یک شخص خاص حقیقتی بود که در زندگی عموم این زنان اتفاق افتاده بود، بنابراین او هیچ تقصیری بابت معمولی بودن خودش ندارد.
در هر صورت فاقد شانس لازم و کافی بوده و چه بسا اگر این خوش شانسی را داشت حتی اگر خیلی بعید به نظر میرسد که در حد “۴۵ زن قهرمان معاصر” باشد ولی شاید میتوانست در لیست “۱۰۰ زن تاثیرگذار سی سال اخیر ایران” قرار بگیرد. همانطور که لبخند بزرگی میزد و چشمهایش را میبست، تصویری از یک صورت با سیبیل خیلی کلفت، دماغ بزرگ و چشمهای که زیر ابروهای پرپشت پنهان شده بود پشت پلکهای بستهاش شکل گرفت و به سرعت تبدیل به چهره فریدون خان پسرعموی مادرش شد.
فریدون خان! الگوی بی بدیل دوران نوجوانی جمیله! معروفترین دبیر ادبیات تهران که حداقل ۴ تن از شاگردشان از نامداران ایران شدند و هنوز به شاگردیش افتخار میکنند، کم و بیش نویسنده، با سابقه ۵ سال زندان و با خیل انبوهی طرفدار جوان!
آن وقت همه تابستانهای داغ دوران بلوغ را به خاطر آورد که فریدون خان با انبوهی کتاب در مورد انقلابیون و مبارزان بزرگ دنیا به خانه شان می آمد و هر بار موقع رفتن تاکید میکرد که در ناصیه جمیله چیزی است که روزی او را بزرگ خواهد کرد. جمیله تردید کرد که فریدون خان شاید همان آدمی بوده که سرنوشت برای تغییر مسیر زندگی در سر راهش قرار داده و او ابلهانه از کنار این موقعیت درخشان گذشته است. ولی چرا باید خودش را آزار دهد؟ مگر تقصیر او بود که بلوک شرق سقوط کردند و عرصه ای برای نام آور شدن جمیله باقی نگذاشتند؟ جدا از همه این مسایل مگر همه مردم گزارشگر یا مورخ در زندگی شان وجود دارد که کارهای بزرگشان را ثبت کند؟
مثلا اوایل انقلاب مگر او نبود که به جهاد سازندگی پیوست و همراه با پسران و دختران جوان همسن و سالش با مینی بوس در حالی که تمام مسیر را سرود میخواندند به روستای جعفر آباد رفتند ومزرعه گندم روستاییها را درو کردند؟ دوربینها کجا بودند که این شکوه را ثبت کنند؟ حس کرد با یادآوری این خاطره اشکهای گرم چشمهایش را پر کردند و احساس لذتی رخت آور قلبش را لرزاند.
بعد چرخید و به سر طاس احمد نگاه کرد. چرا این مرد هیچ وقت از این که کارمند معمولی اداره هواشناسی است احساس بدی ندارد؟ چطور زندگی آرام و بیهیجانشان برایش کفایت میکند؟
بلند شد و موبایلش را از روی میز توالت برداشت، از اتاق خارج شد و در را آرام بست. به اتاق خالی پسرهایش رفت و درِ این اتاق را هم پشت سرش بست و روی تخت پسر بزرگش نشست. احساس سرما کرد. دلش میخواست در تاریکی شانههای مهربانی وجود داشت تا اشک ریزان سرش را آنجا بگذارد و یک دل سیر با او از عمرِ برباد رفتهاش درددل کند. دوباره به فریدون خان فکرکرد و با موبایلش اختلاف ساعت تهران با واشنگتن را محاسبه کرد. یادش افتاد که زری دختر بزرگ فریدون خان ششماه پیش برایش تعریف کرده که پدر بعد از سکته دومش روی ویلچر مینشیند و مدام انتظا ردارد که احوالش را بپرسند.
فریدون خان با سومین زنگ موبایل جواب داد.
“درود”
”سلام عمو فریدون!”
”شما؟”
”جمیله هستم. دختر پروین خانم. زنگ زدم احوالتون رو بپرسم؟”
”آه. جمیله تویی! چه خبر شده که نصفه شب به خودت زحمت دادی زنگ بزنی. حواست هست که دوسال میشه با من حرف نزدی لامروت؟ “
جمیله حدود نیم ساعت با فریدون خان که هنوز بددهنی سابقش را داشت گپ زد. خاطرات گذشته را مرور کردند وفریدون خان راجع به آمریکا حرف زد و فحش داد. بعد کثافت بودن نظام کاپیتالیسم را برای جمیله باز اثبات کرد و وسط فحش دادنهایش تاکید کرد که اگر اوضاع خوب بود وبه خاطر تحصیل این زری احمق و فراری بودن سیروس پسربزدلش نبود، هرگز پا به این خاک امپریالیستی نمی گذاشت که بخواهد روزی با این موی سفید و سیبیل تراشیده زیر تیرک پرچم آمریکا برود و سوگند شهروندی بخورد و زیربار این خفت برود که به آن مامور دولتی حرامزاده بگوید تنکیو!
همان موقع که جملات بیرون آمده از دهان کف کرده فریدون خان به حرامزاده رسید بغض جمیله ترکید
”عمو فریدون! من خیلی ناراحتم. من یه آدم معمولی بیشتر نشدم. من هیچی نیستم هیچی نشدم هیچ کار مهمی نکردم. حتی اعتماد به نفس ندارم که مثل شما راحت فحش بدهم”
بعد همه احساس بیهودگیاش را توضیح داد و های های گریه کرد.
فریدون خان کمی سکوت کرد دو سه تا سرفه الکی کردو آخر سر با صدای شمرده گفت.
”گریه نکن دختر! تو هنوز سی سال از من کوچکتری! سی سال یعنی یک عمر! از همین فردا آدم بزرگی باش. اصلا با هم شروع میکنیم خب حالا بگو ببینم از ایران چه خبر”
”زری گفت شما تمام مدت اخبار ایران رو دارین پیگیری میکنین؟”
”نه منظورم جزئیات است، هر چیزی، یه چیزهایی که توی اخبار نیاد. مردم چی میخورن، چی میپوشن، چی میگن و از این چیزها”
جمیله مکث کرد موضوع مهمی به ذهنش نرسید برای همین همانطور که قیافه فریدون خان را با موی سفید و بدون سیبیل مجسم میکرد ناگهان گفت
”جدیدا مد شده پسرهای جوان سیبیل پرپشت و بلند میزارن. یعنی مثل چند سال نیست که همه سه تیغه میکردن”
بعد از بیخود بودن حرفش جا خورد ولی برخلاف انتظارش فریدون خان خوشش آمد.
”واقعا؟ چه عالی. حالا برای من توضیح بده دقیقا چه نوع سیبیلی؟”
“خب فکر کنم شبیه سیبیلهای صمد”
”صمد؟ کدوم صمد؟”
”صمد بهرنگی”
۲۰ ثانیه سکوت برقرار شد و فریدون خان شمرده پرسید
”که اینطور.حالا این جوانکها چقدر از صمد میدونن؟ هان؟راه و روش اون رو هم دارن؟ میرن توی دهات درس بدن؟ میدونن اون چه کارهایی کرد؟ چه آرمانهایی داشت؟”
صدای فریدون خان کم کم بلند شد جمیله دستپاچه ادامه داد
“خب نه! بیشتر یک مد هست. اصلا فکرنمیکنم بدونن صمد بهرنگی کی بوده؟”
فریدون خان از آنطرف کره زمین غرید
“پس بهشون بگو وقتی نمیشناسی، گه خوردی که سیبیل اون رو میزاری سبک مغز! اصلا تو هم بجای اینکه نصفه شبی زنگ بزنی به من و زنجموره کنی که هیچ پوخی نشدی همین فردا از یکی ازآنها سوال کن و آخرش بهش بگو به گور پدرت خندیدی ادای گنده تر از خودت رو درمیاری. متوجه شدی؟ فکرکردی مبارز شدن از کجاها شروع میشه؟ هان! از بی تفاوت نبودن. این همه سال چی فهمیدی با اون همه کتابی که برات می آوردم؟حالا هم دیر نیست. من باید برم قرصهام رو بخورم. از درس اول شروع میکنیم، میری و با یکی از همین جوانکها بحث میکنی. در ضمن به شوهرت سلام برسون. منتظر اعلام موفقیتهایت هستم، جمیله بوپاشا”
و بدون اینکه منتظر خداحافظی جمیله شود، گوشی را گذاشت.
جمیله از یادآوری اسمی که در نوجوانی عمو فریدون صدایش میکرد آب دهانش خشک شد. یاد روزی افتاد که کتاب جمیله بوپاشا را در روزهای پر التهاب نوجوانی از عمو فریدون گرفته و پشت پرده انباری منزلشان با سرعت در سه روز خوانده بود.
اول کتاب دستخط عمو فریدون بود “تو جمیله بوپاشای بعدی دنیا هستی “
و جمیله نه الان و نه در همان ۱۳ سالگی چیز زیادی از جمیله بوپاشا یادش نمانده بود جز اینکه در زندان با بطری نوشابه به او تجاوز کرده بودند. جمیله یادش آمد که در تابستان نوجوانیاش چه شبهای درازی زیر پتو وحشت زده و عرق کرده این حادثه را تصور کرده بود و ده سال بعدش چقدر خدا رو شکر میکرد که فریدون خان آن موقعها گم و گور شده و جمیله بوپاشای قهرمانش را نمیبیند که چطور از ترس شب زفاف یک ماه قبل و بعد از عروسی از ترس از دست دادن بکارت قرص آرامشبخش میخورد و چه دردسری برای خودش و احمد درست کرد تا بتواند بر ترسش غلبه کند و یک زندگی زناشویی معمولی را شروع کند. یادآوری این خاطره حالش را بدتر کرد. بیشتر از سی سال بود که بیحوصله به هیچ آرمانی فکرنکرده بود. زندگی آرام و معمولی وبی هیجانش راه رشدش را بسته بود. در ظلمات پانزدهمین شب بهار غصه خورد که چرا هیچ وقت از او بعنوان یک زن زیبا ،باهوش ،شجاع یا جسور یاد نشده است. معمولی تر از این حرفها بود. به نظرش رسید این که بقیه مهربان به حسابش می آوردند بیشتر از ترسو و دست و پا چلفتی بودنش ناشی شده است. حتی الان به رازی که هجده سال پیش در یک دورهمی عظیم خانوادگی دستگیرش شده بود و آن موقع اصلا اهمیتی نداده بود فکرکرد و رنج کشید. در همان دورهمی بود که فهمید فریدون خان طبق یک آرمان از پیش تعیین شده حزبی جداگانه برای بیشتر بچههای فامیل همین فرایند آموزشی را اجرا میکرده و همگی آن بچهها مثل خودش فکرمیکردند که چه استعداد ویژه ای هستند که فرد شاخص یک حزب اینطور برایشان تره خرد میکند.
صدای سرفههای احمد به گوشش رسید، حس کرد که ممکن است بیدار شودو دنبالش بگردد و بعدش خدا میداند وقتی بفهمد زنش نصفه شب دارد غصه میخورد که از زنان قهرمان معاصر نیست چه فکرهایی پیش خودش خواهد کرد.
به اتاق خودش برگشت. احمد به پشت خوابیده بود و با دهان باز خر و پف میکرد. فکر کرد که احمد را هیچ جوره نمیشد بعنوان شوهر یک زن قهرمان تصور کرد.
زیر لحاف رفت، حس میکرد که این انباشت بیهودگی به زودی او را خواهد کشت.
موبایلش را روشن کرد و تصمیم گرفت سخنان بزرگان عالم را در مورد روش زندگی در اینترنت پیدا کند. اولین مطلبی که به چشمش خورد در مورد فروش ۱.۳ میلیون دلاری یادداشتی از انیشتین بود که ۹۵ سال پس از مرگش پیدا کرده بودند. “یک زندگی آرام و ساده شادمانه تر از موفقیتی است که با تلاطمهای زیاد به دست می آید “
جمیله فکرکرد که این همه پول برای جمله ای به این سادگی خیلی زیاد به نظر میرسد اگر او بود احتمالا جمله فاخر تر و پیچیده تری از خودش بجای میگذاشت.
حرکت دست احمد را بروی بازویش حس کرد ”جمیله بیداری؟ میشه پنجره رو باز کنی؟ گرمه! فکرکنم اصلا خوابم نبرده “
بعد دوباره چشمهایش را بست و در کمتر از یک دقیقه دوباره شروع به خر و پف کرد. جمیله لبخند زد و موبایلش را خاموش کرد. ساعت۵:۴۵ دقیقه را نشان میداد. بهتر بود که بخوابد. فردا دوباره به باقیمانده زندگیش فکرمیکند. شاید بهتر باشد فردا در کلاس آموزش گل آرایی فرهنگسرا از خانمهای همسن و سال خودش این سوال را بپرسد. کنار پنجره رفت و آنرا را باز کرد و به سکوت دلنشین حیاط و کوچه شان توجه کرد. هوای دم کرده و ابری را خیلی دوست داشت. نفس بلندی کشید تا بوی بهار نارنج تا ریهاش برود و همانطور که سرش را در بالش فرو میبرد به این فکرکرد که احمد چقدر مربای بهار نارنج دوست دارد.