تقصیر معلم دینی بود. البته به چیزی که میگویم ایمان ندارم. فقط احساسم این را به من میگوید. قضیه به سال ها پیش بر میگردد. وقتی که یازده ساله بودم. معلم دینی که اسمش را فراموش کردهام و فقط اندام لاغر و کله تاسش در خاطرم مانده… ولی صبر کنید. اگر اشتباه نکنم نام خانوادگیاش عارفنیا بود. همیشه عادت داشت چند دقیقه آخر کلاس به ما حرف های قلمبه سلمبه بزند. نمیدانم چه حکمتی داشت که همیشه ده پانزده دقیقهای وقت اضافه میآورد و آنوقت بود که شروع میکرد به نصیحت ما دانش آموزان. چون عادت داشت لابه لای حرف هایش چند قصه تعریف کند که با اصل مطلب در ارتباط باشد همه به سخنرانیاش توجه میکردیم. هر چند که حرف هایش از یک گوش تو میآمدند و از گوش دیگر بیرون میرفتند. خودش نیست اما خدایش که اینجاست. باور بفرمایید علاقه خاصی به آقای عارفنیا داشته و دارم و همیشه حرف هایش آویزه گوشم است و اگر چیزی در زندگی آموختهام از دلسوزی های ایشان است و امیدوارم هر کجا که هست خداوند پاسدار او و خانوادهاش باشد.
البته صحیح نیست که میگویم معلم دینی مقصر بود. چون اصلن بنده خودم را مقصر و گناهکار نمیدانم. در ادامه عرایضم پی به بی گناهی بنده خواهید برد.
یک روز آقای عارفنیا سرکلاس در مورد وفاداری و پاک بودن مرد و زن صحبت میکرد. هیچوقت قصهای که آن روز تعریف کرد را فراموش نمیکنم. جریان از این قرار بوده که زنی به شوهرش میگوید ( گرمی زندگی ما به خاطر پاک بودن من است ) و شوهر با او مخالفت میکند که پاک بودن مرد است خانوادهاش را پاک و سالم نگه میدارد. خلاصه بحث بالا میگیرد و به آنجا میرسد که مرد به زنش اجازه میدهد چند روز به سطح شهر برود و با هر مردی که دلش خواست نزدیکی کند. زن قبول میکند و به قصد اثبات حرفش به کوچه و خیابان میزند. فرصت چند روزه مرد که تمام میشود زن به خانهاش برمی گردد. مرد از زن میخواهد که اجازه دهد او قضایای این چند روز را تعریف کند. خلاصه کلام اینکه مرد به زن میگوید در این چند روز با کسی برنامهای نداشته و تنها کسی که به او نزدیک شده جوانی بوده که وقتی نقاب از چهرهاش برداشته از کار خود پشیمان شده و رفته است. ناگهان اشک از چشمان زن سرازیر میشود و رو به شوهرش میگوید ( به خدا قسم که تو عین حقیقت را میگویی ) مرد میگوید که در جوانیاش شرایطی برای بودن با زنی فراهم شده اما وقتی نقاب زن را کنار زده به یاد خدا افتاده و از گناه فاصله گرفته است و آن جوانی که نقاب زنش را برداشته در واقع آینه رفتار او بوده است. در پایان آقای عارفنیا پیام و نتیجه داستان را گفت که انشاءالله خودتان به آن پی برده اید. پس من بیشتر از این سرتان را درد نمیآورم.
البته من خودم را از آن مرد هم پاک تر میدانم. چون به الله قسم تا به حال به ناموس کسی نگاه چپ هم نکرده ام. آن قصه به حدی من را تحت تاثیر قرار داد که این تصمیم را گرفتم. چون نمیخواستم در آینده کسی با آن دید به زنم نگاه بکند. دیگر نتوانستم به جای ناشناخته هیچ زنی حتی فکر کنم چه برسد به آنکه نقشه انجام کاری را به مغزم را بدهم.
به سن ازدواج که رسیدم خانوادهام اصرار به ازدواجم داشتند. اما من به حدی پاک بودم که فکر هم خوابی با هیچ دختری را نمیکردم. در خودم توان آن را نمیدیدم که در بستر دختری بخوابم و با او آن کار سقیف را انجام دهم و جنایت و خونریزی راه بیاندازم. البته ازدواج سنت رسول خداست و هر جوانی که شرایط آن را دارد باید به این سنت پیامبر جامعه عمل بپوشاند.
تنها موردی که برای ازدواج مناسب به نظر میرسید عمه زادهام مهشید بود. هم بر و رویی داشت و هم شوهر جوانش به تازگی به لقاءالله پیوسته بود و ازدواج با او را برکت و ثوابی بزرگ میدیدم و از همه مهم تر دیگر خون و خونریزی در کار نبود. متوجه هستید که چه میگویم ؟
عروسی آنچنانی نداشتیم یک سفر زیارتی و خلاص. اصلن چه معنی دارد عدهای را جمع کنی و ساز و آواز راه بیاندازی و اسباب گناه خلق شوی. ازدواجی که باعث گناه دیگران شود خدا میداند به کجاها ختم میشود. شما که غریبه نیستید جای برادر من را دارید تا مدت ها از نظر مقاربت با مهشید مشکلی نداشتم اما نمیدانم بعدها چه اتفاقی افتاد که دیگر به تنم مزه نمیداد. فکر نکنید قوه مردانهام ضعیف است. به هر حال گاهی برای تخلیه کمرم کاری میکردم. اما در کل نظرم نسبت به زن تغییر کرد. یعنی آنجوری که فکر میکردم نبود. راستش را بخواهید لذت واقعی را متعلق به این دنیای فانی نمیبینم. اگر خداوند رحمتش را دریغ نفرماید انسان ها لذت واقعی بدن را فقط در بهشت میتوانند لمس کنند. چون ما متعلق به اینجا نیستیم. به قول استاد زندگیام آقای عارفنیا ما مثل نوزادهایی هستیم که از مادرشان جدا شده اند. در بهشت کافی است بگویی تشنه ام. سه جویبار از آب زلال، شیر و عسل در مقابلت جاری میشود. البته چون در زمان پیامبران فقط این نوشیدنی ها وجود داشته آن ها این مثال را زده اند. خودتان که بهتر از من میدانید انبیا از گذشته، حال و آینده خبر داشته اند. پس از نوشیدنی های زمان ما هم بی اطلاع نبوده اند. اما اگر جاری شدن جویباری از قهوه، شیرکاکائو یا نسکافه را مثال میزدند به طور قطع مردم حرف آن ها را باور نمیکردند و رسالتشان به انجام نمیرسید. به نظر بنده چون در بهشت همه چیز مهیا است اگر شما حتی هوس پپسی کولا هم کنید جاری میشود. خداوند در بهشت حتی غریزه جنسی بشر را نیز فراموش نکرده و هزاران هزار پری زیبارو در رنگ ها و ابعاد مختلف و به هر صورتی که دلت بخواهد با تو هم آغوش میشوند و هر چه از آن ها طلب کنی بی دریغ در اختیارت میگذارند. آنجا جوانی همیشه با توست و میتوانی لابه لای اندام بهشتی پری رویان غلت بزنی بی آنکه نگران درد یا قاعدگی شان باشی. نمیتوانید تصور کنید چه لذتی دارد هم آغوشی با پری رویان قدسی بهشت. اگر مردی میخواهد به این آرزوها برسد باید فقط خدمت خلق خدا در ذهنش باشد و به لذت های فانی و زودگذر این دنیا پشت کند.
از آنجا که به پاک بودن خودم ایمان داشتم پاکی مهشید هم مثل روز برایم روشن بود. حتی بعد از آن تلفن های مشکوکی که به ادارهام میشد. خودتان که از اینگونه مزاحمت ها بی اطلاع نیستید. به واسطه شغلتان حتمن زیاد با این جور موارد برخورد داشته اید. از اینجور آدم ها کم پیدا نمیشود که زنگ میزنند و میگویند زن تو با کسی رابطه نامشروع دارد و گاهی به خانه آن مرد میرود. حتی آدرس هم داده بود. اوایل زیاد اعتنا نکردم ولی تصمیم گرفتم این شک را که در دلم رسوخ کرده بود یک جوری از بین ببرم. بنابراین روزی که آن مرد دوباره تماس گرفت و گفت که زنم در خانه آن مرد است به مهشید زنگ زدم اما کسی جواب نداد. به مدت یک ساعت هرچند دقیقه یکبار شماره منزل را میگرفتم تا بالاخره مهشید گوشی را برداشت و گفت که حمام بوده است. خیالم راحت شد. ولی مگر مزاحم ول کن بود ؟ تا اینکه یک روز زنگ زد و گفت آن مرد غریبه به خانهام آمده است. ما که معصوم نیستیم. به هر حال دل آدم است میلرزد دیگر. مرخصی یک ساعتهای گرفتم و به سمت خانهام راهی شدم. در حیاط را جوری باز کردم که صدایی، جیرهای از لولاهایش بلند نشود. از شما چه پنهان وقتی به پشت در رسیدم از خانه صدای آخ و اوخ زنانه مهشید و هس هس مردانهای بیرون میآمد. خب آن هس هس سینه من نبود و کسی که در مقابل چشم هایم تنش با تن مهشید در هم میپیچید من نبودم. لابد از حال رفتم که وقتی به هوش آمدم کسی توی خانه نبود و فقط صدای مهشید بود که کنار باغچه گریه میکرد و فین فین آب دماغش را بالا میکشید. به این عطر بهشتی تان قسم باور بفرمایید حتی دست هم رویش بلند نکردم. تا چند روز خودم را توی اتاق حبس کردم و فقط با خدای خودم راز و نیاز میکردم. مهشید هم از خانه تکان نخورد و از فردای روز حادثه صدای شَرَق شَرَق ظرف هایش از آشپزخانه بالا میآمد و گاهی هم ظرفی را روی کاشی ها خرد میکرد.
در این دنیا همه ما مسافریم و نباید منافع شخصی مان را به تقدیر الهی ترجیح دهیم. توی آن چند روز خیلی فکر کردم. به پاکی خودم و خیانت زنم. به این نتیجه رسیدم که حرف معصوم بی حکمت نیست. اگر من پاک بودم پس زنم هم باید پاک دامن باشد و اگر خلاف آن اتفاق افتاد معنیاش این است که حکمتی در کار است. چه کسی میداند که حکمتی در ارتباط زنم با آن مرد نبوده. شاید خواست خدا این بوده که زنم با مردهای دیگر ارتباط داشته باشد و به زودی ثواب کار معلوم شود. فقط خداست که به همه امور واقف است.
بعد از چند روز کلید را توی قفل چرخاندم. در اتاق را باز کردم و توی حمام خزیدم. غسلی به تن زده و فریضه صبح را به جا آوردم. نمیدانم چهرهام چه تغییری کرده بود که وقتی مهشید چشمش توی چشمم افتاد مثل جن زده ها خشکش زد. یک جارو و کیسهای نایلونی دستش گرفت و به اتاقم رفت تا کثافت هایی را که گوشه اتاق خالی کرده بودم را جمع کند. گواهی کسر حقوقم را مچاله شده راهی سطل زباله کردم و منتظر جرینگ جرینگ زنگ تلفن شدم که بعد از مدتی بالا آمد. خودش بود. پرسید که آن روز به خانهام رفتهام یا نه ؟ خب من هم واقعیت را برایش تعریف کردم. بنده خدا خشکش زد. حدس میزد لابد جنازه زنم را توی باغچه چال کردهام یا او را قطعه قطعه کرده و به جایی خارج از شهر برده ام. نمیخواهم سرتان را درد بیاورم. تماس های آن مرد ادامه پیدا کرد و نمیدانم چطور با هم دوست شدیم و چطور او را به خانهام دعوت کردم. تقدیر الهی است دیگر. قیافهاش بد نبود و خیلی جوان تر از صدایش نشان میداد. خودتان که میدانید گوشی تلفن صدای آدم را پیرتر میکند. خلاصه با آن مرد به خانهام رفتیم و از مهشید خواستم که لخت شود و تن مرد را به آغوش بکشد. به گمانم مثل حالا که دست نورانی و سفید شما دارد مینویسد ؛ نوری، چیزی در چهرهام دمیده شده بود که وقتی مهشید به چشم هایم زل زد نتوانست مخالفت کند و تن داد به تن مردی که حالا حس یک دوست و برادر صمیمی را به او داشتم. تا مدت ها مهشید از حضور من خجالت میکشید و مثل تکه گوشتی دراز میکشید زیر پای مرد. ولی بعد از مدتی او هم سعی میکرد به لذت های دنیویاش برسد. خودش که نمیگفت اما هالو که نیستم. آخ و اوخ صدایش و چروک هایی که بین ابروهایش میافتاد زار میزد که دارد مکیف میشود. راستش را بخواهید اوایل از اینکه مهشید عذاب میکشید در مقابل من آن کار را بکند کیف میکردم ولی به تدریج سعی کردم فقط به رسالتی که به من محول شده فکر کنم. به قول آقای عارفنیا ما همه ماموریم و نباید به تقدیر الهی معترض شویم و علیه خدا شورش کنیم.
استغفرالله بنده ادعای پیامبری و داشتن چشم بصیرت نمیکنم ولی یک روز که هن و هن مهشید و آن مرد بالا گرفته بود یکهو آن ها تبدیل به دو پری شدند که در هم میپیچیدند و مرا به سمت خودشان دعوت میکردند. خوب که نگاه کردم کپَل های مرد را دیدم که به سمت آسمان بالا و پایین میرفتند و برق میزدند. موهای بور مرد تو هوا افشان شده بود. یعنی مرد که نبود، پری شده بود. باور بفرمایید پری شده بود و اطرافش پر شده بود از دار و درخت هایی که پرنده ها از سر و کولشان بالا میرفتند. من هم کمی آنطرفتر روی چمن زارها لم داده بودم و هس هس میکردم. خانهام بهشت شده بود. به الله قسم بهشت برین شده بود. خوب شما توی بهشت باشید و یک پری قدسی شما را طلب کند چه عکس العملی نشان میدهید ؟
نمی دانم چطور خودم را به پری رساندم. پسم زد. لاکردار چه زور عجیبی داشت و سعی میکرد با عشوه و ناز من را از خودش دور کند. چند بار پرتم کرد تا اینکه کلهام خورد به دیوار. یکهو دیدم مردی با سبیل هایش روبرویم ایستاده و مثل گاو نری هوف هوف میکند. شیطان بود. به الله قسم شیطان بود. آقای عارفنیا بارها گفته بود شیاطین برای فریب بنده های مخلص خدا هزاربار چهره عوض میکنند. داشت کفر میکرد و به پیر و پیغمبر بد و بیراه میگفت. توی آشپزخانه خزیدم و چاقوی بزرگ گوشت بری را بیرون کشیدم. حالا به حکمت حرف های آقای عارفنیا پی برده بودم. من و مهشید وسیلهای شده بودیم برای شکار یک شیطان. یک شیطان توی خانه من به دام افتاده بود و اگرنمی جنبیدم از دستم فرار میکرد. داشت لباسهایش را میپوشید که چاقو را توی کپلش فرو کردم. افتاد. دست میکشید به سمتم تا شاید بتواند چاقو را بقاپد. چند بار تیزی را روی مچش کشیدم. چند بند انگشتش از پنجه جدا شده بود و توی خون نجسش بالا و پایین میپریدند. خسته که شد چاقو را روی گردنش کشیدم و سرش را گوش تا گوش بریدم و گذاشتم ور سینه اش.
خودتان که دیدید بنده بی گناهم. کسانی که به من تهمت قتل میزنند حتمن خودشان همدستان شیطانند. قول میدهم اگر آزادم کنید وقتی به خانهام برگردم به حول قوه الهی و با کمک زنم مهشید شیاطین دیگری را به دام بیاندازیم. کسی را که به خاطر کشتن شیطان محاکمه نمیکنند. من به پاکی و عدالت شما ایمان دارم. شما مرد معتقدی هستید و مطمئنم مثل بعضی ها فکر نمیکنید که آن زن قصه توی چند روز مهلتی که مردش داده بود سیر برای خودش کیف کرده و آن اشکها فیلمش بوده اند.
شما یک فرشته واقعی هستید. من آن نور آسمانی را در صورت شما به وضوح میبینم و آن چشمان گیرا و براق شما کاملن برای من مشخص میکند شما یک موجود بهشتی هستید. بگذارید خوب شما را ببینم. باور بفرمایید از نگاه کردن به شما خسته نمیشوم. آن ابروهای کشیده و چشمان خمار یک موهبت الهی است. بگذارید که شما را سیر ببوسم و تن بلورین شما را در آغوش بکشم و محکم بفشارم. شما زیباترین پری هستید که تا به حال دیده ام. تن پر از معنویت خودتان را در اختیارم بگذارید تا با شما درآمیزم. اجنه ها ولم کنید او یک پری واقعی است. هدیهای است از جانب خدا به خاطر کشتن یک شیطان. مگر کورید که نمیبینید او یک پری است. این لذت معنوی را از من دریغ نکنید و بگذارید پریام را به آغوش بکشم. ولم کنید اجنه های لعنتی. ولم کنید…