اگر میخواهید داستانی عاشقانه بخوانید که عشق را دگرسان از رابطههای قالبی نشان میدهد، «برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق» از علیرضا ایرانمهر را از دست ندهید. داستانی که از شور و ناامیدیهایی که اغلب از رابطههای عاشقانه دیدهایم فراتر میرود. داستان به این میپردازد که چرا عاشق میشویم، چه چیزی در معشوق ما را دلباخته میکند، کِی و چگونه میتوان عشق را شناخت، و چه کولهباری از تجربهی این احساس برای خود ارمغان ببریم.
«وقتی وارد دانشگاه شدم، همکلاسیهایم تازه اولین تجربههای عاشقانهشان را با هیجان برای یکدیگر تعریف میکردند. تعریف میکردند کدام دختر دیروز در حیاط دانشگاه جواب سلامشان را داده و چه شده و با چه کسی آشنا شدهاند. من هم سعی میکردم مثل دیگران خودم را کنجکاو نشان بدهم[… ] اما احساسم شبیه سربازی بود که از جنگ برگشته و بعد از شلیک هزاران گلولهی واقعی و دیدن کشتههای خونآلود که واقعا جانی در بدنشان نیست، حالا با دوستانش به شهربازی آمده و بازی آنها را با تفنگهای شاچمهای و شلیک به عروسکهای مقوایی تماشا میکند.»
بازگوییِ داستان در پختگی است. با آغازی درخشان، خواننده به دنیایِ شخصیت و آنچه از سر گذرانده درون میشود، و دیگر از آن بیرون نمیآید. چیزی از متن، مانند گفتگویی مصنوعی، یا کشدار کردنِ یک موقعیت، یا گزینشِ واژگانِ نامناسب، در تجربهی داستان دستآنداز نمیگذارد.
ماجرا خطی و ساده روایت میشود. زبانِ داستان هم ساده است. داستان تلاش نمیکند تواناییهایِ نویسنده را به رخ بکشد. همین، ارزشِ هنریِ داستان است که از آن اثری دلربا ساخته است. مانند یخبازان یا رقصندههایی که دشوارترین حرکات را با مهارتی انجام میدهند که تماشاگر احساس زحمت در آن نمیکند، و فقط از چرخشها و خط کمانی حرکت آنها لذت میبرد. اینجا هم، درونیترین تجربههای عاشقانه به گونهای بیان میشود که دشواریِ بیانشان پنهان میماند.
«وقتی به گذشتهی خود نگاه میکنم، برایم عجیب نیست که چرا باشکوهترین لحظههای عاشقانه را در بسیاری از فیلمها و داستانها، در ایستگاه قطار و فرودگاه یا در امتداد جادهها نشان میدهند. انگار سفر و رفتن و دوری، بخشی جداییناپذیر از معنایِ درونیِ عشق است.»
ارزش دیگر این داستان، تصویر شاعرانهای است که از خیابانهایِ مشهد و کوهسنگیِ آن میسازد. ساخت تصویرها و دریافتهایِ هنرمندانه از شهر و طبیعت، برای مردم آن سرزمین هدیهای بزرگ است. اسکار وایلد (نویسندهی بلندآوازهی ایرلندی که از زیباییشناسان اثرگذار است) میگوید: «طبیعت است که از هنر تقلید میکند.» معنای این جمله این است که جز از دریچهیِ هنر، نمیتوان طبیعت را درک کرد. کسانی که هیچگونه پرورشی نداشتهاند، زیباییهایِ لطیفِ طبیعت را درک نمیکنند. آنچه میبینند، برایشان رنگهایِ خام و خشن، و صداهایی آشفته است. اگر هم درکی از پارهای از زیباییها داشته باشند، از دیدِ سودی است که به آنها میرساند. برخی چیزها را اگر به اندیشه نیاوریم، نمیبینیم. مردم قبیلهی هیمبا در نامیب، واژهای برای رنگ آبی ندارند. شگفتآور است که آنها نمیتوانند آبی را از سبز تشخیص بدهند. در برابر، تفاوتهای اندکی در رنگ سبز، که برای ما به سختی دیده میشود، برای آنها هویدا است.
کسی که آشنا به هنر باشد، هر صحنهیِ معمولیِ زندگی، او را به یاد یکی از شاهکارهای هنری میاندازد و از آن لذت میبرد. اگر در نقاشی یا فیلم یا نوشتهای، یک گل، یک چشمانداز، یا یک جانور، به تصویر کشیده شده باشد و او را لذتمند کند، پس از آن، با هر بار دیدنش، یاد آن اثر هنری، لذتِ طبیعت را بیشتر میکند.
اگر امروز، چشماندازها و طبیعتِ اروپایی برای بیشترِ مردمِ دنیا زیبا میآید، اگر نقاش ایرانی، به ویژه هنرجویان، چشماندازهای اروپایی را میکِشند، و خریدار آن را میخرد -بیآنکه هیچکدام آن را دیده باشند، اگر شهرهای اروپایی مانند پاریس و ونیز و پراگ خواستنی و شاعرانه است، از آنجا ریشه میگیرد که در چند سدهی پیشین، هنرمندانِ فراوانی زیباییِ آن را نشان دادهاند. و ما همه توانستهایم آن زیبایی را درک کنیم. نویسندگان فراوانی مانند روسو و شاتوبریان، دورهای را در ونیز گذراندهاند. اما بایرُن، توانسته بود زیبایی بیشتری در آن محیط کشف کند. پس از بازگشت از ونیز، توصیفی از آن مینویسد. شاتوبریان پس از خواندن نوشتهی بایرُن سفر دیگری به ونیز داشت و این بار توانست با شگفتی آن زیباییها را دربیابد.
چنین زیباییشناسی نسبت به طبیعتی مانند طبیعت خشک ایران، بیابانهایش، و کوههای خاکیش، کمتر انجام شده است. در نتیجه، ما هم، ناخودآگاه، در آنها زیباییِ کمتری میبینیم. ساختنِ این تصویرها، مانند آنچه داستانِ برفِ تابستانی با مشهد نشان میکند، هم لذت و دلبستگی از محیطِ زندگیمان را بیشتر میکند، و هم به آن محیط هویت میدهد.