گوینده: مرضیه تسلیمیفر
دیشب خیلی خسته و کلافه و تنها بودم. برای ماموریت، چند روزی جای یکی دوستان اومدم تو این شهر کوچیک. شهر که نه، روستا بگم بهتره. سعی می کنم درست بعد از کار بیام تو این اتاقک کاهگلی و نقلی، و زودتر بخوابم و صبح زود بیدارشم برم سراغ کار. دوست دارم مثل بچگی هام تند تند شب بشه و بخوابم و ماموریت تموم بشه. مثل سه ماه تابستون که تا چشم بهم میزدی تموم میشد.
روستای کوچیکیه؛ خیلی سرسبز نیست، ولی خشک هم نیست. همهی مردم گاو و گوسفند دارند و اسب سواری بلدن. چیزی که ما شهری ها بهش می گیم زندگی لوکس، اینا باهاش عجین شدن و ازش لذت می برن. البته زندگی روستایی سختی های خودش رو هم داره، ولی برای من که می دونم چند روز بیشتر اینجا نیستم لذت بخشه که بشینم و از دور به این منظره نگاه کنم و حس کنم وسط یه تابلو نقاشی هستم. فقط حسرت می خورم که چرا دوربین عکاسی همراهم نیست. گوشی موبایلم هم خیلی به درد عکاسی نمی خوره، ولی من سعی می کنم همه اون چیزی رو که می بینم توی ذهنم ثبت کنم، یا شاید بهتره بگم، حک کنم.
سرم درد می کرد. چند تا قرص خوردم و زودتر از هر شب خوابیدم. یهو احساس کردم که تنم خیس شد. زمین کاهگلی اتاقک انگار نم گرفته بود. صدای شر شر آب می اومد. اونقدر تاریک بود که چیزی نمی دیدم. دست انداختم زیر بالش که تلفن رو بردارم، دستم خیس شد. گوشی رو برداشتم. خاموش بود. هر چه سعی کردم روشن نشد. گلی شده بود و خیس. به خودم فحش دادم که ای بابا! مسعود، حواست کجاست. آخه چرا تلفن رو می ذاری روی گِلها. یهو صدای جیغ و گریه شنیدم. خدایا چی شده نصفه شبی.
کلا این روستا ۵۰ تا خانواده توش هستن که همه با هم فامیلن. بیرون یه همهمهایی بود. هر کسی یه اسمی رو صدا می کرد. کورمال کورمال خودمو رسوندم به در. شلوارم تا زانو خیس شده بود. یعنی چه اتفاقی می تونست افتاده باشه. درو که باز کردم حجم زیادی آب ریخت تو اتاق. به زور پامو بلند کردم. سنگین شده بود. قدم برداشتم. لیز خوردم و نتونستم تعادلم رو نگه دارم؛ خوردم زمین، انگار افتاده باشم تو یه چاله پر از آب. جلوی در اتاق، یه چند متری آب منو برد جلو تا آقایی که شمع دستش بود حرکت دست من رو دید و کمک کرد. گفت: «سیل اومده. اگر بتونی تعادل خودت رو حفظ کنی و کمکون کنی خوب میشه. گاو و گوسفندا ترسیدن؛ اسب ها رم کردن. بچه ها و زنها پناهی ندارن.»
کفشهام رو نگاه کردم پر از گِل بود. سر و صورتم، لباسهام، همهاش گلی بود. سعی کردم کمک کنم. دو تا بچهها رو کول کردم تا به یه تپه برسونم. دوبار لیز خوردم و بچه ها جیغ کشیدن. تقریبا هوا روشن شده بود که یکی از اهالی ماشین خاورش رو روشن کرد و همه رو سوار کرد. از ده خارج شدیم تا به یه جای امن برسیم. دوتا دختر بچه اشک می ریختن و همدیگه رو دلداری می دادن. یکیش می گفت: «نیگا کن. عروسکم گلی شده. گیر کرده بود زیر کمد؛ کشیدمش دستش جا موند. حالا دست نداره.» اون یکی در حالی که دماغش رو بالا میکشید گفت «گوسفند سفیدم یادته؟ اونو آب با خودش برد. حالا اون تنهایی و بدون من می ترسه».
چند تا پسر بچه هم سعی می کردن به بزرگترها بفهمونن که دیگه بزرگ شدن و میتونن اسبسواری کنن و اسبها رو با خودشون بیارن تا جای امن، ولی بزرگترها اجازه نمی دادن. یکیشون میگفت: «بابا دیروز منو بردی شکار. یعنی من بزرگ شدم. دیدی که تونستم شکار کنم. خودت دیدی که اسبسواری کردم.» پدر نگاه غصبناکی کرد و پسر دیگه چیزی نگفت. همه تو حال خودشون بودن.
یه گوشه نشستم. یه نگاه به خودم کردم. چی شد اون همه دبدبه کبکبه، آقای مهندس بودن، کسی رو تحویل نگرفتن. الان برای زنده بودن نیاز به کمک این مردم دارم. پارسال کلی عروسک برای دخترم خریدم. حتی یکیش رو اینجوری که این دختر بچه، عروسکِ یهدستش رو بغل کرده، دست نگرفته. پسرم فقط دنبال بازی کامپیوتریه و هیچ وقت نمی خواد که اسب داشته باشه و مرد بشه. و من خیلی دلم می خواد که بچه میبودم، گریه میکردم، کسی دلداریم میداد که خونه و زندگیام را سیل برد. اما خجالت میکشم مردانی کنارم هستند انگار از شاهنامه بیرون اومدن: اصیل، درست، تیزبین و فداکار و کار بلد. و من به قول مادربزرگم بچه روغن نباتیام.