گوینده:
سبد کوچکی از رزهای سفید در دستش بود و کولهای سیاه و بزرگ روی دوشش. رنگ زرد تند شالش توی ذوق میزد. یک ربعی بود که جلوی ویترین ایستاده بود. چشمهای سیاه و گِردش به جای کتابها به داخل مغازه خیره مانده بود. بین ردیف کتابها چشم میگرداند و به مشتریها و ما نگاه میکرد. چند بار از بالای مانیتور دم صندوق نگاهش کردم. سی و چند ساله به نظر میآمد. رفتم سمت احمدی روی نوک پا بلند شده بود و با یک گچ کوچک شده نارنجی روی تخته سیاه بالای ردیف کتابهای پر فروش سعی میکرد اسم هر پنج کتاب این ماه را جا بدهد. زیر گوشش گفتم: «فکر کنم امروز روز توستها بد جور به تو خیره مانده.» ریز خندهای زدم. با تنظیف نمدار که روی میز کوچک فلزی که باقیمانده نهار حاج آقا دهخدا رویش بود جلوی مانتو و آستین هایم را تکاندم. ساعت دیواری که سه تا صدا کرد، صدای زنگوله های بالای در ورودی خبر داد که کسی وارد شده است. مثل همیشه بلند از ته فروشگاه داد زدم: «خوش آمدید در خدمتم». هیچ صدایی جز صدای فشرده شدن کف لاستیکی کتانی ورزشی به کف پارکت شنیده نشد. با گامهای آرام و کمی استرس خودم را رساندم به میز بزرگ وسط که زن جوان آمده بود جلوی آن، گفتم میتوانم کمکتان کنم. نگاهش مرا ترسانده بود. گفت: «ببخشید شما خانم فیروزی هستید؟» آب دهنم را قورت دادم.دستم را بردم سمت صورتم و مغنعهام را مرتب کردم. گفتم: «بله بفرمایید امری داشتید؟» سبد گل را گذاشت روی منشا انواع داروین و کولهاش را روی زانویش که بالا آورده بود گذاشت و از جیب آن یک دفترچه کوچک با جلد آبی و برگه های کهنه شده درآورد. کش شل شده دورش را بیرون کشید و بین برگهها یک صفحه را باز کرد و دوباره پرسید: «شما سال ۹۴ مهر ماه هم اینجا بودید؟» حس کردم باید کمی فکر کنم من چهار سال بود اینجا بودم.بلند بلند فکر کردم و گفتم: «چهار سال از همین امروز هم حساب کنم بله بله اینجا بودم. مشکلی پیش آمده عزیزم؟» چشمهایش برقی زد. کوله را روی زمین گذاشت و از آن طرف میز دستش را دراز کرد که دست بدهد و بعد همان طور که دست راستم را به سمت خودش میکشید دست چپش را پشت شانهام گذاشت و من را جلو کشید و نیمتنه جفتمان در وسط میز به هم رسید و اول سمت چپ و بعد سمت راست صورتم را بوسید. در میان خنده و گریه تند تند از این میگفت که چقدر خوشحال است که پیدایم کرده است. رهایم که کرد دوباره مغنعهام را مرتب کردم و سرم را چرخاندم به دور و برم تا عکس العمل احمدی و حاج آقا را ببینم. حاج آقا پشت میزشان بلند شده بودند. احمدی خودش را رسانده بود کنارم. ابروهای کم پشت بالای چشمهای آبیش را به هم گره کرده بود و خیره خیره زن را نگاه میکرد و بی آنکه به من نگاه کند پرسید.خانم فیروزی مشکلی پیش آمده، زن شالش را روی سرش مرتب کرد. با لکنتی که حاصل نگاه های احمدی بود انگار که یک دفعه یاد گلها افتاده باشد.در حالی که سبد گل را به سمتم گرفته بود گفت: «آخ داشت یادم میرفت این گل مال شماست. راستش من شیراز را خیلی بلد نیستم از گل فروشی که راننده تاکسی فرودگاه معرفی کرد خریدم. ناقابل خانم فیروزی جان.» سبد گل را که گرفتم بوی تند اسپری گل فروشیها در بینیام پیچید. تشکر کردم و گفتم ولی من شما را به جا نمیآورم. گفت: «من سلیمانی هستم.از تهران آمده ام. شما یکی از بهترین اتفاقات زندگی من را رقم زدید دقیقا مهر سال ۹۴.» گوشیاش را در آورد و شروع کرد به گشتن در میان عکسهایش و بعد از چند ثانیه گوشی را به سمتم برگرداند. یک برگه کوچک روی یک کادو که روی آن نوشته شده بود: «تولدت مبارک. از طرف حسین و سارا. عزیزم دوستت داریم.» دست خط من بود. نگاهم را از گوشی گرفتم و در حالی که کمی ابروهایم برای دقت کردن در عکس در هم رفته بود با انگشت دست راست عکس را نشان دادم و گفتم این دست خط من است اما دست شما چه میکند. «۲۵ مهر ۹۴ تولد همسرم بود.آمده بود شیراز ماموریت. قبل از آمدن دعوای سختی کرده بودیم. ولی پسرم اصرار داشت باید برای بابا کادو تولد بخریم. بین همه گزینهها صبح بیست و پنجم دقیقا در فاصله استراحت بین دو زنگ مدرسه روی گوشی دنبال یک کتاب فروشی در شیراز گشتم. به هر کدام که زنگ زدم بر نداشت، تا بالاخره شما گوشی را برداشتید. گفتم کتابی از مولانا میخواهم یک کتاب مرغوب، حتما یک نسخه معتبر باشد. میدانستم که محمود خوب شعر میداند و عاشق مثنوی معنوی است.» کوله سنگین را از زمین کند و روی دوشش گذاشت یک دستمال از جیبش بیرون آورد و اشکها و بعد آب بینیاش را پاک کرد. «شصت تومان شد. پول کادوها را هم هر کاری کردم نگرفتید.پول پیک هم همینطور.یادتان هست؟» دلم میخواست به جایی از ماجرا برسد که دیگر بغض نداشته باشد و صدایش صاف و آرام شود. آقای دهخدا با یک لیوان آب به سمتش آمد. احمدی هم یک صندلی سفید پلاستیکی از پشت پیشخوان بیرون آورده بود و گذاشت تا بنشیند. لیوان را با دستهای لرزانش به سمت لبهای نازکش برد. چند تار مویی که تک تک موهای نقرهای شده بینشان برق میزد را پشت گوشش گذاشت و جلوی صندلی نشست و لبه های جلوی مانتویش را روی زانویش کشید. گفتم: «خانم سلیمانی عزیز این کار یک وظیفه است.این همه زحمت کشیدید شرمندهام کردید.» نگاهش رفت تا ردیف کتاب های ادبیات و با انگشت یک کتاب را نشان داد و گفت: «فکر کنم همین بود.درست است؟» لبخند کم جانی روی صورتش آمد ولی خیلی زود آن هم رفت و ادامه داد: «یک حادثه رانندگی همان روز از ما گرفتش.از تهران تا شیراز تمام راه گریه کردم و آرزو میکردم کاش وقتی از من پرسیدید چیزی روی هدیهتان بنویسم یک جمله بهتر میگفتم.» رویش را به سمتم چرخاند و گفت: «یادتان هست پرسیدید چیزی بنویسم روی هدیهتان.» رفتم پایین پایش و روی زمین زانو زدم و دستش را گرفتم و گفتم: «بله یادم آمد از شما پرسیدم و شما مکث کردید و گفتید بنویسید تولدت مبارک. بعد دوباره گفتید بنویسید از طرف سارا و حسین. ولی حس کردم باید بنویسم و زیرش اضافه کردم دوستت داریم عزیزم»
دست راستش را روی شانهام گذاشت پیشانیاش را روی سرم تکیه داد و گفت: «من برای همان حس خوب شماست اینجا هستم، اگر این را نمینوشتید تا ابد حسرت به دل من و حسین میماند که چرا فرصت گفتن این جمله را برای همیشه از دست دادیم.» و شروع کرد به گریه. اشکهای بیصدایم صورتم را خیس کرده بود و داشتم به آن روز آفتابی فکر میکردم. به اینکه چقدر دلم میخواست این طور عاشق همسرم باشم و یکبار اینطوری سورپرایزش کنم. آن روز فکر میکردم امشب شادترین شب هر دوی آنهاست. وقتی تکان هایش قطع شد و فهمیدم آرام گرفته بلندش کردم و با دست اشکهایش را پاک کردم. گفت: «یک مدتی هست که بیرون ایستاده ام.» سرم را تکان دادم و گفتم دیدمتان. «آنروزی که این عکس را روی گوشیاش پیدا کردیم به خودم قول دادم در اولین فرصت بیایم ببینمت.» دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد و گفت ساعت پنج پرواز دارم. نگاهی به همه کتابفروشی کرد. دستانم را در دستش گرفت و گفت: «همیشه همینطور مهربان و شاد خوب بمان عزیزم، ببخشید مزاحم شدم آقایان.» این را وقتی به احمدی که به قفسه کتابهای تاریخ تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود گفت و بعد برای آقای دهخدا که داشت با انگشت جلوی اشکش را میگرفت تا از زیر عینک سرازیر نشود به نشانه احترام سری خم کرد و پشت سرش صدای زنگولهها فروشگاه را در سکوت تنها رها کردند.