۱۳
با حسام آرام آرام به سمت ساختمان نیمهکاره بر میگردیم و حسام رو میکند به من و ملتمسانه میگوید: «به بابام نگی من اینارو بهت گفتمها. باز صداش در میآد که چرا سیر تا پیاز زندگیمان را برای همه تعریف میکنم. به لطفالله هم چیزی نگیا. نمیخواد کسی بدونه. بفهمه که به تو گفتم خیلی ناراحت میشه.»
– «قول میدم. قول مردونه. مطمئن.»
به ساختمان نیمهکاره نزدیک میشویم، حسام که بطری نوشابه را در دست دارد ناگهان خشکش میزند و از رفتن باز میماند. دستش را بلند میکند و وانت قرمز رنگ قدیمیای که جلو ساختمان پارک شده است را نشان میدهد. و من که دو قدم جلوتر از او ایستادهام مجبور میشوم به طرفش برگردم. «پس چرا وایستادی؟»
حسام بطری را پرت میکند و فریاد میزند: «علیشاغوله. آدمای علیشاغولن». میدود و به طرف ساختمان میرود و مثل شبحی در آن غیب میشود.
من که غذاها دستم را بند کرده به زحمت خم میشوم و بطری نوشابه را برمیدارم و به دنبال او به طرف ساختمان میدوم.
– «علیشاغول چه خریه دیگه که از صبح تا حالا ما رو…»
به جلو در ساختمان که میرسم چهار نفر مرد قوی هیکل با چوبهای بلند از ساختمان خارج میشوند و یکی از آنها محکم به من تنه میزند و دنبال بقیه به سرعت سوار وانت میشود.
– «ببخشید خوردید به من.»
وانت به سرعت از آنجا دور میشود.
– «عوضی.»
وارد ساختمان که میشوم صدای گریه حسام را از طبقه بالا میشنوم. سریع از پلهها بالا میروم و در راه پلهها رستم را میبینم که با بدن خونی و بیحال کنار پلهها افتاده است «چی شده رستم؟ اینا کی بودن؟ چه بلایی سرتون آوردن؟»
غذاها و بطری نوشابه را به دندان میگیرم و دست میاندازم زیر بازوی رستم و او را که بیرمق روی زمین افتاده به زور بلند میکنم و به زحمت از پلهها بالا میبرم. حسام کنار حسنشاه که تمام صورتش خونی است و نفسنفس میزند نشسته است و گریه و زاری میکند. رستم را به داخل بالکن میبرم و سریع به سالن برمیگردم و به طرف لطفالله که با عینک شکسته و لباس خاکی گوشهای نشسته است و آرام گریه میکند میروم.
– «اینجا چه خبره لطفالله؟ اینا کی بودن؟ علیشاغول کیه؟ شما رو چرا این جوری کردن؟ زنگ بزنم به پلیس یا اورژانس؟»
لطفالله بدون اینکه به من توجهی بکند به گریه کردن ادامه میدهد و صدای گریهاش بلندتر میشود. عصبانی میشوم و رو میکنم به حسام که همچنان زوزه میکشد.
– « پاشو به جای گریه یه کم آب بیار بده بابات بخوره. داره میمیره.»
حسام دستپاچه سریع بلند میشود و از ظرفهای کنار شلنگ آب، لیوانی را پر میکند و برای پدرش میبرد. من هم ظرفی را پر میکنم و زیر بغل لطفالله را میگیرم و کشانکشان میبرمش به بالکن. با یک تکه پارچه مشغول پاک کردن خونهای روی صورت رستم میشوم که حالا کمی به هوش آمده و بیحال روی زیرانداز دراز کشیده است. لطفالله هم کاسه آب به دست کنار او نشسته است و با همان عینک شکسته که به صورت دارد به رستم زل زده. به داخل سالن نگاه میکنم. حسنشاه کنار شلنگ روی پاهایش نشسته است و حسام شلنگ را برایش نگه داشته تا او بتواند صورت خونیاش را بشوید. لطفالله که حالا دیگر گریهاش بند آمده زیر لب با خودش حرف میزند.
– «هی مادرت بمیره شادوماد… هی…»
– «نمیخوای بگی اینا کی بودن که این بلا رو سر شماها آوردن؟»
لطفالله عینک شکستهاش را بالا میدهد.
– «علیشاغول فرستاده بودشون. معمار گفته بود شاید بیان.»
– «این علیشاغول لعنتی کیه که از صبح تا حالا دارید ازش حرف میزنید؟ هان؟»
لطفالله کاسه آب را روی زمین میگذارد.
– «علیشاغول تنها بساز بفروش این راستهاس.»
– «خوب چرا با شما این کارا رو میکنه؟»
– «قبل از اینکه فامیل آقا معمار بخواد اینجا رو وقف کنه، میخواستن اینجا رو با علیشاغول شریکی برج بسازن و تجاریش کنن ولی معمار بهش پیشنهاد میکنه که وقفش کنه به کمیته. اونم قبول میکنه و ساختنشم میده به خود معمار. حالا هم علیشاغول فکر کرده معمار این لقمه رو از دستش گرفته و خودش میخواد بخوره. هر دفعه هم تهدید میکنه که باید خالی کنیم تا اونا بیان و بسازنش…»
– «ولی ایندفعه تهدیدش رو عملی کرده. آره؟»
– «آره؛ اول با حسنشاه مشاجره کردن. همون مردای چوب به دست. من رفتم برای کمک. پرتم کردن یه گوشهای و حسن شاه رو کتک زدن. رستم از داخل اتاق بیرون اومد. امونش ندادن. گلاویز شدن با هم. میخواستن فرار کنن و رستم هم چسبیده بود بهشون. همون موقع که معمار اومد فکر کردم خبری شدهها…»
– «فکر کردی؟ فکر کردی؟ جلو چشت این بدبختهارو لَت و پار کردن و توی احمق نشستی فکر کردی؟»
– «خوب چی کار میکردم؟ من که زورم به اونا نمیرسید…»
– «چرا زورت به اونا نمیرسید؟ تویی که همچین قدرتی رو داری که یه بچهرو از روی زمین بلند بکنی که ماشین بهش نزنه، واقعاً نمیتونستی جلو این تنلشارم بگیری؟»
لطفالله متعجب عینک شکستهاش را بالا میدهد: «حسام بهت گفته؟»
از کوره در میروم و کنترلی روی حرفزدنم ندارم: «حسام گفته یا هر کس دیگه… مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که تو یه همچین نیرویی داری و به جای اینکه ازش استفاده کنی و زندگی خودت و بقیه رو تغییر بدی ترجیح دادی عملگی کنی و دم هم نزنی…»
رستم که درد دارد با نالهای خفیف در جایش جابهجا میشود. بلند میشوم به گوشه دیگر بالکن میروم. کنار نردهها میایستم و به خیابان نگاه میکنم. سایهای را پشت سرم احساس میکنم. لطفالله است. از برخورد تندم با او شرمندهام.
– «ببخشید اونطوری حرف زدم…»
لبخندی میزند و نزدیکتر میشود و دست روی شانهام میگذارد.
– «اشکالی نداره. این قدر از این حرفها شنیدم که دیگه برام عادی شده. تو اولین کسی نیستی که این حرفارو بهم میزنه.»
– «خب پس چرا هیچ وقت از این تواناییت استفاده نمیکنی؟ چرا به جای استفاده کردن، مخفیش میکنی؟»
دستش را از روی شانهام بر میدارد و به خیابان نگاه میکند.
ادامه میدهم: «من هیشه تو خواب، میدیدم بدون اینکه پاهام رو روی زمین بذارم میتونم هر جا که میخوام برم و هر چیزی رو که میخوام با یک اشاره از جاش بلند کنم. پیش درویشهای زیادی هم رفتم و مریدشون شدم، ولی نشد، اونطوری که میخواستم نشد. وحالا تو این نیرو رو داری و…»
سکوت سختی بینمان برقرار میشود و صدای خیابان فضای اطرافمان را پر میکند. لطفالله نگاهی به داخل سالن میکند.
۱۴
در نور کم پذیرایی خانه مادرش بهروز روی کاناپه لم داده و سریال تلویزیونی نگاه میکند. پدر بهروز با عینک مطالعه و لباس خانه از اتاق خارج میشود و در آشپزخانه برای خودش چای می ریزد و در حال برگشت به اتاق رو میکند به مادر بهروز و از لای عینک او را نگاه میکند.
– «نیومده هنوز؟»
مادر بیتفاوت در حال تماشای تلویزیون بدون اینکه به او نگاه کند جوابش را میدهد.
– «نه، هنوز که زوده. بابا کار میکنن… تفریح که نمیکنن… تازه سره شبه…»
پدر زیر لب پوزخندی می زند و به سمت اتاق می رود و مادر که متوجه پوزخند او شده عصبی فریاد میزند: «صد بار گفتم خودت پاشو برو ببین چه غلطی میکنن، گشادیت میآد به من چه؟ چرا برا من زیر جلکی میخندی؟»
صدای آهسته پدر از داخل اتاق شنیده میشد: «فردا یه سر میرم…»
مادر بیحوصله به تلویزیون چشم میدوزد.
۱۵
حسام یکی از ظرفهای غذا را باز کرده است و به حسنشاه که به دیوار تکیه داده با قاشق غذا میدهد. ظرف غذای خودش هم کنار پایش روی زمین است. لطفالله عینکش را بالا میدهد و همانطور که به دیوار تکیه داده پائین میرود و روی پاهایش مینشیند
– «ننهام همیشه تو بچگی بهم میگفت، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. همیشه این رو بهم میگفت. نمیدونم چرا. انگار از همون اول میدونست که من یه چیزیم میشه.»
سرش را بالا میگیرد و به من که ایستادهام نگاه میکند.
– «من هم میدونم که میتونستم کاری کنم که اون چهار تا قلدرِ علیشاغول برن و پشت سرشونم نگاه نکنند. ولی فکر میکنی ماجرا همینجا تموم میشد؟ نه. تازه میرفتن و همهجا پر میکردن. اون وقت همه مردم میریختن اینجا که ببینن اون یارو که معجزه میکنه کیه؟ حتی شاید اَنگ جادوگری هم بهم میزدن. مردم بعضی وقتا خیلی بیرحمن مهندس جان.»
کنار او مینشینم و به او نگاه میکنم: «ولی بازم اینا دلیل نمیشه که از این نیروت استفاده نکنی…»
با دو دستش صورتم را مقابل صورت خودش میگیرد: «این قدرت فقط برای من نیست. همه آدما این نیرو رو تو وجودشون دارن. این نیرو تو وجود شما هم هست آقای مهندس. منتهی خیلی از مردم نمیدونند که اگر بخوان اونا هم میتونن از این نیروشون استفاده کنن. به جای اینکه این نیرو رو تقویت کنن فقط منتظرن که یه کس دیگهای رو گیر بیارن و دنبال اون راه بیوفتن.»
– «خوب من که سعی کردم تقویتش کنم، ولی نشد…»
– «دنبال درویشا راه افتادن و مرید شدن رو میگی؟»
– «شاید…»
صورتم را ول میکند و دستانش را روی پاهایش میگذارد: «هیچ کس نمیتونه به تو بگه که چهطوری از قدرتهای وجودی خودت استفاده کنی. هر کس فقط میتونه قدرتهای خودش رو به دیگران نشون بده. قدرت آدم درون آدمه. کس دیگهای نمیتونه تو استفاده کردن اون به کسی کمک کنه. بیدار کردن آدمها برای شناختن نیروهاشون شاید ممکن باشه. ولی برای استفاده کردن از اون نیرو فقط و فقط خود آدمه که میتونه کاری بکنه…»
مات ومبهوت نگاهش می کنم. اشاره میکند به تکه آجر کنار بالکن. «اون رو نگاه کن.»
سرم را به طرف آجر برمیگردانم و به آن خیره میشوم.
– «نگاه کن، انگار سالهاست اونجا افتاده. ولی هم من میتونم برم و اون رو از جایی که هست تکون بدم و بذارمش اون طرفتر و هم تو و هم هر کس دیگهای که اینجا باشه. مگه نه؟»
همچنان مات به آجر خیره ماندهام.
لطفالله دوباره ولی اینبار کمی بلندتر سوالش را میپرسد: «مگه نه؟»
گیج و مبهوت جوابش را میدهم: «آره، آره.»
– «پس قبول داری که هر کسی میتونه بره و اون آجر رو از زمین برداره و بذاره یه جای دیگه؟»
– «آره. منظورت چیه؟»
لطفالله عینک شکستهاش را بالا میدهد: «اما من میتونم اون آجر رو بدون لمس کردن و تو دست گرفتن هم تکونش بدم. شنیدی که، نه؟»
نمیدانم چه جوابی بدهم. زیر لب جوابش را میدهم.
– «حسام که اینطور میگه. منم فکر میکنم که بتونی.»
– «خب چهطوریه که همه ما تو قسمت اولش مثل هم هستیم و با دست زدن به اون آجر میتونیم تکونش بدیم، ولی تو قسمت دوم یعنی بدون لمس کردن فقط این من هستم که میتونم؟»
– «منظورت رو نمیفهمم. چی میخوای بگی؟»
لبخندی میزند.
– «خیلی سادهاس. من میگم همه آدمها مثل هم آفریده شدن. همه مثل هم با یه سری تواناییهای مساوی که خاص آدمیزاده. خب وقتی من میتونم این آجر رو بدون لمس کردن و با استفاده از نیروهای ناشناخته درونم جابه جا کنم، پس تو یا هر کس دیگهای هم میتونه این کار رو بکنه. فقط کافیه این نیروها رو کشف کنه و تقویتش بکنه. همین.»
مات به او نگاه میکنم.
– «آخه چهطوری؟»
لطفالله به آجر اشاره میکند: «چه طوریش با خودته، من و یا اون درویشهایی که دنبالشون رفتی فقط میتونیم بهت بگیم که تو هم میتونی. فقط همین. مثل کسی هستیم که تو رو از خواب بیدار کنه، دیگه اینکه تو از جات بلند بشی و دست و صورتت رو بشوری دست خودته. بقیهاش کار ما نیست.»
زیر لب زمزمه میکنم: «خیلی سخته.»
لطفالله با لبخندی گذرا: «سخته ولی شدنیه. فقط باید بخوای. حالا اون آجر رو جابهجا کن.»
از پیشنهادش جا میخورم و با نگاهی متعجب نگاهش میکنم.
– «چی؟»
او هم جدی نگاهم میکند و دوباره حرفش را تکرار میکند: «اون آجر رو بدون دستزدن جابهجا کن.»
– «ولی من که نمیتونم.»
– «وقتی من بتونم، تو هم میتونی آقای مهندس. یالا…»
– «من که قبلاً تمرین نکردهام.» صدایم میلرزد و بغض گلویم را میفشارد.
– «خب همین یه تمرینه دیگه…»
– «یعنی…؟»
حرفم را قطع میکند: «زود باش، بهش نگاه کن و سعی کن تکونش بدی.»
حرفم را میخورم و عاجزانه به آجر نگاه میکنم.
– «یالا…»
همچنان مستأصل به آجر نگاه میکنم.
– «سعی کن بیدار بشی. تو هم میتوانی.» در صدایش شور خاصی طنینانداز شده است.
– «الان، الان. دارم سعی میکنم.»
– «تو دیگه بیدار شدی، بیدارِ بیدار. فقط باید بلند بشی.»
هیجانی ناشناخته را در درونم احسا میکنم و با تمرکز هر چه بیشتر به آجر نگاه میکنم. عرق از سر و صورت میچکد. این حال که به نوعی خلسه شبیه شده است را قبلا هم تجربه کردهام. اما نمیدانم چند وقت پیش و کجا. مدتی طول کشیده است و لطفالله همچنان با دقت به من نگاه میکند و من همچنان خیره به آجر چشم دوختهام.
لطفالله تلاش میکند دستش را روی کتفم بگذارد ولی زود منصرف میشود و فریاد کوتاهی میزند.
– «حالا…»
در همان لحظه با دست به آجر اشارهای میکنم و آجر تکانی میخورد و دو- سه سانتیمتر جابجا میشود. از شادی فریادی که بیشتر شبیه جیغ خفه ایست میکشم و با چشمان بهتزده به لطفالله که کنارم نشسته نگاه میکنم. هر دو میخندیم و یکدیگر را در آغوش میگیرم. لطفالله خندان عینک شکستهاش را بالا میدهد. از شوق گریهام گرفته است و لطفالله را محکم در آغوش میفشارم و او آرام زیر گوشم نجوا میکند: «دیدی آقای مهندس؟ دیدی تو هم میتوانی؟ هر کس دیگهای هم بود میتوانست.»
– «ممنونم…»
حسام با دو ظرف غذا در چهار چوب در ظاهر میشود و اول به رستم که در خواب است و بعد به ما دو نفر نگاه میکند. «چی شده گریه میکنید؟ بابام میگه غذاتون سرد شده. با سر اشاره میکند به رستم.
– «این کِی خوابید؟ غذا نمیخوره؟»
من که دیگر از آغوش لطفالله جدا شدهام در حالی که چشمهایم را پاک میکنم، لبخند میزنم و جوابش را میدهم.
– «نه بهتره بخوابه. صبح باید ببریمش درمانگاه. منم گرسنه نیستم، غذای لطفالله رو بده بدم بهش.»
حسام رو میکند به لطفالله و لطفالله عینک شکستهاش را از چشم بر میدارد و در دست میگیرد و گویی با خودش حرف میزند: «منم صبح باید برم بدم این رو درست کنند وگر نه لنگم…»
– «میخوام بابام رو ببرم تو اتاق، بخوابه. جاشو انداختم. حالش بهتره. میخواد فردا با معمار حرف بزنه…»
لطفالله از جایش بلند میشود: «بذار بیام کمکت. ما هم همین جا تو بالکن میخوابیم، اِمشب هوا خیلی خوبه. خنکه.»
حسام بر میگردد داخل سالن و لطفالله هم دنبال او میرود و موقع ورود به سالن در چهارچوب در برمیگردد و به من نگاه میکند و با لبخندی وارد سالن میشود. چهقدر چهرهاش بدون عینک متفاوت است. به نردههای بالای سر رستم تکیه میدهم و باز به آجر نگاه میکنم. صدای خیابان آرام شنیده میشود و بادی ملایم به موهایم میخورد. دیگر از گرمای روز خبری نیست. روانداز را روی بدن رستم بالا میکشم و خودم هم سرم را به نردهها میچسبانم و چشمهایم را میبندم.
روز دوم
۱
شب گذشته به نردهها تکیه داده بودم و خوابم برده بود و حالا از سر و صدای ظرفها بیدار میشوم. روانداز نازکی که رویم انداختهاند را کنار میزنم و به ظرفها نگاه میکنم. کبوتر سفیدی روی قابلمه بر عکس شدهای کنار دیوار نشسته است و به من نگاه میکند. حسنشاه با صورت ورم کرده وارد بالکن میشود. کبوتر از روی ظرفها پر میکشد و میرود.
– «سلام آقای مهندس. صبح به خیر. ببخشید دیشب آنطوری شدها. بعدشم شما خوابیدین و نشد از شما معذرتخواهی کنیم… خوب خوابیدین حالا؟»
دستی به موهایم میکشد: «سلام، اختیار دارید. بچهها کجان؟»
حسنشاه مشغول ریختن چای میشود: «حسام رستم رو برده درمانگاه، لطفالله هم رفته عینکش را بده درست کنند. من هم منتظرم که معمار بیاد. دیشب که نفهمیدیم چه جوری گذشت. شرمنده شدیم. به شما که آسیبی نرساندن؟»
«نه، نه. رستم پاش خیلی اذیتش میکرد…»
حسنشاه استکان چای را جلوی من میگذارد: «بله، بله. صبح لنگانلنگان راه میرفت، گفتم حسام ببردش یک درمانگاهی چیزی، انشاالله که چیزی نباشه…»
خودم را جمع و جور میکنم و استکان چای را بر میدارم: «ممنون. نامردا دیشب بزممون رو خراب کردن. تازه میخواستیم کنار هم خوش باشیم…»
حسنشاه که معلوم است هنوز خشمگین است حرفم را قطع میکند: «نامردا، اگه دستم بهشان برسه. ناغافل با چوب حمله کردن.»
«حالا میخواین چی کار کنید؟ شکایت میکنید؟»
دستی به سبیلش میکشد و به فکر فرو میرود: «کمکم معمار پیدایش میشه. بیاد خودش ببینیم چه کار میکنه. حرف ما را که نمیخرن. علیشاغول هم خیلی کله گندهاس.»
استکان خالی را در نعلبکی میگذارم: «نمیشه هم که دست روی دست بذارید…»
«توکل بر خدا. ببینیم چه میشه.»
چای را بدون قند سر میکشم. حسنشاه هم آخرین جرعه چایش را سر میکشد و استکان خالی را داخل سینی میگذارد. «دیشب که نفهمیدیم چه جوری شد، انشاالله امروز ناهار جبران کنیم.»
«نه دیگه، امروز مزاحمتون نمیشم. باید برم.»
۲
منشی شرکت بهروز کلید میاندازد و در را باز میکند تا وارد شرکت بشود. هنوز کامل وارد نشده که ناگهان صدای جیغش میشود و در همان لحظه سر و صدای چند نفر که انگار از ورود او غافلگیر شدهاند هم بلند میشود.
– «کثافتها. کثافتهای عوضی. جلو نیا. جلو نیا کثافت. ببین چهجوری… به من دست نزن. چند نفر؟… به من دست نزن…»
منشی با شتاب از داخل ساختمان خارج میشود و با سرعت از پلهها پائین میرود و با صدای بلند بد و بیراه میگوید و تلفن همراهش را از کیفش درمیآورد.
– «حروم زداه کثافت. آشغال عوضی. منِ خرو بگو که… الان زنگ میزنم به پلیس.»
بهروز گیج و منگ با زیرپوش رکابی و در حال بستن زیپ شلوارش در چهاچوبِ در ظاهر میشود.
– «خانم حمیدی، خانم حمیدی…»
– «…»
عصبانی مشتی به در کوبیده بود و دوباره وارد ساختمان میشود و در را محکم به هم میکوبد.
۳
حسنشاه: «نگفتید کجا باید برید؟ ما که تازه داشتیم به شما عادت میکردیم. خوشحال میشدیم پیشمان بمانید. بچهها هم الانه که برگردن. زحمتهای دیشبتان را هم که هنوز جبران نکردیم.»
– «اختیار دارید حسنخان. من هم خیلی دوست دارم پیشتون بمونم. ولی دیگه باید برم…»
– «به سلامتی کار مهمیه؟»
لبخندی ناخواسته تمام صورتم را میپوشاند «میخوام برم خواستگاری.»
– «به سلامتی انشاالله. بهبه، پس عروسیتان ما هم دعوتیم دیگه…»
– «اگه موفق بشم و جواب مثبت بگیرم که حتماً.»
– «چرا موفق نشی؟ انشالله که موفق میشی… کی از شما بهتر؟»
یاد خاطرهای تلخ لبخند را از صورتم بر میدارد.
– «آخه یه بار این کار رو کردم اما با گندی که مادرم زد، واقعاً نمیدونم این دفعه چی بشه…»
«مگر چی کار کردند مادرتان؟»
«وقتی گفتم رفتم خواستگاری دختره گفت شمارشون رو بدم اون هم باهاشون صحبت کنه. ولی وقتی زنگ زده بود کلی فحش و ناسزا بهشون گفته بود. گفته بود که من رو اغفال کردن و به خاطر پول بابام و اینکه قراره برم خارج گول زدن و دخترشون رو میخوان بندازن بهم. نمیدونم چرا این حرفا رو دارم به شما می زنم. خلاصه که آبروم رو برد… اونا هم بهشون برخورد و دیگه همه چی بهم خورد.»
– «خب حالا واقعیت داشت حرفشان یا نه؟ دختره خودش چه جور دختریه؟»
– «کی؟ حرفای مامانم؟ نه بابا یه مشت مزخرف بود. اصلاً این من بودم که رفتم ازش خواستگاری کردم؛ خانوادش اصلاً موافق این جریان نبودن. تازه داشتیم دو نفری راضیشون میکردیم که این گند بالا اومد…»
– «حالا باز میخواید برید سراغش؟»
– «آره. کمکم باید پیداش بشه.»
– «کجا؟»
تعجب را در چهرهاش میتوان به خوبی مشاهده کرد. دانشکده را نشانش میدهم.
– «اونجا. هم کلاسیمه. امروز کلاس داره. باید بیاد.»
میخندد و از جایش بلند میشود.
– «پس تا شما زاغسیاه عروستان را چوب می زنید برم سر کارم، گچ ساختم خشک میشه. با اجازه.»
با سر جواب او را میدهم و به خیابان چشم میدوزم.
۴
بهروز عصبانی داخل ماشین نشسته است و با سرعت از پارکینگ خارج میشود. بیاحتیاط به خیابان اصلی میپیچد و گاز میدهد و از شرکت دور میشود. پشت سر او ماشین پلیس جلو ساختمان توقف میکند و افسر و درجهداری از آن خارج میشوند. پدر بهروز هم در همین لحظه با جعبه شیرینی جلو در شرکت از تاکسی پیاده میشود.
۵
سارا را میبینم که از تاکسی پیاده میشود و در مسیر با یکی از دخترهای همکلاسی روبوسی میکند و همراه او به طرف دانشکده میرود. روانداز را گلوله میکنم و گوشهای پرت میکنم. از جایم بلند میشوم، کیفم را که کنار آجر گوشه بالکن به دیوار تکیه دارد بر میدارم و سر سری به آجر نگاهی میکنم و تند وارد سالن میشوم. تلفن همراهم لای زیرانداز کنار نردهها جا میماند. حسنشاه مشغول کار است و وقتی من را میبیند که وارد سالن شدهام و به سرعت به سمت پلهها میدوم دستش را بلند میکند: «چه شده؟ کجا؟»
– «اومد، داره میره تو دانشکده.»
دستش را برایم دست تکان میدهد: «موفق باشی.»
– «ممنون…»
۵
بهروز گاز میدهد و تلفن همراهش را که در دستش گرفته روی ایفون گذاشته: «گوساله، میگم رفته پلیس صدا کرده، میگی نترس… اگه بریزن تو دفتر که کارمون تمومه. تو الان کجایی؟ نه بعد از شماها فرستادمشون رفتن. خودم هم یهکم جمع وجور کردم و سریع زدم بیرون… نه سهتا تراول صدی دادم بهشون که زودتر شرشون رو بکنن و برن گم بشن. من دارم میرم خونه. خدا کنه ننه باباهه هنوز خواب باشن تا یه جوری برم تو اتاقم.» خم شده بود و داخل داشبورد را نگاه میگشت. «نه همشون رو ریختم تو توالت. اگه ازت پرسیدن، تو دیشب اونجا نبودیها، نمیدونم کلیدام رو کجا گذاشتم، پیش تو نیست؟ …گُه خورده هیچجوری نمیتونه ثابت کنه… از باباش آتو دارم…»
۶
از ساختمان بیرون میزنم و قبل از رد شدن از خیابان لباسم را میتکانم. سارا و همکلاسیاش جلو در دانشکده رسیدهاند و اول سارا و بعد از او همکلاسیاش وارد ساختمان میشوند. بیمحابا از این طرف خیابان رد میشوم و به طرف دیگر خیابان که جلو دانشکده است پا میگذارم.
– «سارا. سارا…»
بهروز همانطور که داخل داشبورد را میگردد متوجه من که به وسط خیابان پریدهام میشود ولی دیگر دیر شده است و دستپاچگی کنترل ماشین را از دستش خارج کرده. همان لحظه سارا را هم میبیند که از داخل دانشکده بیرون میآید. پایش را روی ترمز فشار میدهد. چهرهاش از وقوع تصادفی که حتمی مینماید و دختر خالهاش که حالا او هم متوجه او و ماشینش شده دگرگون میشود. سارا جیغ بلندی میکشد و من هم به سمت ماشینی که با سرعت به طرفم میآید سر برمیگردانم و هر سه برای لحظهای متوقف میشویم. تنها چیزی که در این لحظه به فکرم میرسد این بود که سارا صدایم را شنیده و به خاطر من برگشته بیرون.
دستم را به طرف ماشین دراز میکنم و یاد لطفالله و میدانگاهی وسط آبادیشان میافتم. صدای بوق ماشین که حتما بهروز از ترس دستش را روی آن گذاشته است بلند میشود و این صدای بوق تبدیل می شود به صدای بوق منشی تلفنی خانهام. حتماً مادر الآن دوباره به خانه من زنگ زده است. «الو سلام کاوه جان، بازم حمومی؟ چی کار کردی؟ رفتی دنبال پاس و ویزات؟… الو مامان…»