روز اول
۱
از همان اول صبح که بیدار شدم احساس خوبی به امروز نداشتم. روز گرمی است امروز. آب سرد را میبندم و از حمام خارج میشوم. کف اتاق پر است از سیدیها و جزوههای پخش و پلا در هر گوشه و کنار. روی میز پر شده از ظرفهای غذای مانده و نشسته. باید امروز آشغالها را هم جمع کنم. با حوله موهایم را خشک میکنم و دکمه پیامگیر تلفن را میزنم و صدای مادرم از داخل آن بلند میشود.
– «کاوه جان سلام. حالت چهطوره؟ حتماً دستت بنده که جواب نمیدی، میدونم. باز زیر دوشی؟ کاری نداشتم فقط خواستم بگم بابات اون مبلغی که گفته بودی رو امروز حواله کرده، اگه به دستت رسید، بهمون خبر بِده. تو رو خدا بیفت دنبالش زودتر بیای پیشمون، دلمون برات تنگ شده، خواهرت و شوهرش هم سراغت رو میگیرن، میگن مگه مشکلی داره که با شما نتونسته بیاد؟ گفتم دانشکده داشتی، ولی دو روز دیگه تابستونه دیگه میتونی بیای. انشاالله شیرینی مدرکتم همینجا میخوریم. این الیسا هم یه چیزایی به خارجی میگه؛ من نمیفهمم… مریم میگه سراغ تو رو میگیره، میگه داییم کجاست؟ میخوام ببینمش.»
مینشینم روی کاناپه و جوراب گلوله شده را از کنار آن برمیدارم و میپوشم و به ادامه حرفهای مادرم گوش میدهم.
– «دیروز تولدش بود. هشت سالش شده. زنگ زدیم، خونه نبودی. اون عکست رو که با خودم آوردم، هی ماچش میکنه و یه چیزایی خارجکی میگه، من که نمیفهمم. خندش مثل خودته، وقتی میخنده چشاش برق میزنه. مامان جان دیگه مجبورم قطع کنم، خیلی پول تلفنشون زیاد میشه، منم باید برم، الانه که بابات غرغرش بلند بشه، قرصهای قبل از خوابشرو هنوز نخورده. مامان جون یکم جدی بگیر زودتر بیا، پولارو الکی حروم نکن، بلیط و پاسِت رو ردیف کن و بیا. خب؟ خداحافظ، منتظرت هستیم. زنگ بزن.»
حالا دیگر لباسهایم را کامل پوشیدهام. تلفن همراه را از شارژر جدا میکنم و کیفم را از کنار میز برمیدارم و به سمت در میروم.چیزی نخوردهام و دلم خالی است. نگاهی به آشغالهای روی میز میکنم. بهتر است بگذارمشان برای بعد. دکمه پیغامگیر تلفن را فشار میدهم و از در خارج میشوم.
صدای منشی تلفنی در اتاق خالی میپیچد.
– «memory is empty».
در آسانسور کف پایم را با ریتم آهنگی که داخل آن پخش میشود به کف اتاقک میکوبم. تا خم میشوم به طرف آینه که لای دندانهایم را نگاه کنم در باز میشود و دخترکی پنج- شش ساله همراه با مادرش وارد آسانسور میشوند. مادر دکمه پارکینگ را میزند و دخترک که سر تا پا صورتی پوشیده و چشمانش از گریه تر شده به من نگاهی میکند و خجالتکشیده خودش را به مادرش میچسباند.
– « تو خودت گفتی میخری. خودت قول داده بودی. من که نگفتم، خانم کریمی خودش گفته. اون مدادها کوچیک شدن. رنگاشم کمه. ناقصن، حالا به خانوم کریمی چی بگم؟ هان؟»
مادر دخترک آهسته سرش را به سمت او خم میکند.
– «خودم باهاش حرف میزنم، میگم وقت نشد بخریم، دفعه بعد میبری. حالا بسه دیگه چشات رو پاک کن، زشته.»
دخترک باز نگاهی به من میکند و دستمالی که مادرش به طرفش گرفته است را از او میگیرد و چشمهایش را پاک میکند. به او لبخندی میزنم. به طبقه همکف میرسیم و در آسانسور باز میشود. دست میکنم داخل کیفم و جعبه فلزی مداد رنگیهایم را بیرون میآورم و به دخترک میدهم.
– « امیدوارم نقاش بزرگی بشی خانوم کوچولو. رنگاش کامله. بیست و چهار تاییه.»
دخترک دستش را دراز میکند ولی مردد میماند و به مادرش نگاه میکند.
مادر با تعجب جعبه را به طرف خودم هول میدهد و ابراز شرمندگی میکند.
– «خیلی ممنون آقا، براش میگیریم، بیخودی بهانه میگیره، اینا خیلی گرونه، راضی به زحمتتون نیستیم. حتماً خودتون لازمشون دارید…»
– «نه، دیگه بهشون احتیاجی ندارم، بهتره پیش دختر شما باشن. خداحافظ.»
از آسانسور خارج میشوم و به سمت در خروجی مجتمع میروم. ولی قبل از بسته شدن در آسانسور برمیگردم و به دخترک نگاه میکنم. همانطور که جعبه را در بغل گرفته است برایم دستی تکان میدهد و در فلزی آسانسور روی تصویر چهرهاش آرام بسته میشود.
۲
در همان روز سارا هم دم در ایستاده بود و کفشهایش را میپوشید و با مادرش حرف میزد.
– «مامان من بعد از ظهر دیر میامها، میریم نمایشگاه استادمون. همه کلاس با هم میریم. هفت و هشت خونهام. کاری نداری؟» و مادرش پرسیده بود: «سارا… اون پسره هم میآد؟»
سارا هم که از این سوال مادرش جاخورده بود پرسیده بود: «کی؟ کاوه؟ من چه میدونم، گفتم همه کلاس میآن. شاید اون هم باشه.»
کیفش را روی شانهاش محکم کرده بود و خیلی بیتفاوت ادامه داده بود: «من که بهش جواب رد دادم، پس دیگه نگران چی هستی؟ باشه یا نباشه، بیاد یا نیاد، ما که دیگه با هم کاری نداریم. با اون گندی که توی دانشکده زده فکر کنم مدرکشم بهش ندن چه برسه به… کاری نداری؟ دیرم شد.»
مادر دم در آشپزخانه ایستاده بود و دخترش را که دستگیره در را در دست داشت نگاه کرده بود: «نه برو به سلامت. آدم چهمیدونه والا. خودش اون جوری موسموس میکنه، نَنَهاش اونجوری زنگ میزنه هر چی از دهنش در میآد میگه. انگار دختر از سر راه آورده بودیم.»
– «وای مامان بس کن. تمام شد دیگه. کو دیگه موسموس میکنه. یه ماه گذشته، دیگه هم ازش خبری نیست. تمام شد رفت. ولش کن دیگه.»
– «خیلی خوب حالا. برو دیرت نشه. شبم زود بیا. نمونی تو خیابان.»
– « باشه، گفتم که هفت و هشت میام.»
سارا از در خانه خارج شده بود و مادر هم به آشپزخانه برگشته بود.
۳
از تاکسی پیاده میشوم و بدون اینکه به خیابان و ماشینهایی که میگذرند نگاه کنم به آن طرف خیابان میروم. مسئول حراست مشغول تنظیم کردن رادیو است و حواسش به در ورودی نیست. سریع سر خم میکنم و از جلو اتاقکش میگذرم و وارد حیاط دانشکده میشوم.
۴
مادر بهروز روی دستگاه در حال ورزش است و با تلفن بیسیم با خواهرش صحبت میکند.
– «نه بابا، دیشب خیلی دیر اومد. دو نیم، سه بود. شرکت بوده. آخر شب زنگ زد گفت که دیر میآد. گفت مهمونِ خارجی دارن، میبرن بهش شام میدن و بعد میبرنش فرودگاه. وضع شرکتشون خیلی خوب شده ماشالله، کلی کارشون گرفته.»
از دستگاه پیاده میشود و با حوله صورتش را خشک میکند و همانطور که با تلفن حرف میزد به طرف آشپزخانه میرود و از یخچال پاکت آب پرتقال را برمیدارد و برای خودش یک لیوان آب پرتقال می ریزد.
– «البته باباش زیاد اطمینان نداره، همهاش میگه شرکتداری و تجارت کار چند تا بچه نیست. ولی باباجون من که خودم دارم میبینم چه قدر درگیر کار شدن. اما به خرجش نمیره که نمیره. چی؟ نه بابا ولشون کرده به امان خدا، من هم بهش میگم پاشو برو دفترشون، یه جعبه شیرینی بگیر برو، ببین در چه وضعی هستن، چی کار میکنند، دیگه این همه غرم به جون من نزن. اونا هم بدونن که یکی حواسش بهشون هست، شاید کارشون رو جدیتر بگیرن. چی؟ نه بابا میگه مگه من فضولم، به من چه. آره منم همین رو میگم، میگم اگه به تو چه که پس چرا هی چپ میری راست میآی از من میپرسی این پسره چی کار داره میکنه. واالله…»
آب پرتقالش را سر نکشیده که پدر بهروز هم با کیسههای خرید وارد خانه میشود و با او که دوباره برگشته کنار دستگاه ورزشی نگاهی رد و بدل میکند و به سمت آشپزخانه میرود.
۵
از پلههای ساختمان دانشکده بالا میروم و در طبقه دوم جلو در اتاق شماره ۷ میایستم. در میزنم و وارد میشوم. استادم پشت میزش نشسته است و با دیدن من از جایش بلند میشود و سریع به طرفم میآید.
-«کجایی تو پسر؟ مگه دیروز کلاس نداشتی؟ هر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم. به بچهها سپردم اگه دیدنت بگن بیای پیش من. چرا نیومدی؟ گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟»
– «تو راه بودم که زنگ زدین. دیروزم هم نبودم. خودش گفت دیگه نیا سر کلاس من. منم نرفتم. رفتم پارک، نشستم طراحی کردم.»
– «خب خره حالا اون یه چیزی گفته بود، تو که نباید جدی میگرفتی. مایهاش یه معذرتخواهی بود دیگه. اگه دیروز بودی یه جوری قضیه رو فیصله میدادیم، آخه داشتن گزارشت رو میفرستادن سازمان. تو هم که نبودی، وگرنه باهم میرفتیم پیشش یه معذرتخواهی میکردی و نهایتاً هم یه تعهدنامه مینوشتی که غلط کردم و از این جور حرفا. حل میشد دیگه…»
از کوره در میروم. «من غلط کردم؟ من؟ اون مرتیکه بیسواد غلط کرده با اون شکم گندهاش. من که کاری نکردهام، فقط حقیقت رو گفتم. الان هم میگم. اون بیسواده و شعور گردوندن یه کلاس سی، چهل نفره رو نداره چه برسه به کل دانشکده.»
«بابا آرومتر، میخوای یه کار کنی منم بیرون کنن؟ قبول؛ این مرتیکه بیسواده، قدیمیترین استاد اینجاست و بالاخره الآن رئیس این دانشکده است. تو که نمیتونی این رو بهش بگی که. حداقل رو در رو که نباید بهش میگفتی که. معلومه که شاکی میشه و اِخراجت میکنه. منم کاری از دستم بر نمیآد. فقط گفتم در اسرع وقت میبرمت پیشش برای معذرتخواهی. ولی دیروز نبودی. بهترین وقت بود. سر کلاس خودش ازش معذرتخواهی میکردی و قال قضیه رو میکندی.»
– «غلط کرده، اونه که باید از همه بچهها عذرخواهی کنه، نه من. اون باید تاوان بیسوادیاش رو بده نه اینکه من به خاطر راست گفتن به غلط کردن بیفتم.»
استاد که میبیند حریف من نیست شانههایش را بالا میاندازد: «OK. وقتی این قدر لجبازی چی بگم؟ کاسه داغتر از آش که نیستیم. هر کار میخوای بکن. ولی از من میشنوی یه سر برو پیشش. بَد نیست. حداقل ببین چی کار کرده، گزارشت رو نوشته به بالا یا نه؟»
– «ولش کن بابا، بذار هر کار میخواد بکنه. بچهها که میدونن حق با منه.»
– «بچهها، هه.»
از داخل کیفم چندتا کاغذ که رویشان طراحی کردهام بیرون میآورم و به طرفش میگیرم.
– «اینا کارای دیروزه. مردمِ دور حوضِ پارک لاله موضوعم بودن. پیر مردا، پیر زنا، دختر پسرا، بچهها، دست فروشا، اواخواهرها، هر کی که میاومد کنار حوض. داشتم رو سرعت کار میکردم. اون رو نگاه کن با دوچرخه سریع از اونجا رد شد، ولی مهلت ندادم که رد شه و بره، سریع طرحش رو زدم. فکر کنم بد نشده.
طرحی که به آن اشاره میکنم را بیرون میکشد و روی بقیه میگذارد و نگاهش میکند.
– «خیلی خوبه. واقعاً سرعتش زیاد بود؟ جزئیات خوبی رو دیدی. فرم اصلی خیلی خوب در اومده.» مکثی می کند. «نه واقعاً خوبه.»
– «راست میگی یا داری اذیت میکنی؟»
اخم میکند. «بچه مگه استاد با شاگردش شوخیم میکنه؟ پر رو…»
بلند میخندم.
– «زهر مار، اخراجت کردن، اونوقت میخندی؟»
– «گور پدرشون بابا. ولشون کن. خودتون چی کار میکنین؟»
– «قبل از این گندی که تو زدی تدریس، بعد از گند کاری شما مالهکشی. بعدشم احتمالاً آب حوضکشی.»
– «چرا؟ به شما چی کار دارن. من دعوا کردم اونوقت شما رو بیرون کنن. مسخره است.»
– «فکر میکنن من این حرفا رو یاد بچهها میدم. برای همین هم دل خوشی ازم ندارن. میگن منم با ریاست خوب نیستم و بهشون احترام نمیذارم. البته راستم میگن، ولی خوب متأسفانه فعلاً قدرت دست اوناست.»
– «ولی شما که حق رو به من میدید دیگه، نه؟»
سرش را پائین میاندازد: «مسلمه که تو حق داری. ولی من کارم و این بچهها را دوست دارم. یا یه جورایی میشه گفت لازمشون دارم…»
– «میفهمم.»
با هم دست میدهیم و از پیش او میروم. به حیاط نرسیدهام که تلفن همراهم زنگ میزند. محلش نمیگذارم و به بچههایی که در محوطه نشستهاند سلام میکنم و آنها هم برایم دست تکان میدهند. یکی دو نفر هم سوت میزنند. یک آن حیاط دانشکده شلوغ میشود و صدای کف و سوت از همه طرف بلند میشود. در همین لحظه نگاهم با نگاه سارا که وارد حیاط شده گره میخورد. تلفن همراه را داخل جیبم میگذارم و به طرف در میروم.
– «سلام.»
او جوابی نمیدهد و به راهش ادامه میدهد. مسئول حراست که گیج و مبهوت از این سر و صداها از اتاقکش بیرون آمده به طرفم میآید و دست دراز میکند تا بازویم را بگیرد.
– «تو که باز پیدات شد. کجا؟»
– «دستت رو بکش. خودم دارم میرم.»
مسئول حراست که فکر میکرد من تازه وارد دانشکده شدهام با شنیدن این جمله دستش در هوا ماند و من هم از فرصت استفاده کردم و از در اصلی خارج شدم. هوا خیلی گرم است و دلم ضعف میرود. کنار خیابان لب جدول زیر سایه درختی میایستم. به ساختمانهای روبرو نگاه میکنم. در یکی از ساختمانهای نیمهکاره چند کارگر را میبینم که مشغول کار هستند. همینطور که سرم بالاست و به آنها نگاه میکنم از خیابان میگذرم. صدای بوق بلند ماشینی مرا به خود میآورد و به خیابان که نگاه میکنم پیکان خوش رنگی، شاید زرشکی رنگ با لاستیکهای دور سفید را میبینم که کنار پایم ترمز کرده است و راننده آن دارد با صدای بلند به من ناسزا میگوید. لابد ترسیده که بزند به من. متوجه حرفهایش نمیشوم. به نظرم لهجه غلیظ شمالی دارد. دوباره به ساختمان نگاه میکنم و میبینم که یکی از کارگرها از آن بالا زل زده به من. به راهم ادامه میدهم و از آنجا دور میشوم.
ساعت ده و نیم است. به در ساختمان شرکت تبلیغاتی که میرسم و زنگ آیفون را میزنم در بدون اینکه کسی چیزی بپرسد باز میشود. دور تا دور دیوارها پر است از پوسترهای تبلیغاتی و بستهبندیهای جورواجور. وارد ساختمان که میشوم به منشی سلام میکنم و او تعارفم میکند که روی مبلی بنشینم تا او هم آمدنم را به مدیر اطلاع بدهد. خودم را با گشتن داخل کیفم سر گرم میکنم و وقتی منشی بر میگردد در آن را میبندم و به طرف اتاق مدیر میروم و آرام در میزنم و وارد میشوم. آقای افشار در اتاق کم نور به جای اینکه پشت میز مدیریت نشسته باشد پشت میز رسم بزرگی که کنار اتاق دارد ایستاده و چراغ مطالعه را روی سطح آن انداخته و بدون اینکه به طرفم برگردد با اشاره دست مرا به طرف خودش کنار میز رسم میخواند.
– «بیا اینجا، بیا ببین. گفتم دقت کن رنگات درست باشه، بیا نگاه کن چه گندی زدی… اصلاً خونده نمیشه. آدرس و شماره تلفنهاش گل شده. بیا نگاه کن.»
جا خوردهام و دستپاچه به طرف او میروم و روی کار خم میشوم و درست همان جایی را که او نشان میدهد با دقت نگاه میکنم.
– «آدرسها رو میگین. اُور پرینت شده. کارِ لیتوگرافیه. تقصیر من نیست. من رنگم رو درست دادم، اشتباه لیتوگرافیه که پشتش رو خالی نکرده. خورده رو زمینه قهوهای، برا همینه که دیده نمیشه.
آقای افشار عینکش را بر میدارد و به من زل میزند.
– «من خودم میدونم مشکل از چیه، سوالم اینه که مقصر کیه؟ ضرر این کارا رو کی میده؟ تو یا لیتوگرافی، یا اون غلامیان گوساله که دو روز تو چاپخانه بوده و نفهمیده که کار مشکل داره؟ همه کاغذها رو چاپ کرده. من باید یقه کی رو بگیرم؟ هان؟»
حسابی غافلگیر شدهام و جواب مناسبی پیدا نمیکنم.
– «راستش نمیدونم، فکر کنم مشکل از لیتوگرافیه. اشتباه از اوناست. واینکه کلش چاپ شده بازم تقصیر من نیست، من همون روزم گفتم لیتوگرافی و چاپخانهتون رو عوض کنید.»
– «آخه ما هر روز این همه کار داریم چاپ میکنیم، تو همین لیتوگرافی و تو همین چاپخانه هم چاپشون میکنیم، چهطوریه که اونا مشکل ندارن و فقط این دو سری کاری که ما با شما کردیم به مشکل خوردن؟ یعنی چاپ خونه و لیتوگرافی با شما لَجن؟ هان. نه دیگه منظورتون این دیگه، آره؟»
– «اون کارای دیگهتون هم مشکل دارن، اونم مشکل اساسی، هم تو طراحی و هم تو اجرا. ولی خب شما اونا رو مشکل نمیدونید. فقط این خرابکاریهای چاپخانهای که به طراح ربط نداره رو میبینید.»
از شدت عصبانیت نمیداند چه کار کند. به طرف میز کارش برمیگردد و عینکش را به چشم میزند و روی صندلیاش مینشیند و با لحن خشک و عصبی ادامه میدهد: «من خودم میدونم چه چیزایی رو ببینم. شما لازم نیست به من تذکر بدید.»
– «من تذکر ندادم، فقط…»
– «به هر حال چکتون آمادهاست. یه مبلغی بابت اشتباهات پیش اومده ازش کم شده و مابقیش بهتون داده میشه. میتونید از خانم توکلی بگیرید.»
متوجه منظور او میشوم. آرام از اتاق خارج میشوم و در را میبندم. به طرف در اصلی در حرکتم که منشی صدایم میزند. «صبر کنید امانتیتون.»
– «برگردونید بهشون، بابت خرابکاریها. خداحافظ.»
۶
بهروز که تازه از خواب بلند شده از اتاقش خارج میشود و به طرف آشپزخانه میرود. مادرش در سالن پذیرایی روی مبل نشسته است و تلویزیون نگاه میکرد. بهروز با پاکت شیر از آشپزخانه بیرون میآید و روی یکی دیگر از مبلها پهن میشود.
مادر بدون اینکه به او نگاه کند مخاطب قرارش میدهد: «دیشب کِی اومدی؟ بابات میگفت سه و نیم صدای در رو شنیده.»
– «چِرت میگه، دو اومدم. فرودگاه بودم، یارو رو فرستادیم، بعدش اومدم خونه. دو بود.»
– «من خودم دو و نیم خوابیدم چهطوری تو دو اومدی و من ندیدمت؟»
بهروز بیحوصله پاکت شیر را سر میکشد: «من چهمیدونم، حتماً داشتی چُرت میزدی، نفهمیدی. چیه باز اولِ صبحی گیر دادی؟»
-«خوبه، خوبه، حالا نمیخواد برا اثبات حرفای مفتت من رو چُرتی کنی… آخر هفته میریم خونه خالهات. برنامه برا جایی نذاریا. میخوایم بریم برا سارا صحبت کنیم.»
– «خب به من چه؟»
– «اِه… خب تو هم باید باشی دیگه. نمیشه که ما بریم خواستگاری و داماد همراهمون نباشه، خالهات هم سفارش کرده میخواد ببیندت. جایی قرار و مدار نذار.»
بهروز پاکت شیر را روی میز میگذارد و از جایش بلند میشود و به سمت دستشویی میرود.
– «خب حالا، ببینم چی میشه.»
– «خب حالا نداریم. گفتم میآی، باید بیای.»