گوینده: علی رضایی وحدتی
مرد جوانی که آن بعدازظهر یکشنبه سوار قطار همیشگیاش شد بیست و چهار ساله و چاق بود. چاق بود تا از خودش نگهداری کند، چرا که هر چیز نامعمولی میترساندش. براستی، این بینش شفاف شاید تنها توانایی واقعیای بود که داشت، و حتی همین هم برایش گران میآمد. هرچند چاقیاش در کل از تنش نگهداری میکرد، نیاز میدید تا هر گونه سوراخ در تنش را که از آن اثرهای وحشتناک درون میشدند پر کند. سیگار میکشید (اورموند برزیل ۱۰). عینک آفتابی روی عینک معمولش میگذاشت. حتی گوشهایش را با تکههایی از پنبه پر میکرد. در بیست و چهارسالگی هنوز به پدر و مادرش وابسته بود، در نتیجهی درس خواندن بیپایانش در دانشگاه. و تا دانشگاه دو ساعت از خانه راه بود با قطار.
ساعت حرکت پنج و پنجاه. رسیدن در هفت و بیست و هفت. پس این دانشجو، چاق و بیست و چهار ساله، سوار قطار همیشگیِ یکشنبهاش شد تا در همایشی در روز بعدش شرکت کند. اینکه تصمیم گرفته بود سر کلاس نرود بیارتباط بود. هنگاهی که شهرش را ترک کرد، خورشیدِ بعد از ظهر از آسمانِ تابستانیِ بیابر میتابید. هوای خوبی بود برای سفری که کمابیش از بر بود. مسیر قطار میان کوههای آلپ و یورا بود، از شهر و دهکدههای ثروتمند میگذشت، از روی یک رود، و پس از ۲۰ دقیقه حرکتِ بیشتر، از درون تونلی کوچک پس از بورگدورف. قطار بیش از اندازه شلوغ بود و او از یکی از واگنهای پیشین وارد شده بود. با دشواری فراوان خود را به انتها رساند. عرقریزان، و با دو عینک، ظاهر کودنانهای داشت. همهی مسافران تنگاتنگ نشسته بودند، برخی حتی روی چمدان. همهی کوپههای درجه دو پر بود، و فقط کوپههای درجه سه به نسبت خالی بودند.
مرد جوان با کلنجار از غوغای خانوادهها و سربازان، و دانشجوها و عاشقان، میگذشت، با پیچ و تاب قطار روی این یا آن میافتاد، اتفاقی به شکمها و سینهها میخورد، تا اینکه به صندلیای در واگن آخر رسید. سرانجام آن اندازه جا پیدا کرده بود که نیمکت خودش را داشته باشد، غافلگیری دلچسبی بود، چرا که واگنهای درجه سه کمتر به کوپههای نیمکتدار بخش میشوند. روبرویش، مردی را دید که با خودش شطرنج بازی میکرد و حتی از او هم چاقتر بود؛ و روی همان نیمکت، کنار راهرو، دختر موسرخی نشسته بود و رمان میخواند. مرد جوان صندلی کنار پنجره در نیمکت خالی را با خرسندی برگزید. تازه یک اورموند برزیل ۱۰ را روشن کرده بود که قطار وارد تونل شد. البته از این تکه مسیر بارها گذشته بود، کمابیش هر شنبه و یکشنبه در سراسر سال پیش، ولی هیچگاه پیش نیامده بود که تونل را از نزدیک وارسی کند. در واقع فقط به گنگی نسبت بهش آگاه بود. چندین بار خواسته بود که همهی توجهاش را به آن بدهد، ولی هر بار به موضوعهای دیگری میاندیشید، و این فرورفتن کوتاه در تاریکی هر بار با بیتوجهی میگذشت، با آن تندای قطار و کوتاهی فروفتن در تاریکی آن تونل کوتاه.
و حتی این بار هم به تونل نمیاندیشید و بنابراین فراموش کرده بود که عینک آفتابیاش را بردارد. بیرون تونل خورشید با همهی نیرو میتابید و با نور طلایی عصر، تپهها و جنگلها و رشته کوه دور یورا را غرق میکرد. حتی خانههای کوچک شهرهایی که از آنها به تازگی گذشته بودند هم انگار که از طلا ساخته شده بودند. بنابراین، این گذر ناگهانی از نور به تاریکی باید دلیل این میبود که تونل درازتر مینمود. با شکیبایی در کوپهی تاریک منتظر بازگشت نور روز ماند. هر آن بود که نخستین سوسوهای کمرنگ خورشید بر قاب پنجرهاش بتابد و مانند یک آذرخش به تندی گسترده شود، سپس با همهی درخشندگی طلاییاش پیش بیاید. با این حال، تاریکی پایید. عینک آفتابیاش را برداشت. کمابیش همان زمان دختر سیگاری روشن کرد. با روشن شدن شعلهی نارنجی کبریت، پنداشت که در چهرهی دختر رنج بزرگی دیده است. بیشک، از بهم خوردن رمان خواندنش رنجیده بود. به ساعت مچیاش نگاهی انداخت. صفحهی شبنمایش شش و ده را نشان میداد.
به پشت تکیه داد، خودش را در گوشهی میان پنجره و دیوار جا داد، و اندیشهاش را به پیچیدگیهای درسش متوجه کرد. هیچکس باور نداشت که او درس میخواند. به همایشی اندیشید که باید فردا در آن حضور میداشت، و تصمیم داشت نرود. هر فعالیتی برایش به مانند دستاویزی برنامهریزی شده بود تا در پس ظاهر کارهای روزمره، به نظم برسد. شاید آنچه میجست نظم نبود، بلکه فقط وانمودن به نظم بود. هنر بازیگری بود که از چربی، سیگارها و پنبهی طبیعیاش به مانند آرایشی برای کمدی باشکوهی بهره میبرد، در حالی که همیشه میدانست که بخشی از نمایشی لودگانه و سنگدلانه است. زمانی که دوباره به ساعتش نگاه انداخت، ساعت شش و پانزده بود. قطار هنوز در تونل بود. احساس کرد گیج شده. سرانجام لامپها سوسو زدند و واگن روشن شد. دختر موسرخ به رمانش برگشت و آقای چاق بازی شطرنج تک نفرهاش را پی گرفت. همهی واگن اینک در پنجره بازتاب داشت. ولی بیرون، آن سوی پنجره، تونل سر جایش بود.
به راهرویی رفت که در آن مرد بلندقدی بیتابانه بالا و پایین گام میزد. متوجه بارانی روشن و شال سیاه دور گردن آن آقا شد. بیگمان نیازی به شال در این هوا نبود؟ شال سیاه؟ نگاهی به کوپههای دیگر در واگن پشتی انداخت. مسافران روزنامه میخواندند و گپ میزدند. عادی. به گوشهی خودش برگشت و نشست. تونل باید همین دقیقهها به ته برسد. همین ثانیهها؟ ساعت مچیاش شش و بیست را نشان میداد. احساس کرد از خودش دلخوری مبهمی دارد که در سفرهای پیش بیشتر به تونل توجه نکرده بود. اکنون یک ربع بود که در تونل بودند. و بیگمان، با توجه تندای قطار، باید این یکی از درازترین تونلهای سوئیس میبود.
یا شاید قطار اشتباهی را گرفته بود. ولی هیچ تونل دیگری را با آن درازا و اهمیت در بیست دقیقهای خانهاش به یاد نمیآورد. ناخودآگاه از شطرنجباز چاق پرسید که آیا قطار به راستی به زوریخ میرود. مرد تایید کرد. دانشجو دوباره با شک گفت که نمیدانست چنین تونل درازی در این بخش از راه هست. شطرنجباز کمی رنجیده بود که برنامهریزیهای دشوارش دوباره گسیخته شده بود. به تندی پاسخ داد که در سوئیس تونلهای بزرگ فراوانی هست، در حقیقت، بیشمار تونل، و اینکه در واقع نخستین بار بود که در سوئیس سفر میکرد، ولی فراوانی تونلها نخستین چیزی بود که هر کسی در سوئیس متوجه میشد، و به راستی، تقویم آماریاش تایید میکرد که هیچ کشور دیگری مانند سوئیس این همه تونل ندارد! و افزود که اکنون پوزش میخواهد؛ بسیار متاسف است، واقعا، ولی دشوارترین مسالهی شطرنج دربارهی دفاع نیمزوویچ ذهنش را درگیر کرده و نمیتواند حواسپرتی دیگری را تاب بیاورد. واپسین سخنش باادبانه، ولی رک بود. آشکار بود که هیچ گفتگوی دیگری را نمیشد از شطرنجباز چشمداشت، و به هر روی، او سود چندانی نمیتوانست داشته باشد، چون مسیر برایش تازه بود.
همان زمان مسئول بلیت سر رسید، و دانشجو امید داشت که بلیتش اشتباه باشد. مسئول، رنگپریده و استخوانی بود. زمانی که به دخترِ نزدیکِ در گفت که باید در اُلتِن قطار عوض کند احساس میشد عصبی است. هرچند اُلتن هم ایستگاهی بود در راه زوریخ، مرد جوان امیدش را از دست نداد که باز هم شاید در قطاری اشتباه سوار شده باشد، آنقدر که باور داشت که هنگار سوار شدن قطار را اشتباه کرده است. شک نداشت که باید پول بیشتری میپرداخت، ولی آن هزینه را برای آرامشش میپذیرفت. بازگشت به نور روز برای آن بها ارزان بود. بنابراین بلیتش را به مسئول داد و گفت که مقصدش زوریخ بوده. توانست بی برداشتن اورموند برزیل ۱۰ از دهانش سخنش را بگوید.
«ولی آقا در قطار درستی هستید» مسئول زمانی که بلیت را بررسی میکرد گفت.
«ولی داریم از یک تونل میگذریم!»
مرد جوان با خشم چشمگیری سخن گفته بود. میخواست پایانی بر این آشفتگی بگذارد. مسئول پاسخ داد که آنها تازه از هرتزوگنبوخسه گذشته بودند و به زودی به لاگنتال میرسیدند، جایی که قطار باید شش و بیست در آنجا باشد. مرد جوان به ساعتش نگاه کرد. شش و بیست. ادامه داد که ولی آنها بیست دقیقهی گذشته را در تونل بودهاند. مسئول بلیت ابروهایش را بالا انداخت.
گفت: «این قطار زوریخ است» و برای نخستین بار به پنجره نگاه کرد. دوباره با ناامیدی گفت: «شش و بیست». «به زودی در اولتن خواهیم بود. زمان رسیدن شش و سی و هفت است. احتمالا ناگهان به هوای بدی برخورد داشتهایم. طوفان. آره. برای همین تاریک است.»
آقایی که مسالهی دفاع نیمزوویچ داشت، وارد گفتگو شد. مدتی بود بلیتش را بالا گرفته بود (و بازیش را نگه داشته بود) ولی مسئول بلیت هنوز متوجهش نشده بود.
با اعتراض گفت: «بیمعنی، بیمعنی! ما داریم از درون تونل میگذریم. سنگها را خوب میبینم. مانند گرانیت است. سوییس بیش از همهی دنیا روی هم تونل دارد. این را در تقویم آماری خواندهام.»
مسئول بلیتش را گرفت و با اصرار تکرار کرد که این براستی قطار زوریخ است. مرد جوان که آرام نشده بود درخواست کرد تا با مسئول ارشد سخن بگوید. مسئول بلیت احساس کرد شانش را زیر پا گذاشتهاند. دانشجو را به جلوی قطار راهنمایی کرد، ولی با صدای بلند تکرار کرد که قطار به زوریخ میرود، که زمان اکنون شش و بیست و پنج است، که تا ۱۲ دقیقهی دیگر (با توجه به برنامهی تابستانی) قطار به اولتن میرسد، و اینکه مرد جوان دیگر نباید در اینباره شک داشته باشد. او دست کم دوازده بار در ماه با این قطار سفر میکرد. با این حال، دانشجوی جوان رفت تا مسئول ارشد را بیابد. جابجایی در قطار شلوغ اکنون بیش از پیش دشوار به نظر میآمد. احتمالا قطار بسیار تند میرفت. به هر حال، سر و صدای وحشتناکی میکرد.
تکههای پنبه را محکمتر در گوشش چپاند چون برای سخن گفتن با مسئول بلیت شلشان کرده بود. مسافران رفتار آرامی داشتند. این قطار مانند هر قطار عصر یکشنبهی دیگر بود، و هیچکس نگران نمینمود. در بخش درجه دو به مردی انگلیسی رسید که کنار پنجرهی راهرو ایستاده بود.
در حالی که با پیپش روی قاب پنجره میزد و با پوچی لبخندی زده بود گفت: «سیمپلون» [نام تونلی در زوریخ].
در واگن ناهارخوری هم همه چیز معمول بود. هیچ صندلیای خالی نبود، و نه پیشخدمتان و نه مشتریها که مشغول اشنیتزل وینی و برنج بودند، نظری دربارهی تونل نمیدادند.
ولی آنجا، نزدیک خروجی واگن ناهارخوری، کیف سرخ مسئول ارشد را شناخت.
«برایتان چه کار میتوانم بکنم آقا؟» مسئول ارشد مردی بلندقد و آرام بود در پشت سبیلهای سیاهِ با دقت کوتاه شده و عینک تمیزِ بیقاب.
«بیست و پنج دقیقه است که در تونل بودهایم.» آن گونه که مرد جوان انتظار داشت، مسئول به پنجره نگاه نکرد، ولی رو به پیشخدمتی در نزدیکیش کرد. گفت: «یک بسته اورمند ۱۰ برایم بیاور. من هم از همین مارکی میکشم که این آقا میکشند.»
پیشخدمت ولی گفت که از آن مارک تمام کردهاند، و مرد جوان که خوشحال بود که فرصتی برای گفتگوی بیشتر پیدا شده یک برزیل تعارف کرد.
مسئول پاسخ داد «سپاسگزارم. در اولتن به سختی فرصت میکنم سیگار بخرم. لطف بزرگی به من میکنید. دود کردن مهمترین تجارت است. میشود از این طرف بیایید لطفا؟»
مرد جوان که گیج شده بود دنبالش به واگن باری جلوی ناهارخوری رفت.
مسئول گفت: «واگن بعدی لوکوموتیو است. اینجا جلوی قطار است.»
نور کمزور زردی از میان چمدان ها میسوخت. بیشتر واگن در تاریکی مطلق بود. درهای کناری و پنجرههای کوچک کنارشان بسته شده بودند و از میان آهنهایش تاریکی بزرگتر تونل به درون گام میگذاشت. چمدانهای بزرگ که بسیاریشان با برچسبهای هتل تزیین شده بودند، دوچرخهها و کالسکههای نوزاد که بار واگن را تشکیل میدادند شلخته چیده شده بودند. مسئول ارشد، مردی آشکارا دقیق، کیف سرخش را روی چنگکی دم دست آویزان کرد.
«برایتان چه کار میتوانم بکنم؟» دوباره پرسید ولی بیآنکه به دانشجو نگاه کند. در عوض، آغاز کرد به نوشتن ستونهایی مرتب در کتابی که از جیبش درآورده بود.
مرد جوان محکم پاسخ داد «ما از بورگدورف درون تونل بودهایم. تونلی به این بزرگی در این مسیر نیست. میدانم. هر هفته با این قطار رفتوآمد میکنم.»
مسئول ارشد نوشتنش را پی گرفت.
حس بازجو بودنش را بیشتر کرد، آنچنان بیشتر که تنشان کمابیش با هم در تماس آمد، گفت: «آقا، آقا، من چیزی ندارم بهتان بگویم. هیچ نمیدانم چطور درون این تونل آمدیم. هیچ توضیحی برایش ندارم. ولی ازتان میخواهم این را در نظر بگیرید. ما داریم روی ریل حرکت میکنیم: در نتیجه این تونل به جایی میانجامد. هیچ دلیلی ندارد که نگران باشیم که تونل مشکلی دارد، البته جز اینکه انگار هیچ پایانی ندارد.»
مسئول ارشد هنوز اورموند برزیل ۱۰ خاموش را میان لبهایش داشت. بسیار آرام سخن گفته بود، ولی با چنان بردباری و بزرگی، و با چنان دلاستواریای که واژههایش با وجود سروصدای بیشتر واگن باری شنیده میشود.
مرد جوان بیشکیبا گفت: «پس باید ازتان بخواهم که قطار را نگه دارید. براستی درکتان نمیکنم. اگر تونل مشکلی دارد - و به نظر میآید که حتی نمیتوانید وجودش را توضیح دهید- وظیفهی شماست که قطار را همین جا نگه دارید.»
«قطار را نگه داریم؟» مرد پیر با آرامی پاسخ داد.
انگار به این اندیشیده بود، ولی همان گونه که به همراهش گفت، نگه داشتن قطار موضوع جدیای است. پس از این، کتابش را بست و آن را روی کیف سرخ گذاشت که داشت روی چنگک تاب میخورد. سپس به دقت اورموند ۱۰ را روشن کرد. مرد جوان پیشنهاد داد که ترمز اضطراری بالای سرشان را بکشد، و میخواست اهرم را رها کند که ناگهان تلوتلو خورد به جلو و به دیوار کوبیده شد.
در همین آن، کالسکهی نوزاد به سویش غلتید و چندین چمدان بزرگ سُر خوردند. مسئول ارشد عجیب تاب خورد و با دستانی باز در واگن باری به حرکت در آمد.
در حالی که به مرد جوان که اکنون به دیوار تکیه داده بود پیوست، اعلام کرد: «در سرازیری افتادهایم!»
ولی برخورد مورد انتظار قطار پیچ و تاب خورنده با تونل گرانیتی رخ نداد. واگنهای تلسکوپی خرد نشدند. دوباره به نظر میآمد قطار میزان شده است. درِ آن سوی واگن باز شد. تا در دوباره بسته شود، در نور روشن ناهارخوری، میتوانستند مسافرانی را ببینند که به تندرستی همدیگر مینوشیدند.
«به لولکوموتیو بیا.»
در این زمان مسئول ارشد اندیشناک و کمابیش تهدیدآمیز به دانشجو نگاه میکرد. درِ نزدیکش را باز کرد. با این کار، هوای آشفتهی سرشار از گرما با چنان نیرویی به این دو برخورد کرد که آنها را به دیوار پشتشان راند.
در همین آن، صدای ترسناکی در واگن باری کمابیش خالی طنینانداز شد.
او با فریاد در گوش مرد جوان گفت: «باید به سوی موتور بالا برویم.»
با وجود فریادش صدایش به سختی شنیده میشد. سپس از زاویهی سمت راست درگاهِ باز ناپدید شد. دانشجو با احتیاط در جهتِ موتورِ در نوسان و روشن دنبالش کرد. نمیدانست چرا دارد بالا میرود، ولی دیگر ارادهاش بر خرد چیره شده بود. بر روی سکویی میان دو واگن رسید و ناامیدانه به نردههای آهنی دو طرف چسبید. هر چند جریان هوا با رفتنش به سوی لوکوموتیو چندان تکانش نمیداد، از باد کمتر از نزدیکی ترسناک دیوارههای تونل وحشت داشت. دیوارها در سیاهی از دیدنش پنهان بودند ولی همچنان وحشتآور نزدیک بودند. باید همهی توجهاش را به موتور پیشرو میداد، ولی کوبیدن چرخها و هوای سوتکشان که به او فشار میآورد این حس را به او میداد که دارد با تندای ستارهای در حال سقوط به سوی جهانی سنگی حرکت میکند.
تختهای به پهنایی که بشود از رویش راه رفت شکاف میان واگنها را پر کرده بوده و به درازای موتور کشیده شده بود. در بالا و موازی آن، یک میلهی فلزی خمیده نقش نرده را داشت. برای رسیدن به تخته باید نزدیک یک متر میپرید. خودش را آماده کرد، جست و در درازای تخته خودش را کشاند.
پیشرفتش کند بود چون ناچار بود خود را به بیرون موتور بفشارد تا جا پایش را نگه دارد. تازه هنگامی که به پهلوی دراز موتور رسید و با طوفان غرندهی باد و دیوارهای صخرهای تهدیدآمیز که اینک با نور موتور درخشان شده بودند روبرو شد کمکم پی به ترسش برد. همین زمان بود که مسئول ارشد او را از در کوچکی به درون موتور کشاند. مرد جوان بیرمق به دیوار تکیه داد. از این خاموشی ناگهانی خرسند بود. درِ موتور که بسته شد دیوارههای آهنی لوکوموتیو غولپیکر سر و صدا را کمابیش کامل گرفتند.
مسئول گفت: «خب، برزیل را هم از دست دادیم. کار منطقیای نبود که پیش از بالا آمدن روشنش کنیم، ولی در جیب هم بسیار آسان میشکنند. به دلیل بلند بودن غیرمعمولشان است.»
مرد جوان از اینکه دوباره عادی گفتگو کند خوش بود. دیوارهای سنگی نزدیک و ترسناک، او را به یاد ناگوار دنیای هر روزهاش و روزها و سالهای همانندش انداخته بود. به ذهنش رسید که همانندی کسلبارشان شاید برای آماده شدن برای این لحظه بوده: که این لحظهی آغازیدن و حقیقت بود، این کوچ از سطح زمین و نزول شتابناک به رحم زمین. بستهی قهوهای دیگری از جیب راست کتش درآورد و به مسئول ارشد سیگاری نو تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت و هر دو برزیلهایشان را با فندک مسئول روشن کردند.
مرد سالمندتر گفت: «من شیفتهی این اورموندهاام. ولی باید خیلی محکم بهشان پک زد. وگرنه زود خاموش میشوند.»
به دلیلی، این حرفها دانشجو را بدگمان کرد. آیا مسئول هم مانند او از این تونل ناراحت بود؟ چون تونل همچنان بیانتها ادامه داشت و ذهش پافشاری میکرد که بیگمان تونل باید جایی ناگهان تمام شود، حتی رویا هم تمام میشود.
با نگاه به ساعتش گفت: «شصت و چهار. باید اکنون در اولتن باشیم.»
حتی زمانی که او سخن میگفت، به تپهها و جنگلهایی میاندیشید که همین پیشتر زیر آفتاب طلایی پرتوافشانی میکردند. این اندیشه میتوانست در ذهن هردویشان باشد. با این حال، آن دو مرد ایستادند و دود کردند و به دیوارهایشان تکیه دادند.
«نامم کلر است.» این را مسئول اعلام کرد در حالی که برزیلش را پف میکرد. دانشجو از عوض کردن موضوع گفتگو سر باز زد.
«بالا رفتن از موتور بسیار خطرناک بود، نه؟ برای من که بود. به این جور چیزها عادت ندارم. به هر حال، میخواهم بدانم چرا من را آوردی اینجا.»
کلر گفت: «نمیدانم. زمان میخواهم بررسی کنم.»
«زمان میخواهی بررسی کنی؟»
مسئول ارشد پاسخ داد: «بله. درست است.»
و به دود کردنش ادامه داد. همین گاه موتور با زاویهای از این هم تندتر پیچید
کلر پیشنهاد داد: «میتوانیم به اتاقک موتور برویم.»
ولی جایش را از کنار دیوار ترک نکرد. مرد جوان که از دودلی همراهش آزرده شده بود از راهرو به سوی اتاقک راننده تیز رفت و ناگهان ایستاد.
به مسئول که اینک پشتش آمده بود گفت: «خالی است! صندلی راننده خالی است!»
به درون اتاقک رفتند. آنجا هم تاب میخورد چون هنوز موتور داشت با تندایی هنگفت تونل را میشکافت و جوری قطار را میکشاند که گویی وزن واگنهای پشتی دیگر به شمار نمیآمد.
مسئول ارشد گفت: «اجازه بده.»
چند اهرم را فشار داد و ترمز اضطراری را کشید. هیچ تغییری نکرد.
«پیشتر تلاش کردیم که موتور را بایستانیم. همین که متوجه تغییر خط شدیم. پیشتر هم نایستاد.»
دیگری گفت: «دیگر قطعا اکنون نمیایستد.» به نشانگر تندا اشاره کرد. «صد. آیا تا کنون موتور به صد تا رسیده بود؟»
«یا خدا! هیچگاه این همه تند نرفته بود. تهش شصت و پنج.»
«دقیقا. و تندا دارد بیشتر میشود. تنداسنج صد و پنج را نشان میدهد. احتمالا داریم سقوط میکنیم.»
به سوی پنجره رفت ولی نتوانست تعادلش را نگه دارد. با صورت به شیشه چسبانده شد. تندایشان چنین شگفتانگیز بود.
هنگامی که به تودههای سنگی زل زد که در تابش کمان نور به سویش میشتافتند و از بالا و پایین و دو سویش ناپدید میشدند داد زد: «رانندهی موتور؟»
کلر هم با فریاد پاسخ داد: «بیرون پرید.» اینک روی زمین نشسته بود و پشتش به تنظیمها بود.
دانشجو لجبازانه موضوع رو ادامه داد: «کِی؟»
کلر اندکی درنگ کرد. تصمیم گرفت دوباره اورموندش را روشن کند که کاری ناجور بود چون زمانی که قطار همچنان به یک سو میپیچید پاهایش هم ارتفاع سرش شده بود.
«پنج دقیقه پس از عوض شدن خط. اندیشیدن به نجاتش سودی ندارد. مسئول بار هم قطار را رها کرد.»
دانشجو پرسید: «و تو؟»
«من مسئول قطارم. من هم همیشه بیامید زندگی کردهام.»
مرد جوان تکرار کرد: «بی امید.»
در این هنگام روی قاب شیشهای دراز کشیده بود و صورتش به شیشه فشرده شده بود. شیشه و موتور و گوشت انسان، بالای مغاک به هم فشرده شده بودند.
اندیشید: «در بخش، درون تونل شدیم، ولی نمیدانستیم که حتی همان هنگام هم همه چیز از دست رفته است. گمان نمیکردیم هیچ چیز عوض شده باشد، و با این حال، چاه ژرف ما را دریافته بود و درون مغاک شده بودیم.»
«درسته» دانشجو به بازیکن شطرنج و دختر موسرخ و رمانش اندیشید. به کلر باقیماندهی بستههای اورموند برزیلش را داد «بگیرشان. دوباره زمانی که بالا بروی سیگارت را از دست خواهی داد.»
«تو نمیآیی؟»
مسئول دوباره سرپا بود و با دشواری داشت از قیفِ راهرو بالا میرفت. دانشجو به دستگاههای بهدردنخور خیره شد، به اهرمها و کلیدهای بهدردنخور مسخره که در نور اتاقک مانند نقره میدرخشیدند.
گفت: «صد و سی. گمان نمیکنم بتوانی با این تندا به واگنهای بالایمان برسی.»
کلر سرش را چرخاند و فریاد زد: «وظیفهام است.»
مرد جوان پاسخ داد: «بیگمان». به خودش زحمت نداد تا برای دیدن تلاش بیمعنی آن دیگری سرش را بچرخاند.
مسئول داد زد: «دست کم باید تلاش کنم.»
تا همین جا هم بسیار بالاتر از مرد چاق جوان بود. آرنج و رانهایش را به دیوارهای سُر فشار میداد و به نظر میآمد که به راستی داد پیش میرود. ولی همین زمان موتور دور دیگری به سوی پایین زد. با شیرجهی هولناکش شتابناک به سوی درون زمین، هدف همه چیز، رفت. کلر اکنون درست بالای سر دوستش بود که با صورت، رو به پایین، روی پنجرهی سوسوزنندهی ته اتاقک راننده بود. توانش از دست رفت. ناگهان افتاد و به قاب تنظیمها برخورد کرد و کنار دوستش روی پنجره آرام گرفت.
چسبیده به شانههای مرد جوان و فریاد زنان در گوشش نالید: «چه باید بکنیم؟»
همین که اکنون نیاز بود فریاد بزند هراسانش کرد. سر و صدای دیوارهایی که اکنون یورش میبردند حتی سکوت موتور را نابود کرده بود.
مرد جوانتر بیحرکت روی قاب شیشهای که او را از ژرفای پایین جدا میکرد دراز کشید. تن چاق و گوشتهای سنگینش دیگر به کارش نمیآمد و دیگر از او نگهداری نمی کرد.
مسئول دوباره پرسید: «چه باید بکنیم؟»
پاسخ سنگدلانهای آمد: «هیچ.»
سنگدلانه ولی با شادیای شبهمانند. اکنون برای نخستین بار عینکش افتاده بود و چشمانش کاملا باز بود. آزمندانه مغاک را از آن چشمان کاملا باز مکید. ترکشهای شیشه و فلز قاب تنظیمِ خرد شده تنش را سوراخ سوراخ کرده بودند. و همچنان از اینکه چشمان تشنهاش را از چشمانداز کشندهی در زیر بپوشاند سر باز میزد. همین که نخستین ترک روی پنجرهی زیرشان گشان شد، جریانی از هوا سوتکشان به درون اتاقک آمد و دو تکه پنبهاش را گرفت و مانند پیکانهایی به سوی راهروی بالای سرشان روبید نگاه کوتاهی بهشان انداخت و دوباره سخن گفت.
«هیچ. خدا اجازه داد بیفتیم. و اکنون به سویش میآییم.»