لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

جنگل وحش در تپه‌های عباس‌آباد | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۹ خرداد ۱۳۹۸

جنگل وحش در تپه‌های عباس‌آباد

علی شبابی

گوینده: مریم ایرانی‌دخت

بارگیری پادکست

ظهر یکی از روزهای خوش دوران دبستان بود که برزو بی‌مقدمه و با خونسردی به من گفت که ردپای یک جانور وحشی را در تپه‌های اطراف خانه‌شان را دیده است و شکی ندارد که جای پای خرس سیاه جنگلی است. مثل بیشتر ظهرهای تب‌آلود چهارراه قصر، برزو و من پشت دیوار مدرسه ناهار می‌خوردیم. من از بوفه ساندویچ گرفته بودم و برزو قابلمه‌ سه‌طبقه‌اش را داشت باز می‌کرد. بیشتر روزها قابلمه می‌آورد، پلو ‌با خورش یا خوراک مرغ یا تاس‌کباب با نان و ماست و میوه در طبقه‌ی زیرین قابلمه. آن روز خودمان دوتا بودیم، امیر با بچه‌های چهارالف گل کوچیک بازی می‌کرد.

«از کجا می‌دونی جاپای خرسه؟»

«پنجول خرس معلومه دیگه! جایش توی گِل افتاده.»

کاغذی از جیب کاپشن لی درآورد و نشانم داد. صفحه‌ای کنده شده از مجله‌ی دانشمند بود که جای پای چند جانور را در کنار هم مقایسه کرده بود.

«تازه، از تپاله‌هاش هم میشه فهمید.»

دستش را مشت کرده بود تا درشتی تپاله‌های خرس را نشانم دهد.

«جان تو کپه‌کپه پشکل زمین پشت خونه رو پُر کرده بود.»

می‌خواستم بیشتراز خرس‌های محله‌شان بپرسم که حواسمان رفت به دوره‌گرد آلاسکا فروش که سرکوچه بچه‌ها گرد او و یخدان سفیدش حلقه زده بودند تا بستنی آلاسکا بخرند. کوچه حالا شلوغ شده بود و بچه‌ها بستنی چوبی بدست ریختند توی کوچه طرف پله‌ها و خلوت ما را بهم زدند. برزو دستش را بر شانه‌ی من گذاشت و به سمت خیابان راه افتادیم. برزو از من یک وجب قدبلند‌تر بود وهروقت می‌خواست چیزی تعریف کند دستش را به شانه‌ام حلقه می‌کرد. آنروز برزو از جانوران وحشی دیگری که در باغ خانه‌شان داشتند برایم تعریف کرد. می‌دانستم خانه‌شان بین عباس‌آباد و جاده قدیم، همین شریعتی فعلی بود چون با خط سیدخندان مدرسه می‌آمد.

درست ۱۸۴ پله سنگی شیب‌دار کوچه را پایین رفتیم. برزو گفت:

«بابام یک جفت پلنگ آسیایی از باغ وحش بانکوک خریده آورده، البته توله بودند حالا بزرگ شدند.»

«نمی‌ترسی ازاونا؟»

«اونا من و بابام را ارباب خودشون می‌دونن. من گوشه‌ی حیاط براشون گوشت می‌ذارم. بعضی وقت‌ها از دیوار باغ می‌پرند و می‌زنند میرن شکاربه تپه‌های اطراف.»

برزو قبلا هم تا حدودی از خانه‌شان تعریف کرده بود. من که دریک آپارتمان ۱۰۰ متری زندگی می‌کردم، به‌آسانی می‌توانستم حیاط بزرگ و محصورخانه‌ی برزو را باغی تصورکنم که میشد درآن پلنگ و خرس و جانوران دیگربچرند. برزو به خانه‌شان حتی باغ هم اطلاق نمی‌کرد.

«کله‌هاشون از پوست آویزون بود…»

برزو از جسد گربه‌هایی که درحیاط شان دیده بود برایم تعریف کرد. این برای من که گربه‌ی مرده ندیده بودم بسیار جالب بود. من فقط پسردایی بزرگم را دیده بودم که تفنگ داشت و یکبار شمال که بودیم گربه‌ای را هدف گرفت و چند بار به آن شلیک کرد. گربه‌ی زخمی از دید ما گریخت. ما دنبالش نرفتیم. پسر‌دایی گفت:

«گربه‌ها هفت‌تا جون دارن!»

آنروز پسر‌دایی در شمال یکی دوتا کفترهم زد؛ با یک تیر کفتر چاهی از بالای درخت سقوط کرد و دقایقی بعد ما جفتش را دیدیم که هراسان از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرید. پسر‌دایی با یک حرکت سریع گلن‌گدن تفنگش را کشید و کبوتردرمانده را نشانه رفت. می‌گفت باید جفتش را هم بکشیم.

برزو تعریف کرد که چطوردرحیاط خانه‌شان جنگل ساخته بودند که مناسب نگهداری جانوران جنگلی باشد. پدرش سرتاسر باغ چمن پرپشت مکزیکی کاشته بود که نیاز چندانی به آبیاری نداشته باشد و حالا ارتفاع بیشه‌زار به بیش ازدومتر رسیده بود. راه‌آب کوچه را هم کج کرده بودند به داخل باغ تا آب بریزد به کانال باریکی که درطول حیاط کنده بودند. برزو می‌گفت حوض حیاط همیشه ازماهی‌ پر بود و همین گربه‌های محل را یه خانه‌شان می‌کشاند که طعمه‌ی مناسبی برای بچه پلنگ‌ها بود.

برزو تازه داشت گرم می‌شد که امیر مثل اجل معلق سررسید و بین شانه‌ی من و شانه‌ی برزو سوار شد. آنروزها تازه فیلم اژدها وارد می‌شوند را دیده بود و ادای بروس‌لی را خوب درمی‌آورد.

من و برزو و امیر از کلاس سوم دبستان با هم دوست بودیم ولی کلاس چهارم یا شاید کلاس پنجم بود که برای خودمان گروه تشکیل دادیم و پیمان دوستی ریختیم. سه یار دبستانی که قرار بود تا آخرزمان برای هم دوست بمانیم. تمام زنگ تفریح‌های مدرسه دور هم جمع می‌شدیم، زنگ ‌های ناهار ازبوفه‌ی موسیو و مادام‌ ارمنی ساندویچ سوسیس با کوکا یخی می‌گرفتیم و روی پله‌‌های کوچه‌ی مدرسه که به چهارراه ‌قصر سرازیر می‌شد نوش‌جان می‌کردیم و از فیلم‌هایی که شب پیشین دیده بودیم حرف می‌زدیم.

امیر که خیس عرق بود به آلاسکای لیمویی‌اش گاز درشتی زد، چنان که ازلپ و لوچه‌اش راه گرفت. او می‌خواست ازسریال پیشتازان فضا حرف بزند. آن اپیزودی که مستر اسپاک به کره‌ی زمین آمده بود و به بیماری کشنده‌ای دچار گشته بود؛ البته با آن نیروی جادویی مافوق بشری خودش خود را شفا داده بود. برزو که نمی‌خواست رشته‌ی کلام را به امیر بسپارد دستش را دور شانه‌ی من حلقه کرد وطرف خودش کشید.

از بقالی سرنبش آب‌نبات کشی خریدیم و به راهمان ادامه دادیم، هنوز تا زنگ خیلی مانده بود.

آب توی جوی پهن خیابان با سرعت عجیبی به پایین می‌رفت و ما سه‌تایی سربالایی خیابان را بازی‌کنان بالا می‌رفتیم، چقدر زمان آنروز‌ها دیر می‌گذشت.

آنروز عصر در راه منزل به جنگل حیوانات برزو فکر می‌کردم ونمی‌توانستم تصویر درآغوش گرفتن توله پلنگ را از ذهنم بیرون کنم. و به اینکه برزو قادر بود به آنها غذا بدهد و به گربه‌هایی که طعمه شکار می‌شدند. اگر پسردایی این را می‌شنید شاید اجازه می‌داد تفنگش را دست بگیرم و حتی شاید مرا با خودش برای شکاربه جنگل‌های اطراف شهسوار می‌برد. وقتی دم خانه رسیدم، بچه‌های کوچه یارکشی می‌کردند تا گل کوچیک بازی کنند. بابک از دور مرا دید و با دست اشاره کرد که بجنبم ولی بهانه‌ای آوردم؛ فکرکنم گفتم مادرم خانه نیست تا از او اجازه بگیرم و داخل ساختمان شدم. یک‌راست رفتم طرف قفسه‌ی کتابهای بابام. او یک ردیف کامل آرشیو مجلات نشنال جیوگرافی داشت. من گاهی از بی‌حوصلگی دوست داشتم صفحات این مجله را ورق بزنم. غرق عکس‌های حیرت انگیزی می‌شدم که آدم‌خوار‌های آمازون را با آن تن‌پوش‌های پوستی نیمه لخت به تصویر می‌کشید، یا عکس فضانوردانی که با لباس فصانوردی درحالت بی‌وزنی دست تکان می‌دادند. دنبال تصاویر جنگل می‌گشتم و جانورانی که برزو از آنها نام برده بود. گربه‌ی وحشی، پلنگ آسیایی، گراز، خرس سیاه و بزکوهی که چندتا را پیدا کردم و مهم‌تر اینکه با مشخصاتی که برزو از آنها داده بود مطابقت می‌کردند! از پدرم که مشغول تصحیح اوراق شاگردانش بود پرسیدم آیا او تا بحال خرس دیده است؟ عینکش را برداشت و نوک دسته‌ی آنرا به لبش نزدیک کرد و گفت:

«من خودم تابحال خرس ندیدم ولی وقتی که بیرجند زندگی می‌کردم شنیده بودم دسته خرسی به یکی از دهات مشرف به کوه وارد می‌شوند و یک بچه ۹-۸ ساله را با خودشان می‌برند!»

بعد عینکش را به چشم زد و مشغول کارش شد.

روزهای بعد هم با برزو درباره جانورانی که در حیاط خانه‌شان می‌گشتند حرف زدیم. می‌دانستم پدر برزو پزشک بود و برزو تعریف کرد چطور پدرش یکی از توله پلنگ‌ها را با آمپول بیهوش کرده بود تا عفونت زخم پای حیوان را مداوا کند. و اینکه سالها طول کشیده تا درختان و گیاهان حیاط به درجه‌ای رشد کنند که مثل جنگل بشود. همین‌طوردورحیاط حصار بلندی بسازند که گراز‌‌های بیابان اطراف راهشان به جنگل مصنونی باز نباشد و درعین حال راه گریزتنگ و باریکی در این سوی دیوار بسازند تا سگ و گربه‌‌ها راه فراری داشته باشند. اینها را وقتی باهم در زنگ تفریح درتپه‌های اطراف زندان قصر می‌گشتیم به من گفت. آنروز برزو گفت عمو و پسرعمویش را دستگیر کرده‌اند و درزندان قصر زندانی‌اند. و طبق معمول دوسه ‌تا فحش آبدار نثار شاه و رضا قلدرکرد.

خیابان خاکی را که ازچهارراه قصر به طرف بالا می‌پیچید پیمودیم و به کوهپایه رسیدیم، خانه‌هایآنجا توسری‌خورده و دهاتی بود. نهرپرآبی دو ردیف درختان چنارکوتاه قدی را دور می‌زد و به شهر- یا آن گوشه که ما شهرش می‌پنداشتیم – سرازیر می‌‌شد. ما آنروزتا پای کوه رفتیم، واگر آن گله‌ی سگ جلویمان پیدا نشده بود بالاتر هم می‌رفتیم. برزو در راه بازگشت دستش را برشانه‌ی من گذاشت و گفت:

«اگر بابام اجازه بده، می‌تونی یه روز جمعه بیای خونه ما.»

فکر کردم چطور می‌توانم از پدرومادر خودم این اجازه را بگیرم. حتما سوال پیچ می‌شدم و پدرم می‌خواست بداند پدر برزو کیست و چکاره است و کدامیک از دوستانم، ازآنهایی که او می‌شناخت خانه برزو خواهند بود. اشتیاق من به شنیدن داستان‌های جنگل برزو تا مدتی ادامه داشت و هرروز که زنگ تفریح ظهر با برزو می‌نشستم، او جزییات بیشتری از جنگل خانه‌شان و حیواناتی که داشت تعریف می‌کرد. برزو می‌گفت پدرش چند‌‌‌تا مارهم انداخته بود تا دربیشه‌زار طعمه‌ی مناسبی برای شغال فراهم باشد. قفس خرگوش‌ها هم البته در گوشه‌ای از باغ جای داشت. آنها تند‌تند زاد‌و‌ولد می‌کردند و برای گربه‌ها و پلنگ شکار راحتی بودند.

این را به کسی نگفتم و سال بعد برزو هم از مدرسه ما رفت. پدرش گفته بود در این مدرسه تعلیمات دینی را درست تدریس نمی‌کنند و او نیزباید مثل برادرش به مدرسه‌ی راهنمایی و دبیرستان البرز برود.


تازگی‌ها بود که منزل پدری را تخلیه می‌کردیم، اسباب‌ و اثاث و هرچه درآن خانه‌ی قدیمی بود ریخته بودیم توی پارکینگ تا خیریه‌ای آنها را جمع کند. درانباری، کارتن خاک ‌گرفته‌ای پیدا کردم که یک دوره‌ی کامل مجله‌ی نشنال جیوگرافی را در آن جا داده بودند. همان‌جا درانباری تنگ و تاریک نشستم و مجله‌های قدیمی را ورق زدم. خاطرات کودکی و نوجوانی پیش چشمانم زنده شد. عکس نیل آرمسترانگ و نخستین قدم انسان بر کره‌ی ماه؛ دوست دیرین من امیر، شیر و ببر‌های درنده‌ استوایی و خاطره‌ی جنگل وحشی که پدر برزو درعباس‌آباد ساخته بود، همه را با ورق‌زدن چند مجله دوره کردم وآن دوست دبستانی که پس از دبستان ازما جدا شد.

از کلاس پنجم دیگر برزو را ندیدم. امیر نیزکه بیشترفامیلش کالیفرنیا بودند زودتر از همه ما از ایران خارج شد. قرار بود آنجا مهندسی فضانوردی بخواند، آرزویش این بود که به سازمان ناسا بپیوندد و فضانورد بشود. هرچند سال یکبار ایران می‌آمد و با هم کوه‌نوردی و جنگل گردی می‌کردیم. یک روز پاییزی بود که قرار گذاشتیم با یک اکیپ باحال به طرفهای سوادکوه برویم و شب همانجا کمپ بزنیم. برگ‌‌ریزان سپری شده بود و جنگل آن هیبت همیشگی را نداشت. هرچه بالاتر می‌رفتیم مه غلیظ‌ تر می‌شد. صدای خش‌خش برگهای نارون و درختان توسکا و انجیلی که زیر پوتین‌های ما له می‌شدند با آهنگ لغزش آب بر تخته‌سنگ‌های ریزو درشت، که گاه دور بود و گاه نزدیک، درمی‌آمیخت. همچنان بالا و بالاتر رفتیم و جایی رسیدیم که چند تا گاو درشت مشغول چریدن بودند و سگی که از بالای تپه ما را می‌پایید. یک‌ دفعه با تعجب دیدیم مردی از پشت مه نمایان شد و از بالای تپه به سمت ما پایین می‌آمد. سرم پایین بود و متوجه او نشده بودم. به ما که نزدیک شد، ظاهرش مثل شکارچی‌ها بود، از شانه‌اش تفنگی حمایل کرده بود.

کاپشن ارتشی وشلوارسبزکوماندویی به تن داشت و ازکمربند پت‌‌وپهنش قمقمه‌ای آویزان بود. نزدیک‌تر که شد ایستاد و کوله‌پشتی‌اش را جابجا کرد. امیر گفت:

«خدا قوت!»

مرد نخست با اشاره‌ی سر پاسخ داد و بعد ازاینکه با دستمالی عرق گردنش را گرفت گفت:

«زیاد به این گاوها نزدیک نشین، اون پیشانی سفید اون بالاحال خوشی نداره!»

«اینجا بایست مارال زیاد یافت بشه.»می‌آآ

«از دیروز پی ردپای گربه‌ی بدمصب می‌گردم، دهاتی‌هارا عاصی کرده.»

«گربه‌ی وحشی؟ اینجا؟»

«زخمی شده می‌دونم، از پشت اون کوه رد خون را گرفتم اومدم.»

امیر آهسته گفت:

«گربه‌‌‌هایی که هفت‌تا جون دارن.»

«دم بلندی داره که اندازه‌ی نصف بدنش میشه، گوشهاش سیخ و مثلثی یه. حیف که جونور زیباییه!»

«شما به کدوم سمت میرین؟»

«می‌خواهیم بالای کوه کمپ بزنیم؛ دوسه روزی هوای تمیزتنفس کنیم.»

ازمرد پرسیدم آیا خرس سیاه در این جنگل دیده شده است. جواب داد:

«دهاتی‌ها یه چیزهایی دیدن، اگه نزدیک باشن از تپاله‌هاشون می‌فهمین، این هواست! ازاین ازگیل‌های جنگلی تغذیه می‌کنند.»

دودستی اندازه آن را نشان داد و خندید. بعد چوب‌دستی‌اش را به زمین زد و راه افتاد. تازه دیدیم پای چپش می‌لنگد؛ با این وصف با پای راست تند‌تند قدم برمی‌داشت و آن یکی پا را با خود می‌کشید.

شب کنار آتش با امیر از گذشته‌ها و دوران کودکی حرف می‌زدیم. امیر برزو را پیش کشید و من گفتم:

«عجییه، اون شکارچی من را هم یاد برزو انداخت! تمام مدتی که باهاش حرف می‌زدیم، برزو جلوی چشم‌هایم بود.»

با امیر از خیال‌پردازی‌های برزو حرف زدیم؛ امیر از جنگل وحش در خانه‌ی برزو خبر نداشت ولی تعجب نکرد.

هرچه چوب آن دور و برگیرمان آمده بود سوخته بود و ذغال شده بود. از کتری چدنی آخرین فنجان چای را برای امیر ریختم و لیوان خودم را نصفه پُر کردم.

«فکر می‌کنی چقدر ازحرف‌هاش راست بود؟» از امیر پرسیدم اگرهمه‌اش را بافته باشد، ریشه‌ی آن افسانه‌سازی از کجا آمده؟

امیر در حالی که با سیخ کنده‌های زغال را ‌جابجا می‌کرد قاه‌قاه خندید و گفت:

«آقای دکتر، شما روان‌شناس ‌ها برای رفتارهمه‌ی آدم‌ها پی علت و معلول هستید!»

بعد رو به آسمان کرد و با انگشت اشاره راه شیری را بر طاق آسمان دنبال کرد مثل اینکه بخواهد از روی شابلون نقشه‌کشی منحنی‌ای رسم کند. از رصدخانه‌ای که او درآن تحقیق نجومی می‌کرد حرف زدیم و اینکه زمانی می‌شد تپه‌های عباس‌آباد را آنقدر بالا رفت که زندان قصر و بیشتر تهران زیر پایت باشد.


چند ماه گذشت و عید آمد. با امیر تلفنی صحبت می‌کردم، هیجان زده بود و خبر داد کاملا تصادفی به برادر برزو درکالیفرنیا برخورده، گویا دندان‌پزشک است. اورا از نام فامیلش شناخته بود و دنبال مطب‌اش می‌گشت. برادر برزو هم مدرسه‌ی ما می‌آمد؛ دوسه کلاس پایین‌تر بود و مثل برزو هر روز قابلمه می‌آورد. چند هفته گذشت که امیر زنگ زد و گفت به ملاقات برادر برزو رفته است. مکثی کرد و ادامه داد:

«برادرش مثل برزو خوش‌رو و خوش‌زبان بود، با همان سیاست اصفهانی‌اش نمی‌خواست آشنایی بدهد. خوب حق داشت مرا که نمی‌شناخت. از دبستان و تپه‌های عباس‌آباد که حرف زدم، تا اندازه‌ای به من اعتماد کرد. از برزو که پرسیدم، حالتش تغییر کرد. پا شد رفت کنار پنجره و رویش را برگرداند. گفت برادرش زمان انقلاب ازخارج برمی‌گردد و با اینکه موقعیت خوبی در آنجا داشته و در رشته‌ی پزشکی تحصیل می‌کرده، اول پاسدار میشود و با شروع جنگ داوطلب بسیج و عازم ‌جبهه می‌شود.»

صدای امیر پشت خط تلفن می‌لرزید. من از آنچه می‌خواست بگوید در هراس بودم و نفسم در سینه حبس بود. برزو در جنگ شهید شده بود. امیر از برادر برزو می‌گفت و من احمقانه به جنگلی در تپه‌های عباس‌آباد می‌اندیشیدم که من وبرزو در انبوه علف‌زاری که از قد ما بلندتر بود گربه‌ی زخمی را دنبال می‌کردیم.

فروردین ۱۳۹۷

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها