- بی فایده است، چرا کنار نمیروی، خاک قلمبهی بد قواره، کمر درد گرفتم، بگذار رد شوم. به خدا قدم بلند شده است. دیگر نمیتوانم در این خانهی کوچک زندگی کنم. نفسم به شماره افتاده است دارم خفه میشوم.
اِ… باز هم سر و کلهی شما وروجکها پیدا شد. چرا هر وقت عصبانی هستم شماها دور من جمع میشوید و قلقلکم میدهید؟ اِ… میگم نکنید. کوچولوهای ناز نازی زود برگردید خونهی خودتان. به آ ن دانهی تازه به دوران رسیده بگویید بالاخره من هم روزی قد علم میکنم و ریشه هایم را برای خنداندن او به خانهاش میفرستم. استغفرالله شیطونه میگه… .
همینکه ریشههای نو رس را به سمت خانهی خودشان هدایت کردم گوشهای نشستم و دستانم را دور پاهایم حلقه کردم و با بلندترین صدای ممکن، شروع به گریه کردم. از روزگار خسته بودم. امروز هم تلاشم ثمر نداشت. چطور ممکنه«پیر خاک» که روزی مادرانه من را در آغوش خود پرورانده بود. با بی رحمی و سنگدلی راه عبور من، به سرزمین خورشید را ببندد. انگار پیری او را سخت کرده است و التماس و اشکهایم در او اثری ندارد. نه باورم نمیشود این پایان زندگی من باشد. چطور ممکن است بی آنکه سرزمین آفتاب را ببینم مرگ را تجربه کنم. نه باور نمیکنم. در همین فکرها بودم که احساس کردم پاهایم خیس وتر شدند. از خنکی هوای خانه فهمیدم میراب کار خود را آغاز کرده است. پاهایم را دراز کردم تا بیشتر خیس شوم اینکار باعث شد کرختی بدنم از بین برود و از حرارت بدنم کاسته شود.
- سلام
- سلام ببینمت باز که تو گریه کرده ای
- بله امروز هم نتوانستم از این خانه رها شوم.
- دختر نازم آنقدر غصه نخور، روز خوش تو هم فرا میرسد. هر وقت از در خانه ات عبور میکنم بوی خوش زندگی از در خانه ات، من را مست میکند. هر دانه ای در این دنیا تقدیر و سرنوشتی دارد. من دانههای زیادی را دیدم که هنوز قد علم نکرده بودند و خوراک کلاغ پیر شدند، دانههایی را دیدم که تا کمی قد می کشند به شوق دیدار وادی دیگر بر کول«مورچهی دانه بر» مینشینند و قصد رفتن میکنند، و البته دانههایی هم هستند که در خاک نرم و حاصلخیز به راحتی، هر زمان که اراده میکنند به سرزمین خورشید میروند. و دانههایی هم مثل تو از دل سنگلاخ، بعد عمری تلاش عبور کردند و با نور ملاقات کردند. یکی هم مثل من هرشب برای سیراب کردن دانهها به خانه هایشان سرک میکشد و از تقدیر هر کدام درسی میگیرد. خداوند به فراخور توان هر کدام از ما برایمان سرنوشتی رقم زده است که باید به بهترین شکل از آن عبور کنیم. من دیگر باید بروم خدا حافظت باشد.
میراب رفت اما با حرفهایش جان تازهای به من بخشیده بود. میراب حرفش حرف حساب بود همهی دانهها دوستش داشتند کوله باری از تجربه بود. اما چطور امکان دارد از این وضع خلاص شوم. همهی دوستان و نزدیکانم ریشه هایشان قوت گرفته و قد علم کردهاند و من همچنان در دل سیاه شب در خانهی تنگ و تاریک خود به تنهایی گذران عمر میکنم.
چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با تکانی از خواب بیدار شدم. احساس کردم چیزی در کنار من حرکت میکند صدای نفسهایش را میشنیدم با ترس کمی خود را به عقب کشیدم. خوب نگاه کردم. دانهای کوچک در کنار من افتاده بود و سعی میکرد خاکهای دورش را عقب بزند اما بد جور گیر افتاده بود دستان کوچکش توان جابجایی خاک را نداشت. به او گفتم تو کی هستی؟ در خانه ی من چه میکنی؟
- من را ببخشید من نمیخواستم مزاحم شما بشم. من از راه دوری میایم به اصرار پدر و مادرم قرار بود «مورچه دانه بر» من را به سرزمین خورشید ببرد. اما نمیدانم چرا من را اینجا پیاده کرد و رفت. اول فکر کردم رسیدهام اما مادرم گفته بود در سرزمین خورشید، روشنایی محض است و اما اینجا جز ظلمات و تاریکی چیز دیگری نیست. خیلی میترسم نمیدانم اینجا کجاست؟
دلم به حالش سوخت یاد روزهای بی کسی خودم افتادم. برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:
- نگران نباش حتما مورچه دانه بر خسته شده است. تو را زمین گذاشته تا کمی استراحت کند حتما بر میگردد. اسمت چیست؟
- نازدانه خیلی گشنه و تشنه هستم
بلافاصله از خاکهای نرم اطرافم برایش تخت خوابی درست کردم و از آبی که شب قبل میراب برایم آورده بود به او دادم حالش کمی بهتر شد و به آرامی به خواب رفت. چند روزی بر همین منوال سپری شد. نازدانه حکم فرزندم را پیدا کرده بود بهترین قسمت خاک را زیر پایش میریختم و آبهایی که میراب مهربان برای من و مهمانم هرشب میاورد را برای رفع عطشش به او میدادم. نازدانه داشت ریشه دار میشد. داشت جانی تازه میگرفت و قد میکشید از دیدن قد و بالای او شادمان بودم. همهی آرزوهایی که برای خودم داشتم را حالا در دل برای او داشتم. از خدا میخواستم کمک کند تا او سرزمین آفتاب را ببیند غصه هایم را فراموش کرده بودم. تا اینکه روز آخر فرا رسید نازدانهی من وقت رفتنش فرا رسیده بود
در حالیکه اشک میریخت و دستان من را محکم در دستانش میفشرد و با عشق و علاقه به میراب پیر نگاه میکرد گفت:
امروز وقت رفتن من است میدانم که امروز سرزمین آفتاب را خواهم دید. با هیچ کاری نمیتوانم محبت شما را جبران کنم.
-برو به سلامت. زندگی کن و از گرمای سرزمین آفتاب لذت ببر.
اشک و بغض دیگر مجالی برای ادامهی حرفهایم نداد رویم را از او برگرداندم و هایهای گریه کردم.
نازدانه به سمت من آمد و دوباره دستهایم را گرفت اینبار محکمتر از قبل.
-من شما را تنها نمیگذارم ما با هم میرویم یا هر دو به سرزمین آفتاب خواهیم رسید یا هرگز نخواهیم رسید.
باورم نمیشد این همان نازدانهی کوچک من بود که در چشمانش صلابت و امید موج میزد هنوز حرفهایش را تمام نکرده بود که ناگهان احساس کردم چیزی از زیر پاهایمان ما را به بالا هدایت میکند بله میراب پیر همانطور که اشک می ریخت و از ما خداخافظی میکرد با تمام توانش ما را به بالا هل میداد او فریاد میزد هر چه در توان دارید حالا به کار ببرید پیش به سوی روشنایی
چشمانم را بستم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
با صدایی که میگفت: «عجب گل زیبایی چه عطر خوشی دارد حتما پیوندی از چند دانه است.» به هوش آمدم گرمای لذت بخش آفتاب از یک طرف و خنکی چشمهی آبی که در زیرپایم جوشیده بود وصف ناپذیر بود. آب من را به یاد میراب و آخرین لحظههای جدایی انداخت. خوب به چهره ی چشمهی خروشان و پر تلاطم نگاه کردم به یاد میراب پیر قطرهی اشک از چشمانم بر سر چشمهی جوان فرود آمد چشمه متوجهی نگاه من شد و با نگاهی پر مهر که از پدرش میراب به ارث برده بود به من نگریست و گفت سلام به سرزمین نور و روشنایی خوش آمدی. بله من به آرزوی خود دست یافته بودم. خدایا شکرت!