نور تاریکی را میشکافد و توی چشمم میافتد اما تشخیص نمیدهم نور چیست. صدای الناز توی گوشم میچرخد که دارد در مورد گوشوارههای مریم و گوشِ تازه سوراخ شدهاش حرف میزند. سرم تیر میکشد و احساسی مثل لزجی خون توی جانم فرو میرود. توی نور میگویم الناز الناز. صدای کسی را میشنوم که میگوید «داره یه چیزی میگه، نمیفهمم» نور برای لحظاتی کنار میرود و بعد احساس میکنم سری نزدیک دهانم آمده، باز میگویم الناز. کسی دستم را محکم فشار می دهد. فکر میکنم به گرمای دست الناز که آرام از سرانگشتهام میخزد توی تنم. سعی میکنم بیاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده اما همه چیزی که به خاطرم میآید تاریکی جاده است. یادم نیست کجا میرفتیم اما مطمئنم که صبح از کرمانشاه زدیم بیرون شاید هم ظهر بود یا نه شاید عصر بود که راه افتادیم و بعد شب شد و به جایی رسیدیم که اثری از تیرهای چراغِ برق کنار جاده نبود. صدایی میگوید «من پزشکم به ۱۱۱ زنگ زدین؟» انگشتی پلک هایم را میکشد و باز میکند و نور می افتد توی چشمانم، نور باالی ماشین روبرویی. برق طالهای پشت ویترین، راسته زرگرهای تاریکه بازار را روشن کرده است.
مریم توی بغل الناز دارد با جغجغهای که تازه براش خریده ایم بازی میکند و با هر تکان لبخندی میزند که مرا به وجد می آورد. مریم را بغل میگیرم تا الناز راحتتر ویترینهای براق را نگاه کند جوری با وسواس به همه مغازههای طال فروشی سر میزند و آنها را برانداز میکند که مرا یاد روزی میاندازد که باهم آمده بودیم حلقههای عقدمان را انتخاب کنیم. برای من خیلی فرقی نمیکند از نظر من همهشان قشنگاند درست مثل همان حلقه ها. الناز، انگشتش را محکم فشارمی دهد پشت ویترین و یک جفت گوشواره پروانهای شکل را نشانم میدهد که در انتهای شاخک هاش دو نگین سفید می درخشد. میگوید «این خیلی خوشگله نه؟» میگویم «آره، خیلی.» جلوتر از من میرود توی مغازه. جای انگشتش روی ویترین مانده، درست زیر نوشتهای که چسباندهاند «لطفا از لمس کردن ویترین خودداری کنید.» دنبالش میروم داخل، معلوم است که پروانهها بدجور چشمش را گرفته. مغازه دار گوشوارهها را میآورد و الناز میگیردشان کنار گوشهای مریم.
ذوق میکند. همیشه اینجور وقتها چشمهای قهوهای درشتش برق میزند، جوری که دلم میخواهد همانجا بغلش کنم. می گوید «مریمو بده بغلم که تو هم از روبرو گوشوارهها رو روی گوشش ببینی.» دستش را دراز میکند و مریم را از بغلم می گیرد و گوشوارهها را میدهد دستم. گوشوارهها را میبرم سمت گوشش که دستی، دستم را توی هوا میگیرد. دوباره لزجی خون توی تنم میرود. صدایی میگوید: «تو نباید تکون بخوری. چی میخوای؟» میگویم گوشوارهها بعد میگویم مریم. اما انگار کسی نمیشنود. میخواهم بلند شوم و بروم از الناز بپرسم که داشتیم کجا میرفتیم؛ من یادم رفته. هر وقت چیزی یادم میرود از الناز میپرسم. او همیشه همه چیز را خوب یادش هست. هرچه سعی میکنم نمیتوانم بلند شوم انگار توی باتالق چسبندهای از خونِ لزج افتادهام که مرا در خود فرو میبرد. صدای دیگری میگوید: «پس چی شد این امبوالنس کوفتی؟» . چقدر شلوغ است دورو برم. الناز توی جیغ و داد بچهها میگوید: «اینجا خیلی شلوغه کاش میرفتیم یه جای خلوت تر. تو اصال مطمنی اینجا جای خوبیه؟» میدانم که نگران مریم است و درد کوچکی که قرار است برای سوراخ کردن گوشش تحمل کند و حاال صدای جیغ و داد بچهها نگران ترش کرده. میگویم: «اینجا بهترین جاس، کلی پرس و جو کردم، اصال برای همینم هست که انقدر شلوغه. نگران نباش همش یه لحظه اس به این فکر کن که چه گوشواره خوشگلی براش بخریم.» مریم را من میبرم پشت پرده سفید. مینشینم روی صندلی. الناز ایستاده روبرویم و با هیجان و ترس نگاه میکند. دکتر مسن است و روپوش سفیدش لکه شده. چیزی شبیه تفنگ دستش است که سوزن تیزی از نوک آن بیرون زده. من هم ناخوداگاه ترس برم میدارد. دکتر بسم اهلل میگوید و بعد تفنگ توی دستش را به سمت گوش مریم نزدیک میکند. الناز رویش را برمی گرداند و بعد دوباره دکتر بسم اهلل میگوید و ماشه را فشار میدهد و یک آن جیغ مریم بلند میشود. صدای جیغ آمبوالنس توی سرم میرود. من سردم شده و لرزی افتاده است توی تنم. به اسمان نگاه میکنم که نور چراغ گردان آمبوالنس، رنگین کمانی از نور را میپاشد توی دل تاریک اش. کسی دستم را میگیرد صورتش توی نور گم است. صدایش گنگ است. میگوید «… پزشکم دیدم تصادف… هوشیاریش. افت می… نبضش…» صدای دیگری چیزی می گوید: «… سرنشین ها…؟» «… متاسفانه…» دلم میخواهد بلند شوم و بروم سراغ الناز. به الناز میگویم من عاشق شبام به الناز میگویم که دلم باران میخواهد که بریزد پشت شیشه ماشین توی تاریکی شب که سه تایی باهم بزنیم به دل جاده. دلم میخواهد مریم هم که بزرگ شد عاشق باران باشد. الناز روی سرم ایستاده و هیچ حرفی نمیزند. روسری سفیدش را پوشیده. نگاهم میکند چهرهاش گرفته است. میپرسم: «چرا دمغی؟» جوابی نمیدهد. میخواهم بلند شوم و خودم را از این خون لزج جدا کنم ولی دستم سِر شده. باید منتظر شوم که بی حسیاش از بین برود. به الناز میگویم که مریم کو؟ حرفی نمیزند؟ حتما توی ماشین جاش گذاشته. میگویم: «نباید هیچوقت مریمو توی ماشین تنها بذاریم.» باز چیزی نمی گوید. میگویم «تو که هیجوقت این روسری سفیده رو بیرون نمیپوشیدی. کی سرت کردی که من یادم نیست.» می گویم: «ولی چقدر قشنگه. چقدر بهت میاد. باید بیشتر اینو بپوشی. کاش بیای نزدیک تر. چرا انقدر دور وایسادی؟ من خیلی سردمه. زمین یخ زده و هوا نم داره، انگار میخواد بارون بباره. کاش بری از تو ماشین یه پتو برام بیاری.» از دل رنگین کمانی که افتاده توی آسمان، آرام آرام قطرههای باران میخورد روی صورتم. دوست دارم ببارد و این خون لزج را بشوید و با خود ببرد. چشمانم را میبندم دلم میخواهد بخوابم و بعد که بیدار شدم بی حسیِ دستانم تمام شده باشد و بعد با الناز و مریم بزنیم به دل جادههای باران گرفته.