لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

خواب | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۲ خرداد ۱۳۹۸

خواب

کامبیز آریان‌زاد

پنج سال پیش که بچه ی آخر خانواده -خواهر کوچکم- ازدواج کرد، مادر خوابید. توی یک بعد از ظهر سرد. آن روز رفته بودم خانه شان تا لامپ های سوخته را عوض کنم. مادر گفته بود زشت می شود بچه ها بیایند و خانه تاریک باشد. من روی چهار پایه بودم. پدر توی هال روزنامه ایی پهن کرده بود جلوِ پاش و داشت با دقت ناخن میگرفت. توی آن بعد ظهر مادر باید ظرف های ظهر را می شست. اتاق را جارو میزد. تدارک شام می دید. و خیلی کارهای دیگر. ولی فقط توی آشپزخانه، پشت دیوار پیشخوان، دراز کشید و یک قابلمه ی کوچک روحی را گذاشت زیر سرش، و خوابید.

قبلا هم با خوابیدنش مشکل داشتیم. خورشید که غروب میکرد میخوابید. هوا که تاریک می شد. برق که می رفت. حتی سر فیلم و سریالهای عاشقانه خواب بود. در عوض سپیده که میزد، صدای کتری، قوری و ترق و توروقِ صبحگاهی اش خواب را به مان حرام میکرد.

امشب آمده ایم خانه اش. هر چهارتایمان. به همراه عروس، دامادها و نوه ها.

اگر بیدار بود چه ذوقی میکرد. مهمانی را خیلی دوست دارد. جشن را، دور هم جمع شدن، تماشای بازی نوه ها. شب اولی که خوابید مثل امشب یلدا بود. فکر میکردیم خسته و ناراحت است و اگر تا صبح بخوابد، سر حال می شود. ولی نشد. شب ها و روز های بعد را هم خوابید. حتی برای غذا خوردن و قضای حاجت هم بیدار نشد. لقمه ها را مثل بچه ی خواب آلودی که نصف شب به اش غذا بدهی بی میل و آرام می جود. مثل مریض بعد از عمل ایی که سر گیجه داشته باشد، با کمک ما تلو تلو خوران می رود دستشویی. حتی توی حمام زیر دوش هم خواب است.

نشاندیم اش روی یک کاناپه ی سفید. خواهر کوچک و زن برادرم، رفته اند بالای کاناپه و صورتِ رو به بالای مادر را با دقت، آرایش و پیرایش می کنند. بند می اندازند. ابرو بر میدارند. کرم میمالند. خط چشم، سایه و رژ و رژ گونه میزنند و در آخر به پیراهنِ نیلیِ براقش عطر می پاشند. خیلی وقت است سرمه نمی کشد به چشمهایش. سرمه دان و چادر مشکی اش را با هم گذاشت کنار. همان روزهایی که پدر از مسافرت خارج اش آمده بود. رفته بود جنس بیاورد برای فروش. پیش خودش حساب کرده بود ره صد ساله را یک شبِ می رود که نرفت. وقتی آمد چمدانش خالی بود. خالی خالی که نه، آتش هم آورده بود با خودش. آتشی که از توی چند تا عکس که در کنار چند زنِ به قول مادر عنتر گرفته بود، زبانه کشید و فقط مادر شعله هایش را دید و فقط او را سوزاند. کار خاصی نتوانسته بود، بکند. چند صباحی رفت قهر خانه مادر بزرگ. بعد فهمیده بود مشکلات آنجا بیشتر از خانه ی خودمان است و پیغام داده بود؛ بخاطر بچه هایم برمی گردم.

پشت گردن اش بالشی میگذارم تا صورت اش روبه جلو بایستد.

روبه رویش، روی یک میز بزرگِ کوتاه قد، سفره ی قلم کاری شده ایی پهن می کنیم. خوراکی و ظرفها را از خواهر بزرگم که توی آشپزخانه است، میگیریم. دست به دست میکنیم و می چینیم روی میز. انارهای دانه شده، هندوانه ی تزیین شده، باسلق، آجیل. همه را.

مادر اینطوری دوست داشت. تزیین شده، رنگارنگ. به رنگ و لعاب و ظاهر خیلی اهمیت می داد. توی هر حالتی عکس نمی گرفت. می گفت باید سر و وضع ام را حسابی مرتب کنم، به خودم برسم بعد. حالا عکسهایش همه یک جورند. همه شان با چهره ایی بی روح. همه شان با عینک دودی. توی همه شان او نشسته و ما خودمان را چسبانده ایم بِهِ ش.

همه می آیند دور میز می نشینند. خواهر بزرگم چای می آورد. هنوز به اولین نفر تعارف نکرده، یک استکان برمی دارم. می روم کنار پنجره. پرده را پس میزنم. روز اولی که مادر خوابید، توی یک خانه ی حیاط دار مستاجر بودند و حالا پدر یک آپارتمان اجاره کرده. حالا پنج سال گذشته است. هر روز اوضاع مالی پدر بدتر می شود. چند سال است که کسی هوای دخل و خرجش را ندارد. هوای جیبش، هوای سلامتی اش، روح اش، جسمش. عشق مادر به پدر همه جانبه بود. گاهی علاقه اش به پدر طوری می شد که فکر میکردی، مادرِ ما مادر پدر هم هست. خیلی وقتها پدر مثل یک پسر بچه ی شیطان دست گل به آب می داد و مادر خرابکاریش را ماله می کشید. یکی از این حمایت ها را خوب یادم هست. یک سال اواخر زمستان که برف و بوران مجال داده بود برای خانه تکانی و آفتاب کم جانی می تابید، مادر رختخواب ها را ریخت جلو حلاج. حلاج سر تشک ها را که شکافت و مادر پر بالشها را که ریخت توی چند سینی بزرگ، زنگ خانه را زدند. طلب کارها بودند. حکم جلب به دست. مامور آورده بودند. قبلا هم آمده بودند. با حکم، بی حکم. با مامور، بی مامور. ولی این دفعه اوضاع کمی فرق می کرد. توپشان پر بود. سر و صدا کردند. عربده کشیدند. خانه را گشتند. حسابی گشتند و پدر را توی خر پشته پیدا نکردند. باز آمدند توی حیاط. پیش پیرمرد حلاج ایستادند. صدایشان را انداختند توی گلویشان. خط ونشان کشیدند که اگر پدر خودش را نشان ندهد اِل می کنیم بِل می کنیم.

مادر با رفتنش به کلانتری شر را خواباند. نگذاشت هیچ کداممان همراهش برویم. رفته بود آنجا دست گذاشته بود روی قرآن. قرآنِ روی میز یک مامور. قسم خورده بود که پدر مال مردم خور نیست. گفته بود دست و بالش خالی ست و چند ماهی مهلت خواسته بود. گفته بود دفعه آخری است که اینطور می شود. مثل مواقعی که به معلم مان می گفت دفعه ی آخرش است و من پسر خوب و درس خوانی خواهم شد. و یا وقتی برادرم شیشه می شکست و باز به مردم همین را میگفت و خیلی جاهای دیگر. طلب کارها با مهلت دادن و تعهدِ مادر، موافقت کرده بودند. بعد تمام جریان صورت جلسه شده بود و مادر امضا کرده بود.

مادر نشست روی پله، توی حیاط واتفاق های کلانتری را تعریف کرد. همه دورش بودیم. مادر میلرزید. خواهر بزرگم آب آورد برایش. پدر گوشه ای نشست، سرش را تکیه داد به دیوار و سیگار کشید.

هوا ابری شد. نسیم ملایم و سوز داری که می وزید تبدیل شد به بادی تند. پر های سفید توی سینی ها آرام آرام تکان خوردند، پخش شدند روی بالکن و بعد با حرکتی سنگین و با وقار به طرف آسمان به راه افتادند.

آسمان را نگاه می کنم. برف می بارد. پرده را بیشتر کنار میزنم تا بهتر ببینم. عرقِ شیشه را با آستینِ بلوزم می گیرم. زیر نور تیر های چراغ برق کنار خیابان ریزش دانه های برف واضح تر است. دانه ها درشت اند و آرام آرام پایین می آیند. کنار یکی از تیرها پدر را می بینم. با چند جوان حلقه زده اند دور آتش. برخورد کسی را به پام احساس میکنم. نوه ها دنبال هم می کنند. از کنار من با سرعت رد می شوند و دورِ کاناپه می چرخند. می خواهم برگردم که صدایی مانع می شود. صدای فرو ریختن. یک آن همه نیم خیز می شویم به سمت مادر. کمی به راست خم شده است. بالش از پشت سرش افتاده و گردن اش خم شده روی شانه. بچه ها از ترس شان به طرف یکی از اتاقها فرار می کنند. مادر را روی مبل می خوابانیم. چند بار دهانش را میجنباند. مثل اینکه لقمه ی ریزی توی دهانش باشد و آن را بجود. بعد با دهان باز نفس عمیقی می کشد. آرام و بی صدا. خیالمان که از مادر راحت می شود می رویم سراغِ میزِ چپ شده. یکی مان میز را بر می گرداند. یکی جارو می زند. هر کسی یک گوشه ی کار را می گیرد. یک آن متوجه خواهر بزرگم می شوم. سر تا پایش را نگاه میکنم. دوزانو نشسته است و سعی می کند تکه ای از یک پیش دستیِ گل سرخی را که شکسته، به اش بچسباند. هی لبه های جدا شده را بالا و پایین وعقب جلو می کند تا چفت شود. بصورت لج دراری توی کارش دقت می کند. به چشم های سرخش نگاه می کنم و ظرف را از دستش می کشم. به اش می گویم:درستش می کنم. الان به اش چسب میزنم.

بلند می شوم و میروم به طرف یکی از اتاقها. میروم تو و در را می بندم. چراغ را خاموش می کنم و گوشه ای روی پنجه می نشینم. شاید ساعتها توی همین حالت بمانم. ممکن است طول و عرض اتاق را قدم بزنم، و یا حتی کمی بخوابم.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها