این بنده عاصی ستار، برای اجرای احکام شریعت غراء احمدی، مطابق احکام صادره علماء اعلام، از جان و مال و اولاد و هستی خود صرف نظر کرده تا دولت جابره تبدیل به دولت عادله و قوانین حضرت سیدالمرسلین رویه و مسلک اهل اسلام شود.
امامزاده عبدالله یک در پنهانی داشت، پنج شنبهها یک در تک لت آهنی کوتاه مثل در باغ اسرار آمیز ته کوچه بابا بزرگ باز میشد و راه ما به همه جای شهر نصف میشد. زیارت اهل قبور روی یک سنگ مرمر سفید شبیه چراغ راهنمایی روی یک پایه فلزی ایستاده بود. بزرگترها روبروی مقبرههای لاکچری خاندانهای بزرگ و قدیمی شهر تهران میایستادند و زیارت را پچ و پچ میخواندند و ما فسقلیها از لای چادر مادر و مادر بزرگ یواشکی به مهمانهای شیک و عجیب آن مقبرهها نگاه میکردیم، من عاشق دو سنگ سفید برجسته با دو تا عکس ایستاده از دو مرد جوان سیبیلو در لباس و کلاه نظامی بودم. مادر هر بار من را ایستاده بالای سر آنها میدید، مینشست فاتحه میخواند. آرام با خودش میگفت اینها هم شهیدند، چه فرقی میکند سرباز مملکت بودند جوانهای بیچاره، فدایی شاه شدند خودشان را انداختهاند جلوی گلوله تا شاه زنده بماند. پنج شش ساله بودم و شادیام این شیطنتها و دویدن میان آن سنگها و آدمهای متفاوت بود. شاید همین بود که مرگ با همه تظاهرات سیاهی که برای همه داشت برای من یک جور تعطیلات آخر هفته بود که یک خانه با ما فاصله داشت و چقدر آرام و زیبا بود.
اما بی شک مهمترین دلیل علاقه من به نوشتن خیسترین نامه زندگیام همین نوشته روی سنگ مزار ستارخان سردار ملی مبارزه مشروطه در حیاط باغ توتی حرم جناب عبدالعظیم بود. وقتی که بالاخره مادر با هفت قل هوالله و یک حمد مجوز خواندن نوشتههای روی مزارها را صادر کرد. بزرگترین و جالبترین سنگ بود و من از همان سیزده چهارده سالگی بود که تصمیم گرفتم وصیت نامه بنویسم. صدای خروپف هادی که بلند شد چراغ قوه را روشن کردم و دفتر خاطراتم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن ولی حاصل اولین تلاشم شد یک برگه خیس و بی خوابی یک شب طولانی.
بابا توی کلاسور چرمی زیپدارش کلی برگههای کاهی با طرحی چاپ شده یک رویش و فرمی خام و خط کشی روی دومش داشت که اگر مرتب و تمیز تایش میزدی یک پاکت نامه تولید میشد. همه جایش پر از شعار و آیههای جنگی بود و تصاویر خیلی کمرنگی از یک تانک یا سرباز. همه سربازها شهید بالقوه بودند. تا مدتها فکر میکردم این پاکتها فرم وصیت نامه است. یعنی فقط وقتی یک سرباز میخواهد وصیت کند و شهید شود از این نامهها مینویسد و وقتی من هم بزرگ شوم توی یکی از همینها باید وصیت بنویسم.
من جزو معدود دختران بیست و چند ساله بودم که بعد چند تلاش ناموفق و اشک بار وصیت نامه دار شدم. فرم خامی با جاهای خالی از اینترنت گرفتم و پر کردم. الان نشستهام مینویسم پر کردم ولی جان کندم و پر کردم. یکهو میفهمی دلت برای چه کسانی تنگ خواهد شد. یکهو با خودت میگویی کی دفتر خاطراتم را بعد از من میخواند. کی هدیههای قایمکی قلب و شکلاتم را ته کمد پیدا میکند. کی اسام اسهای آخرم با فلانی را که هیچ وقت دلم نیامده پاک کنم میخواند. آن کاور کهنهای که نامههای یواشکیام با اولین محبوبم را توی آن گذاشته و توی بیست لایه روزنامه پیچیدم را کی پیدا میکند. آن سی دی عکسهای گروهی مان توی کوه که از دوره دانشجویی مانده و رویش نوشتم شخصی و زیر عکس حسین رضا خان عموی بزرگ مادر پنهان کردهام کی پیدا میکند.
شهریور بود رفتم پیش وصی، میخند! وصی با صاد همان کسی است که وصیت نامه را میگیرد و بعد از ما باید انجامش دهد. وصی من اسمش خاله عصمت است. بار اول بی هیچ حرفی پاکت را گرفت و گذاشت زیر حکم استخدامی معلمیاش. هر بار هم رفتم پس گرفتم تا اصلاحش کنم باز بی اینکه نگاهش با نگاهم درگیر شود داد دستم. میدانم هر بار که میگیردش میداند چیست ولی هیچ وقت نه میپرسد نه من چیزی میگویم. فقط دفعه اول گفتم به وقتش خودت میفهمی که باید سراغش بروی.
سی و چند سالگیام هم رد شده بود که گفتم من و تو با هم جمع نمیشویم گفت من کم نمیآورم گفتم مادرت زیر بار نمیرود گفت زمان درستش میکند، ولی نمیدانم کم آورد یا زمان درستش نکرد و یکسال که از رفتنش گذشت رفتم نامه خصوصی که برایش کنار وصیت نامهام گذاشته بودم از خاله عصمت پس بگیرم.
روی پاکتش نوشته بودم سریع با این شماره تماس بگیرید و این پاکت را به صاحب شماره تحویل دهید. توی پاکت یک برگه آ پنج بود با یک جمله. «خلعتی امانتی که از کربلا برایم خریدی، خانه تان است. لطفا بدهید به آورنده نامه، لازم شده است.» اما توی این پاکت یک پاکت دیگر هم بود رویش نوشته بودم. برای دخترم سارا. الان البته بهتر است بگویم دخترش سارا یا نه دخترشان سارا.
سه تا قصه برای کودکیهای قشنگش نوشته بودم. قصههایی پر از خوبی و شادی، نه مادری گم شده بود نه دختری یخ زده بود نه از گرگها خبری بود. نشستم قصههای گروه الفی که برای دختری که اسمش را او دوست داشت نوشته بودم را خواندم و گریه کردم و گریه گریه گریه. دیدم با اینکه الان شده دختر آنها و من دیگر مادر سارا نخواهم بود دلم نمیآید دورشان بریزم. روی گوشی ایمیل را باز کردم و از قصهها عکس گرفتم. پی دی اف مسافر کوچولو را هم اتچ کردم و فقط یک جمله نوشتم «برای سارا. اگر صلاح دیدید برایش بخوانید.» بعد از کلی فکر و خیال روی دکمه سند کلیک کردم. ولی ایمیل ارسال نشد و نامههای من به سارا همانطور ارور داد و عین یک تیغ ماهی در گلوی پر از بغظم در اوت باکس ماند.
با یک خنده یک وری به تقدیر و بازیهای پر از باگ و ارورش، کاغذ و پاکت را پاره کردم و توی سطل پلاستیکی زیر میز ریختم. اصل وصیت نامه را باز کردم. زیر کارهایی که هادی باید انجام بدهد اضافه کردم یک خلعتی سپردهام عمو از نجف برایم آورده، توی کشوی دوم دراور، کنار پرچمهای روضه، داخل جانماز ترمه گذاشته ام، تربت هم هست. زحمت شما.
چند روز پیش، سیب سیاه وسط صفحه سفید گوشی، نرم روشن شد. ios ۱۲. ۴. ۱ updated. همانطور که صورت وضعیت بیرجند جلویم باز بود ایمیل را برای صورت مجالس انجام کار نهایی چک میکردم. یک ایمیل جدید در اینباکس از بابای سارا بود. فقط یک جمله «چشم. حتما.»