گوینده: پیمانه ظهیرالدینی
سلام دارا خان،
داراخان، یک وقت فکر نکنید شکایت دارم! نه شکایتی نیست، فقط امروز صبح که پام به پتوى کف اطاق گیرکرد و با سر رفتم و خوردم به ننوی بچه، یهو دلم ریخت. نشستم کنار ننوی صابر و بى اختیار اشکهام سرازیر شدند.
نمیخواستم گریه کنم ها! اشک هام خودشون سرازیر شدند، آخه نزدیک بود بچه از ننو بیفتد بیرون. همون ننویى را میگم که عارف با جعبه میوه اى که از شما گرفته بود و دو تکه طناب به این طرف و آن طرف اطاق وصل کرده، اگه بدونین بچه چه راحت توش میخوابه، با تکه پارچه هایی که توش رو پر کردم خیلی نرم و لطیف شده. حالا حتما فکر میکنید باز توقعم داره میره بالا، نه بابا چه توقعی. شما آقایی کردى دست عارف را گرفتی و در این گاودارى مشغولش کردى. یادمه پنج سال پیش که با عارف عروسى کردم از چند ماه پیشتَر به من قول داد، قول داد فرداى عروسى دستم را بگیرد و بیاورد ایران، نه براى ماه عسل که، براى زندگى. این قول و قرار هدیه عروسىمون بود از طرف عارف.
شب عروسى همه به ما و خوشبختى ما فکر مى کردند و ما به نقشه فرارمان.
چه فرار قشنگی بود! عروس و داماد هر دو آسمون رو سیر میکردیم، احساس خوشبختی میکردیم، کنار هم خوشحال بودیم. عارف هى دست منو در خلوت مىگرفت و مىبوسید آخه از زن و شوهری که بگذریم عارف اصلا مهربونه، ما ازهر وسیله اى که مى شد استفاده کردیم، ماشین، اسب، الاغ، تا خودمون رو رسوندیم به گاودارى شما. یادش بخیر عبدالله خان خیلی مردانگی کرد که این کار را از قبل براى عارف پیدا کرد. اول که وارد گاودارى شدیم بوى بد شدید خورد به صورتم که انگار یهو همه وجودم شد بوى تاپاله گاو. با این حال لبخند زدم که یک وقت شما ناراحت نشی، عارف هم همینطور. گفتم سلام دارا خان، شما قاهقاه خندیدید و گفتید: من که خان نیستم. براى ما خان بودید و خان شدید.
من و عارف دوتایی لاغر و نحیف جلو شما سرکج کرده بودیم و شما با آن هیکل درشت و موهای سیاه تابدار و کت و شلوار راهراه سیاه و سفید به انتهای گاودارى اشاره کردی و اطاقمان را نشان داد.، چه اطاق خوبی ! دورترین اطاق در محوطه گاوداری، چون شنیده بودید ما تازه عروس و داماد هستیم و عبدالله خان هم سفارشمون رو کرده بود. دارا خان یک وقت فکر نکنید دارم متلک می اندازم ها! نه عین حقیقت را می گم. واقعا خوشحال شدیم!
ما خودمون که هیچی نداشتیم ولی با کمک اهالی ده و خود شما و بقیه افغانهای همکارِ عارف، اتاق را چیدیم. چند پتوی کهنه شد فرش زیر پامون که دیگه الان خیلی نخ نما شدند ولی من هنوز وقتی مى شورمشون برق می زنند.
من چقدر این پرده گل صورتی را دوست دارم. الان پنج سال است که تا عارف وارد اتاق می شود پرده را مىکشم و در را از داخل قفل مى کنم. یک چای تازه دم مىدهم دست عارف. عارف مثل همیشه دو زانو را در بغل مىگیرد و و به دیوار روبرو زل میزند، میروم کنارش مینشینم، بعضی وقت ها چند اسکناسى را که دستمزد گرفته مىگذارد کف دست منو مىپرسد مهلا هنوز هم خوشحالى؟ و من دست هاى زبر و خشنش را در دست میگیرم، مىبوسم و مىگویم آره، آر،ه به جون لیلا مون آره.
داراخان لیلا را که هنوز یادتون هست، همون دختر اولم که کور به دنیا آمد، روزهای اول که نمیدانستیم کور است. چند ماه که از تولدش گذشت، دیدیم یک جورى دورو برش را نگاه مى کند. تو صورتومون نگاه نمى کرد. با کمک خود شما از دکتر وقت گرفتیم و بردیمش تهران. همان روز گفتند که کور است، کور مادرزاد. روزهاى بدى بود خودتان که مىدانید دارا خان.
حالا کار لیلا این است که روی تابی که باباش با همان جعبه میوهها و طناب به تیرهای چوبی سقف وصل کرده بنشیند و تاب بخورد، هی تاب مى خورد، هى تاب مى خورد. صبح تا شب تاب می خورد. عارف از همون روز که این خبر را شنید، بیچاره غم دنیا نشست روى دلش. عارف دیگه عارف قبلی نیست. آن لبخند مردانه که روح مىداد به وجودمان دیگر رفت. حالا من مانده بودم و یک عارف خسته و افسرده تا صابرمان به دنیا آمد. از همون روز اول که فهمیدیم باردارم هر دو نگران بودیم، میترسیدیم که دومی هم کور به دنیا بیاید.
اما چه روز خوبی بود آن روز که همان دکتر تهران بهمون خبر داد که صابر کور نیست. آن روز از تهران شیرینى خریدیم. شما که حتما یادتون نیست اما همه گاودارى و نصف اهالی ده را شیرینى دادیم. البته بعضی هاشان که اعتراض دارند به مردان ما در صف نانوایی، شیرینی بر نمیداشتند. آن ها فکر مى کنند این حق آنهاست که ما مىخوریم. عارف بیچاره خیلى صبورى مىکند و نگاهها را تحمل مىکند. چاره دیگری هم ندارد. تازه بعضىها مىگویند مردان ما سَر هم میبرند. از شما مىپرسم، عارف مى تواند سَر ببرد؟ تازه همه جاى دنیا آدم هاى بدذات و شرور سَر مىبرند دیگر! گاهى با چاقو گاهى با پنبه!
خلاصه مزه آن شیرینى هنوز زیر زبانم است. آن روز من که صابر را محکم به بغل گرفته بودم با عارف و لیلا نشستیم روى پلهی جلوى اطاقمان و احمد آقاى بهورز از ما یک عکس یادگارى گرفت. عکس را لاى یک مجله قایم کرده ام که خراب نشود.
امروز همه اش به یاد شما و خانم مهربانتان بودم، آخر داشتم از دامن پیراهن خانمتان که یکى دو سال پیش با لباس هاى دیگر بهمون داده بود براى لیلا یک پیراهن قشنگ مىدوختم، دو سالى مى شد که پیراهن خانم را مىپوشیدم، کمى برایم گشاد بود. سر آستین ها و دور یقه اش رفته بود ولى دامنش که هنوز خوب بود!
این احمد آقاى بهورز کارى به کار ما ندارد، فقط گاهى به ما سرکشى میکند. در عالم خودش سیر میکند. اما خانمش، خانم ورزنده را مىگم، بهورز همان خانه بهداشت او هر روز با دانشجوها به ما سر مىزند. دانشجوها خیلی خوب و مهربانند. من خودم روز اول آمدنشان متوجه اشکهای جمع شده در چشم چند دانشجو شدم. همگى روز اول بهم گفتند: چه چشمهاى زیبایى دارى مهلا خانم. در دل گفتم کاش چشم هاى زیبایم را مىشد بدهم به لیلایم، چشم هاى او هم خیلى قشنگ است سبز روشن! از چشم هاى من هم زیباتر! حیف که نمى بیند.
اما این دانشجویان دنیادیده که نیستند، مرتب میگویند این چراغ خوراک پزی گوشه اتاق خطرناکه! خوب مگه من نمىدونم خطرناکه، ولى چاره چیه؟ با این چراغ والور هم چاى درست مىکنم، هم غذا درست مىکنم، زمستانها اطاق را باهاش گرم مىکنم، البته تابستون ها که هوا خیلى گرمه چراغ را مى برم بیرون. ولى اونجا هم باید مواظب بچههاى کارگرهاى دیگهی گاودارى باشم که با بدو بدو کردنشان نخورند به چراغ و خودشان را بسوزانند. این دانشجوها و خانم مربى قول دادند که آدرس چند مرکز یادگیرى براى لیلا پیدا کنند که همین دورو بر باشد. آنقدر وقتی این خبر را شنیدم خوشحال شدم. شب با ذوق و شوق براى عارف تعریف کردم. عارف هم خیلى خوشحال شد، قرار گذاشتیم اگر آدرسها را گرفتیم، هر چقدر هم که از گاودارى دور باشد، عارف از شما اجازه بگیرد و با مرخصی ساعتی او را به آن مرکز ببرد. حتما مى برد، لیلا همه دنیاى عارف است. فقط خدا کنه نگویند چون افغانى هستید اسمش را نمینویسیم.
دارا خان باور کنید ما هیچ دخالتى در این نقل و انتقال از گاودارى را نداریم. هى از مرکز بهداشت می آیند و مىگویند محل زندگى کارگرها از محل گاوداری باید جدا باشد. خودشان دارند سعى مى کنند جایى را انتخاب کنند و ما را به آنجا انتقال دهند. خدا مى داند چقدر برای ما تمام شود. من که هیچ کلامی نمیگویم. تا مىآیند سر صحبت را باز کنند مىفرستمشان پیش عارف. عارف عاقل است مىداند اگر به ضررمان تمام شود و شما از کار بیکارش کنید چه بلایی سرمان می آید.
من هر وقت کنار ننوى صابر مى نشینم نمى دانم چرا خیالبافىهاى قشنگ مىآید سراغم: صابر را مى بینم که در أفغانستان دکتر شده، دکتر چشم. شاید تا آن روز درمانى هم براى چشم هاى لیلایمان پیدا شود. خانه مان را بزرگ مى بینم که دیگر بوى گاودارى نمیدهد. صابر با زنش آن طرف حیاط، من و عارف و لیلا این طرف حیاط. اما من هنوز آنجا خودم را مدیون شما مىدانم ها! دارا خان.
در اتاق را مى زنند. فکر کنم خانم ورزنده است و دانشجوها. شاید آدرس آن مرکز را آورده باشند براى لیلایم.