گوینده: پرگل مومنی
روسری اش به رنگ سیاه و چروک بود. رنگ صورتش پریده بود. از راهروی بیمارستان به سمت در ورودی به راه افتاد و بیرون آمد. باد به آرامی میوزید. از خیابان رد شد. صدای جیغ و بازی بچهها در زمین بازی پارک به گوش میرسید. چند نفر با لباس فرم چرخ و فلک جدید را در زمین بازی راه می انداختند. چرخ و فلک بزرگ بود. هر صندلی آن رنگ متفاوت داشت و قسمت بزرگی از زمین بازی را پر کرده بود. آهسته راه میرفت. انگار توان نداشت. روی اولین نیمکت نشست. نفس عمیق کشید و به کارگران خیره ماند. درست هم زمان با رفتن کارگران پیرزنی تا نزدیک نیمکت آمد و کنارش نشست.
پیرزن روسری زرشکی بر سر داشت. لبخندش زیبا بود. مهربان نگاهش کرد و گفت: «اینو تازه آوردن. قبلیه خیلی وقت بود کار نمیکرد.»
ترانه لبخند تلخی زد و آرام سر تکان داد.
پیرزن مانتوی طوسیرنگش را کمی مرتب کرد و دوباره گفت: «امروز نوهام به دنیا اومد. دختره. بعد با دست اشاره به بیمارستان آن سمت خیابان کرد وادامه داد: تو همین بیمارستان.»
ترانه مکث کرد و گفت: «مبارکه. بعد آب دهانش را به سختی فرو داد.»
پیرزن گفت: «صورتش گرده. کاملا معلومه که لب خوشگلی هم داره. ولی از همه مهمتر اینکه سالمه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.»
چند لحظه سکوت کرد و مثل اینکه چیزی را فراموش کرده باشد گفت: «دختر که خوشگل باشه خودش نعمته به خدا. بعد به پهنای صورتش خندید. هر دو در سکوت نشستند.»
هنوز دو دقیقه نگذشته صدایش را دوباره صاف کرد و گفت: «کل نه ماه رو دعا میکردم سالم باشه. خوب… خدا رو شکر. به خیر گذشت. بچه که میاد با خودش شادی و امید میاره.»
این بار ترانه هیچ جوابی نداد. دوباره نفس عمیق کشید و با سر به سمت بیمارستان اشاره کرد. بعد گفت: «من هم اینجا بودم.»
پیرزن نگاهی از سر تا پا به او انداخت و گفت: «خیره انشالله.»
«خیر؟» دوباره تکرار کرد «خیر؟ نه. پدرم اینجاست. یک مرد قوی که همیشه پشتم بود.» مکث کرد و دوباره گفت: «همین جا بستریه. جوابش کردن. گفتن هیچ امیدی نیست.»
لبخند زیبای پیرزن ارام محو شد. پرسید: «چرا؟»
ترانه گفت: «سرطان.»
پیرزن به چشمهای ترانه خیره شد و گفت: «شاید هم خوب شد.»
«نه، احتمالا روز اخرشه. خودشم میدونه. داشتم میومدم بهم گفت: غصه نخوریا. همه مون یه روز میریم اونور.»
باد تندی وزید. ترانه از جایش بلند شد و گفت: «تو دلم آشوبه. ترجیح میدم زودتر برگردم پیشش. خداحافظ.»