لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

دفتر علوم | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۱ مرداد ۱۴۰۱

دفتر علوم

مینا افشاری

«یه ‌ساعت دیگه منتظرتم.»

مکث می‌کند و صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: «باشه عزیزم. فردا من میام محل کارت.»

بعد از این جمله، هیچ حرفی نمی‌زند. چند بار با انگشت سبابه روی دایره قرمز رنگ صفحه تلفن همراهش می‌کوبد تا تماس قطع شود. دستی به موهایش می‌کشد و موبایل را روی میز ناهارخوری ‌می‌سراند. موبایل از آن‌ور میز روی زمین می‌افتد و گرومپ صدا می‌دهد.

«لامصب.»

پسر بزرگ‌تر سرش را از اتاق بیرون می‌آورد. «چی شد مامان؟»

زن گوشی را برمی‌دارد و در پشت را که جدا شده، جا می‌اندازد و دوباره روی میز می‌گذارد. «چیزی نیست.»پلک چشم چپش نبض دارد و می‌زند.

«مامان فردا ساعت ده باید بیای مدرسه.»

زن به آشپزخانه می‌رود، غذای بچه‌ها را داخل بشقاب‌هایی با عکس اسپایدرمن می‌کشد و روی میز می‌گذارد.

پسر دوباره تکرار می‌کند: «شنیدی مامان؟ فردا باید بیای مدرسه.»

زن لیوان‌های نوشابه را می‌گذارد کنار بشقاب‌ها و می‌گوید: «خوب، شنیدم. نمی‌تونم بیام، اما زنگ می‌زنم صحبت می‌کنم.»

پسر بزرگ‌تر پشت میز می‌نشیند. «دوباره مجید داره میاد دعوا؟»

زن خورده‌های بیسکوئیت را از روی کابینت با کف دست داخل بشقاب هول می‌دهد. «سامان چند بار بهت گفتم نباید به تلفن‌های من گوش بدی؟»

سامان اولین قاشق را توی دهانش می‌گذارد. «من گوش نکردم که. تو بلند حرف زدی.»

زن به سمت پسر برمی‌گردد و هر دو دست را روی پشتی صندلی می‌گذارد. «همه زن و شوهرها ممکنه دعوا کنن.»

پسر غذایی که توی دهانش است قورت می‌دهد و می‌گوید«شما که زن و شوهر راستکی نیستید.»

زن برای خودش آب می‌ریزد و همه لیوان را سرمی‌کشد. پسرکوچک‌تر جلوی تلویزیون دراز کشیده و عروس هلندی خاکستری رنگی روی متکایش راه می‌رود، زن به پذیرایی می‌رود و پرنده را برمی‌دارد و داخل قفس می‌اندازد. «نگفتم نعنا را از قفسش درنیارید.» ‌پسرکوچک‌تر، بلند می‌شود، پشت سر زن راه می‌رود وکمرش را می‌خاراند. «دوستم می‌گه اگه نعنا فرار کنه، حتما یه اتفاق بد میوفته. حتما حتما. آخه، آخه پرنده اونا. .» زن یک‌طرف قفس را به دیوار می‌چسباند. «آرمان این حرف‌ها چیه؟ برو شامت رو بخور.»

زن روی مبل زیر پنجره می‌نشیند. ساعت یکربع از نه گذشته است. واتساپ را باز می‌کند و هی می‌رود پایین‌. توی دو سه تا از گروه‌های دوستان و فامیل پیام‌های نخوانده دارد. پایین‌تر می‌رود و صفحه چتش با مجید را باز می‌کند. نمی‌تواند زمان آخرین آنلاین او را ببیند. دو سه بار از چت خارج می‌شود و دوباره وارد می‌شود اما همچنان معلوم نیست که آخرین بار کی آن‌جا بوده. صفحه گوشی را خاموش می‌کند و موهایش را با کلیپسی بالای سرش جمع می‌کند.

گوشی‌اش دینگ صدا می‌دهد و صفحه‌اش روشن می‌شود. پیامی از مژگان رسیده. ‌«دورهمی فردا که یادت نرفته؟ میای دیگه؟"

زن بدون مکث می‌نویسد: «نمی‌رسم بیام. بچه‌ها تنهان.»

مژگان در حال تایپ‌کردن است که گوشی را روی مبل می‌گذارد و از جایش بلند می‌شود و به اتاق خواب خودش می‌رود. گوشه روی تختی را صاف می‌کند و لیوان چای روی عسلی را برمی‌دارد و رو به آینه مکث می‌کند. صورتش را به آینه نزدیک‌تر می‌کند. ادای خنده درمی‌آورد و روی چین‌های گوشه چشمش دست می‌کشد. خطی نورانی آسمان را روشن می‌کند و صدای رعد لابلای صدای ماشین‌ها می‌پیچد. پرده را کنار می‌زند. شاخه‌های تنها درخت کاج خیابان، سایه انداخته روی پرایدی که کنارش پارک شده‌است و نور کمرنگی داخلش دیده می‌شود.

نیلو عینکش را از روی میزتوالت برمی‌دارد و روی چشم‌هایش می‌گذارد و دوباره ماشین زیر درخت کاج را نگاه می‌کند. رعد و برق خیابان را روشن می‌کند. عینک را از چشمش برمی‌دارد و پرده را می‌کشد. دو قدم نرفته صدای ترمز ماشین و بعد صدای خرد شدن شیشه‌ای را می‌شنود. برمی‌گردد. با یک دست پرده را کنار می‌زند و با دست دیگر در تراس را باز می‌کند. از لبه‌ی دیوار، پایین را نگاه می‌کند. یکی از پشت به پراید کنار درخت کاج کوبیده است. صورتش خیس از باران می‌شود. آن را خشک می‌کند و به آشپزخانه برمی‌گردد. لیوان را داخل سینک ظرفشویی می‌گذارد و آب را روی آن باز می‌کند.

سامان در حال جویدن شویدپلو می‌گوید: «مامان می‌شه این هفته منم باهات بیام سر خاک بابا کامران؟»

آرمان هم به تقلید از او می‌گوید: «مامان منم بیام؟»

زن شیر آب را می‌بندد و به طرف پسرها می‌چرخد. «شامتون رو تموم کنید. هر وقت خواستیم بریم در موردش صحبت می‌کنیم.»

پسر کوچک‌تر از پشت میز بلند می‌شود و دانه‌های برنج روی سرامیک کنار صندلی ردیف می‌شوند.

پسر بزرگتر سرش را روی میزگذاشته و دارد با انگشت اشاره نقاشی خیالی می‌کشد. زن بشقاب‌ها را برمی‌دارد. «پاشو برو دفتر کتابات رو جمع کن. وقت خوابه.»

«تو می‌خوای با مجید شام بخوری؟»

زن بشقاب بچه‌ها را از روی میز برمی‌دارد. «نه. من گشنه‌ام نبود که شام نخوردم.»

ظرف‌ها را داخل سینک ظرفشویی می‌گذارد و برمی‌گردد توی پذیرایی و گوشی‌اش را برمی‌دارد و صفحه آن را روشن می‌کند. با دندان پوست گوشه لبش را می‌کند. دوباره صفحه چت مجید را باز می‌کند هنوز هم، زمان آنلاین بودنش پیدا نیست. به عکس مجید با تیشرت سفید و ردیف دندان‌هایی که مابین ریش و سبیل‌ها پیداست، نگاه می‌کند و بعد می‌نویسد: «داره وقتت تموم میشه.» پیام دوتا تیک می‌خورد. به صفحه قبل برمی‌گردد. تعداد پیام‌های گروه فامیل و دوستان زیادشده. پیام مژگان را می‌خواند. «بچه‌ها را می‌سپردی به این پسره، برن شهربازی، جایی.»

«پسره اسم داره. مجید.»

دوباره می‌نویسد: «با هم دعوا کردیم. داره میاد تکلیفمون رو روشن کنیم.»

مژگان آنلاین می‌شود دو تا شکلک تعجب می‌فرستد و می‌نویسد: «چرا تو اینقدر به این پسره رو دادی؟ ولش کن بره.»

زن چند ثانیه نگاه می‌کند به جمله مژگان و بعد می‌نویسد: «اگه دو سال و خورده‌ای از بابک پرستاری می‌کردی و دلت تنگ می‌شد واسه یه حرف عاشقانه ساده، واسه یه بغل گرم واسه همه چیزای تکراری زندگی، بازم همین شکلی می‌موندی؟ یعنی نبودن آدم‌ها به هیچ‌جات.» مکث می‌کند. پیام را نمی‌فرستد کلمه‌ها را از آخر یک به یک پاک می‌کند. برای چندمین بار صفحه چت مجید را باز می‌کند. پیام را خوانده ولی جوابی نداده. ساعت را نگاه می‌کند پنج دقیقه از ده گذشته. صفحه گوشی را خاموش می‌کند.

به آشپزخانه برمی‌گردد کتری را نیمه پر کرده و آن را روشن می‌کند‌. پسر بزرگ‌تر سرش را از اتاق بیرون می‌آورد.

«مامان دفتر علومم رو که امضا کردی کجا گذاشتی؟»

«دادم به خودت.»

آرمان با چشم‌های نیمه‌باز هنوز به صفحه تلویزیون زل زده، نیلو بین تلویزیون و پسر می‌ایستد. با انگشت شست، شقیقه سمت چپش را ماساژ می‌دهد.

«پاشو پسرم. بقیه‌شو فردا ببین.»

پسربچه نق می‌زند.

«آرمان دیروقته. بقیه‌اش فردا.»

خم می‌شود و کنترل را از کنارش برمی‌دارد و تلویزیون را خاموش می‌کند. پسر صورتش را لای بالش فرو می‌کند و پاهایش را روی زمین می‌‌کوبد.

«قرارمون چی بود؟»

«مامان دفتر علومم رو ندادی بهم. نیست، اگه گم بشه باید فردا بیای مدرسه.»

کتری توی آشپزخانه سوت می‌زند. آب جوش را توی قوری می‌ریزد و آن را کنار کتری می‌گذارد، دو تا استکان داخل سینی می‌چیند و رو به پسر می‌گوید: «برو توی اتاقت رو بگردد به جای اینکه هی راه بری و بپرسی.»

صفحه آیفون روشن می‌شود و بعد «دینگ دینگ»

نیلو جلو آیفون می‌ایستد. مجید مستقیم او را نگاه می‌کند. برمی‌گردد طرف آرمان که حالا سرش را از روی بالش بلند کرده و به صفحه آیفون نگاه می‌کند. خم می‌شود و دستش را می‌گیرد.

«باید بری بخوابی پسرم.»

«مامان! دفتر علوم توی اتاقم هم نبود. حتما آرمان برداشته.»

دوباره صدای زنگ توی خانه می‌پیچد. زن، پسر را توی تختش می‌خواباند و پتو را تا بالای سینه‌اش می‌کشد.

سامان به دنبالش از اتاق بیرون می‌آید و به صفحه آیفون نگاه می‌کند زیرلب چیزی می‌گوید و توپ کوچک بدمینتون را با پا شوت می‌کند زیر مبل.

«برو بخواب. صبح نمی‌تونی بیدار شی.»

«اما دفتر علوم رو.»

«کی آخه به دفتر و کتاب تو دست می‌زنه؟ برو بسه. پیدا می‌کنم می‌ذارم رو کیفت.»

آیفون حالا انگار که اتصالی کرده باشد پشت سرهم دینگ دینگ می‌کند. گوشی را بر‌نمی‌دارد ولی در را باز می‌کند.

توی اتاق خواب خودش برمی‌گردد. کلیپس را از موهایش باز می‌کند و چند باری گردنش را تکان می‌دهد تا موهایش روی شانه‌اش مرتب شود. رژلب کمرنگی روی لب‌ پایینش می‌زند و لب‌هایش را بهم می‌مالد. دو تا پیس از ادکلن بولگاری، دو طرف گردنش اسپری می‌کند. در اتاق بچه‌ها را می‌بندد. توی آینه‌ی جاکفشی دوباره خودش را ورانداز می‌کند و دستی به چین‌های پیراهن حریر زرشکی‌اش می‌کشد. از چشمی در، توی راهرو را نگاه می‌کند. صدای حرف زدن از طبقه‌های پایین‌تر می‌آید. دکمه آسانسور روی عدد پنج ثابت می‌شود و در آسانسور باز می‌شود. قبل از اینکه مجید زنگ بزند، در را باز می‌کند. خودش را کنار می‌کشد و مجید بدون آن که کفشش را دربیاورد داخل می‌شود.

«کفشت رو درآر.»

آب از نوک موهایش می‌چکد. کفشش را درنمی‌آورد. می‌رود و کنار کانتر آشپزخانه یکی از صندلی‌ها را می‌چرخاند و می‌نشیند.

زن به طرف آشپزخانه می‌رود و چای می‌ریزد. استکان مجید را که می‌گذارد چین‌های پیراهنش با زانوی مرد مماس می‌شود و مرد سرش را کمی عقب می‌برد. نیلو با یکی از استکان‌ها برمی‌گردد و روی مبل زیر پنجره می‌نشیند و قبل از هر حرفی یک قلپ از چای را می‌خورد.

«خونه جدید خوبه؟»

مرد آرنجش را ستون می‌کند روی میز و دورتادور خانه چشم می‌چرخاند و لب‌هایش را به سمت پایین کش می‌دهد و می‌گوید: «بدی نیست.»

زن استکان را روی میز می‌گذارد و تکیه می‌دهد به پشتی مبل و چین پیراهنش را روی زانو مرتب می‌کند. «همیشه فکر می‌کردم که می‌دونی چقدر بودنت برام مهمه. اینقدر که به خاطر تو قهر بابام برام مهم نبود.»

مرد موبایلش را روی کانتر هل می‌دهد و صورتش را کمی به سمت زن برمی‌گرداند: «هنوز بهشون نگفتی که من رفتم؟»

زن دسته‌ای از موی بلوطی‌ رنگش را دور انگشت سبابه می‌پیچد و می‌گوید: « چیزی عوض نشده. تو می‌تونی. .» بقیه حرفش را نمی‌گوید.

در اتاق بچه‌ها باز می‌شود و سامان وسط چارچوب در می‌ایستد. مرد او را نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. «به به، سلام آقا سامان. چطوری؟»

پسر سلام می‌دهد و به طرف تلویزیون می‌رود. زن را نگاه می‌کند و می‌گوید: « شاید دفتر علومم پشت تلویزیون باشه.»

مجید و نیلو هر دو پسر را نگاه می‌کنند که به سمت میز تلویزیون خم شده. زن موهایش را که پیچیده دور انگشت سبابه، روی سینه رها می‌کند و از روی مبل بلند می‌شود و به سمت پسر می‌رود. «سامان جون من برات پیدا می‌کنم، برو بخواب.» پسر به مرد نگاه می‌کند و پشت گردنش را می‌خاراند و به اتاق برمی‌گردد.

مرد از روی صندلی بلند می‌شود وکنار قفس پرنده می‌ایستد و در آن را باز می‌کند. «داشتی می‌گفتی من ‌می‌تونم چی؟برگردم؟» قبل از اینکه پرنده از قفس بیرون بیاید برمی‌گردد و روی صندلی‌اش می‌نشیند.

موبایلش را پشت و رو می‌کند و بدون آن‌که به زن نگاه کند می‌گوید: «منم با تو روزای خوبی داشتم اما تا کی؟ چقدر میشه ادامه داد. مامانم دلش می‌خواد. .»

زن دوباره روی مبل زیر پنجره نشسته، کمی به طرف جلو خم می‌شود. «خوب، پس مامان جونت خواسته حالا که توی تهران از آب و گل دراومدی دیگه زن بگیری.»

مرد دستی به گوشه سبیلش می‌کشد. «این دری وری‌ها چیه واسه مهسا می‌فرستی؟»

زن با صدای بلند می‌خندد. «دری وری؟ اما اونموقع که آنتالیا خوش می‌گذروندیم نمی‌گفتی دری وری.»

نیلو استکان چایش را برمی‌دارد. «اون دختره حقشه بدونه می‌خواد زن کی بشه. "

مجید دو بار روی کانتر می‌کوبد. «تو خوبی سرت نمیشه، نه؟ یادت رفته چه حال و روزی داشتی؟ کی کمکت کرد که اون روزا رو بگذرونی؟ با همین اخلاق‌های گندت شوهرت رو به کشتن دادی.» پوست سفید صورت مرد حالا به سرخی می‌زند. نعنا که روی شانه مرد نشسته صدایی می‌دهد و می‌پرد.

نیلو بلند می‌شود و به طرف مجید می‌آید، بدون آن که صدایش را بلندتر کند می‌گوید: «اون یه مرد بود نه مثل تویه هرز. .»

مرد استکان چای را برمی‌دارد و قبل از اینکه زن حرفش را تمام کند آن را می‌پاشد روی صورت زن و استکان را به دیوار آشپزخانه می‌کوبد.

زن دستش را جلوی صورتش می‌گیرد: «روانی چیکار می‌کنی؟ گورتو گم کن از خونه من.»

«من که رفتم لعنتی. تو ول کن نیستی.»

در اتاق بچه‌ها باز می‌شود. سامان جلوی در می‌ایستد. نیلو به طرفش می‌رود. «برو توی اتاقت پسرم. لیوان از دستم افتاد.»

دستش را پشت پسر می‌گذارد و به طرف اتاق هولش می‌دهد.

صورت مرد را نگاه نمی‌کند، داخل آشپزخانه می‌رود. با دمپایی‌‌ شیشه‌ها را گوشه‌ی دیوار می‌دهد. حوله سفیدی را برمی‌دارد و بدون آن که خم شود روی سرامیک می‌اندازد. هر دو دستش می‌لرزد. «اون روزایی که جای خواب نداشتی یادته.»

مجید به طرف پنجره می‌رود و آن را تا نیمه باز می‌کند. قرمزی صورتش کمتر شده. سیگار مارلبرویی را از جیبش در‌می‌آورد و کنار پنجره روشن می‌کند و با صدای آرام‌تری می‌گوید: «می‌خوای خونتو تو سر من بزنی؟»

نیلو زانو می‌زند و حوله را می‌کشد روی قطره‌های چای زیر میز ناهارخوری. « من چیزی را تو سر کسی نمی‌زنم.»

نعنا نشسته روی قاب عکس بچه‌ها، گوشه پذیرایی و هی سرش را تکان تکان می‌دهد. مجید به آشپزخانه می‌رود و بالای سر نیلو می‌ایستد.

زن بلند می‌شود و حوله را در سینک ظرفشویی می‌اندازد و به طرف مرد برمی‌گردد. حالا نزدیک به هم ایستاده‌اند. «اگه یه ذره معرفت داشتی اون روزا یادت نمی‌رفت.»

مرد یک قدم جلوتر می‌رود. بازوهای زن را می‌گیرد و توی چشم‌هایش زل می‌زند. «تو چی؟ نمک نشناس نیستی؟» زن جوابی نمی‌دهد. مرد بازوهای نیلو را ول می‌کند و پشت به او می‌گوید: «من می‌خوام به زندگیم سرو سامون بدم.» بعد راه می‌‌افتد و برمی‌گردد توی پذیرایی «تو منو می‌خواستی که بعد مردن کامران سخت نگذره بهت. همین نبود؟»

نعنا حالا پریده و روی کانتر آشپزخانه نشسته. کاکلش را بالا داده و هی به چیزی روی کانتر نوک می‌زند. نیلو پشت سر مجید از آشپزخانه بیرون می‌آید.

«توی شهر شما رسم اینه که اول میرن سراغ یکی و بعد که تونستن سرپا بشن میرن سراغ دخترهای ترگل ورگل؟»

مرد حرفی نمی‌زند. حلقه نقره‌ای را از جیبش درمی‌آورد و روی میزناهارخوری پرت می‌کند. حلقه قل می‌خورد و زیر میز می‌افتد، می‌چرخد و صدایش لابلای صدای مجید می‌پیچد.

«عکس‌ها و مسیج‌هایی که برای مهسا می‌فرستی به دردش نمی‌خوره. اون تصمیمشو گرفته.»

زن به سمت پنجره می‌رود و دستگیره را می‌گیرد. «تو از دوست‌داشتن هیچی نمی‌دونی.» هنگام گفتن این جمله صدایش می‌لرزد. زن توی خانه چشم می‌چرخاند، چشمش روی نعنا ثابت می‌ماند که جالاروی هود نشسته. ‌پنجره را می‌بندد و به مرد نگاه می‌کند. «من به هر کی دلم بخواد مسیج می‌دم.»

مرد هجوم می‌برد به طرف زن و گردنش را می‌گیرد. یک سر و گردن بلند‌تر است از بالا توی صورتش نگاه می‌کند.

«مسیج بده ببین چیکارت می‌کنم.»

نیلو گردنش را به زور بیرون می‌کشد. دستش به گلدان روی جاکفشی می‌خورد و قبل از افتادن آن را می‌گیرد.

مرد رو به زن انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد و دو سه بار در هوا تکان می‌دهد. دوباره خون، زیر پوست سفید مرد دویده. می‌خواهد چیزی بگوید ولی نمی‌گوید، در ورودی را باز می‌کند و می‌رود. جلوی در آسانسور می‌ایستد، برمی‌گردد و قبل از اینکه زن در را ببند می‌گوید: «از اول می‌دونستی هیچ جایی قرار نیست با هم برسیم.»

منتظر نمی‌شود تا عکس‌العمل زن را ببیند. برمی‌گردد طرف آسانسور و سوار می‌شود.

در واحد کناری باز می‌شود. زن در را می‌بندد و همان‌جا می‌نشیند. تمام بدنش می‌لرزد، دست می‌کشد به گردنش و اشکی که از گوشه چشمش می‌چکد، پاک می‌کند.

سامان وسط چارچوب ایستاده و به نیلو نگاه می‌کند.

«حالت بده مامان؟»

زن دستش را روی شقیقه‌اش گذاشته و چشم‌هایش را بسته. سرش را به علامت بله تکان می‌دهد.

«می‌خوای آب قند درست کنم واست؟»

زن رو به عکس خاک‌گرفته کامران، روی میز تلویزیون چشم باز می‌کند. بعد مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد بلند می‌شود. حلقه نقره‌ای مجید را از زیر میز پیدا می‌کند و به طرف اتاق خواب می‌رود، انگشتر طلایی خودش را چند بار می‌چرخاند تا از انگشتش دربیاورد. مرد از ورودی ساختمان خارج می‌شود که زن پنجره را باز می‌کند و صدا می‌زند: «مجید!»

مجید بالا را نگاه می‌کند؛ زن هر دو حلقه را به سمت در پرت می‌کند و قبل از رسیدن حلقه‌ها به زمین پنجره را می‌بندد.

سامان هنوز ایستاده وسط پذیرایی و نیلو را نگاه می‌کند. زن موهایش را جمع می‌کند بالای سرش و دنبال کلیپس می‌گردد. «نگران نباش. من خوبم.»

از روی میزتوالت اتاقش کلیپس را پیدا می‌کند. نبض چشم چپش هنوز می‌زند. جارو و تی را از آشپزخانه برمی‌دارد، پسر پشت جاکفشی خم شده، چیزی را برمی‌دارد و بعد رو به زن می‌گوید: «دفتر علومم اینجا بود. پیداش کردم.»

زن ردّ گلی کفش‌ها را یک به یک از روی سرامیک پاک می‌کند.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها