«پاکش کن. خوب نشد.»
«اِ… عکس به این خوبی. چرا پاکش کردین؟»
«نه بابا دماغم خیلی گنده شده بود. دوباره بگیر.»
دوباره از داخل ویزور نگاه میکنی و دکمه را فشار میدهی. به نظرت اینبار هم مثل دفعة قبل عکس خوبی شده است. ولی باز وقتی نشان میدهی اخمهایش در هم میرود و ناراضی نگاهت میکند. نمیدانی اینبار ایراد کار کجاست؟
«خوبه؟»
«… نه، چشام بسته شده. یکی دیگه بگیر.»
در مقابلت که ایستاده بود و به صفحة نمایش دوربین نگاه میکرد فشار شانههایش را بر سینهات احساس میکردی. صورتش را که برگردانده بود نگاهتان با هم یکی شده و صورت ظریفاش به نظرت آشنا آمده بود.
بقیه دائم صدایت میکنند تا از رقصیدنشان عکس بگیری. عکاس این مهمانی نیستی. لزومی هم برای عکس گرفتن از بقیه نمیبینی. میخواهی از هر چیز و هر کسی که خودت میخواهی عکس بگیری. غروب همراه بابک و لیلا به این مهمانی آمدی و چون حوصلهات سر رفته بود این دوربین را از روی میز برداشتی و شروع به عکس گرفتن کردی. نمیدانی این عکسها در دوربین چه کسی ثبت میشوند.
«خیلی خب. وایستید یکی دیگه بگیرم. این دفعه پلک نزن…»
«مرسی.»
«راستی اسمتون چی بود؟ لیلا گفتا ولی یادم رفت.»
«نرگس.»
«. okآماده؟ ۱، ۲، ۳… بیا ببین خوب شد؟»
دوباره خودش را به سینهات میفشارد تا عکساش را ببیند. موهایی خرمایی رنگش را که دور سرش جمع کرده زیر بینیات احساس میکنی. نفس عمیقی میکشی و بین آن همه بوی ادکلن و دود سیگار پخش شده در هوا بوی گلی غریب فضای سرت را پر میکند. یکی از مهمانها دستت را میگیرد و با خود میکشاند به سمت دیگر سالن.
«بیا یه عکس از من و بچهها بگیر…»
هنوز بوی موهایش را میشنوی. رویت را بر میگردانی به سویش. با دیگران حرف میزند و متوجه نگاه تو نمیشود. شروع میکنی به عکاسی.
«آماده… ۳، ۲، ۱…»
«خوب شد؟»
«عالی.»
«بیار ببینیم…»
«خودتون ببینن… با این دکمه عکسای قبلی رو نشون میده.»
گوشهایت مثل تبلهایی که از دو طرف سرت آویزان باشند دائم به مغزت میکوبند. صدای موسیقی زیاد است. به چنین جمعهایی عادت نداری. نمیدانی حالا که دوربین را رد کردهای چهکار دیگری میتوانی انجام بدهی. رقصیدن بلد نیستی و نمیتوانی خودت را مثل بقیه تکان بدهی. به ساعت روی دیوار نگاه میکنی. ده و نیم است و از شام هنوز خبری نیست. مستأصل ماندهای آن وسط و سعی میکنی خودت را مشغول نشان بدهی. چندباری صاحبخانه سر سری احوالت را پرسیده است و قبل از اینکه جوابی به او بدهی رهایت کرده تا به سراغ سایر مهمانها برود. از میان آدمها میگذری و بیحوصله شروع میکنی به قدمزدن در راهرویی که مینیاتورهای قدیمی در آن آویزان است. همینطور که آنها را نگاه میکنی به سمت اتاقهای خانه پیش میروی. چند نفری در راهرو در رفت و آمدند. از روی کنجکاوی یکی از درها که لایش باز است را هل میدهی و داخل آن کتابخانة بزرگی را میبینی. کلید برق را میزنی و اتاق روشن میشود. به هم ریخته است و کلی لباس زنانه آنجا تلنبار شده. تمام دیوار روبرویت تا سقف قفسهبندی شده و عناوین کتابهای داخل آن توجهت را جلب میکند. در یک نگاه گذرا تمام کتابهای مهم ادبیات جهان را جلو چشمانت میبینی و با دیدن سه جلدی کمدیالهی یاد چانهزدنهای روز قبل میافتی. مجبور شده بودی دو ساعت تمام با صاحب کتابفروشی کلنجار بروی و دست آخر هم او تخفیف نداده بود و نتوانسته بودی کتاب را بخری. پولت نرسیده بود و حسرت کتاب بر دلت مانده بود. نگاهت را میچرخانی و طبقهای را میبینی که تمام ادبیات روس در آن کنار هم چیده شده است. از داستایوسکی و تولستوی تا چخوف و… هیچگاه فکر نمیکردی که بولگاکف و گوگول این همه کتاب داشته باشند. مانند گرگ گرسنهای که طعمهای لذیذ دیده باشد آب از دهانت سرازیر میشود و به سمت کتابها میروی. دستت به طبقة بالایی نمیرسد و باید چیزی زیر پایت بگذاری. کنار پنجره یک صندلیست و برای کار تو مناسب. بلندش که میکنی از پشت پنجره سایة کسی را میبینی که داخل بالکن مشغول صحبت کردن با تلفن همراه است. پرده را میاندازی و به طرف در میروی و آن را میبندی. صدای موسیقی کم میشود و این خوشحالت میکند. صندلی را جلوی کتابها میگذاری و بالای آن میروی و به طبقة ترجمههای روسیه و فرانسه دسترسی پیدا میکنی. انتخاب دشوار است. یک سو مادام بواری قرار دارد و سوی دیگر ابله. نمیدانی از کجا باید شروع کنی. حتی نمیدانی که میخواهی چه کاری انجام بدهی. نه میتوانی همة آنها را در این لحظه و در این اتاق بخوانی و نه میتوانی هیچ کدامشان را از خانه خارج کنی. شاید فقط یک نگاه خشک و خالی سهم تو باشد از این… صدای جیغ کسی از پشت پنجره حواست را پرت میکند و سریع از صندلی پایین میآیی. کنار پنجره که میروی و پرده را کنار میزنی نرگس را میبینی که فریاد زنان با موبایل صحبت میکند و با کسی که آن سوی خط است دعوا میکند. متوجه تو میشود. پرده را پایین میاندازی و صندلی را جای اولش میگذاری و سریع به سمت در میروی. او را روبرویت میبینی که از اتاق کناری خارج شده است و به طرف تو میآید.
«اونجا چیکار میکردی؟»
«هیچی.»
«فضولی من رو میکردی؟ اون چیه دستت؟»
تازه متوجه میشوی که کتاب جوان خام داستایوسکی را در دست داری و یادت رفته است که آن را سر جایش بگذاری. هول میشوی و دست و پایت را گم میکنی.
«من اومدم اینجا… کتابا رو دیدم… داشتم اونا رو نگاه میکردم. اینم الآن میذارم سر جاش…»
«پس چرا چسبیده بودی به پنجره و داشتی من رو دید میزدی؟»
«صدای جیغ شنیدم…»
«تو این شلوغی و سر و صدا تو صدای جیغ شنیدی؟»
«آره. تو اتاق که بودم در بسته بود و صدا کم بود.»
«کو؟ نشونم بده ببینم.»
دستت را میگیرد و با خود به داخل اتاق میبرد و در را میبندد و دست به سینه جلویت میایستد. هر دو گوشهایتان را تیز میکنید. از هجم صدا کاسته شده است و موسیقی شنیده نمیشود. کتاب را که لب کتابخانه میگذاری به قصد بیرون رفتن سمت در میروی. دستش را جلویت دراز میکند و نمیگذارد که رد بشوی.
«کجا؟»
«خب دیدید که. صدا قطع شد و اون کتاب رو هم گذاشتم سر جاش.»
«تو هیچی از حرفهای من رو نشنیدی؟ فقط سراغ کتابا اومده بودی؟»
«نه. باور کنید نه. من اصلاً اتفاقی اومدم اینجا. حواسم نبود. کتابا رو که دیدم مهمونی یادم رفت و حالا هم میخوام برگردم برم اونجا…»
«تو که اونجا حوصلهات سر رفته بود و الکی دور خودت میچرخیدی…»
«آره خب. شما از کجا…؟»
«رقص بلد نیستی؟»
«…»
«یعنی میخوای بگی که دنبال من هم نیومده بودی و هیچی از حرفهای من رو هم نشنیدی؟»
مبهوت نگاهش میکنی: «نه والا…».
«یعنی تو رد شدن من از کنارت و اومدنم به اتاق بغلی رو هم اصلاً ندیدی؟»
با تعجب نگاهش میکنی. «نه.»
«حیف. فکر کردم دنبال من اومده بودی…»
با دست کتابها را نشان میدهد و چشمهایش را به تو میدوزد: «کاش من هم کتاب بودم. چه قدر سعی کردم رد شدنم از جلوت واقعی به نظر بیاد. پس تو اصلاً متوجه من نشده بودی؟»
«نه به خدا. چند بار بگم؟ من اصلاً حواسم به شما نبود. معنی این حرفاتون رو هم نمیفهمم. منظورت چیه؟»
«واقعاً هم که هیچی نمیفهمی.»
«چرا اینجوری حرف میزنی؟»
«هیچی. تا اینجاش رو نفهمیدی. از این به بعدشم نفهم.»
«شما داری توهین میکنی؟»
«آره الاغجون. دارم به زبونه بیزبونی بهت میگم من ازت خوشم اومده. اون همه صحنهسازی هم انجام دادم که توجهت رو جلب کنم. جیغزدن و این حرفها رو میگم… فکر کردم مثل فیلم هندیا میآی تو بالکن و نجاتم میدی. نگو که آقا اصلاً متوجه من هم نشده…
«…»
«نمیدونستم که با کتاب حال میکنی.»
«…»
«وقتی هم من رو میبینه میترسه و در میره. موقع عکاسی یه جور دیگه به نظر میرسیدی. خیلی سر و زبون داشتی…»
«من متوجه نمیشم. من…»
«اشکال نداره. مقصر خودمم. عوضی گرفتم.»
«من…»
«چهقدر من من میکنی. چیز دیگه بلد نیستی بگی؟ اون کتابی که دستت بود چی بود؟ اون که اونجا گذاشتی.»
«… جوان خام.»
«پس شرح حال خودته؟»
«چی؟»
«هیچی بابا.»
از جعبة سیگاری که به دست دارد یک سیگار بیرون میکشد و آن را روشن میکند و دودش را بیرون میدهد.
«ساعت چنده؟»
دستت را بالا میآوری و به ساعتت نگاه میکنی. «یازده.»
«پس بریم بیرون. وقت شامه.»
به طرف در میروی. سرش را تکان میدهد و پوزخندی میزند.
«و دیگر هیچ…؟»
«هان؟»
«بابا تو دیگه…»
یک هفته از آن مهمانی گذشته است و با لیلا و بابک اتمام حجت کرده بودی که دیگر تو را با خودشان به چنین مهمانیهایی نبرند. لیلا به شوخی با تو دست مردانه داده بود. «باشه آقا. قبول. یه برادر شوهر که بیشتر نداریم. قبول. دیگه از اینجور جاها نمیبریمت. قول مردونه…»
…
تلفن زنگ میزند و با کمی تاخیر خودت را به آن میرسانی و گوشی را بر میداری.
«الو؟»
«سلام جوان خام. شناختی؟»
جوان خام؟ هر چه فکر میکنی چیزی به ذهنت نمیرسد. فکر میکنی، این نام را جایی شنیدهای. قبلاً هم کسی تو را به این نام خوانده بود.
«الو. اونجایی؟ الو؟»
شب مهمانی دوستان بابک را به یاد میآوری. موقع خداحافظی دختر خالة صاحبخانه تو را به این نام خوانده بود. به یاد آن شب و ماجرای غافلگیر شدنت در اتاق میافتی.
«نرگس خانوم شمایی؟»
«چه عجب. فکر کردم قطع کردی. اسمم رو چه خوب یادته؟ خوبی؟»
«ممنون. شما خوبین؟ آقای… پسر خالهتون، دوست بابک حالشون خوبه؟ زحمت دادیم اون شب.»
«چه زحمتی؟ تو که اصلاً کاری به کار کسی نداشتی. اونایی که زحمت داشتن همچین چیزی نگفتن، تو که اصلاً زحمتی نداشتی برای ما.»
«مرسی. شماره من رو از کجا گیر آوردین؟»
«از لیلا گرفتم.»
«…»
«میخوام ببینمت. باید باهات حرف بزنم.»
«درباره چی؟ البته…»
«ببین تعارف رو بذار کنار. میخوام ببینمت. کی و کجا؟»
…
از زمانی که وارد سالن موزه هنرهای معاصر شدهای نیم ساعت میگذرد. روی صندلیهای روبروی در نشستهای که ورودش را ببینی. به نظرت برای اولین ملاقات خانه خودتان جای مناسبی نبود. در توجیهش جواب قانعکنندهای برای مادرت نداشتی. در آخرین لحظه موزه به ذهنت رسیده بود که هم فال بود و هم تماشا. دلیلی بود برای اینکه بعد از هفتهها بالاخره این نمایشگاه را هم ببینی. از در که وارد میشود عینک آفتابیاش را بر میدارد و او را میشناسی. «چهطوری جوان خام؟»
با شالی که به سر دارد قیافهاش عوض شده است و رنگ روشن آن به موهای خرمایی رنگش جلوة خاصی بخشیده. بلند میشوی و دستت را دراز میکنی. بعد از گشتی کوتاه داخل سالن روی صندلیهای رو به حیاط مینشینید. به اصرار نرگس.
«ببین بشین میخوام یه چیزی بهت بگم…»
«…»
«ببین، من اونشب اصلاً حالم خوب نبود. خیلی خورده بودم و کنترل حرف زدنم دست خودم نبود.»
«…»
«نمیدونم چه چیزایی گفتم بهت. یادم نیست. ولی میدونم که زیادهروی کردم.»
«مهم نیست منم…»
«نه. برای من مهمه. من اصلاً اونجوری که فکر میکنی نیستم. اون شب کنترلی رو خودم نداشتم و یه حرفایی زدم ولی…»
«ببینید، من همه اتفاقات اونشب از یادم رفته بود و تا قبل از اینکه بهم زنگ بزنید دیگه اصلاً بهش فکر هم نکرده بودم. باور کنید…»
«پس یعنی تو این مدت اصلاً به من فکر نکرده بودی؟»
«باز دارید چه نقشهای میکشید؟ مثل اونشب حرف میزنید.»
میخندد: «من تو این مدت همهاش به فکر تو بودم و میخوام بدونم تو در مورد من چه فکری میکنی. من واقعاً ازت خوشم اومده. از همون برخورد اول تو مهمونی…»
«ولی شما اصلاً من رو نمیشناسید.»
میخندد و پایش را دراز میکند و داخل کیفش دنبال چیزی میگردد.
«اینجا نمیشه سیگار کشید. باید بریم بیرون…»
«کی گفت من دنبال سیگار میگردم؟ میخوام این رو…»
کتابی را از داخل کیفش در میآورد و به طرف تو میگیرد. کتاب جوان خام داستایوسکی. آن را میگیری و ورق میزنی. میبینی که در صفحة اول تقدیم شده است به تو از طرف نرگس. با تعجب نگاهش میکنی.
«آره. نمیشناسمت. این کتاب رو همون شب که گذاشتی لب کتابخونه برداشتم و خوندم. کتابخون نیستم، برای همین یه هفته طول کشید که تمومش کنم. فکر میکردم با خواندنش تو رو بهتر بشناسم. خودت خوندیش قبلاً؟»
«آره. یه ترجمة دیگهاش رو خوانده بودم که خوب نبود ولی این یکی مترجم… میخواستم ببینم که…»
«من که زیاد سر در نمیآرم ولی به نظرم خیلی ترجمهاش خوب بود.»
«آره. منم نخوانده قبولش دارم.»
«ولی داستانش اصلاً اونجور که فکر میکردم نبود. میخواستم با خواندنش تو رو بهتر بشناسم ولی فکر کنم تو خیلی با اون یارو… چی بود اسمش؟»
«دالگوروکی؟ ماکار دالگوروکی؟»
«آره. چه حافظهای داری. آره. فکر کنم تو با اون خیلی فرق داری.»
«پس شاید فقط لقبمون شبیه هم باشه.»
«چهطور؟»
«جوان خام. تو همهاش من رو به این اسم صدا میزنی.»
کمی شرمنده: «خب… من دیگه برم.»
«کجا؟ بقیه نمایشگاه رو نمیبینید؟»
«نه دیگه. باشه یه وقت دیگه. شاید یه…»
«و دیگر هیچ…؟»
میخندد «ها، ها، ها…».
بلند میشود و تو هم بلند میشوی. با هم به سمت در خروجی میروید و برای آخرین بار دست میدهید.
«راستی اون شب چه عطری زده بودید؟»
متعجب نگاهت میکند: «کی؟ اون شب؟ مگه تو نمیگی همه چی یادت رفته بود؟»
«خب دیگه. اونقدرا هم گیج نیستم. خام هستم ولی گیج نیستم. راستش رو بخوای اون شب من اول از تو خوشم اومده بود تا تو…»
میخندد و خندهاش تو را هم به خنده میاندازد. دستش را میگیری و دوباره به طرف صندلیها برمیگردید و مینشینید. آنجا مینشینید و از هر چیزی که به ذهنتان میرسد حرف میزنید. تو از علایق و خواندههایت میگویی و او از کارهایی که در سر دارد و میخواهد انجامشان بدهد. حرفزدنتان بدون آنکه متوجه گذر زمان بشوید طول میکشد و وقتی نگهبانها میگویند که باید آنجا را ترک کنید به اتفاق هم به رستورانی در آن نزدیکی میروید و در حین غذا خوردن باز هم حرف میزنید و قرار و مدار میگذارید. رستوران هم تعطیل میشود و شما دو نفر به پارک کنار اتوبان میروید و باز به حرفزدن ادامه میدهید. به هم قول میدهید که روزهای بعد را هم با یکدیگر بگذرانید و همچنان با هم حرف بزنید.