لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

رستم،‌اسکندر،‌و چند نفر دیگر | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ خرداد ۱۳۹۸

رستم،‌اسکندر،‌و چند نفر دیگر

مهدیه زرگر

در مسجد جامع را که بستند پیرزنی ناله کنان راه بازار مُرده‌ها را پیش گرفته بود و سلانه سلانه می‌رفت تا برسد به تکیه ناسار. پیرمرد‌های دالان منتهی به مسجد پچ پچ می‌کردند. اگر مادر بود می‌گفت «ذکر می‌گویند». این موقع‌ها پوزخند می‌زدم.

پیرمردِ مُردنی نزدیک دکان عطاری‌اش لم داده بود و در بینی‌اش دنبال چیزی می‌گشت. روی چرخ دستی‌اش بساط‌های عهد بوق خوبی پیدا می‌شد. روشور، کیسه ی آبیِ خوش رنگ، داروی نظافت تاریخ گذشته، چند بسته تیغ حتی سنگ پاهای رنگی.

گفتم: «این جا خوب نیست بیا بریم بالا.» و پله‌های گرد را با کمی هراس زیر پا گذاشتیم. دستم روی دیوار بود و کمی ترس میان ران‌ها. هرازگاهی می‌لرزد. من کلا از این جور پله‌ها می‌ترسیدم. به صدم ثانیه یاد پله‌های زیرزمین مادربزرگ در کاشان رسیدم. هنوز هم وقتی به آن خانه فکر می‌کنم چهل ستون بدنم می‌لرزد و به اسکندر می‌گویم: «به جان رستم، همه عینهو خواب بود باور کن.»

سه شنبه همان هفته ای که آسمان تیره و تار شد سارا در پیام کوتاهی خبر داد که به زودی سر از سمنان در می‌آورد. خودم دعوتش کرده بودم. حالا باید منتظر می‌ماندم تا عکاس روزنامه ی پر سر و صدای پایتخت با کیف لنز‌هایش سرکی به ارگ‌ها و خانه‌های قدیمی بزند. شهر از رونق افتاده بود و ما به پیشنهاد رستم تصمیم گرفتم سارای قصه‌ها را به جان شهر بیندازیم.

راه پله منتهی می‌شد به سالن بزرگی که معماری چندان قدیمی نداشت. یک بنای ساده که در روزگار سپری شده برای خودش با طاق‌های برش خورده، آیینه‌ها برو بیایی داشت و از پنجره‌های قدیمی‌اش می‌توانستی پاییز را ببینی. درختانی رنگ و رو رفته که زردی شان هراس به دلت می‌انداخت و هی پیش خودت می‌گفتی چرا باران نمی‌آید؟ مگر آبان نیست؟ این دیگر چه جور پاییزست آخر…

بعد از دیدن بازار مرده‌ها و چند بنای دیگر خیلی حرفه ای او را سمت پاتوق همیشگی مان بردم و او میان خنکای باد و ستاره‌هایی که مثل نقل روی سر عروس می‌ریزند در آسمان سوسو می‌زد. شب، وقتی سیاهی، روی شیشه ی کثیف پنجره ی اتاقم لم داد به این فکر کردم که سارا چقدر می‌تواند این شهر را نجات دهد همین ارگ را مثلا. اصلا آمد کلی عکس‌های خوب گرفت و سر و صدا به پا کرد آخرش که همه می‌گویند سمنان تبعید گاه بوده نه ییلاق قشلاق تاج به سران. نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم سمتش که با کسی چت می‌کرد.

خیلی محتاط پرسیدم: «تو امیدواری؟»

نگاهی به من انداخت و دسته ای از موها را که نیمی از صورتش را پوشاند بود پشت گوش برد و گفت: «چرا که نه. صبر داشته باش. تو چقدر عجولی بشر.»

چشم دوختم به سقف و چشمانم را بستم اما ذهنم هنوز در گردش ظهرگاهی بود و تند و تند حرف می‌زد. قرار بود چند روزی که مهمان من ست خیر سرم ببرمش توی شهر دورش بدهم. برویم دروازه ارگ و رستم را صدا بزنیم و ببینیم بیخیال دیو سپید می‌شود یا نه؟ بعدش برویم داخل دروازه و از پله‌های کناری راه زیرزمین را پیش بگیریم و سر از کافه ی خشایار در بیاوریم و منتظر بمانیم، شاید رستم بعد از جنگ با دیو یک سر بیاید سمت مان و چای یا قهوه ای نوش کند.

رستم می‌گفت: «پاییز فصل رزم ست آن هم در کویر.»

نشسته بود میان درگاه تراس و یک سر برای خشایار حرف زده بود. از آن وقت‌ها که اوقات تلخی‌هایش تمامی ندارد و یک سر غُر می‌زند. بعدش به دعوت من به صرف سبزی پلو سمنانی ماندگار شده بود در این کویر بی آب و علف. عصر همان روز بعد از وارد شدن به زیرزمین دروازه و رفتن سمت کافه ی خشایار خیلی چیزها از پاییز شهر گفتم آن قدر وراجی کردم که دهانم چوب شد. بعدش یک آب پرتقال خنک سر کشیدم و به چشمان رفیقم خیره شدم. برایش از جوی پر آب منوچهری گفتم در آن سال‌ها که بچه‌ها درونش می‌دویدند آن هم تا سی سَر، از تکیه ناسار که هر محرم بساط تعزیه بر پا بود از کوچه پس کوچه‌های کهن دژ، از هر چه مرا مجبور می‌کرد ذهن خاک گرفته ام را تکان دهم تا شهر را به خاطر بیاورم. سارا تمام مدت قهوه‌اش را مزه مزه می‌کرد و چشم از من بر نمی‌داشت. آخرش با نیشخندی گفت: «تو موندی توی این شهر؛ دست و پا زدن نداره. قبول کن.»

صبح روز بعد، آفتاب خیلی مورب و طلایی خودش را یله کرده بود روی مناره‌های شهر. رفتیم سمت خیابانی که باسازی و مرمت بافت قدیم‌اش تقریبا به پایان رسیده بود و پاییز نم نمک خودش را رسانده بود میان درختان. کوچه‌های باریک که منتهی می‌شد به زمین وسیعی. قبل تر‌ها، _قبل‌ها که می‌گویم شاید هفته پیش شاید چند ماه نمی‌دانم ای بابا اصلا مخم نمی‌کشد ولش کن _، دوستی برایمان گفت خانه‌های زیادی بوده که در طی چهل سال گذشته خراب شده یا ساکنانش بهتر دیده اند ترکش کنند آن هم با دنیایی از خاطرات. اما حالا مامن ارواح ست و خانه‌های جدید برای آدم‌های غریب. بومی‌ها خیلی سال ست کهن دژ را به خاطر سپرده اند. خانه‌هایی که هنوز می‌شود حتی با چشمان بسته در کور ترین پستوی جهان؛ صدای بچه‌ها،زنگ دوچرخه، فریادِ زنان در کوچه پس کوچه‌ها را شنید؛ بوی نان را در تنورشان حس کرد و از پشت بام این خانه تا خانه ی بعدی پرید و هورا کشید یا روی دیوارهایش اسم کسی را نوشت که نمی‌شود به زبان آورد حتی در خواب.

نگاه‌های سارا از زمان ورودش به این شهر کوچک و کویری عجیب و غریب شده بود و بعد از هر حادثه ی کوچک و بزرگی می‌گفت: «عادیه.» و ما فقط نگاهش می‌کردیم. به قول خشایار چند ماه دیگر اگر می‌ماند مثل ما صبور می‌شد و رفیق حس قوزی و سلطان.

بعد از یک عصر طوفانی گشت زدن در عمارت قدیمی و دیدن بادگیر‌های در حال تخریب پای مان رفت توی یک کفش که برویم خانه ی اسکندر تا برایمان فال بگیرد و بگوید در روزهای آتی چه می‌شود. باید از این شهر می‌رفتیم آن سوی شهر. خیابان‌ها شلوغ بود و دست‌ها روی بوق. سارا با خنده می‌گفت: «بی خیال به این میگی ترافیک» و سرش را از ماشین بیرون می‌برد تا خنکای باد کویر دست به صورتش بکشد.

از آن عصرهای آبان بود که دلت هی هوری می‌ریخت و فکر می‌کردی این آسمان آخر چه دردش است که نمی‌بارد تا با رفیقت قدم زنان خیابان‌ها را گز کنی و بروی سمت کوچه باغ‌های صاحب و از میان درختان انار و انجیر بگذری و هراز گاهی سرک بکشی در باغ‌های قدیمی و اگر حوصله داشتی تا باغ پایین دست بروی و سرو کهن سال را نشانش بدهی و صدای آب بپیچد توی گوش‌هایت.

سارا دوباره فیلم را عقب تر برد و صدای آب افتاد توی خانه. اسکندر پرسید: «پایین بودین؟»

سر تکان دادم و چشمانم دوید دنبال رخ یار در فنجان؛ که باد توری بالکن را به چارچوب کوبید و عصبانی خودش را قِل داد توی راهروی منتهی به اتاق‌های خواب. اسکندر در را نیمه باز گذاشت. پرده ی حریر لزران در باد می‌رفت و می‌آمد. هردو انگاری تاب می‌خوردند. نگاه از آن‌ها دزدیم و دوباره سراغ رخ یار رفتم و هر چه در پیاله گشتم کسی را نیافتم تا روزهای پاییز را با هم در خیابان‌ها،کوچه باغ‌ها بگذرانم، سر از باغ امیر در بیاورم، کنار شمعدانی‌ها یا اتاق عکاس خانه عکسی بردارم. تنها بودن میان شلوغی آدم‌ها آفت زندگانی ام شده بود.

اسکندر دنبال دلخوش در فنجان قهوه ی من می‌گشت تا راضی ام کند که زندگی آن قدر‌ها هم کوفتی نیست و می‌شود هر از چندگاهی رویش حساب کرد. بوی قهوه جولان می‌داد توی خانه و ما مدهوش در عالم رویا به چرندیات اسکندر گوش می‌دادیم و توقع داشتیم فنجان کوچک قهوه به داد زندگی نیهیلیستی مان برسد. اما همه می‌دانستیم دردمان چیزی دیگریست؛ نه در خنکای رختخواب در تابستان‌ها دلمان شاد می‌شد نه قدم زدن در کوچه‌های قدیمی سمنان. یک چیزی شده بود. یک فاجعه یا اتفاقی افتاده بود آن هم در خواب؛ افتاده بودیم در سرازیری پریشانی هویت مان؛ اما هنوز قد راست کرده قدم بر می‌داشتیم و پشت شیشه ی کتاب فروشی‌ها بحث می‌کردیم و راسته ی باغ فردوس را بالا می‌رفتیم و یکهو زیر چنارهای قدیمی سمنان سر در می‌آوردیم

صبح روز بعد سارا خواب و بیدار در رختخوابی خنک نزدیک به طاقچه قدیمی که رویش یک گرد سوز عهد بوق بود به من نگاه مختصری انداخت که چشمانم را بخاطر آلرژی پاییزی می‌خاراندم و گفت: «نکنه مناره‌ها رو با خودش ببره؟»

دوست نداشتم این گونه فکر کنم اما حسم می‌گفت ته تهش باد با مناره شهر شوخی کند یا سراغ بادگیر‌ها برود، بالاخره رستم از یک جایی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و ادبش می‌کند نه؟ همیشه که آن بالا درگیر دیو سپید نیست. بالاخره می‌آید پایین و یادم آمد چند روز پیش آمار کتابی را از خشایار می‌گرفت و قرار بود برود شهر کتاب سفارش دهد که من خودم را وسط انداختم و تذکر دادم یا نرود و بماند سردر دروازه یا حداقل با گرز وارد شهر کتاب نشود اما کو گوش شنوا… خود رای یک دنده، این را با صدای بلند گفتم و سارا با دهانی کج زل زد به من….

چرخیدم سمتش و بعد از چند عطسه متوالی گفتم: «آدم زورگو هیچ جور سر به راه نمیشه مثل اسب چموشه. تو نبودی و نمی دونی چه غوغایی به پا شده. همون دختر قدبلند که خال زیر لب داشت و پشت پیشخان ایستاده بود یادت هست؟»

سارا سر تکان داد.

«خودشِ. رستم یه چیزی آونجا فراموش کرده. اسکندر می‌گه دلِ. من شونه بالا می‌انداختم اما راست می‌گفت. گرز رو سپردیم دست خشایار. رستم داد می‌کشید می‌گفت مرد باید صلابت داشته باش انگار اگه با گرز وارد می‌شد تهمینه دلش غنج می‌رفت. همان دختر پشت پیشخان رو می‌گم. نمی دونست دوره زمانه عوض شده. پلیس میاد و بازداشتگاه و این جور داستان‌ها. خلاصه ما به هر زوری بود گرز رو تحویل دادیم و رفتیم. تمام شهر کتاب رو زیر و رو کردیم تا تهمینه رو پیدا کنیم و خال لبش رو؛ دختره غیب شده بود.»

سارا غش غش در خنکای صبحگاهی خندید


در ماشین زرد را که بستم قول دادم خیلی زود سراغش بروم و با هم برویم آن کافه ی سرسبز و در باب اصالت بشر گپ بزنیم. چشمانش مثل تیله درخشید و گفت: «نگرانی خرابی شهر نباش امیدوارم این عکس‌ها به داد خودت و شهر برسه. اصلا اگرم افاقه نکرد خودم از طریق بچه‌ها اقدام می‌کنم.»

از شیشه عقب ماشین تا سر دو راهی برایم دست تکان داد و من با دنیایی از فکر‌های عجیب و غریب دست در جیب در هوای طوفانی راه افتادم سمت خانه ی خودم شاید این بار در پیاله رخ یار را پیدا کنم. اما از قضا نزدیک به میدان دوم شهر خشایار را دیدم که با رستم راهی علالدوله هستند. بوق را طوری فشار داد که نیمی از ترمینال نگاهم کردند. رستم اخم‌هایش توی هم رفته بود و مغازه‌های تعویض روغن را نگاه می‌کرد.

پرسیدم: «سوژه رو دیدی؟»

با عصبانیت گفت: «منظورت تهمینه خانومه؟»

خشایار لبخندی زد که یعنی دهانت را بسته نگه دار. چیزی نگفتم و با رستم، کویر اطراف را نگاه کردیم. تا برسیم به بیابانک. در راه، خشایار حرف را به عشق و آدابش کشاند و هر بار رستم کمی خودش را روی صندلی جا به جا می‌کرد و حرفی نمی زد فقط از گوش‌هایش استفاده می‌کرد تا بفهمد نقشه ی بعدی ما چیست.

از رفتن سارا یک هفته ای گذشته بود. دو روزی می‌شد که خودم را توی خانه حبس کرده بودم. زمان تحویل کار نزدیک بود. از طرفی هم استاد خبر داده بود کنسرت بعدی یک ماه دیگر است. نمی دانستم چه گِلی سر بگیرم. خانه ام شده بود پر از عکس‌های ماسال و آن ور‌ها. از طرفی باید استاد را راضی می‌کردم که تمرین‌ها را بیندازد آخر هفته. به لوبیایی‌هایی که قیچی شان زده بودم نگاهی انداختم و سعی کردم چند نفس عمیق بکشم که زنگ خانه مرا لرزاند. در آیفون فقط توانستم سینه و نیمی از یک گرز را ببینم، خدای من… دکمه را فشار دادم و یاد مسیج خشایار افتادم: آخر این گرز کار دست ما می‌دهد. نمی شود برویم کلانتری چهارراه و یک نامه برای حمل گرزش بگیریم که هر خری ما را دید گیر ندهد؟ هوم…

خودش را خم کرد تا راحت تر بیاید داخل. باز هم با یک مَن عسل نمی توانستی بخوری‌اش. سلامی کرد و خودش را انداخت روی مبل. مبل قرچی صدا داد. انگار هندوانه قاچ کنی؛ قارت، خودش را جا به جا کرد و گفت: «چند روزیه خبرت نیست؟»

میان مبل‌های دست دوم جدیدی که خریده بودم ایستادم و با انگشت عکس‌ها نشان دادم

«خنک یا گرم؟ مایع یا جامد؟»

چیزی نگفت. من هم که دیدم توی لَک است راه آشپزخانه را پیش گرفتم. مثل مادر‌ها نگاهی به آشپرخانه انداخت و با کج خلقی همیشگیش گفت: «یه چیزی بیار گلویم تازه بشه.»

کمی آب هندوانه در یخچال داشتم و با چند برش کیک بلژیکی؛ تناسبی نداشت اما خوردنی بود و خوشمزه. آب میوه را بالا داد و گفت: «نگار چه کنم؟»

شانه بالا انداختم.

«دختر این که نشد راه. تو مثلا امروزی هستی به دادم برس. اسکندر هم که هیچ. خودش را حبس کرده توی خانه. انگار هی فال قهوه بگیره یارش زنده می‌شه. این چه مکافاتیه. اون موقع‌ها با همون رخشِ مادر مُرده نصف دنیا را می‌رفتم، این داستان‌ها نبود. عشق بود اما اسیری نه، امروز اسیرم و گرفتار، دیو سپید که آدم شدنی نیست و…»

بلند گفتم: «خودت می‌گویی دیو… بعدش این همه دختر؛ رفتی دنبال دختر ملای شهر، من موندم چطوری اسمش تهمینه ست…»

نیشش را تا بناگوش باز کرد.

«نگار همه چی به دست تو حل میشه.گره‌ی کور رو تو باز می‌کنی من می‌دونم»

نگاهش کردم و شکلاتِ لای کیک بلِژیکی زیر دندانم مزه کرد.

گفتم: «نچ رستم. این راهش نیست، چرا خودت را اسیر دست احساسات می‌کنی؛ اسکندر رو ببین، من… هنوز اون چشمای روشنِ درخشان جایی از دلم مانده….

پوفی توی مشتش کرد و چشم دوختیم به گرز. از میان زِرهَش کتاب کوچک کم حجمی را بیرون آورد و سمتم گرفت. «مال توست. گفتم برات بگیرم احتمالا خوشت میاد.»

اتاق روشن اثر رولان بارت، صورت کوچک و کم گوشتم از هم شکفت. گفتم:«عالیه…» و کتاب را به خودم چسباندم.

همه ی ما جایی گیر کرده بودیم رستم میان آن خال، من در قاب چوبی خانه فرامرز برادرم، اسکندر در فنجان قهوه‌اش و سارا…. نمی دانم. هیچ چیز مثل اولش نمی شد. اسکندر می‌گفت: «همه‌اش را باید پاک کرد یا اگر کاغذ بود پاره پاره…» رستم هم می‌دانست تهمینه پشت پیشخان فرق‌های زیادی با مادر سهراب دارد اما خب دل در گرو خالش گذاشته بود؛ مگر خودِ من نبودم. سونا برایم تعریف کرد سه ماه بعد از رفتن من آنها هم خانه را تخلیه کرده اند حتی تلفن زد و گفت آن زن جوان همسر برادرش بوده. بعد از قطع کردن تلفن پیام داد «اگر عشقی در دلت زنده مانده پا پیش بگذار و حرف بزن حتی اگر طرفت کور باشد…»

آن شب و شب‌های دگر بارها من یک چشم _ از دست آلرژی لعنتی _، اسکندر، رستم و خیلی‌های دیگر دور آتشدان اتاقک در علاالدوله نشستیم و شعر خواندیم و در باب عشق حرف‌ها زدیم. آخر داستان مان به دو راهی همیشگی رسید. زندگانی بی عشق پوچی محض است. انگار سرت را سمت آسمان ببری و ابرها را نبینی، سرت را بالا ببری و ستاره‌ها برایت چشمک نزنند. همین قدر بی رحم و تلخ.

دو روزی می‌شود زمین تشنگی‌اش رفع شده و خمیازه‌های خوبی می‌کشد. موهایم را گیس کرده ام؛ چتری‌ها را گند زدم. پیراهن گلداری می‌پوشم و خودم را میان ژاکت آبی قایم می‌کنم. اسکندر آمده است اینجا می‌گوید قرار است بهار با صاحب باغ حرف بزنند و شاید به توافق برسند و ان اتاقک کاهگلی را که مطمئن هستند روزی عمارت بوده تعمیر کنند. اسکندر معتقد است این طوری سر رستم گرم می‌شود و کمتر با این دیو سپید کل کل می‌کند… و مرا نگاه می‌کند که چایم را فوت می‌کنم. سر تکان می‌دهم و یک دستم می‌رود زیر چانه.

«بعدش چی یعنی دیگه سر از شهر کتاب و خیابان اردی بهشت در نمیاره؟ یعنی بی خیال تهمینه می‌شه؟ تو چی… تو فال نمی گیری؟ نه اسکندر جان این‌ها همش بهانه ست؛ آدم خودش رو مشغول می‌کنه تا از خاطر بِبرد؛ الان من، آمده ام اینجا خب، فراموش شد اون قاب… نه ما یک جایی جا می‌مونیم. مشکل موندن تو اون نقطه ست. غلط و درستش دیگه مهم نیست موندن اصل ماجراست. انگار روح مون از اون اتفاق تغذیه می‌شه. همه قاب‌های دنیا رو با قاب خونش مقایسه می‌کنم. می‌بینی خل شده ام. _ دستانم را بیشتر تکان می‌دهم تا بفهمد چقدر ماجرا جدی ست_ تو هم بدتر از منی… بدتر از همه ی ما، بدتر از اوضاع این شهر کویری که تو تشنگی له له می‌زنه؛ رستم رو خوب نگاه کن دلتنگی او رو از تاریخ بیرون کشیده و آورده این جا میون ما، تا دوباره دلتنگ زنی بشه که پایین لبش یک خال داره…»

اسکندر سرش را پایین می‌اندازد. مورچه ای را نگاه می‌کند که از روی گل‌های قالی به تندی با تکه ای قند در گذر است. پنجره را باز می‌کنم. می‌گذارم دانه‌های باران بیفتد روی برگ‌های بابا آدم و فکر می‌کنم تهمینه ی زابلستان هم خال داشت….

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها