امشب کودک دیگری هم گم شد. چهارمین کودک ظرف یک ماه گذشته. این بار دو مامور هم بودند. اما بعد از تمام شدن آژیرقرمز جوری اثری از آن بچه نماند که گویی از اول هم وجود نداشته.
اولین گزارش در تاریخ ۶۴/۵/۱۱ روی میز سرهنگ جاوید رفت. علیرضا پنج ساله از روستای قره باغ در حالی که آژیر خطر حمله هوایی زده شده بود و با خانوادهاش و بقیه اهالی روستا کنار رودخانه هیروچای رفته بودند گم شده بود. بعد از آژیر همه اهالی تا صبح کنار حاشیه رودخانه و همینطور زاغه های اطراف روستا را میگردند اما هیچ اثری از پسر بچه پیدا نمیکنند. روز بعد گزارشش میرسد به پاسگاه و آنها دو سرباز را به همراه یک استوار میفرستند روستا. استوار هم که کاری از پیش نمیبرد در خواست میدهد که غواص بیاید تا یکی دو جا از قسمت های عمیق رودخانه را بگردند اما باز هم نشانه ای پیدا نمیکنند. غواص میگوید گرچه در این فصل از سال شدت جریان رودخانه هیروچای کم است اما آنقدر توانایی دارد که یک بچه پنج ساله را با خود تا چند کیلومتر انطرفتر ببرد. باید طول رودخانه را گشت و منتظر شد که شاید کسی اتفاقی خبر پیدا کردن جسد را بدهد.
شب همان بعدازظهری که غواص دست خالی روستا را ترک میکند دوباره آژیر خطر حمله هوایی زده میشود و اینبار فرزاد شش ساله گم میشود. همان شب کدخدا با دو تن دیگر از اهالی پیاده راه میافتند سمت پاسگاه که بیست کیلومتری روستاست. باز هم تلاش ها بی نتیجه میماند و پرونده دومین گمشده رودخانه هیروچای میرود روی میز سرهنگ. جمعیت خود روستا ۲۱ خانوار است که البته سه خانوار هم بخاطر تشدید بمباران ها از شهر آمدهاند که با حساب انها میشد ۲۴ خانوار و ۱۵۳ نفر جمعیت که ۳۹ نفرشان کودکان زیر نه سال بودند.
سه روز بعد آژیر قرمز باز به صدا در آمد. اینبار تعدادی از خانواده ها که بچه های خردسال داشتند ترجیح دادند که در خانه بمانند. تعداد دیگری به سمت زاغه های دورافتاده روستا رفتند و هیچکس به سمت حاشیه امن رودخانه هیروچای نرفت.
سومین کودک هم همان روز ناپدید شد بدون هیچ نشانه ای. فرید چهار سالش بود و حتی پدر و مادرش هم نفهمیدند که از کی پسرشان را ندیده اند. مادرش میگفت همه مدت دستش را محکم گرفته و اصلا یادش نمیآید که از او جدا شده باشد. از اینجا به بعد بود که یک خبرگزاری محلی یک خبر در باره این اتفاق کار کرد که خیلی زود همه جا رسانه ای شد و من برای گزارش آمدم اینجا.
همین وقت ها هم بود که یک باور قدیمی بین اهالی جان گرفت. یکی از پیر های روستا که پیرمراد صدایش میزدند گفته بود که این روح هیروچای است که بیدار شده و دارد قربانی میگیرد. این قصه افتاده بود توی دل مردم تا آنجا که حتی سه خانواده تازه وارد هم باورش کرده بودند. با پیر مراد حرف زدم. گفت پدرش بچه که بوده برایش تعریف کرده که البته او هم از پدرش شنیده که هیروچای نام زنی بوده که شوهرش به گمان اینکه بی ناموسی کرده موهایش را توی مشتش میگیرد و او را در حالی که روی زمین افتاده و التماس میکند میکشاند پای رودخانه و توی آب خفهاش میکند. میگفت که همه اهالی روستا دست و پا زدنش را دیدهاند اما هیچکس جلوی او را نگرفته. میگفت پدرش تعریف کرده که از آن روز به بعد فقط درخت بید مجنون بوده که در حاشیه رودخانه میروییده و آنقدر سریع رشد کردهاند که سه چهار سال بعد تمام حاشیه هیروچای را میپوشانند. شوهرِ زن همان شب میرود و از آن به بعد کم کم این داستان میپیچد بین مردم و دیگر به این رودخانه هیروچای میگویند.
از او پرسیدم که چرا حالا باید این اتفاقات بیفتد؟ گفت: حالا با این آژیرها روح هیروچای بیدار شده و دارد قربانی میگیرد؛ قربانی هایی بی گناه مثل خودش. گفت: باید قربانی بدهیم.
دو تا از خانواده هایی که به روستا آمده بودند رفتهاند و فقط یکی از خانواده ها مانده. من سرهنگ جاوید را از قبل از انقلاب میشناختم. زمانی که انقلاب شد تا پای اخراج شدن هم رفت یک مدت تعلیقاش کردند اما جنگ که شروع شد به او تنزل درجه دادند و او شد افسر و فرماندهی انتظامی یک پاسگاه کوچک را به او دادند. با اینکه دیگر سرهنگ نبود اما هنوز برای آنهایی که قبل از انقلاب هم میشناختندش قضیه فرق میکرد و هنوز او را سرهنگ صدا میزدند. قبل از این سرچند پرونده دیگر هم برای گزارش به اینجا امده بودم و او خوب مرا میشناخت. میدانست که چیزی مخابره نمیکنم که ناراحتش کند همین مساله هم باعث میشد که تا این حد با من راحت حرف بزند. با او درباره داستانی که افتاده بود سرِ زبان مردم صحبت کردم گفت اینها همهاش مزخرفات است خودت که میدانی، اینها روستاییاند دیگر، از همه این دنیا یک زمین را میفهمند و نگهداری گاو و گوسفند. حتما یک حرام لقمه ای هست که وقنی آژیر میزنند از ترسیدن اینها و بل بشویی که راه میافتد سواستفاده میکند و بچه ها را توی یک فرصت مناسب میدزدد و بعد هم لابد به پول خوبی میفروشد به قاچاقچی ها. محتمل از بین خودشان هم باشد.
شب دوباره آژیر حمله هوایی به صدا درآمد و هول و ولا افتاد توی دلِ مردم. آنهایی که بچه داشتند بیشتر از حمله هوایی از گم شدن بچه هایشان میترسیدند. دو سرباز هم توی روستا بودند یکیشان رفته بود کنار رودخانه هیروچای و آن یکی مردم را میبرد سمت زاغه ها. ماه توی آسمان بود. از دور به سمت سایه سربازی که سمت رودخانه بود نگاه میکردم. همه چیز آرام بود. دلم میخواست چراغ قوه را برمی داشتم و میرفتم سمتش اما موقع آژیرقرمز نمیشد نوری روشن کرد. همینطور که داشتم نگاه میکردم یک آن متوجه شدم که اثری از مامور باقی نماند. پیش خودم فکر کردم که ممکن است رفته باشد پایین کنار رودخانه. بعد فکر کردم که بهتراست بروم و نگاهی بیندازم. با احتیاط و آرام جلو میرفتم. باد میوزید لابه لای درختان بید و موجی انداخته بود بین شاخه ها و درخت ها را بهم پیوند میزد. به رودخانه که رسیدم پایین را نگاه کردم اما کسی آنجا نبود. در حاشیه رودخانه حرکت کردم اما باز چیزی ندیدم. یک آن صدایی شنیدم از توی آب؛ انگار چیزی توی آب بود. ترس عجیبی به جانم افتاده بود اما رفتم پایین کنار رودخانه. سرباز را دیدم در حالی که سر و تمام بدنش توی آب بود و فقط یک دستش کنار رودخانه افتاده بود. دستش را کشیدم. سردی دستش توی جانم رفت فکر کردم که نکند مرده بعد فکر کردم که حتما بخاطر آب است. کشیدمش بیرون. جانی نداشت؛ بیهوش بود و این وزن بدنش را سنگین تر میکرد. کمی که کشیدمش بیرون دیدم از سرش خون میآید. کامل بیرونش آوردم و نبضش را گرفتم. نبضش را ضعیف احساس میکردم. دیدم که نمیتوانم به تنهایی بکشمش بالا. رفتم و کمک آوردم. چهارمین بچه هم همان شب گم شد.
ساعت شش صبح بود. سیگاری گیرانده بودم و فکر میکردم. سرباز گفته بود کسی از پشت هلاش داده پایین و سرش خورده به جایی و دیگر چیزی یادش نمیآید اما من داشتم نگاهش میکردم کس دیگری آنجا نبود. توی این فاصله که من و سرباز دیگر رفته بودیم برای بالا کشیدن آن سرباز، یک پسر بچه دیگر به نام ارسلان که هفت سالش بود گم شد. بعد از شنیدن خبر، سرهنگ با دوتا جیپ، قبل از رسیدن امبولانس خودش را رساند روستا. همه را از کوچک و بزرگ کشاندند بیرون و مردها را صف کردند کنار زاغه ها. یک بند صدای شیون مادرِ ارسلان میآمد. پنج شش تا از مامورها شدند دو گروه و رفتند توی خانه ها. همه خانه ها را میگشتند. سرهنگ به همه گفت سرهاشان را بالا بگیرند و فقط روبرو را نگاه کنند. تک تک میرفت و روبرویشان میایستاد و برای چند ثانیه توی صورتشان نگاه میکرد و بعد دست روی شانه هرکدام که میگذاشت و میگفت این، او را میکشاندند بیرون و سوار جیپ میکردند. هشت نفر را بیرون اورد. از جمله یکی از مردهایی که پسر خودش جز قربانی ها بود. کدخدا رفت پیش سرهنگ که با او حرف بزند گفت من این مردها را یک عمر است که میشناسم اینها ظلمشان به مورچه هم نرسیده چه رسد به این کارها. سرهنگ آتیشی بود گفت، کارت به این کارها نباشد پیرِسگ، بگذار کارم را بکنم. پیرمرد برگشت توی صف. سرهنگ گفت سرپرست آن خانواده ای که از شهر آمده کیست؟ مردی میانسال جلو امد. سرهنگ با اشاره به جیپ گفت سوار شود. سرهنگ قبل از اینکه برود گفت هیچ کس حق ندارد روستا را ترک کند. مردی گفت، اما سرهنگ، جان زن و بچه هایمان در خطر است لااقل بگذارید که آنها را بفرستیم به یک جای امن. سرهنگ گفت: همان که گفتم هیچ کس حق ندارد اینجا را ترک کند باید این ولد زنا را پیدا کنم، تا آن موقع هم تعداد مامورین را بیشتر میکنم. سرهنگ و مامورین بدون اینکه سر نخی را از جستجوی خانه ها پیدا کنند سوار ماشین شدند و رفتند. این بار دو سرباز و یک استوار مسلح توی روستا ماندند. تا قبل از این، کلبه سربازان قبلی در حاشیه روستا بود، یکی از آن کلبه های کوچکی که اهالی برای آواره های جنگ ساخته بودند اما سرهنگ به کدخدا گفته بود که این بار یکی از خانه های وسط ده را به این مامورها بدهند. کدخدا هم خانه خودش را به آنها داد و خودش به همان کلبه کوچک حاشیه روستا رفت. چند روزی نه خبری از آژیر بود و نه از گم شدن یا پیدا شدن کسی. فقط هر روز زن و بچه هایی که مردهایشان را سرهنگ برده بود میآمدند پیش استوار به التماس کردن. استوار اوایل وقعی نمیگذاشت اما بعد حرف های امیدوار کننده به آنها تحویل میداد. مثلا میگفت، همین حالا به سرهنگ بیسیم زده و جویای حالشان شده. حال شوهرانتان خوب است یا مثلا اینکه به زودی آزاد میشوند. بعد از چند روز دیگر زن ها تنهایی پیش استوار میرفتند گویا به آنها توپیده بود که اینجا طویله نیست که هر روز همگی پا میشوید و میآیید اینجا. از این به بعد کسی خواست احوال شوهرش را بگیرد خودش بیاید نه با خدم و حشم.
سربازها شب ها بصورت شیفتی توی ده نگهبانی میدادند. هر روز صبح همه اهالی از پیر و جوان، زن و بچه جمع میشدند پای رودخانه تا مراسم قربانی کردن یکی از خانواده ها را برگزار کنند. هر خانواده به فراخور وضع مالیاش چیزی قربانی میکرد. بعضی گوسفند بعضی های دیگر مرغ، بوقلمون. قربانی هرچه که بود مراسم بعدش فرقی نمیکرد. بخشی از خون را میریختند توی آب هیروچای و بخش دیگر را میزدند به صورت بچه ها و بعد آن را با آب رودخانه میشستند. یکی دو روز اول بچه ها گریه میکردند اما بعد فهمیدند که با گریه و زاری گریزی از ان پیدا نمیکنند و دیگر آرام میگرفتند تا مراسم تمام شود.
دو روز است که توی بیمارستانم. از وقتی که بهوش آمدهام همینظور دارم مرور میکنم اتفاقات را، دست نوشته ها را؛ اما هر چقدر که میگذرد نمیتوانم آن تصویر را از ذهنم بیرون کنم. صبح سرهنگ که آمده بود ملاقات سرباز، به من هم سر زد. آمده بود تا مطمئن شود این طور گزارشم را بنویسم. گفت سرباز انگار مغزش تاب برداشته، قاطی کرده، دکترها گفتهاند که بخاطر انفجار است و شوکه شده. او گفته که همراه ستوان بوده با کمی فاصله که یک زن سفید پوش را دیده اند، بلند قامت بوده، انگاری یک درخت، موهایش تمام صورتش را پوشانده، زن به طرفشان آمده، ستوان هم شلیک کرده و بعد موج انفجار و دیگر چیزی یادش نیست. سرهنگ گفت ما جنازه یک مرد را به جز ستوان پیدا کرده ایم که احتمالا همان بچه دزد است. از شدت سوختگی صورتش معلوم نیست. توی پزشکی قانونی دارند روی جنازه کار میکنند، ولی نزدیک روستا یک جیپ پیدا کرده ایم که شواهدی از بچه هایی که دزدیده شده توی آن بوده. احتمالا نزدیک روستا مخفی گاهی داشتهاند و بچه هایی را که میدزدیدهاند با ماشین میبردهاند آنجا. حواس من پیش سرهنگ نبود. داشتم دوباره حوادث آن شب را مرور میکردم. سه شب پیش بود که دوباره آژیر قرمز زده شد. استوار و سربازها دست پاچه منتظر بودند که مردم از خانه ها بیایند بیرون اما هیچکس بیرون نیامد. استوار عصبانی داد زد که سربازها بروند و مردم را به زور بکشانند بیرون. کمی که گذشت آنها برگشتند پیش استوار و گفتند که مردم در را برایشان باز نمیکنند. استوار دستور داد که به زور بروند تو و مردم را بیاورند بیرون. طولی نکشید که همه ما را جمع کردند کنار هیروچای. همه نشسته بودند روی زانو و زن ها، بچه هایشان را محکم بغل گرفته بودند. استوار و سربازها دور جمعیت را گرفته بودند انگار که منتظر چیزی باشند. صدای افتادن چیز سنگینی روی زمین شنیده شد. صدا کش دار بود انگار که بشکه ای در حال غلت خوردن باشد. استوار رو کرد به سربازها و گفت: “ مگر نگفتم همه را بیاورید اینجا تن لش های بی عرضه.” یکی از سربازها جواب داد که ما همه را آوردیم اینجا. سرباز دیگر گفت: “شاید آن خبرنگار باشد.” از توی جمعیت بلند شدم و گفتم من اینجا هستم. استوار رو کرد به یکی از سربازها و گفت که با او همراه شود و بعد رفتند به سمت کلبه ها. هنوز سایه شان توی تاریکی محو نشده بود که یکهو صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید و بلافاصله در نزدیکی آنها و نزدیک کلبه ها انفجار بزرگی رخ داد. انفجار انقدر شدید بود که برای لحظه ای گرمای آن را روی صورتم حس کردم. سربازِ کنار ما، نشست روی زمین. ولوله ای توی مردم افتاد. صدای گریه چند بچه با هم شروع شد. آتش زبانه میکشید به آسمان. تصمیم گرفتم که به سمت آتش بروم به امید پیدا کردن آن سرباز و استوار، بعد فکری به سرم زد و روبه جمعیت گفتم که همه مردها بیایند که آتش را خاموش کنیم تا به تمام کلبه ها سرایت نکرده. این را گفتم و بدون اینکه منتظر آنها بمانم راه افتادم سمت آتش. وسطهای راه بودم که انفجار شدیدتری همانجا اتفاق افتاد. هرم آتش خورد توی صورتم و یک آن پاهایم کنده شد از زمین و نمیدانم چقدر پرت شدم دورتر. چشمانم میسوخت سرم هم. همه بدنم گر گرفته بود. به زحمت به پشت سر نگاه کردم. مردها بین راه ایستاده بودند و دیگر نزدیک نمیشدند. پشت سر آنها زنها و کودکان هنوز همانجا نشسته بودند و نگاه میکردند. باد میوزید. شاخه ها در هم فرو میپیچیدند. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. پشت سرشان از پیچ و تاب شاخه های بید چهره زنی نمایان شده بود. شاخه های درخت ها بهم نزدیک میشدند، همه شاخه های درخت های بید یک دست شده بودند و دیگر شاخ و برگی دیده نمیشد، بلکه موهای زنی پریشان بود که از پشت سر و از بالا به سمت زن ها و بچه ها حرکت میکرد بعد همینطور موها بلند تر شد و همه آنها را توی خودش بلعید.