نقد این داستان در: واقعیتهای ابرگون: نقد داستان زاینده رود دختر ندارد
هیچ کس فکرش را هم نمی کرد، عزیز سَما، بعد از مرگ آقا جان، خانه نشین شود و قبل از آخرین نفس هایش، پیغام بفرستد، می خواهد آخرین نوه اش را که هم اسم خودش بود، ببیند. آخرین خواسته اش این بود:
« با سما برم کنار زاینده رود!»
هر چه گفتند، زاینده رود آنی نیست که شب ها روی سی و سه پلش قدم زده ای و آقا جان، زیر گوشت غزل عشق خوانده، به خرجش نرفت که نرفت! هر دو پای شٌل و بی حسش را توی یک جفت کفش کرده بود و با همان لب های قیطانی که به وقت عصبانیت، خطی باریک می شد، فقط یک کلام گفته بود:
«با سما!»
کی می توانست با حرف نواده ی دختر سلطان حسین، ساز مخالف بزند، حتا اگر نیمچه جنونی هم داشت. جنونی که هیچ کس نمی دانست، از کجا رسیده بود به سرش، که هر از گاهی می بردش به دوران نوجوانی و خودش را زندانی اتاق های اندرونی می کرد. کسی روی حرفش حرف نزد، اگر هنوز روی پا بود حتمی، می داد فلکش می کردند، به خیال اینکه هنوز توی دربار پدری است و هنوز همان اِهن وتلپ را دارد. حرفش یکی بود، می خواست با نوه ی هم اسمش، آخرین قدم های زندگی اش را با ویلچر ساخت خارجه، روی سی و سه پل، به آخر برساند.
خیلی قبل تر از این ها، از اصفهان رفته بودم، می خواستم خودم را از بندهای گوریده و پوسیده ی گذشته ی تاریک خانواده که هیچ کس، چیز زیادی نمی دانست و فقط شب های تاریک، زیر لب، نُقل دهان ها می شد، خلاص کنم. زاینده رود، خشک شده بود که به بهانه ی آخرین دیدار عزیز سما، برگشتم. عزیز سما، یک مشت، استخوان درباری بود که رویش پوست تاریخ را کشیده بودند. چشم هایش که زمانی، خمارترین چشم های نصف جهان بود، الان توی چشمخانه دو دو می زد به انتظار. ویلچر را هل دادم روی پل و جلو رفتیم. سایه مان دراز افتاده بود روی کاشیکاری طاقی پل. نه ستاره ای توی آسمان پیدا بود و نه نور مهتابی که عزیز سما را به یاد دوران خوشی که داشت بیندازد. بی هیچ حرفی. فقط به احترام استخوان هایی که چند قدم مانده بود به پوسیدگی، آمده بودم.
عزیز سما، زیر لب گفت:
« عاشق نشو دختر جان!»
سرم را خم کردم تا صدایش را که به زور از حلق چسبیده به همش می آمد بیرون، بشنوم. انگار جان تازه ای گرفته باشد، دست استخوانی اش را گذاشت روی دستم:
« همینجا بود… دخترم را انداختند توی آب… صدای هَوارم همه ی پل را پر کرده بود، اما کسی به داد نرسید. نوزاد شش روزه ام به چشم هم زدنی توی آب فرو رفت… مثل یک قطره آب… آن وقت ها زاینده رود موج داشت… آن قدری که دست کم توی سال چند نفر را با خودش می برد…کجا؟ همان جایی که دخترم را برد… دختری که حتا اسم نداشت!»
خونسرد بود، اما می لرزید، درست مثل خودم. با هر حرف عزیز سما، لرزی که به جانم، افتاده بود بیشتر و بیشتر می شد، هیچ از این قصه ها نشنیده بودم. جنون عزیز سما، بیشتر اوقات همه را توی فکر می برد، اما اینکه دخترش را توی زاینده رود غرق کنند، چیز دیگری بود، آن هم نوزاد تازه به دنیا آمده را! این قصه عجیب تر از آن بود که بشود باورش کرد!
عزیز سما، انگشت های چروکیده اش را بالا آورد، هنوز، عقیق درشت انگشتر آبا و اجدادی اش روی انگشت وسطی خودنمایی می کرد. با صدایی که می لرزید، گفت:
«تا حالا جویباره رفتی؟»
نرفته بودم. کسی از فامیل ما آن طرفی نمی رفت، کاری نداشتیم آن جا. محله ی یهودی نشین بود، هر چند که بیشترشان، مهاجرت کرده بودند از ایران، اما چند خانواده ای بودند که هنوز توی خیابان فردوسی می نشستند. از قدیمی های اصفهان بودند. فقط، دهان به دهان گشته بود که جویباره، محله ی نفرین شده ی خاندان ماست. مانده بودم، حرف های بی سر و ته عزیز سما را چطور به هم بچسبانم، که خودش به حرف آمد:
« اولین بار اسحاق رو توی طوقچی دیدم… مناره ی چهل دخترون… ایستاده بود و به دخترهایی که گردو می شکستند، نگاه می کرد… نگاهم را که بالا آوردم، صاف زل زده بود توی چشم هایم. آبی بود و پر از اشک، انگار روی موج بودم…موج زاینده رود… دخترم دست و پا می زد… تنه اش روی طناب تکان می خورد… روی موج بالا و پایین شدم.گردوها از دامنم سر خوردند پایین…»
عزیز سما را توی تاریکی پل دیدم، زیر برق کاشیکاری طاق، جوان شده بود و به طرف اسحاق راه افتاده بود. حتما پرِ دامنش گیر گرده بود زیر پا و لمبر خورده بود تا برسد به اسحاق. همه چشم شده بودند و نواده ی سلطان حسین را می پاییدند، که به یک نگاه یهودی جویباره نشین، رفته بود پی اش. عزیز سما را دیدم، پشت به کتیبه ی کوفی آیات دوم سوره ی «طه»، از میان دخترهای گردو به دست رد می شد تا برسد به اسحاق، بی هیچ حرف و کلامی، فارغ از نگاه های سخت همراهان. رسم بود میان اصفهانی ها، دختران دم بخت، گردو می خریدند، می شکستند و با مشتی کشمش، به مردم تعارف می کردند، تا بختشان باز شود. به چشم هم زدنی، خبر دهان به دهان گشته بود تا به پدرش رسیده بود. خبر رسیده بود، که سما، گردوی شکسته اش را گذاشته بود توی دست های اسحاق.
دوباره رفته بود توی خودش. چانه اش افتاده بود پایین و آب دهانش از گوشه ی لب باریکش شره می کرد روی یقه ی زری دوزی شده. فکر می کرد هنوز توی دربار پدری است. ترسیدم، تکان نمی خورد، نفس نمی کشید، قرار نبود آخر این قصه را ناتمام بگذارد و همه ی آن رازهای سیاه را با خودش ببرد میان موج های نصفه و نیمه زاینده رود. ویلچر را هل دادم. چرت کوتاهش پاره شد و سرش را بلند کرد:
«آخرین بار اسحاق را دیدم که بالای مناره ساربان، تکان می خورد. از طناب… از طناب دار… چشم هایش هنوز آبی بود و پر از اشک، اما همه ی لباسش پاره بود. جای چوب و فلک روی تنش رد انداخته بود….»
مناره ی چهل دختران، بختش را باز نکرده بود، اما مناره ی ساربان، اسحاقش را گرفته بود. دست هایم گره شده بودند به دسته ی چرمی ویلچر و گویی خودم جزئی شده بود از حرف های نگفته ی عزیز سما. عزیز سما را می دیدم پای طناب، سینه می درد و فریاد می زند. اما نزده بود. نه پیراهن زربفت چاک داده بود و نه فریاد زده بود، فقط دست گذاشته بود روی شکمش و برآمدگی کوچک را لمس کرده بود. عزیز سما گفت:
« فرار کن دختر! عاشق که شدی فرار کن! خودت را بردار و برو!»
حتما عزیز سما هم خودش را برداشته بود و رفته بود، اما بدون اسحاق. اسحاق را گذاشته بودند، بالای مناره ساربان، تا عبرت شود، کسی عاشق نواده ی سلطان حسین نمی شود. کسی عاشق سما نمی شود، سمایی که قولش را داده اند به پسر وزیری، وکیلی یا هر کوفت بی درمان دیگری!
« به دنیا آمد، دخترم! زودتر از هر وقتی که باید می آمد! محله به محله رفته بودم! اما آمده بودند پی اَم!»
رفته بود، بی خبر، از درهای بسته و زندان درباری که پدرش برایش ساخته بود، رفته بود، خودش را گم کرده بود به خیال خودش. با خیال اسحاقی که دیگر نبود، زندگی می کرد.
عزیز سما، نگاهم کرد:
«اینجا چه می کنیم دختر جان؟»
پوست زبر دستش را نوازش کردم:
« شب های زاینده رود رو دوره می کنیم… قدم می زنیم!»
نقطه های هنوز درخشان چشم هایش، از میان چروک های تاریخ، نگاهم می کرد:
«سرد نشده ؟»
به بادی که نمی وزید فکر کردم و به هُرم گرمایی که از دیوارهای پل، به ما می خورد. شال نازک را روی شانه هایش مرتب کردم:
« اگه سرده برگردیم عزیز سما؟»
« برگردیم؟ نه! نه! صدای موج های زاینده رود را نمی شنوی؟ نه؟ این صدای گریه ی دخترمه… ته این آب ها … دست و پایم رو گرفته بودند تا نتوونم نجاتش بدهم!»
دوباره برگشته بود به خاطراتش. کجا بود یعنی؟ هنوز کنارِ مناره ی چهل دختران، میان گردوهای شکسته و نشکسته، چشم می چرخاند دنبال اسحاق؟ یا ایستاده بود کنار زاینده رود و به پیچ و واپیچ موج هایی نگاه می کرد که دخترش را میان خودشان می کشیدند؟ یا ایستاده بود زیر مناره ساربان و به تاب خوردن اسحاق از طناب نگاه می کرد؟ ناله می کرد؟ گریه می کرد؟ نه! هیچ کدام! صدایش را بست و خودش را برداشت و فرار کرد.
عزیز سما سر بلند کرد:
« دختری نداشتم… اسحاق دیگر نبود… زده بود به سرم… هر بارکنار زاینده رود، پیدایم می کردند که بست نشسته بودم، خیره به موج هاش…!»
دستش را گرفتم، پیش خودم به عزیز سما گفتم : « انگارکن همه چیز خواب بوده… بگذر و این چند قدم مانده تا رفتنت رو بی خیال شو!»
اما نگفتم. بی حرف، دسته ی ویلچر را هل دادم. به میانه ی پل رسیده بودیم، شاید همان جایی بوده که دختر را انداخته بودند توی آب! اما چرا من؟ چرا من را خواسته بود، از بین آن همه نوه و نتیجه و دختر و پسر که منتظر بودند، لب تر کند و جان بخواهد؟ نوک زبانم آمد بپرسم:
« چرا من؟ فقط اینکه نام ها من و تورو به هم وصل می کنه؟»
یا شاید، خبر رسیده بود که من هم عاشق شده ام و پی او از اصفهان دل کنده ام؟ بی آن که از چهل دختران، حرفی شنیده باشم، بی آنگه گردویی شکسته باشم؟ یا طناب داری را ببینم که بالای مناره ساربان تکان می خورد؟
عزیز سما، نفس بلندی کشید و خس خس سینه اش توی سکوت طاقی پل پخش شد:
« به موج هایی که آهسته آهسته پایین و پایین تر می رفتند، نگاه می کردم. دست و پایش زیر آب رفته بود، فقط شش روزش بود! دخترم اسم نداشت! شاید اگر مانده بود، اسمش را هم می گذاشتم سما! هم اسم خودم و خودت!»
زاینده رود خشک شد، اما دختر عزیز سما پیدا نشد! شاید اصلا دختری در کار نبود؟ شاید همه اش ساخته ی ذهن مجنونش بود؟ عزیز سما، انگشتر عقیق را از انگشت در آورد و انداخت توی آب های باقیمانده ی زاینده رود:
« اگر عاشق شدی، خودت را بردار و برو!»
( داستان خاندان فتحی، سلطان بخت آقا از قدیم اصفهان در زمان های دور بوده که بچه اش را درون زاینده رود انداخته بودند. این داستان با الهام از آن داستان نوشته شده است!)