خدا صبح را به خواب میبیند. خورشید بالا میآید.
مینو چشم چپش را باز میکند. پلک راستش چسبیده. قی کرده. باید با تفاله چای شستش. این را مینو از مادر بزرگ یاد گرفته است. کفترهای باباحاجی سر و صدا راه انداختهاند. مادر نشسته خوابش برده. سرش را گذاشته روی دامن گلداری که زانوهاش را پوشانده. مینو چهار دست و پا میرود سمت ستاره. نوار باریکی از آفتاب افتاده روی موهای ستاره. خون زخم روی گونهاش دلمه بسته.
خدا عمیق نفس میکشد. باد میوزد میان پردههای اتاق.
پرده مادر را نوازش میکند. مادر برمیخیزد. با چشمهایی که از بیخوابی سرخ شدهاند، نگاه میکند به رد زخم ستاره. بابا حاجی انگار ترکه را نه به صورت ستاره که به دل مادر زده است. درد دویده به حفرههای قلبش. جا گیر شده. مینو سر بزرگش را میبرد نزدیک سر ستاره. کلمات را پر حجم و کشدار ادا میکند: «میشه بیدارش کنم؟»
خدا سر از خواب برمیدارد. ستاره بیدار میشود.
صورت ستاره رنگ پریده است. انگار یک خروار نور از میان شکاف زیر چشمش ریخته توی سرش و صورتش را روشن کرده. مادر ستاره را با خود میبرد. مینو دنبالشان راه میافتد. بابا حاجی خوابیده وسط پذیرایی. دوتا بالش زیر سرش گذاشته و یکی زیر پا. مردمکهاش از پس پلکها تند تند تکان میخورند. مینو میدود توی آشپرخانه. مادر مژههای به هم چسبیده مینو را با تفاله چای میشوید. ستاره گوشهای کز کرده است. زل زده به فرش آشپزخانه که جای سوختگی کف قابلمه رویش چسبیده. مادر برای مینو لقمه میگیرد. مینو مغز گردوهای لای نان را در میآورد و به زور میگذارد میان مشت ستاره. ستاره گردو دوست دارد.
خدا دست میکشد روی ابرها. مادر موهای ستاره را نوازش میکند.
«خوبه که تو باز دیدیش. من که بابات رو تا بعد عقد ندیده بودم». ستاره چیزی نمیگوید. نگاهش سنجاق شده به حلقه سوختگی روی فرش. صدای خمیازه باباجاجی که بلند میشود مادر از جا میجهد. دست میاندازد دور کمر ستاره و بلندش میکند. «پاشو مادر کلی کار داریم واسه امشب. هنوز لباست رو اندازه نکردیم.»
خدا به شادی فکر میکند. مینو آرام کل میکشد.
لباس سفید حریر راکه روی جا لباسی آویزان است برمیدارد جلو خودش میگیرد، میچرخد. «کثیفش میکنیا» مادر لباس را از دستش در میآورد و میگیرد روبروی ستاره. باباحاجی بیآنکه نگاهشان کند از میانشان رد میشود. با بالاتنه پهنش، یکوری، از چارچوب در حیاط خارج میشود. مینو از لای در پاهای باباحاجی را میبینید که از نردبان بالا میرود. مادر لباسهای ستاره را به زور تنش میکند. «بپوش بریم درمونگاه. این بریدگی نکنه چرک کنه؟»
خدا خیره میشود به آبی آسمان. مینو کفترهای باباحاجی را از پشت پنجره میبیند.
کفترها چرخ میزنند و اوج میگیرند. مینو مینشیند روبروی عکس قاب گرفته مادربزرگ که نواری مشکی از میان پیشانیش تا بالای گوشش کشیده شده. آبی را که از دهانش شره کرده پاک میکند: «اسم اون پرندهه چی بود میگفتی مادربزرگ؟ که از کفترهای باباحاجیم بزرگتر بود؟» مادربزرگ انگار مینو را میبیند ولی حرفی نمیزند. مینو سر میگذارد روی حجمی از نورکه تابیده بر فرش لاکی اتاق. نور آزارش میدهد. چشم میبندد. دنیای پشت پلکهاش قرمز میشود. زیر سنگینی نور خورشید خوابش میبرد.
خدا خیال میبافد. مادربزرگ توی حیاط با کفترهای باباحاجی چرخ میزند.
خدا آه میکشد. صدای ناله ستاره میآید.
مینو از لای پلکهای نیمه بازش مادر را میبیند که نشسته روبروی ستاره. میخزد سمتشان. مادر لوازم آرایش عروسیش را چیده کنار دامنش که انگار گلهاش شره کردهاند و با گلهای فرش یکی شدهاند. با انگشت کرم سفید رنگی را میمالد روی زخم ستاره. «بالاخره بیدار شدی؟ بابات کی رفت؟ ندیدی؟» جای کفشهای باباحاجی توی جاکفشی خالیست. ستاره از درد چشمهاش را تنگ کرده. «برای منم میمالی از اینا؟». «باشه هر وقت عروس شدی». مینو دست میبرد سمت رژی که کنار دامن مادر افتاده. «اون رو بده من برو یه چیزی بخور. ناهارم نخوردی، عصر شد». مادر با قلمو خط سیاهی میکشد پشت پلکهای ستاره. رد بریدگی از زیر لایه کرم هنوز معلوم است. مادر با چشمهاش که دیگر سرخ نیست نگاه میکند. آینه را میگیرد سمت ستاره. مینو به تصویر ستاره توی آینه نگاه میکند. اشک راه میگیرد روی صورت ستاره. خطی سیاه امتداد پیدا میکند تا زیر چانه. در باز میشود. مادر دخترها را راهی میکند به اتاق دیگر. باباحاجی برگشته.
خدا خورشید را پس میراند. مینو توی حیاط به دنبال اولین ستاره شب میگردد.
پیدایش نمیکند. دلش از گرسنگی مالش میرود. دوباره میگردد دنبال ستارهای که اسمش را فراموش کرده. نیست که نیست. صدای جیغ مانندی از دور میآید. در باز میشود. ستاره پابرهنه و با لباس حریر سفیدش میدود به حیاط. جیغ میزند. مینو دستهاش را میگذارد رو گوشهاش. فریادهای ستاره قطع میشود. باباحاجی دنبال ستاره میدود و موهاش را از پشت میگیرد. دهانش میجنبد. مینو همهمهای میشنود. دستهاش را محکمتر روی گوشهاش فشار میدهد. مادر با چادر سفیدش مثل کفتری بالبال میزند بین باباحاجی و ستاره. مینو پلک روی هم میگذارد. تکیه میدهد به دیوار آجری که از آفتاب روز هنوز گرم است. چشمهاش را آرام باز میکند. باباحاجی نیست. مادر دارد صورت ستاره را پای حوض میشوید. نزدیکشان میشود. چشمهای ستاره پر است از رگهای سرخ. از میان پارگی روی گونهاش خون تازه بیرون زده. «اونم باباته بدت رو که نمیخواد. چشه مگه پسر مردم؟ آخه تو چته؟» زنگ در را میزنند. مادر کمک میکند تا ستاره برخیزد. رو میکند به مینو: «نیای توها. همینجا بمون. زود میرن. بمون همینجا مادر.»
خدا به تنهایی فکر میکند. مینو میماند توی حیاط.
یکی درمیان روی کاشیها میپرد. میچرخد دور حوض. دلش طاقت نمیآورد. سرش را میچسباند به شیشه پنجره. کله قندی را که با روبان قرمز رنگی تزیین شده، کنار دستهای از گلهای رنگ و ورانگ گذاشتهاند وسط اتاق. چند نفر زن و مرد دور تا دور اتاق نشستهاند و زل زدهاند به باباحاجی که لبهاش تکان میخورند. نیمی از چهره ستاره از کنار پرده پیداست. مردی که مینو فقط پاهاش را میبیند نشسته کنارش. شلوار کرم رنگی پوشیده و دستهاش را گذاشته روی ران پاها. زخم ستاره از اینجا هم دیده میشود. مادر با سینی چای وارد میشود. اخم میکند. مینو از پنجره فاصله میگیرد.
خدا به زیبایی شب مینگرد. مینو خودش را درون شیشه پنجره میبیند.
صورتش بزرگ ست و پهن. چشمهاش موربند رو به بالا. آبی که از کنار لبش راه گرفته، توی تصویر روی شیشه برق میزند. با پشت دست آب دهانش را پاک میکند. راه میفتد سمت پشت بام. کفترهای باباحاجی سرشان را کردهاند لای بالهاشان. بسته سیگار و کبریت باباحاجی روی لبه بام افتاده. برشان میدارد و سیگاری به لب میگذارد. کبریت میکشد. یک ضرب روشن میشود. کبریت زدن را هم مادربزرگ یادش داده. با همان پک اول، دود میپرد تو گلوش. با دهان بسته سرفه میکند. دود بوی باباحاجی را میدهد.
خدا ستارهها را میچیند روی صفحه آسمان تیره. مینو نگاهش را میگرداند توی سیاهی شب.
«اینا ستاره نیستن مادربزرگ. اینا سوراخای آسمونن.» نسیمی موهاش را تاب میدهد و با خودش صداهایی میآورد. مینو گوش تیز میکند. مادربزرگ ست: «اینم ستاره. آبجی کوچولوت». مینو توی تاریکی نوزادی را میبیند که مادربزرگ روی دست بلند کرده. صدا گنگ ست و دور. «تو باس مواظبش باشی.» مینو دستهاش را میبرد سمت نوزاد. هوا را بغل میگیرد. یاد ستاره میفتد، یاد پارگی صورت ستاره. دست میکشد روی صورت خودش. دردی تیز از زیر پوستش راه میگیرد و میرود توی همه تنش.
خدا ستاره دنباله داری را از آسمان فرومیفرستد. مینو کبریت میکشد.
زل میزند به آتش کوچک بین انگشتهاش. فوت میکند به شعله. دستهاش تاریک میشوند. میرود سمت قفس کفترها. دست میبرد تو. اولین پرندهای را که به دستش میخورد میگیرد. بقیه کفترها هیاهو میکنند و میلولند توی هم. مینو پرنده را میگذارد لای پاهاش. «فقط یه قطره اشک میخوام. نترس نمیمیری. مادربزرگ گفته نمیمیری». کبریت را دوباره روشن میکند. بالهای کفتر را باز میکند. کبریت را میاندازد میان پرها. پرنده تند تند بال میزند. غوغا میکند. صدای کل کشیدن زنها از اتاق بیرون میآید. توی حیاط پخش میشود. بوی سوختگی پرها میپیچد توی هوا. بوی سوختگی کبریت و کبوتر. پرنده خودش را از بین پاهای مینو خلاص میکند. آوای زنها تا روی بام اوج میگیرد. کبوتر پر میگیرد و در تاریکی گم میشود. صداهایی که حالا شبیه جیغ شدهاند میرود توی گوشهای مینو و ساکت میشوند. «گفتی اسم پرندهه که آتیش میگیره چی بود مادربزرگ؟ همون که اشکش زخم ستاره رو خوب میکنه؟» ...
خدا اشک میریزد...