لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

زوریگ | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۱ مرداد ۱۴۰۱

زوریگ

سودابه استقلال

بزرگترین اتفاق زندگی من زمانی بود که توانستم چشم‌بسته نقاشی بکشم؛ نقاشی‌هایی که آدم‌ها را خوشحال می‌کردند و احساس زنده‌ بودن می‌دادند‌. هشت‌نه ساله بودم. هیچ دوستی نداشتم و هیچ‌کس نمی‌خواست دوستم باشد‌. بچه‌ها من را بازی نمی‌دادند. وقتی نزدیک می‌شدم، یواشکی بازی را رها می‌کردند و می‌رفتند. بعضی‌ها از بهم ریختن بازی ناراحت می‌شدند. گریه می‌کردند. دست معلم یا مادرشان را می‌کشیدند. به من اشاره می‌کردند و می‌گفتند:

بگو این نباشه، بگو این نباشه.

کودکانه، هاج‌و‌‌ واج نگاه‌شان می‌کردم. نمی‌دانستم چرا! چرا نباید باشم؟! فقط می‌دانستم مثل بقیه بچه‌ها نمی‌توانم بدوم‌.

راه رفتنم‌ هم سخت بود؛ مدام زمین می‌خوردم و پا می‌شدم. زانوهایم همیشه زخم‌ و‌ زیلی بودند. ‌ اوایل گریه می‌کردم ولی بعدها، به این زمین خوردن‌ها، عادت کرده بودم.

مادر می‌گفت: زمین خوردن مال بچه‌هاس، تو فقط یه کم ضعیف‌تری، برای همین بیشتر زمین می‌خوری!

می‌نشستم، آرام سنگ‌های ریز و نوک تیزی را که کف دست‌ها و زانوهایم فرو رفته بود را بیرون می‌آوردم. بعضی از بچه‌ها ادا در می‌آوردند و مسخره می‌کردند.

همیشه یک سوال بزرگ‌ توی سرم و یک تعجب بزرگتر توی صورتم بود. چرا دوستم ندارند؟ چرا دوستی ندارم؟! کمی بعد فهمیدم من، «کوتوله‌ی زشت» هستم؛ این را یک‌روز میترا، همکلاسی‌ام، دختر زیبا و مغرور کلاس گفت؛ وقتی با رفتنم به جمع‌شان، بازی بهم خورد. ادایم را در آورد، بقیه هم خندیدند. بعد، دست همدیگر را گرفتند؛ به گوشه حیاط رفتند و شروع کردند به بازی «شمع، گل، پروانه». چیزی در درونم فرو‌ریخت؛ احساسش کردم! عرق سردی روی تنم نشسته بود. نگاهم مات و غمزده دنبال‌شان کرد. خواستم فرار کنم؛ اما زمین دست‌هایش را دور پاهایم حلقه کرده بود. قدم‌هایم کُند و سنگین شده بود.

مادرم همیشه موهایم را که شانه می‌زد، از چشم‌های بادامی زیبا و موهای مشکی و ابریشمی‌ام می‌گفت. من خودم را در آینه نگاه او، زیبا می‌دیدم! دستم را به دیوار گرفتم. آرام‌ و‌‌ بی‌صدا، خودم را به انتهای دنج سالن مدرسه رساندم. جایی که با یک در، از سالن جدا شده بود. در از پایین تا بالا شیشه‌ای بود. روشنایی ضعیفی از نورگیر سقف، به داخل سالن می‌تابید. دسته‌‌ای نور روی در شیشه‌ای پر از لک، می‌شکست و ذرات گرد‌و‌خاک نشسته بر آن، نور را نامنظم پخش می‌کرد. از دور تصویر تاریک‌ و‌ روشن دختری کوتاه و لاغر را دیدم. جلوتر رفتم. تصویر بیش‌تر و بیش‌تر نمایان شد‌. اولین بار بود تمام قد و واقعی با خودم رو به‌رو می‌شدم.

بیماری، آهسته‌آهسته، پیشروی کرده بود و من در دنیای کودکی و بی‌خبری، با آن کنار آمده بودم. به‌طرز راه رفتنم دقت کردم. زانوی راستم به داخل کج شده بود و پایم را کج بر می‌داشتم. بچه‌ها حق داشتند! حین راه رفتن، نیمه راست بدنم را جلوتر می‌انداختم و من نمی‌دانستم چه‌قدر عادی، غیرعادی راه می‌روم!

نزدیک شدم؛ چشم‌در‌چشم تصویرم. میترا راست می‌گفت‌ ‌زشت بودم؛ چشم راستم نیم‌بسته بود و پلک افتاده‌اش از پشت عینک ته استکانی که نصف صورت ریزم را پوشانده بود، توی چشم می‌زد. مات‌ و‌ مبهوت با انگشت روی خطوط لب‌ و دهان و صورتم خط کشیدم. بعد، عصبی و دیوانه‌وار خط‌ها را درهم ریختم و هم‌زمان اشکم سرازیر شد. به اینکه ممکن است کسی آن‌‌سوی در شیشه‌ای ببیندم، فکر نمی‌کردم.

دیگر نمی‌خواستم آن‌جا بایستم و این دختر زشت را ببینم. اما پاهایم پیش نمی‌رفت. مثل‌ این بود داخل استخری از قیر راه می‌رفتم. به‌سختی خودم را به حیاط رساندم. ‌ دیوار به کمکم آمد. به آن تکیه کردم‌ و گنگ‌و‌مات به گرگم به‌هوای بچه‌ها خیره شدم‌‌. نمی‌دیدم‌شان، صدایشان بود که در سرم می‌پیچید. ‌ زنگ کلاس زده شده بود اما من دوست نداشتم به کلاس درس بروم‌. همه رفته بودند و من همانطور به جای خالی بچه‌ها خیره بودم‌. خانم ناظم را دیدم، با قد بلندش کنارم ایستاد. آهسته دست‌ روی شانه‌ام گذاشت. گفت: شادی جون، نمی‌ری سرکلاس؟

احساس کردم همه چیز را می‌داند. جواب ندادم. با سماجت به جایی نامعلوم زل زده بودم. ادامه داد:

  • اگر حالت خوب نیس اشکالی نداره عزیزم.

و بدون این‌که اصرار کند رفت. مدتی با خیالاتم تنها شدم‌. تا این‌که پروانه سفید بزرگی پرسه‌زنان نشست روی سرم. مثل این‌ بود که باد پروانه را با خود آورد، تمام توجهم پی پروانه‌ رفت. پروانه از روی سرم بلند شد، روی صورتم نشست. اگر نفس می‌کشیدم، می‌رفت. نفسم را نگهداشتم. مجسمه شدم‌‌! چند ثانیه بیشتر نماند. پرواز کرد و خیالم را پرواز داد.

با خودم فکر کردم شاید این پروانه جادویی بود! لبخند روی لبم نشست. باز با خودم فکر کردم پروانه هم دوستی نداشت؟ اونا با گُل‌ها فرق دارن، گل‌ها پروانه‌ها رو دوست دارن!؟‌ کاش پروانه باهام دوست بشه. کاش می‌تونستم مثِ اون پرواز کنم!  ناگهان دستی روی شانه‌ام خورد. یکه خوردم. سرم را بالا بردم. خانم ناظم لبخند به لب، بالای سرم ایستاده بود. یک کتاب، دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی کوچک در دستش بود‌. رو به‌رویم آمد. خم شد، باد ملایمی زیر مقنعه‌اش پیچید و موی بلوطی‌اش را نمایان کرد. گونه‌ام را نوازش کرد و پرسید: شادی جون، دوست داری نقاشی بکشی؟

به نوک کفشم چشم دوختم. زیر لب گفتم: آره.

توی دفتر مدرسه رفتیم. کتاب، دفتر و جعبه مداد رنگی را جلویم گذاشت. گفت: چون دانش آموز خوب و آرومی هستی، اینا مال تو. با ذهن کودکانه‌ام منظور خانم ناظم را خوب می‌فهمیدم. به زور نمی‌توانستم از بچه‌ها بخواهم مرا به دنیایشان راه بدهند. باید دنیای خودم را می‌ساختم. باید انتخاب می‌کردم؛ نقاشی در تنهایی یا بودن با دیگرانی که نمی‌خواستندم. هنوز امیدوار بودم بچه‌ها مرا در بازی شریک می‌کنند. برای جلب توجه معلم‌‌ها و بچه‌ها شروع به نقاشی کردم. مداد را دستم گرفتم. وسط صفحه سفید و یکدست، دخترکی کشیدم با پروانه‌ای روی سرش. در صفحه بعدی، پروانه‌ای بزرگ که تمام صفحه را پر کرده بود و در دیگری، دختری با بال‌های پروانه.

خانم ناظم، نقاشی‌ها را که دید، برایم دست زد و گفت:

  • آفرین شادی، ببینم توی مسابقه نقاشی چیکار می‌کنی.

اجبار جا ماندن از چیزهایی که دوست داشتم، مرا به سمت چیزهایی کشاند که در آن زمان نمی‌دانستم نقاشی‌هایی که می‌کشم قرار است تا چه اندازه به کمکم بیایند. کتاب‌ها، نقاشی و پروانه‌ها.

 تصویرهای کتاب را نگاه می‌کردم. برایشان داستان می‌ساختم و داستانم را نقاشی می‌کردم. دنیایم آبی و سبز و صورتی بود. گل‌ها و پروانه‌ها جز‌ی ثابت نقاشی‌هایم بودند. همه چیز برعکس بود و متفاوت. آسمان سبز و زمین آبی.  

به پاها و زیر پاهایم توجه نمی‌کردم. نگاهم به آسمان بود. آسمانی که سبز ملایم و آرامش‌بخش بود. خانه‌ام را روی گل می‌کشیدم. با پروانه‌ها پرواز می‌کردم. توی دنیایی که می‌‌ساختم؛ قدرتی بیشتر از دوستانم داشتم. به پروانه‌ها و حیوانات در نقاشی‌ها، جان می‌دادم؛ آن‌ها دوستان واقعی‌ام شده بودند. راستی‌راستی با آن‌ها حرف می‌زدم. حتی در خواب، خودم را توی نقاشی‌ها می‌دیدم؛ رنگی و واقعی.

یکبار که خواب یک سگ خالدار بندانگشتی را که توی یک بطری شیشه‌ای توی جنگل گیر افتاده بود و نجاتش دادم را برای مادر تعریف کردم، نگران شد. از آن به بعد سعی می‌کرد وقت بیشتری را با من بگذراند. اما من دنیای خیالی‌ام را ترجیح می‌دادم؛ دنیای خیال آرام بود و دنیای واقعی ترسناک. روز به‌روز به دنیایم وابسته‌تر می‌شدم. دیگر مهم نبود، بچه‌ها بازی‌ام نمی‌دهند. دوستان خیالی کمکم می‌کردند. آن‌ها را توی ذهنم می‌ساختم. توی دفترم می‌کشیدم. جان می‌دادم و با آن‌ها حرف می‌زدم. آن‌ها به نقاشی‌هایم روح می‌دادند و ‌هر کس آن‌ها را می‌دید، برایش عجیب بود و می‌گفت: انگار نقاشی‌ها واقعین، انگار دارن نگات می‌کنن، احساس دارن! کمی بعد، مسابقه نقاشی شروع شد. این‌بار، باید شادی شاد با دوستان خیالی را، توی کاغذ بزرگ می‌کشیدم. همان‌ها را، همان دوستانم را. با چشمهای باز، دنیای خیالی کم‌رنگ و بی‌روح می‌شد؛ چشمانم را بستم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. مادر کنار گوشم گفت: با چشمای بسته که نمی‌تونی!  به دنیای خودم رفتم. تمام احساسم در سرانگشتانم سرازیر شد. صدایی نمی‌شنیدم؛ جز صدای خلسه‌ آور بال پروانه‌ها. بال‌های سبز آبی، در سیاهی موج می‌زدند و مرا به دنبال خود می‌کشیدند. انبوه پروانه آهسته و مواج بال می‌زدند. هزاران بال یکی شده بود. هماهنگ با حرکت آن‌ها قلمم را روی کاغذ کشیدم.

پروانه‌ای غول‌‌آسا که مرا با خود به آسمان می‌بُرد. با تمام شدن نقاشی‌ام از دنیای آرام خیال بیرون آمدم. قلبم تُند می‌زد. ‌ چشم‌هایم نقاشی‌ بچه‌ها را دنبال می‌کرد. لحظه اعلام بهترین نقاشی نزدیک بود و طنین تپش قلبم در گوشم صداها را در‌هم ریخته بود. چشمهای تیله‌ای مدیر روی بچه‌ها سُرید و ناگهان روی صورت ملتهبم ایستاد. مدیر بلند و شمرده گفت: نفر. اول. شادی!

اشک شوق در چشمم یک دور چرخید و پایین قل خورد. خانم ناظم، زیر نگاه حسرت بچه‌ها صورتم را بوسید و با شادی گفت: آفرین دخترم.

حالا مادرم خوشحال بود. معلم‌ها دوستم داشتند و روزنامه مدرسه نوشت: «شادی، دختری که چشم‌بسته، نقاشی‌های جان‌دار می‌کشد».

از آن‌ به‌ بعد، همه زنگ‌‌های تفریح در کلاس می‌نشستم و سرگرم رنگ‌‌ها می‌شدم. گاهی بچه‌ها دور میزم جمع می‌شدند و تماشا می‌کردند. بعضی‌ها شعله اشتیاق‌شان روشن می‌شد، کنارم می‌نشستند و نقاشی می‌کشیدند. روحم قوی شده بود اما بیماری کار خودش را می‌کرد و روز به‌روز ضعیف‌تر می‌شدم. در یکی از روزهای سرد و ابری پابیز، در مدرسه منتظر بودم پدر مثل هر روز دنبالم بیاید. ‌ گفته بود بعد‌از‌‌ظهر به ماموریت می‌رود و تا برگردد کمی طول می‌کشد‌. پدر خیلی دیر کرده بود. مادر توی بیمارستان، پیش مادربزرگ بود؛ می‌دانستم او نمی‌آید. هوا رو به تاریکی می‌رفت و سایه وهم در صدای انقباض اشیا‌ی و در سکوت سرد کلاس‌ها سینه‌ام را می‌فشرد و نفسم را تنگ می‌کرد. بدون چتر راه افتادم. تا خانه راهی نبود‌ البته، نه برای حرکت لاک‌پشتی‌ام. ابرها مانند همکلاسی‌ها، دستهایشان را به‌هم گره کرده بودند و اخم‌های سردشان را نشانم می‌دادند. خیابان خلوت بود و تعداد کمی ماشین در رفت‌وآمد بودند. ‌

قطرات باران نم‌نم می‌بارید. باد قطره‌های ریز‌ و‌ کم‌‌جان را پراکنده می‌کرد. زمین لغزنده بود. از پیچ خیابان منتهی به مدرسه که رد شدم؛ باد حرکتم را کندتر کرد. گزش باد مثل نیش هزار‌‌پایی که در خانه مادربزرگ دستم را نیش زده بود به صورتم فرو‌می‌رفت؛ اثرش در تمام صورتم پخش می‌شد و پوست صورتم را می‌سوزاند.

ماشین‌ها به‌سرعت از درون گودال‌های پرآب می‌گذشتند و آب‌ها را به اطراف پخش می‌کردند. آهسته و لرزان قدم بر‌می‌داشتم‌؛ در قسمتی از راه، آسفالت گود بود و در عرض خیابان استخر کوچکی درست شده بود. ‌ باید به دل ترس می‌زدم‌. برق آسمان، استخر آب را تاریک و روشن کرد. صدای نهیب ابر دلم را لرزاند؛ پاهایم سست شد. ناگهان دو زانو در گودال فرود آمدم و کیفم در آب افتاد. به‌سختی بلند شدم. کیف ورم کرده بود و سنگین شده بود. لیز خوردم و این بار با صورت سقوط کردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تنم آتش بود. پلک‌هایم سرب داغ بهم چسبیده بودند. نفس‌هایم سنگین وسخت بالا و پایین می‌شد. پدر هراسان می‌دوید و تن بی‌جانم روی دست‌هایش این‌سو و آن‌سو تکان می‌خورد. صدایش را از دورها، از ته چاه می‌شنیدم: شادی، بابا جون، شادی… در سرم هیاهو به پا بود. شکل‌ها و نقاشی‌ها می‌آمدند، می‌رفتند و کوچک و بزرگ می‌شدند؛ ناگهان همگی با‌هم پاپ پاپ پاپ بزرگ شدند، ترکیدند و مثل گردباد درهم پیچیدند. نزدیک و نزدیک‌تر آمدند و مرا با خود به دنیای تاریکی فرو بردند.

اتفاق آن روز وضعیت زندگی‌ام را زمین تا آسمان زیر و رو کرد. در بیمارستان بودم و کابوس‌ها رهایم نمی‌کردند. تب، کنترل شده بود اما کار خودش را کرده بود؛ بدنم سنگین و بی‌حس بود. بعد از یک هفته دکتر خواست از تخت پایین بیایم و راه بروم. مادر مرا لبه تخت نشاند. پاهای آویزانم سست و کرخت شده بود. دکتر دست‌هایش را در جیب‌های چهارگوش روپوش سفیدش کرده بود و درست زیر لامپ اتاق ایستاده بود. روشنایی مهتابی رنگِ لامپ، سر بی‌موی دکتر را روشن کرده بود. در ذهنم دکتر را شبیه یک لامپ بزرگ دیدم که دست و پا دارد. خندیدم. دکتر بی‌خبر لبخند زد و گفت: راه برو ببینم دخترم. مادر زیر بغلم را گرفت؛ شانه‌های او تکیه‌گاهم بود. می‌خواستم روی پای خودم بایستم. مادر را رها کردم. دستم را به لبه تخت گرفتم؛ ناگهان پاهایم مانند کاغذ مچاله‌های خیس خورده، لرزیدند و سقوطی دیگر را تجربه کردم.

همه چیز عوض شده بود. صندلی چرخدار و کابوس‌های شبانه به زندگی‌ام تحمیل شده بودند؛ دست‌ها و اخم‌های در‌هم بچه‌ ها، کلاغی که نقاشی‌ام را با خود می‌برد، سایه‌ها و دختر کوچکی که یکریز گریه می‌کرد و نمی‌توانستم آرام‌اش کنم؛ شب‌ها خواب را از چشمانم می‌ربودند. گریه می‌کردم و از ترس دیدن دوباره‌شان تا صبح نمی‌خوابیدم. روزها می‌گذشتند و فاصله‌ام از دیگران بیشتر می‌شد. آن‌ها مهربان بودند اما من، این مهربانی را نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به مدرسه بروم و هم‌کلاسی‌ها را ببینم. نقاشی، گل‌ها و پروانه‌ها را فراموش کرده بودم. سکوت بود و ترس و تنهایی.

هیچکس را به اتاقم راه نمی‌دادم؛ گاهی حتی مادر را. یک روز که پدر خانه بود از پنجره کوچک اتاقم، او را دیدم که پشت میز نشسته است. روزنامه در دست دارد؛ بی‌آنکه بخواند، نگاهش به یک نقطه به پنجره اتاقم ثابت مانده است، سیگار لای دو انگشت باریک و بلندش در هوا معطل است و چهره‌اش زیر پرده نازک دود پیر شده است. شنیدم به مادر گفت: اگر ده دقیقه زودتر رسیده بودم حالا این بچه اینقدر ناراحتی نمی‌کشید. باید بیشتر توجه می‌کردیم. مادر آه کشید. عینکش را بالا داد و محزون گفت: نمی‌تونیم جلوی زندگی‌و اتفاق‌هاش‌و بگیریم، می‌تونیم یادش بدیم با هر وضعی چطور کنار بیاد. بعد خودش را مشغول برگه‌های امتحانی کرد و دود سیگار بود که جای خالی حرف را پر کرد. خواهر کوچولوی پنج ساله ام، تنها کسی بود که هیچ چیز برایش عوض نشده بود. ما با‌ هم حرف می‌زدیم؛ بازی و قهر و آشتی می‌کردیم. برای نغمه کوچک، شادی شادی بود. او، مرا با رنگ و زندگی آشتی داد. یک روز دفتر نغمه که پایین تختم افتاده بود، کنجکاوم کرد. با خودم فکر کردم نغمه دفتر نقاشی محبوبش رو توی اتاق کسی جا نمی‌ذاره، چرا دفتر اینجاس! برداشتمش. پر از خط خطی‌های بزرگ و کوچک و درهم و نقاشی‌ها و گل‌های عجیب و غریب بود. ورق زدم. ‌ دلم پر کشید برای پروانه‌ها. مدادِ رویِ میز کنار تختم را برداشتم و دقایق زیادی در خط‌ها غرق شدم. انگار مادر از لای در نگاهم می‌کرد، سرم را بلند کردم. کسی نبود. دوباره مشغول شدم. از بین نقاشی‌های نغمه، آدمکی بزرگ با دست و پاهایی که فقط خط‌های ساده‌ای بودند را دوست داشتم. چشم‌هایش بزرگ بود و صورتش گرد. چهار تارِ موی کلفتِ پیچ و تاب خورده، روی سرش بود و لبخند بزرگی توی صورتش پخش بود. رنگ نداشت. مداد رنگی را برداشتم و با حوصله با رنگ سبز روی خط موهایش کشیدم و لبخندش را قرمز کردم‌. یادم آمد نباید بی‌اجازه نقاشی خواهرم را رنگ می‌کردم. یکمرتبه در باز شد. نغمه و پشت سرش مادر آمدند. ترسیده بودم. با خودم گفتم الان صدای گریه نغمه بلند می‌شه. نغمه، تا آدمک مو سبز را دید؛ دفتر را از دستم کشید. بدون پلک زدن نگاه کرد. بعد، خنده زیبایی کرد‌ و موهای خرمایی فرفری‌اش را از صورتش کنار زد‌. پرید و صورتم را بوسید. چشمهای مادر، شاد و مرموز برق می‌زد. گاهی چیزهای به‌ظاهر پیش‌پا‌افتاده معجزه می‌کنند. آدمک بی‌رنگ نغمه، معجزه رنگ‌ها را به زندگی‌ام برگرداند.

کابوس‌های شبانه به صفحه‌های سفید منتقل شدند و شب‌ها کمتر به سراغم می‌آمدند. نقاشی بیشتر وقتم را پر می‌کرد. هنوز صندلی چرخدار جایی در دلم نداشت. مدرسه را دوست نداشتم اما دلم برای بوی کتاب و دفترها تنگ شده بود. یکماه از آخرین روزی که به مدرسه رفته بودم؛ آن روز بارانی، می‌گذشت. دلتنگی‌ام برای درس را، مادرم وقتی فهمید که هنگام آشپزی از در نیمه باز اتاقم دید کیف مدرسه را بغل گرفته‌ام و گریه می‌کنم. مادر آموزگار بود و خوب می‌دانست چگونه شوق یاد‌گرفتنم را شعله‌ور‌تر کند. از فردای آن روز، مرا در صندلی چرخدار می‌گذاشت و به آشپزخانه می‌برد. حین آشپزی، مواد را جمع و تفریق می‌کردیم. شکل‌های مریع، مستطیل، لوزی و دایره درست می‌کردیم و من از روی دستور شیرینی‌پزی، برای مادر بلند می‌خواندم و او مواد را ترکیب می‌کرد. بعد از آموزش‌های مادر در آشپزخانه، درس‌هایی را که یاد می‌گرفتم می‌نوشتم.

وقت امتحانات نوبت اول شده بود و هنوز رفتن به مدرسه تکرار کابوس‌هایم بود؛ اما چه بخواهم چه نخواهم باید در امتحان حاضر می‌شدم. مادر و معلم‌ها مرا آزاد گذاشتند تا بعد از امتحانات فقط بعضی روزها به مدرسه بروم. پاییز و زمستان آن سال، روزگار سرد کودکی‌ام بود. زمستان رفت و دوستی من با صندلی چرخدار وقتی آسان شد که در یکی از روزهای بهار، ‌ پدر خوشحال با جعبه‌ای در دست به خانه آمد. مادر با نغمه عروسک بازی می‌کرد و من‌‌ پازل‌های بهم ریخته را کنار هم می‌چیدم. پدر به محض اینکه وارد شد، جعبه را بالا گرفت و گفت: یه چیزی برای شادی دارم!

نگاه کنجکاوم را به جعبه که با کاغذ پوشیده شده بود‌‌، دوختم. دست‌های پدر کاغذها را کنار می‌زد و قلب من‌ بالا و پایین‌ می‌پرید. با دیدن پروانه، جیغ شادمانی کوتاهی کشیدم و جعبه را در آغوشم گرفنم. پروانه، زرد مایل به لیمویی بود و لکه‌های سیاه روی بال‌هایش داشت. دیدن آن موجود زیبا همان‌قدر هیجان‌انگیز بود که اولین بار پروانه سفید را روی صورتم حس کرده بودم. نغمه عروسک‌‌هایش را رها کرده بود. صدای گنجشکی‌اش را در سرش انداخته بود. بالا و پایین می‌پرید و با انگشت‌های تپلش خال‌های پروانه را نشان می‌داد و مادر را دعوت به تماشا می‌کرد. مادر سینی چای را روی میز گذاشت، موی دم اسبی مشکی‌اش را پشت کمرش انداخت و با نگاه پرسش‌گر رو به پدر کرد و گفت: نادری!

  چشم‌های بادامی‌ پدر به علامت تابید روی هم رفت. بعد آرام  گفت: آره، تازه از سفر برگشته. درباره پروانه‌های ایران تحقیق می‌کنه. نقاشی پروانه شادی‌و نشونش دادم، خیلی خوشش اومد. وقتی بیشتر درباره شادی و نقاشیاش فهمید گفت رویای پروانه‌‌ها کمکش می‌کنن. ‌   گوشم پی حرف‌های پدر بود و دلم مجذوب بال‌های لطیف و رنگ‌های زیبای پروانه. پروانه بال‌هایش را تکان می‌داد اما تقلایش نتیجه‌ای نداشت. ناگهان، تصور پروانه در قفس قلبم را فشرد. بغض‌آلود گفتم: پروانه توی قفس شیشه‌ای! و بن مژه‌هایم خیس شد. مادر شانه‌هایم را در آغوش گرفت‌ و با لب‌هایش مویم را نوازش کرد. صدایم لرزید. ‌ گفتم: بابا، لطفا من‌و با صندلی چرخدار توی حیاط ببر! باغچه پر از گل‌های یاس بود. در جعبه را باز کردم و پروانه پرواز کرد. نغمه دست زد و هورا گفت و من با پرواز پروانه احساس آزادی کردم. پدر یک کتاب از کیفش بیرون آورد و گفت: اینم هدیه بابا، کتاب”پروانه‌ها” برای دوست پروانه‌ها!

دوست شدن با صندلی چرخدار سخت بود، اما نه به سختی دوستی با آدم‌‌ها. حالا هر روز به مدرسه می‌رفتم؛ با صندلی چرخدار؛ کنار هم‌کلاسی‌های شاد و سالم‌. دیگر از اخم بچه‌ها خبری نبود و در حالی‌که برق حسرت در چشم‌هایشان می‌درخشید، به صندلی جادویی متحرکم، زل می‌زدند. زهره خجالتی بود. چشم‌های سبزش را از پشت عینک دور آبیش به‌ من می‌دوخت. لبخند ملیحی می‌زد و به دسته صندلی‌ام دست می‌کشید. سمیرا، پر‌انرژی، یکریز حرف می‌زد؛ انگار کلمه‌ها از دهانش می‌ریخت‌. میان حرف‌ زدن، نفس هیجان‌زده‌اش را تو می‌داد و شانه نازکش بالا‌و‌پایین می‌شد. اصرار داشت راضی‌ام کند در حیاط بچرخاندم و همه جا را نشانم دهد! و میترا، چشم‌های خوش حالتش را نازک می‌کرد، چتری مشکی‌اش را کنار می‌زد و حین حرف زدن دستهای ظریفِ کوچکش را در هوا حرکت می‌داد؛ می‌خواست لطف کند و بازی‌ام دهد و من، هیچ نگاه نمی‌کردم. به نظرم گل‌های باغچه حیاط مدرسه پژمرده بودند و پروانه‌ها خسته، گوشه‌ای روی گل‌های بی‌رنگ و پلاسیده کز کرده بودند.

من فقط یک آرزو داشتم آن هم نقاشی بود. سه‌شنبه‌ها بهترین روزهای زندگی‌ام بود؛ روزهایی که به آموزشگاه می‌رفتم و در آرامش نقاشی می‌کشیدم. هیچ چیز نمی‌توانست این روز را خراب کند و من بیش از هر زمان دیگری احساس می‌کردم شادی شاد شده‌ام؛ شادی که با نقاشی‌ها دوست بود، آن‌هم نه یک دوست معمولی. پروانه آبی مورفو، بهترین دوستم بود. با پروانه حیاط مدرسه که خیالم را پرواز داد، فرق داشت. اولین بار توی کتاب “ پروانه‌ها” دیدمش‌. همان کتابی که پدر، هدیه داده بود. نمی‌توانستم مورفو را داشته باشم‌ یا از نزدیک ببینمش؛ او امپراطور پروانه‌ها در دوردست‌ها، در آن‌سوی آب‌ها بود؛ اما می‌توانستم رویایش را در سر بپرورم. بال‌های بزرگ و آبی رویایی داشت‌. برق درخشان رنگ‌هایش در چشمهایم منعکس می‌شد. تصویرش را جلویم گذاشتم. چشمانم را بستم‌ و سعی کردم بزرگتر و قوی‌تر و زنده تصورش کنم و این فکر از ذهنم گذشت: کاش بیاد تو خوابم، کاش همونطوری واقعی بیاد توی دفترم بشینه. پلک‌هایم سنگین و سنگین‌تر شد. ناگهان شبح باشکوهی از بال‌هایی بزرگ و لطیف را روی صورتم حس کردم که باز و‌بسته می‌شد و به گونه‌ام می‌خورد. صدای به‌هم خوردن نرم و گوش‌نواز بال‌ها در گوشم طنین انداخت و جابه‌جایی ملایم هوا از حرکت بال‌ها پلک‌هایم را خنک کرد و قلبم را به تپش انداخت. سنگینی از روی پلک‌هایم برداشته شد. نور از روزنه‌های مشبک پنجره اتاقم، نقاط تیره و روشن رقصانی در سقف ساخته بود. چشم چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم؛ پروانه‌ای نبود. چندبار پلک زدم و در حالی‌که جلوی لرزش صدایم را نمی‌توانستم بگیرم. مادر را صدا کردم. مادر با عجله آمد، کمک کرد نشستم. نفس‌زنان با چشمهای نیمه‌باز، شروع کردم به کشیدن پروانه آبی مورفو، دقیقا همانطور؛ با تمام جزئیات و احساس‌ها‌یی که خودم خوب آن را درک می‌کردم.

انگار پروانه آبی مورفو، جادویم کرده بود؛ جادوی رنگ در رویاهای خیالیِ واقعی که روی بوم رفتند و بر دیوار آموزشگاه جا گرفتند. زمان‌ گذشت و یک کلاس بالاتر رفته بودم. همچنان سه‌شنبه‌های طلایی را داشتم. یک سه‌شنبه پاییزی، بعد‌از‌ظهر، مادر مرا به آموزشگاه رساند. در کلاس نقاشی، زمان را از یاد می‌بردم. ‌ خیلی زود دیر شده بود. بچه‌ها رفته بودند. آخرین نفر معلم نقاشی بود که برایم دست تکان داد و رفت. مادر هنوز نیامده بود. هوا داشت تاریک می‌شد و این‌بار نمی‌خواستم از ترسی به دل ترسی دیگر، به خیابان بزنم. خیابانی که با آسمان ابری‌اش از شکل‌ها و نقاشی‌هایم گردبادی ساخته بود و زندگی‌ام را زیر و رو کرده بود؛ باید می‌ماندم.  

سالن نقاشی وسیع بود و در بزرگ و مشبکش رو به حیاط مستطیلیِ کوچکی، باز بود. داخل سالن، چند قدمی در نشسته بودم؛ طوریکه فقط نیمی از حیاط و ورودی سالن را می‌دیدم. سرایدار لامپ‌ها را روشن کرد. نمی‌دانم چرا از او می‌ترسیدم. جوان نبود پیر هم نبود. جثه‌ی قوی، صدای کلفت و ابروهای پرپشت داشت. لباس‌کار سرتاسری و دستکش پوشیده بود. به سمتم آمد، قلبم مثل پروانه‌‌ی جعبه شیشه‌ای که پدر آورده بود، بال‌بال می‌زد. در حالی‌که به هیبت درشت و ابروهای پرپشت سرایدار چشم دوخته بودم، آب دهانم‌ را قورت دادم. دلم می‌خواست بدوم، فرار کنم تا راهی بیابم. نفسم داشت تنگ می‌شد که سرایدار گفت: دختر جان، نترس. من دارم اون یکی سالن‌و تمیز می‌کنم، مامانت دیگه کم‌کم می‌یاد‌. و زود رفت تا به کارهایش برسد. نفس راحتی کشیدم. یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به تابلوهای روی دیوار. باد از لای در نیمه باز حیاط به داخل می‌وزید و در وپنجره‌ها و سیم‌ها را بهم می‌زد‌ و پرده برزنتی پشت در را تکان می‌داد و شکوه‌کنان به دور پاهایم می‌پیچید. دست و پایم از سردی باد، سوزن سوزن می‌شد و پلک افتاده‌ام، افتاده‌تر. باد لامپ حیاط را تکان می‌داد. هوای غبار‌‌آلودِ عصر پاییز، نور ضعیف لامپ را پخش می‌کرد و اجسام را شبح‌وار نشان می‌داد. سایه کمرنگ میز و صندلی‌ها و بوم‌ها، روی دیوار افتاده بود؛ سایه‌ها ساکت بودند‌ و ترسناک.

کمی بعد، سایه بزرگی روی پرده برزنتی، به چشمم آمد که حرکت می‌کرد؛ نزدیکتر و بزرگتر شد. صدای افتادن چیزی آمد. قلبم از جا کنده شد. دو سایه با گوش‌های نوک تیز و موهای سیخ که دو خارپشت عصبانی را پیش چشمم می‌آورد، دنبال هم می‌دویدند. صدای مرنوشان مو به تنم سیخ کرد. حس کردم خون در رگهایم یخ زد. گوشه لبم را جویدم و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم لغزید. جنگ و‌گریز سایه‌ها روی دیوار کشیده شده بود و کم‌کم صدا در خیابان‌ گم شد. باز سکوت بود و سایه‌های ساکت. روی دسته صندلی‌ام قوز کردم. سرم را روی یک دستم گذاشتم و به پروانه آبی مورفو فکر کردم. صدای نفس‌هایم در گوشم، آرام و شمرده شد. پلک‌هایم سنگین شدند و صدای نفس‌هایم تبدیل به صدای بال‌ پروانه‌ها شد.   پروانه آبی مورفو، جلوی صورتم، روی دستم بود. صدایی لطیف مثل صدای پای قاصدک به گوشم خورد: بخند عزیزم! پروانه داشت با من حرف می‌زد. اولین بار بود صدای یک پروانه را می‌شنیدم. بدون حرف زدن، حرف می‌زد؛ بی‌آنکه دهانش تکان بخورد. نزدیکم بود و صدایش از دورها می‌آمد. غمگین گفتم: چرا باید بخندم؟

گفت: چون شادی هستی.

گفتم: آره، شادی غمگین.

نرم و کشیده گفت: تو فقط دوست لازم داری.

گفتم: دوستم نیستی!

گفت: هستم اما…

نگذاشتم ادامه بدهد گفتم: اما چی…

سکوت کرد و بعد گفت: تو زوریگ‌و می‌شناسی؟

گفتم: زوریگ کیه؟!

گفت: شاید اون‌و دیدی، اما نمی‌شناسی اون تو ذهن همه بچه‌ها میره.

گفتم: چه شکلیه؟

گفت: ضعیف اما قویه. دست و پاهاش باریکن، چند تار مو روی سرش داره، با صورت گرد و چشمای درشت.

به یاد نقاشی خواهرم، نغمه افتادم. ‌ هیجان‌زده گفتم: آره، فکر کنم دیدمش! پروانه آبی مورفو در حالی‌که بال‌هایش را آرام باز و‌بسته می‌کرد گفت: زوریگ بی‌نظیره. اون مهربونه، کمکت می‌کنه. فقط چشمات‌و ببند و واقعی تصورش کن. واقعیِ واقعی. بعد صدایش آهسته‌تر و دورتر شد و خط‌های بدنش تکرار شد‌ند. بی‌نهایت پروانه آبی مورفو پشت سر هم بال‌ زدند و سپس محو شدند. سرم را از روی دستم برداشتم. رد روسری، به رنگ صورتی دلخواهم‌، روی دستم جا مانده بود و انگشتم مور‌مور می‌شد.

آخرین جمله مورفو در ذهنم تکرار شد‌:

«فقط چشمات‌و ببند و واقعی تصورش کن. واقعیِ واقعی.»

حالا، تنها در تاریکی، در کنار سایه‌ها می‌توانستم چیزهایی را ببینم که دیگران قادر به دیدنش نبودند. در حالی‌که مداد را به لبم چسبانده بودم، سعی کردم حرف‌های مورفو درباره زوریگ را به یاد بیاورم. چشمهایم را روی‌ هم گذاشتم، پلک‌هایم را به هم فشردم و آهسته گفتم: چشاش چجوری بود؟!...  یادم نمیاد...! آهان..گفت چشاش درشته، آره، آره فکر کنم همین‌و گفت. هوووم... رنگ‌شون چی! اّه، چرا یادم نمیاد!.…خب، حتما سیاه هست، رنگ سیاه اصلا بد نیست؛ وقتی یه برق مهربون توشه! خب اووول باییید‌‌‌.‌.صورتش‌و بکشم.. بعدا چشاش‌و.… صورتش چجوری بود؟ خب... گرد هست دیگه... مطمئنم گفت گرد!

زوریگ ذره ذره در ذهنم شکل می‌گرفت. تبسم روی لبم نشست. آرام و کشیده زمزمه کردم زوورییگ...و گردی صورت را کشیدم.

ناگهان کسی گفت: من اینجام!

مداد از دستم افتاد و روی زمین قل خورد. به‌طرف صدا برگشتم. در چارچوب درِ اتاق نیمه‌باز کناری که تاریکی را به سالن می‌ریخت، موجودی بی‌حرکت ایستاده بود. عینکم را جا به‌جا کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم. در تاریکی موهای سبز فسفری‌اش می‌درخشید. پاهای باریک و سیاهش حرکت کرد و به سمت مداد که روی زمين افتاده بود، رفت. خم شد، مداد را برداشت. فرز قدم برداشت و به طرفم آمد. مداد را رو به‌رویم گرفت؛ انگشتهایش شبیه چوب‌‌شور بود؛ خوراکی محبوبم!

گفت: من‌و می‌خوای نقاشی کنی؟

صدایش نم‌نم باران پشت پنجره اتاقم را به یادم آورد؛ معمولی و خاص.

با عجله مداد را گرفتم. حالا می‌توانستم از نزدیک ببینمش.

چشم‌های دگمه‌ای بزرگ و سیاهش در صورت سفیدش برق

می‌زد. موی سبز فسفری‌اش، زیر روشنایی لامپ از درخشش افتاده بود و آسمان نقاشی‌هایم را به یادم می‌آورد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. بریده بریده گفتم: تو..تو.. !

مقابلم ایستاده بود. چند بار مژه‌های تک‌‌تک و بلندش را بهم زد. با مهربانی گفت: من‌‌‌.. من دوستت هستم، زوریگ.

چشمهایم گرد شده بود گفتم: من‌و...من‌و می‌شناسی؟!

گفت: آره، تو شادی هستی. دختری که نقاشی‌های جان‌دار می‌کشه!

گفتم: از ‌..از قبل دوستم بودی؟!

گفت: آره، بودم‌. من چیزهای زیادی می‌دونم‌.

گفتم: راست می‌گی؟

سرش را خاراند و هیجان‌زده گفت: خُب... البته، نه‌ اینکه همه

چی‌و بدونم، اما در مورد دوستام خیلی چیزا می‌دونم.

گفتم: چه عالی! یعنی وقتی پروانه سفید‌و دیدم، تو دوستم بودی؟

نرم و سبک، یک‌وری روی صندلی نشست. پاهایش را تکان تکان داد و جدی گفت: آره، اون موقع هم دوستت بودم، ولی اون موقع تو هنوز نمی‌تونستی من‌و بکشی.

بعد خودش را روی صندلی بالاتر کشید، یک پایش را جمع کرد و روی دیگری انداخت. در حالی‌که بی‌حواس مچ پایش را

می‌چرخاند. به رو به‌رو اشاره کرد و گفت: این نقاشی رو می‌دونی کی کشیدی؟

به امتداد انگشت چوب شوری‌اش نگاه کردم. نقاشی دختری که بال پروانه داشت.‌ چشمهایم برق زد. گفتم: آره، یادمه! وقتی پروانه سفید من‌‌و به دنیای خیال برد. صورت یکدست سفیدش را به سمتم برگرداند، مکث کرد، مغرورانه یک ابرویش را تا وسط پیشانی بالا برد و‌ گفت: ولی نمی‌دونی چطوری نقاشی‌های جان‌دار کشیدی، درسته؟

سرم را چپ و راست تکان دادم و گفتم: نه!

دو  نقطه نور آبی رنگ توی چشم‌‌هایش باشیطنت بالا و پایین شدند. لبخند روی دهان نیم بازش نشست و پیروزمندانه گفت: معلومه! زوریگ همه چی‌‌‌و می‌دونه!

بعد در حالی‌که‌ یک پای آویزان از صندلی‌‌اش را عقب و جلو می‌کرد.

ادامه داد: پروانه سفید‌ گونه‌ت‌و بوسید. چشات بسته شد، همون‌ لحظه همه احساساتت شکل‌‌‌‌‌‌‌ها و نقاشی‌ها شدن.

بلندتر گفت: می‌دونستی بوسه پروانه سفید قدرت جادویی داره؟

نه!

آره، اما فقط برای کسایی که احساس‌شون نازک شده و بوسه پروانه رو حس می‌کنن.

کف دست‌هایم را به‌هم چسباندم و عمود چانه کردم و

ذوق‌زده گفتم: وای چه عالی! خب؟

گفت: خب بعد، خانم ناظم احساس پروانه‌یت‌‌و فهمید و گفت نقاشی بکشی. با هر بار کشیدن یه نقاشی، قدرت جادویی‌ت بیشتر و‌‌بیشتر شد و نقاشی‌هات جان‌دارتر شدن!

این‌بار نقاشی پروانه بزرگی که مرا با خود به آسمان می‌برد را نشانم داد و گفت: می‌دونی این نقاشی کِی زنده شد؟

نمی‌دونم!

همون شب، شب قبل از مسابقه‌ی نقاشی،  یادت نمی‌یاد!؟

شانه بالا انداختم و مأیوسانه گفتم: نه!

گفت: خواب دیدی پروانه شدی، هیجان‌زده از خواب پریدی،

تو اولین بار بذر آرزوت‌‌و توی نقاشی دختری با بال پروانه کاشته بودی، پروانه‌ها بودن کمکت کردن، اون لحظه، موقعِ مسابقه،  تو واقعا تو خیال واقعی بودی با پروانه‌ها به آسمون رفتی و این شد که نقاشی‌ت احساس زنده بودن داره.

همین‌طور یکی‌یکی نقاشی‌هایم را نشانم می‌داد و قصه زنده شدن‌شان را می‌گفت. بالاخره ساکت شد. به صورتم زل زد، دو بار مژه‌های سیاهش بهم خورد و آهسته گفت: این شد که با نقاشی‌های خیلی فوق‌العاده‌ت تونستی من‌و ببینی‌‌.

انگشت‌هایم را درهم قفل کردم، تا جلوی چانه‌ام بالا آوردم، خنده ریز و شادی کردم و گفتم: تو زوریگِ بی‌نظیری!

چشمک زد و گفت: من کارای فوق‌العاده‌ای هم می‌تونم انجام

بدم.

ذوق‌ زده گفتم: مثلا چی‌کار؟

به صورتم زل زد و سه بار پلک زد. لامپ بالای سرم خاموش و روشن شد.‌ فکر کردم زوریگ غیب شد‌! به سقف نگاه کردم، بعد به زوریگ. هنوز روی صندلی نشسته بود. دوباره، لامپ خاموش و روشن شد. با هیجان گفتم: تو این‌کارو کردی؟

نورهای آبی کوچولو توی چشم‌‌هایش قل خوردند، انگار چشمهاش خندیدند. طرح لبخند روی صورتش، خنده واقعی نبود‌؛ چشمهاش بودند که می‌خندیدند.

دستش را به موهای چمنی‌اش کشید و ادامه داد: تازه‌‌‌.. کارای دیگه‌ای هم می‌تونم انجام بدهم.

  • چی!؟

  • می‌تونم کمک کنم تا از روی ویلچر بلند بشی، تا کنار پنجره بیای.

  • امکان نداره!

  • می‌تونی امتحان کنی.

زوریگ از روی صندلی‌اش برخاست. دستش را به طرفم دراز کرد. و گفت: دستت رو بده.

دستم را جلو بردم. نوک انگشت‌هایش نوک انگشتانم را لمس کرد. ناگهان بلند شدم؛ روی پای خودم! باور نکردنی بود. آرام قدم برداشتم، تا کنار پنجره رفتم. هیجان‌زده توی سالن قدم زدم. نقاشی‌های روی دیوار را تماشا کردم؛ از زاویه جدیدتری، ایستاده.

حالا قصه جان‌دار شدن همه نقاشی‌هایم را می دانستم‌‌.

کفشدوزک‌های دوچرخه سوار، خانه‌ی روی گل نیلوفر آبی، 

پروانه‌ی سفیدِ خندان کنار گل سفید پژمرده و غمگین،  دختری که با پروانه‌ی غول‌آسا در آسمان بود و پروانه آبی مورفو با چشمهایی که با آدم حرف می زدند. غرق حرف‌های چشمهای پروانه آبی مورفو بودم که زوریگ گفت: بیا بالا. بیا چیزایی که می‌خواستی‌‌ ببینی‌و نشونت بدم.

داشت از پله‌های طبقه دوم بالا می‌رفت. ترسیدم. برگشت، دستم را گرفت و بالا رفتیم. پنجره را نشان داد و گفت: بیا آسمون‌و ببین.

آسمان شبیه یک بوم نقاشی بزرگ بود‌.‌ از یک سمت شب با نقطه‌هایی نورانی از پشت لایه‌ی نازک و تور مانند ابر پیدا می‌شد و از سمت دیگر، غروب خورشيد آسمان را رنگی و زیبا کرده بود و هلال باریک ماه با لکه‌های ابر زیباتر به نظر می‌رسید.

زوریگ انگشتش را مقابل تکه‌ای ابر گرفت و گفت: ببین.

ابر کنار رفت و نور سفیدی از پشتش درخشید.

به نقطه نورانی كنار هلال باریك ماه اشاره کرد و گفت: اون نقطه درخشان و زیبا رو می‌بینی، اون زهره س، سیاره عجول.

گفتم: عجول؟!

گفت: آره، همه بهش می‌گن الهه عشقه ولی من می‌گم سیاره عجول.

گفتم: چرااا..!؟

گفت: آخه نمی‌ذاره دلت واسش تنگ بشه.

با گفتن این حرف، باد وزید و ابر، زهره را پوشاند.

خندیدم و گفتم: دیدی، زهره خودش‌‌‌و مخفی کرد.

زوریگ نقطه نورانی ضعیفی را که بخاطر لایه‌ای از ابر نازک،

نورش پخش شده بود نشان داد و گفت: اونم مشتریه. امشب با زهره، کنار هم‌اند.

گفتم: چه جالب! مثل من و تو.

باد درخت‌ها را تکان می‌داد و من‌ به لانه پرنده‌ای لای شاخ و برگ درختِ زیر پنجره فکر می‌کردم. زوریگ گفت:

  • شادی، من می‌تونم کارای فوق‌العاده‌تری بکنم.

  • چی‌کار؟

  • می‌تونم بگم الان داری به چی فکر می‌کنی‌.

خندیدم.

ادامه داد: داری به اون لونه پرنده فکر می‌کنی.

گفتم: تو بی‌نظیری!

گفت: آره به من می‌گن زوریگِ بی‌نظیر.

معده‌ام بهم مالیده شد، گفتم: الان به چی فکر می‌کنم؟

نگاه عاقلانه‌ای کرد‌ و گفت: خوراکی خوشمزه‌ و بلافاصله گفت: بریم پایین‌‌.

گفتم: چرا؟!

بی‌توجه به سئوالم پشتک وارو زد و به سمت پله‌ها رفت.

از پله‌ها پایین می‌آمد و شیرین‌کاری می‌کرد و می‌خنداندم.

به سالن که برگشتیم‌‌. با شیطنت ادای احترام کرد و طوری خم شد که بدنش کاملا دوتا شد و نوک بینی‌اش زمین را لمس کرد‌.

گفت: سرورم، اساعه بهترین خوراکی دنیا تقدیم می‌شود.

صدای خنده‌ام بلند شده بود. روی صندلی چرخدار نشستم.

یکمرتبه سرایدار آمد. بشقابی پر از شیرینی در دستش بود. با دیدن شیرینی‌‌‌ها صدای شکمم در‌آمده بود. دست روی شکمم گذاشتم و جلوی خنده‌ام را گرفتم.

سرایدار گفت: یه صدای خنده شنیدم، می‌خندیدی؟!

زوریگ پشت سرایدار، ادا بازی در می‌آورد. خنده‌ِی توی لپم را قایم کردم و در حالی‌که خنده داشت از چشمهایم بیرون

می‌زد. سرم را به علامت نه تکان دادم.

سرايدار ظرف را روی میز پایه بلند، کنارم گذاشت و گفت: حتما گرسنته! بفرما‌. بهترین شیرینی دنیاس، دخترم‌ درست کرده، خیلی دوستش دارم. تو هم دخترمی.

دیگر از سرايدار نمی‌ترسیدم. نگاه غمگین و دلسوزانه‌اش را به صورتم ریخت و گفت: پدر‌مادرت کم‌کم پیداشون میشه، اگرم بیشتر دیر کردن خودم می‌رسونمت خونه‌تون، باباجون.

شیرینی‌های خوشمزه دلبری می‌کردند؛ شیرینی مربایی به شکل گل و قلب، ترافل‌های رنگارنگ و شیرینی شکلاتی‌‌.

زوریگ یک قلب‌‌ مربایی برداشت و گفت: چشات اینجوری داره می‌بینه، چرا نمی‌خوری! و شیرینی را یکمرتبه توی دهانش چپاند.

سرایدار همان‌طور که صندلی‌ها را مرتب می‌کرد، با سر به ظرف اشاره کرد و گفت: بخور دخترم و پرسید: چند ثانیه برق قطع و وصل شد، نترسیدی که؟

با‌ تعجب به زوریگ که حالا لپ‌هایش از شیرینی باد کرده بود نگاه کردم. زوریگ چشمک زد. گفتم: نه، نترسیدم!

  • آفرین! تو دختر شجاعی هستی.

صندلی آخر را سر جایش گذاشت و در حالی‌که می رفت بلند گفت: هیچی ترس نداره، هر چی توی روشنی هست توی تاریکی هم هست.

زوریگ روی دست‌‌هایش ایستاد و گفت: دیدی! دیگه از

سرایدار نترس. تازه من می‌تونم کسی‌و بیارم‌ کمکت کنه.

می‌خوای الان برم یه نفرو بیارم؟

شیرینی‌ام را قورت دادم و گفتم: نه

نشست و دست و پاهایش را پخش زمین کرد و گفت:

می‌خوای به مامانت بگم زودتر بیاد دنبالت؟

دلم مادر و خانه را می‌خواست.‌ با دهان‌پر محکم سرم را پایین انداختم و گفتم: می‌خوام، می‌خوام برم خونه‌مون.

گفت: صبر کن.

گفتم: تو هم میای؟

گفت: یادت رفته، دوست همیشگی‌تم، همه جا کنارتم! اما فعلا باید برم.

زوریگ رفت و تنها شدم‌؛ این‌ بار تنهایی آزارم‌‌ نمی‌داد. بشقاب را کنار گذاشتم. مشغول ورق زدن کتاب نقاشیم بودم که سرایدار تلفن‌ به دست آمد و گفت: مامانت پشت خطه، می‌گه چند دقیقه دیگه خودش‌و می‌رسونه، بیا باهاش حرف بزن.

صدای مادر پر از نگرانی بود.‌

  • دخترم ببخش!

خندیدم و گفتم: مااماان نگران نباش. زوریگ پیشم بود.

مادر کمی ساکت ماند. بعد گفت: می‌دونم، می‌دونم، لعنت به شانس، ماشین وسط اتوبان خاموش شد‌. همین چند دقیقه پیش، خدا رو شکر یه تعمیر‌کار پیدا شد، دیگه زودِ زود پیشت‌م. قول می‌دم.

با حرف مادر به زوریگ فکر کردم...آهسته گفتم: زوریگ تو

بی‌نظیری!

بعد بلند گفتم: تو بی‌نظیری!

و بدون خداحافظی با مادر، گوشی را به سرایدار دادم.

سرایدار گیج و منگ نگاهم کرد و در حالی‌که می‌رفت گفت: این دختره عجیبه!

گفتم: چی؟

همه سرها به سمتم برگشت. خانم معلم گفت: چیزی گفتی؟

گیج به تابلو خیره بودم‌. زوریگ با انگشت چوب شوری‌اش بال‌های پروانه روی تابلو را درست کرد و با خوشحالی گفت: حالا این درسته.

معلم به شانه‌ام زد و گفت: شادی!

خندان سرم را تکان دادم و گفتم: هیچی خانم.

زنگ تفریح زده شد و بچه‌ها به سمت حیاط هجوم بردند. میترا بیرون نرفته بود. کنارم آمد و گفت: شادی، زوریگ دوستم می‌شه!

با تعجب نگاهش کردم. گفت: سر‌کلاس با زوریگ بودی، مگه نه؟

زهره که با عجله کتاب‌هایش را توی نیمکت جا می‌داد، وسط حرف‌مان پرید و گفت: با شادی که دوستیم، با زوریگ دوستیم!

میترا خندید و رو به من گفت: راست میگه. بیا بازی کنیم.

زهره دست من و میترا را کشید و گفت: تو حیاط.

هر دو دسته صندلی‌ام را گرفتند و با‌‌هم به حیاط رفتیم.‌ هیاهوی شاد بچه‌ها در سرم می‌پیچید، تصویر بالا و پایین پریدن‌ها، خنده و دنبال هم دویدن‌های بچه‌ها را توی سرم ثبت می‌کردم. با شادمانی گفتم: وای، چقدر چیزای قشنگ وجود داره، باید از همه‌شون نقاشیای جان‌دار بکشم‌.

زهره پرید جلویم و گفت: اول من‌و نقاشی کن، کنار زوریگ.

یاد زوریگ افتادم. سرم را چرخاندم. زوریگ دمر روی

چمن‌های باغچه کنار بوته گل افتاده بود و پاهای قلمی‌اش را در هوا تکان می‌داد و پروانه‌های سفید را تماشا می‌کرد. ریز خندیدم‌ میترا گفت: زوریگ بود؟ گیج و خوشحال نگاهش کردم‌.

گفت: آخه، برق شادی تو چشات اومد.

زهره به سمت همکلاسی‌ها دوید و گفت: بچه‌ها بیاید حلقه شادی درست کنیم.

خانم ناظم که از بالای سکوی حیاط همه را زیر نظر داشت، لبخند زد و برایم دست تکان داد.

پروانه‌های سفید باغچه حیاط مدرسه، اطراف گل‌ها پرواز می کردند و من و زوریگ در حلقه شادی بچه‌ها می‌چرخیدیم

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها