دویدیم تا مغازه حسینآقا. رادیو روشن بود. گوگوش میخواند. حسینآقا وسائل سلمانیاش را پاک میکرد و پسرش عکسهای مجله را میدید. یکییکی توی مغازه رفتیم و روی صندلیهای ارج خاکستری، ردیف نشستیم. حسینآقا همانطور که پدال صندلی را میزد، با چشمان ریز همیشه خندانش یکییکیمان را رج زد: “به به خوش گلدین! این دفعه کی اوله؟”
آن که پسر بود و دندان جلوییش افتاده بوده گفت: “من!”
احمدرضا مجله را بست: “نه دیگه! این دفعه نوبت اول مال دخترهاست!”
و به ما دخترها نگاه کرد که نیشمان تا بناگوش باز شده بود. حسینآقا گفت: “بویورگلین خانوم! “
یکی از ما که دختر بود پرید نشست روی صندلی جلوی آینه. احمدرضا پیشبند صورتی را آورد و هی تکاند. حسینآقا گفت: “خب عموجون چه مدلی بزنم؟ گوگوشی یا رامشی؟ “
گوگوش گفت: “من آمدهام وای وای! “
همهمان خندیدیم. آخر همه میدانستیم اولن هیچکدام موهایمان به پرپشتی رامش نیست؛ دومن حسینآقا موهای همه را گوگوشی کوتاه میکند. به دخترها میگوید گوگوشی به پسرها میگوید پسرونه! احمدرضا پیشبند صورتی را دور گردن همانی از ما که نشسته بود بست و گفت: “آقاجون اگه رامشی کوتاه کنی، مجبوره یه گوشواره گوشش کنه ها! “
و ما دخترها ریسه رفتیم. حسینآقا مشغول چقچق شد و مدام به مردانی که از جلوی مغازهاش رد میشدند و سلام میدادند و میشد تصویرشان را از توی آینه مغازه دید، جواب میداد: “مخلصیم. ارادت. بویور. چاکر شما. سحریز خیر اولسون! “
یکییکی نشستیم و حسینآقا باز هم از هر کدام میپرسید: “چه مدلی بزنم؟” گاهی هم از قصد، چپکی به پسرها میگفت: “گوگوشی یا رامشی؟ “
و پسرها از خنده ریسه میرفتند و دخترها زبانشان را برای پسرها درمیآوردند. احمدرضا رفت و با یک جعبه بستنی قیفی که از آقا سید خریده بود، برگشت، جلوی هرکدام که جعبه را میگرفت اول به زبان آقا سید میگفت: “بخور چاگ شی. “و بعد وقتی هر کدام بستنیمان را برمیداشتیم به هر کدام چیزی میگفت. به آنکه صورتی گردی داشت و یک چال گوشه لپش بود میگفت: “خوشمِزِس، بخور مفتِس!”
به آن که صورتش کشیده بود و چشمان ریزی داشت میگفت: “مو مِروم کافه آبجو مِخورم و ابرو تو مِدوم!”
به آن که دندان جلو نداشت میگفت: “تو کُجایی؟ کاسب نَمِشی؟”
به آنکه چشمان آبی تیلهایاش توی صورتش فرو رفته بود میگفت: “تو شی میگی؟”
و آخر دست به آنکه ناخنهایش حنابسته بود میگفت: “هی بابام هی ما یَک همشهری داشتیم میگفت دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ!” تا بالاخره حسینآقا میگفت: “باباجان سر به سرشون نزار، هامی میز تهران اوشاخی یوخ!” و باز ما همه میخندیدیم و بستنیها را برمیداشتیم و زبانمان را تا جایی که میشد بیرون میآوردیم و روی تنهی برفی و شیرین بستنیهای قیفی میلغزاندیم تا سفیدی بستنی دور لبهامان بماند. احمدرضا که از ما بزرگتر بود و سبیلهایش تازه داشت در میآمد و چشمان قهوهای و موهای خرمایی داشت و انگشتهاش باریک بود و لبش درست شبیه تصویر روی جلد حضرت یوسف، با بستنیاش همینکار را میکرد؛ طوری میلیسید تا سفیدی بستنی دور دهانش جا بماند و بعد همگی به سفیدی سبیلهامان غشغش میخندیدیم و مغازه حسینآقا سلمانی را روی سرمان میگذاشتیم و همینکه مثلاً هایده به جای گوگوش میگفت: “ پیر نمیشه تو دنیا کسی که شوخ و شنگه”، حسینآقا صدای رادیویش را بلند میکرد و بشکنزنان قر میداد و یکهو یکی از ما که پسر بود میپرید وسط مغازه و شروع میکرد به رقصیدن و بعد حسینآقا چپول میزد و میگفت: آ ماشالا” و بعد هر کسی میآمد و رد میشد و توی مغازه را دید میزد، میخندید و میگفت خوش باشید. به غیر از آن پیرمرد عبوس که آمد نگاهی کرد و گفت: “استغفرالله!”
آن وقت هر کدام یکی یک تومان گذاشتیم جلوی آینه و هروکر کنان دویدیم تا آن روزهایی که حسینآقا سلمانی ریشهایش پرتوپ شد و پشت شیشه مغازهاش نوشت: “در این مغازه موی خواهران کوتاه نمیشود. “
از وقتی نفس قیچی حسینآقا به موهایمان نخورد، دیگر هیچکدام نتوانست موهایش را گوگوشی ببیند.
ما دخترها از پشت شیشه مغازه دیدیم که پسرها مؤدبانه روی صندلیهای ارج نشستهاند و ما سرهامان را زیر انداختیم و با خودمان فکر کردیم عجب گناه کبیرهای؟ حال چه کنیم با این همه گناه؟ چطور میرفتیم مینشستیم زیر دست مرد غریبه تا موهامان را گوگوشی کوتاه کند؛ گوگوشی که میگفتند بالای شهر تهران یک قصر دارد، ساواکیست و در زندان اوین با ناخنهای درازش چشم آدمهای خوب را از توی حدقه درمیآورده است. و بعد با فرچهی مویی، موهای گردنمان را بتکاند و اضافهاش را فوت کند؟ چطور از دست پسر نامحرم بستنی میخوردیم تا چاق شویم، تازه بعضی وقتها میرقصیدیدم و از متلکهایش غش و ریسه میرفتیم! آب توبه چاه زمزم که نمیدانستیم کجاست هم کفاف این همه گناه کبیره را نمیداد! نمیدانستیم چند چاه عمیق پر از آتش جهنم برای خودمان دست و پا کردهایم! و دریغ از یک آجر ثواب! ببین چطور قرچ قرچ قیچی حسینآقا این همه سیاه روزی برایمان ساخت؟ حسینآقا هم لابد مثل ما! ولی او قدم اول را برداشته بود. عکسها را کنده بود و لابد مثل بقیهی بزرگترها توی باغچه سوزانده بود یا به دیوار توالت چسبانده بود. حسینآقا عکس زنهای مو کوتاه و مردان مرتب یقه باز که زنجیر طلا به گردنشان آویزان بود را از روی دیوارهای مغازهاش برداشت و به جایاش تصاویر دیگری را جانمایی کرد. تصاویر مردان جوانی که پسرهامان میگفتند توی تظاهرات کشته شدهاند و جنازهشان توی دریاچه نمک قم برای همیشه محو شده است. و ما تا مدتها توی سفیدی نمک جنازههای پودر شده میدیدیم و زیر دلمان میزد. روزی که حسینآقا حروف نام جدید مغازه را به احمدرضا میداد تا به شیشه بچسباند، ما دخترها ایستادیم و نگاه کردیم، همینکه چشمان ریز همچنان خندان حسینآقا از لابلای ریشهای پرتوپ یک دست سیاهش به ما افتاد گفت: “وانسید اینجا!” رو برگرداندیم. پیرمرد عبوس را دیدیم. با دیدنمان استفغرالله گفت: “شماها دیگه تکلیفید باید چادر سر کنید! “
آخرین حرف سلمانی “مد روز” را دیدیم که “ابوذر” شد و گذاشتیم و دویدیم تا روزهایی که آژیر قرمز ته دلمان را لرزاند و زیرزمینها قوت دلمان شد و آیهالکرسی و چهار قل و انا انزلناه تمرین هر روزمان. آنها را مدام برای یکدیگر میخواندیم تا مبادا به خاطر لهجه کلمهای را اشتباه ادا کنیم و ملائکه نگهبانمان که مسیر بمبهای صدام را منحرف میکرد، اشتباه کند، یا لجش بگیرد و زاویهی فرود بمب را جابهجا کند تا مثل خانهی یکی از ماها که بمب رویش افتاد و همهشان جزغاله شدند، زیر آوار نرویم. شبها که مردم آبادان و اهواز و خرمشهر که شده بود خونینشهر را از توی تلویزیون میدیدیم که چه طور آواره میشوند و خانههایشان روی سرشان هوار میشود، ته دلمان میخواست آنها هم مثل ما میتوانستند فرشتههای محافظ شمشیر به دست را احضار کنند. چرا نمیتوانستند؟
بعضی از ما که دختر بودیم حرص میخوردیم، جوش میزدیم اما پسرهامان جوابش را در لباس خاکیرنگ حسینآقا و احمدرضا پیدا کرده بودند. دلشان میخواست میتوانستند و میرفتند، صدامحسین را که شده بود صدامیزید گیر میآوردند، گردن کلفتش را آن قدر میپیچاندند تا کنده میشد، با لگد کلهاش را میترکاندند، با کله میرفتند توی شکمش و تا میتوانستد توی شکمش مشت میزند. یا پس یقهاش را میگرفتند و میکشاندند توی میدان شهیاد که شده بود آزادی، از بالای آن ساختمان که یک هشت بزرگ بود، آویزانش میکردند و سبیلهایش را یکییکی دود میدادند. حسینآقا و احمدرضا رفتند. در پلیتی مغازهشان مدتها پایین بود. و وقتی بالا رفت که تفت چراغانی احمدرضا را هم آوردند و روی جوی جلوی مغازه گذاشتند. مغازه را با اعلامیههای شهادت احمدرضا و پارچههای سرخ آذین بستند و آقاسید و حسنآقا و آقای قربانی و بقیه مغازهدارها روی یک پارچهی سفید که گلهبهگلهاش با رنگ قرمز خونی شده بود، به او تبریک و تهنیت عرض کردند و بعد به اتفاق همه همسایهها اسم کوچهی ما را که تا آن روز کوچه عارف بود به شهید احمدرضا لاری تغییر دادند. حسینآقا هم شد حاج حسین. دیگر کسی حسین سلمونی صدایش نمیکرد. حتا پشت سرش. وقتی جنازهی شهید احمدرضا را توی خیابان آهنگ که حالا شده بود ۱۷ شهریور آوردند، قیامتی به پا شد. همه بودند، بیشتر دخترها و پسرها. یک دسته از ما که دختر بودند و بزرگتر، مدام غش و ضعف میکردند. یکی مان که بزرگتر بود و دیگر همه فهمیده بودند عاشق احمدرضا بوده، آن قدر گریه کرد که عق زد و کارش به مریضخانه کشید. مادرهامان که صورتهاشان توی آن گرمای تابستان برافروخته شده بود و حاشیهی چادرها و مقنعههای سیاهشان از عرق شوره زده بود، مدام تسبیح میگردانند و استغفرالله را با فوت به سوی ما دخترها میفرستادند تا دست از این دنیوی بازیها برداریم و به جای گریه برای شهید همیشه زنده، به فکر حفظ خون ریخته شدهاش باشیم. یک عده از ما که کوچکتر بودیم، میان آن جمعیت که تابوت سبک احمدرضا روی دستهایش میرفت و فریاد میزد این گل پرپر از سفر کرب و بلا آمده، میلولیدیم و تا چشممان به دخترهای بزرگتر که غش کرده بودند میافتاد بغضمان میترکید و با آنکه میدانستیم احمدرضا اگر هم بود، دیگر نمیتوانست با ما بستنی بخورد، یواشکی بی آنکه به یکدیگر چیزی بگوییم، روزهای بستنی خوران را مرور میکردیم. اما فکر کردن به این مسائل دنیوی آن قدر زشت و زننده بود که بلافاصله با یکی از همان سورههایی که از بر بودیم، سوتش میکردیم، مبادا فرشته شمشیر به دست قهرش بگیرد و در لحظه مبادا پیدایش نشود. آن روز به دنبال جنازه احمدرضا دویدیم، بزرگ شدیم. بعضیمان از کوچه شهید احمدرضا لاری رفتیم. بعضی از خیابان ۱۷ شهریور رفتیم. بعضی از تهران رفتیم. و خیلیمان ندیدیم که موهای سیاه حسینآقا چطور یکبهیک سفید میشود، پشتش خمیده میشود، کمکم چاق میشود و دستانش لقوه میگیرد.
تا یک روز که یکی از ما که من باشم. در هیبت زنی ۴۰ ساله از آن خیابانی که دیگر خلوت نبود و مغازههاش دیگر بقالی و سلمانی و نانوایی نبود، گذشتم. سلمانی حسینآقا اما بود. روی شیشهی دودی مغازه نوشته شده بود: پیرایش شاخ.
کوتاهی انواع مدلهای ایرانی و خارجی،
پیرایش و گریم دامادی همراه با پذیرایی،
کوتاهی موی کودکان
و در کنار مغازه، زیر صفحهی فلزی کوچه شهید احمدرضا لاری، پیرمردی چاق با گردنی افتاده و دستانی لرزان با تسبیح زرشکی درشت و انگشتری عقیق قرمز، روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و انگار داشت رد مورچهای را روی زمین دنبال میکرد.