صبح هنگام ناشتا، زنان خانه مشغول تهیه نان محلی برای صبحانه هستند. کم کم اهالی خانه از خواب بیدار شده و سر سفره حاضر میشوند. تعداد حاضرین زیاد است. به نظر میرسد که پیرمرد و پیر زن مهمان دارند. مهمانها بچهها و نوهها و عروسها و دامادهای آنها هستند که برای عید دیدنی آمده اند، کم کم نان هم آماده میشود. بچهها گرد پیرمرد جمع شدهاند و منتظر پخت نانند، یکی از بچهها که کنار دست پیرمرد نشسته از او در مورد این مایع سرخی که بر روی نانها میپاشند سوال میکند. پیرمرد هم به آنها میگوید اگر شلوغ نکنند داستان این مایع سرخ را برایشان تعریف میکند.
پیرمرد میگوید:
این سوراغی که ما میخوریم و خیلی هم خوش مزه است داستانی دارد، آن سالهایی که من سن وسال شما بودم پدر بزرگم برایم تعریف کرده است… بچهها تمام هوش حواسشان به دهان پیرمرد است و گویی دیگر صدای او را نمیشنوند و چشمان خود را بسته اند، آن طرفتر در مطبخ زنی سر نو رَس برگ درخت نخل یا همان پیش مُغ را درون مایع سرخ رنگ فرو میکند و وقتی مایعهای سرخ خوب با پیش مُغ آغشته شد، در میآورد و بر نانی که روی تابع در حال پختن است میپاشد، جوری می پاشد که تمامی گردی نان را مایع سرخ بپوشاند ...
کارگران با لباسهای ساده بومی بندری در معدن گل سرخ مشغول کار هستند. برای انگلیسیها کار میکنند. کارگران [گل]{. underline}ها را از پای تپه به داخل کشتی میبرند. هوا بسیار گرم است. خستگی در چهره بومیان نمایان است. ناگهان یکی از کارگران غش میکند و دیگران دورش جمع میشوند. یکی از مامورین انگلیسی سوت خود را به صدا در میآورد و ازکارگران میخواهد متفرق شوند و خود را بالای سر آن کارگر میرساند. بدن کارگر پر از جوشهای سرخ رنگ است که حالا دیگر چرکی شده است. کارگران لب به اعتراض میگشایند. به نظر میرسد که همه آنها از این مشکل رنج میبرند و دیگر قادر به کارکردن نیستند. ماموران انگلیسی این جریان را با تگلراف به کَلکته که مقر فرماندهی نیروهای دولت فخیمه است، مخابره میکنند و منتظر جواب میمانند. از مرکز جواب میرسد.
انگلیسیها به وسیله خود کارگران بومی گودالی را حفر میکنند و آن را از آب دریا پر میکنند و مقداری از گل سرخ همان معدن را در آن گودال میریزند. گودال به رنگ سرخ در آمده است. انگلیسیها از کارگران میخواهند که به داخل گودال رفته و با آب داخل آن بدن خود را بشورند و استراحت کنند. بعد از چند روز زخمهای پوستی بدن کارگران از بین میرود و آنها دوباره به سر کار خود بر میگردند.
مدتی میگذرد. تابستان یا به قول معروف «قلب الاسد» از راه میرسد. هوا به شدت گرم است. کارگران نای کارکردن ندارند هر یک گوشهای از حال رفته اند. هر چه ماموران فریاد میزنند که مشغول شوید و به کار خود ادامه دهید، کسی دیگر توانی برای کار کردن ندارد. دوباره ماموران انگلسیی معدن ناچار می شوند این وضعیت را با تلگرف محله سیما بالا به کلکته گزارش کنند و جواب دریافت میکنند.
مقداری از ماهی بسیار ریز محلی معروف به مُمَغ را تهیه میکنند، خشک می کنند، با مایع سرخ رنگی که از قبل برای درمان جوشهای پوستی بدن کارگران استفاده میکردند مخلوط میکنند و به کارگران دستور میدهند که از این غذا استفاده کنند. بعد از مدتی به نظر میرسد که این مخلوط ماهی و گل سرخ که طعم شوری دارد موثر بوده است. کارگران را سیر کرده است و مقوی است. کارگران دوباره مشغول کار میشوند.
در خانه پیرمرد صبحانه حاضر شده است یک از زنان خانه مجمعه پر از نان آغشته به سوراغ را سر سفره میآورد و همگی دور مجمعه جمع شده و با لیموی رودان و پیاز تازه ایسین مشغول خوردن میشوند و بچهها هم خوشحالند همان کودک کناری پیرمرد این بار نگاهی به نقشهای دایرهای و سرخ رنگ روی نانها میکند ، نقشهایی که گویی در خود داستانی دارند.