دقیقا ساعت چهار و نیم مثل هر روز از دفتر راه افتادم. این جلسه اولی است که جلوی در شرکت یک ماشین سوارم کرد و مستقیم تا دم در کلاس برد. حالا که امروز من نمیخواهم قصهام خوانده بشود سومین نفر حتی قبل از استاد رسیدم. چند جملهای با دوستان زود رسیده هم کلام میشوم ولی چیزی بین برگههای دفترچه جلد طلاییام دارم شبیه یک گلوله نور که داخل یک شیشه اسیرش کرده باشم. یک راز است. یک راز سر به مهر. باید داستان اولین عشقمان را برای کلاس میآوردیم. قرار بود خیال ببافیم و قصه بنویسیم ولی خیال من روی میل خطهای کاغذ جفت و جور نشد. هی بافتم و شکافتم تا اینکه اولین عشق واقعیام را نوشتم و به عنوان تکلیف آوردم سر کلاس.
استاد میآید و مثل هر هفته قصه خوانی از یک طرف شروع میشود. وقتی قصه عاشقانه پریسا را گوش میدادم چه خوشحال بودم که خیلیها نظر میدادند.
اسماعیل میان قصهام را میخواستم پنهان کنم. یک حسی درونم بود که نمیخواستم کسی بداند یک اسماعیلی بوده که دوست داشتمش.
دوست داشتمش. نه نباید این جمله را جایی از قصه مینوشتم.
قصه آقای نوروزی را هم شنیدیم. کم کم دفترچه و کاغذهای قصهها را از کولهام بیرون آوردم. شمردم. دو نفر از این طرف و دو نفر از سمت روبرو، بعد نوبت من است. چطور باید قصهام را بخوانم. اگر روزی جایی اسماعیل قصه را بخواند چه؟ اسماعیل. نه فکر نمیکنم. آخرین بار که دیدمش موهایش داشت سفید میشد دو تا دختر دوقولو داشت هم قد و قواره الان من. وقت ندارد. اصلا اهل خواندن نیست. راستی بیست سال از آن روزها و آن کوچه قدیمی و همسایههایش میگذرد. همه خانههای ویلایی با آن حیاطهای بزرگ که حتما درخت خرمالویی انجیری یا حداقل بوته یاسی داشتند کوبیده شده و آپارتمانهای ده پانزده واحدی با نماهای سنگ و آجر سه سانتی جایش را گرفته اند.
کاش حداقل اسمش را عوض کرده بودم.
مرجان هم قصهاش را خواند چقدر کوتاه بود. کاش یک داستان بلند بود. آنقدر که نوبت من نرسد. وسط حرفهای هم کلاسیها همان جا که استاد از پیچیدگی زنها حرف میزد داستانم را تا کردم و دوباره گذاشتم لای دفترچه طلاییام و تصمیم گرفتم وقتی استاد پرسید: شما نوشتید؟ بگویم نه، یا مثل بقیه بگویم که جلسه بعد بهترش میکنم.
می دانم نمیخواهم بهترش کنم. نمیخواهم بخوانم.
ولی نوبت من شد. استاد خیلی محکم گفت شما بخون. آنقدر محکم که نشد بگویم نه.
شروع کردم. انگار همه دنیا گوش باشد و تنها صدای دنیا صدای من باشد احساس میکردم صدایم میرود تا به گوش اسماعیل برسد و من خجالت میکشیدم از اینکه یک روزی یک جایی اسماعیل را دوست داشتم. همین طور که به اسم اسماعیل نزدیک میشدم کلمات تندتر و تندتر خوانده میشد. مثل وقتهایی که تاریخ حفظ میکردم و دور اتاق راه میرفتم. صدایم بی جان و بی جانتر میشد. اسماعیلها را ابراهیم میخواندم شاید با این کار احساس تنگنایی که در قلبم بود کمتر شود. رسیده بودم به آخر قصه آن لحظهای که اسماعیل با انگشت اشاره کرد به خودش نه به قلبش بعد به من.
انگار صدایم از ته چاه در میآمد. اکسیژن میان حفرههای ریهام صفر درصد شده بود.
تند و بی هیچ احساسی میخواندم. انگار آن گلوله نور داخل شیشه را نمیتوانم یک جوری نگه دارم که مثل ماهی سر نخورد.
با دستپاچگی و سرعت میرسم آنجا که اسماعیل با آن نگاه پر از خوبی و مهربانی زانوهایش را روی زمین گذاشت و دست کشید روی صورتم و من خط بعد باید بگویم که دوستش داشته ام. بغض و خفگی هر دو با هم به گلویم فشار میآورد. باید بدوم بیرون. باید یک پنجره باز کنم و نفس عمیق بکشم. ولی راهی نیست باید بخوانم.
و تمام شد.
نگاهها و حرفها را که میشنوم کمی آرام میشوم. بیشتریها نفهمیدهاند آنقدر که بد خواندم.
هیچ کس دل دل زدن لبهایم بین دو بار کلمه “دوست” خواندنم را نفهمید. هیچ کس آنجا که گفتم صورتم را بین چادر گلگلی قاب گرفت نفهمید توی چشمم یک قطره اشک داغ دوید.
گلوله نور از دستم سر خورد. افتاد زمین و بعد مثل بادکنکهای هلیومی رفت بالا و زیر سقف کلاس گیر کرد. تمام مدت تا آخر کلاس به خودم میگفتم وقت رفتن یادم باشد رازم را یواشکی از آن گوشه بردارم. جا نماند در این اتاق، شبها اینجا حتما تاریک است.