با موهای ژولیده از پلهها اومد پایین و از راهرو عبور کرد و حیاط را نگاه کرد.
حوض بزرگ پر اب سر جاش بود. باغچه سر جاش بود.
باغچهی کنار دیوار با یاسهای روندهی درختی و رزهای درختی که کل دیوار روبرو رو پوشونده بودند و تابستانها عطر یاسهای زرد و سفید خوشهای آویزون از سر دیوار مدهوش کننده بود و بهارها دیوار پر از رزهای قشنگ بود با عطر یاس. ولی الان پاییز بود شاخهها لخت شده بودند روی دیوار عین کرمهای خشک شدهی درهم. هوا سوز داشت.
درخت خرمالو هم سر جاش بود هوا بوی خرمالو میداد. بوی بارون دیشبی که روی دیوار مونده بود. بوی نون و پنیر تو کیف مدرسه مونده.
درختها برگ نداشتند. ولی هوا پر از ابر خاکستری بود که زنگ علوم معلمشون گفته بود این ابرها باران زا هستند.
چرخی زد و از درشیشهای وبزرگ حیاط وارد سالن طبقه پایین شد.
نهارخوری سر جاش بود با رویهی قلاب بافی سفیدش که روش نایلون کشیده بودن کثیف نشه.
میزتلویزیون با مجسمههای چینی هم سرجاشون بودن.
یهو یاد میز توالت سفید خودش افتاد
از خواب که پریده بود ندیده بود میز توالتش را.
از پلهها بدو بدو بالا رفت و دید در اتاقش باز هست. دوید داخل.
میز توالتش سر جاش هست. مکثی کرد و خودشو در آینه دید پیراهن صورتی وشلوار سندبادی صورتی که مچ آستین و پاچهی اون رو تور سفید دوخته بودن و کش داشت.
اومد بیرون و یه لگد محکم به در اتاق برادرش کوبید و صدای برادرش بلند شد که گفت هووووی یابو چته!
خیالش راحت شد برادرش هم بود. سر جاش بود.
یواشکی رفت تو اتاق خواهرش و نگاهش کرد.
خواب بود.
محکم موهای طلایی عروسکیش را کشید و خواهر کوچکش باجیغ از خواب پرید و شروع کرد غربتی بازی.
خب اینم سر جاش بود. عروسک خواهرشو از تو بغلش کشید بیرون و پرت کرد وسط راهرو و
دوباره از پلهها دوید پایین و رفت آشپزخانه.
مادرش داشت میگو سرخ میکرد برای صبحانه.
کمی مادرشو نگاه کرد. مامانش تازه موهاش را مش تکهای کرده بود.
با دامن کوتاه و پیراهن آستین بلندسفید و چشمهای درشت عسلیش که اگر عصبانی میشد شبیه چشمهای شیر میشد.
مامانش گفت: چه خبره زود پاشدی رختخواب بقیه رو جمع کنی؟
پرسید: مامان من چندسالمه؟
مامان: دیشب سیزده ساله شدی
پرسید: مامان چرا برام میز توالت سفید خریدید؟
صدای پدرش رو از پشت سرش شنید که میگفت: چون بزرگ شدی دیگه باید اینه ی توالت خودتو داشته باشی.
باباش خیلی خوش تیپ بود. همه میگفتن بابات خوش تیپه اما خودش فکر میکرد باباش خیلی قویه اونقدر قوی هست که تفنگ بزرگشو راحت بلند میکرد هروقت میخواست بره شکار.
خودش بود. با موهای خرمایی و چشمهای سبز و نافذش وسبیلهای نوک تیز مشکی و پیژامهی کرم رنگش پاش بود. عاشق باباش بود. مثل همیشه. صبحهای جمعه بابا خونه بود وصبحانه غذا داشتند همیشه. مخصوصا وقتایی که شب قبل قورمه سبزی داشتند فردا صبحش حتما قورمه سبزی با پلو قاطی گرم میکرد بابا. بابایی خودش بود.
پرسید: بابا امروز چند شنبه س؟
بابا: سلامت کو بابا! صبح بخیرت کو؟
گفت: بابا آب حوض رو عوض کنیم امروز؟
بابا: نه بابا آقا ناصرابحوضی میاد خودش عوض میکنه. تو چرا زود بیدار شدی بابا چرا موهاتو شونه نکردی؟؟
نشست روی سکوی آشپزخانه یه کم فکر کرد
گفت: بابا آدم خواب ببینه مامان باباش مردن و خودش بزرگ شده وبچه دار شده وچهل سالشه تعبیرش چیه؟؟؟
مامانش گفت: تعبیرش عمر پدر و مادرش زیاد میشه و خودش هم عمر طولانی داره ومیره دانشگاه خانم دکتر میشه...
بابا ش با خنده گفت: به خاطر همین میخواستی آب حوض بکشی؟؟
مامانش هم یه میگوی سرخ شده داد دستش با چنگال ومهربون نگاهش کرد.
گفت: نه بابایی میخواستم مثل فیلمها سرم رو بکنم تو حوض که بفهمم خواب دیدم میخواستم آب حوض تمیز باشه.
بابا گفت: آب حوض تمیزه بابا برو دست و صورتتو بشور یا بپر تو حوض فوقش بعدش یه دوش بگیر.
مامانش جیغ کشید نهههه هوا سرده آنژین میشه دوباره بیچاره مون میکنه. بدمریضه این.
یادش افتاد بلدنیست کپسول آنتی بیوتیک بخوره و دفعه قبل دکتر گفته بود کپسول را با انگشت بکنند ته حلقش.
میگو رو گذاشت دهنش و چنگال را پرت کرد روی سینک و در حالیکه غرغر های مامانشو میشنید که میگفت: چنگال را پرت کرد شلخته خانم
رفت سمت حوض
ژست شیرجه گرفت و عکس خواهرشو روی آب دید که پشت پنجره اتاقش داشت براش شکلک درمیآورد.
به حالت شیرجه با سرو دست وارد آب شد.
یخ کرد
تمام تنش گزگز کرد
انگار وسط چلهی تابستون یه دونه برف گنده خورده بود وسط چشمش
و از خواب پریدساعت نزدیک شش صبح بود... .
نگاهی به ماسکش که دیشب بالای اینهی میز توالت سفید آویزون کرده بود افتاد
گفت کرونای لعنتی شده قوزبالاقوز.
بایدزودتر به کارهاش میرسید.
کشوی میز توالت رو باز کرد و دنبال بسته ماسک میگشت که نگاهش به قاب عکس های کنار میز توالت روی دیوار افتاد.
عکس برادرش سوار بر موتورهزار سیاهش که شده بود مرکب مرگش. کاش بود تنها برادرش حتما تو این روزهای سخت میتونست خیلی کمکش کنه. برادرش ازش یکسال بزرگتر بود. اگر الان بود چهل ویک ساله بود.
کنار قاب عکس برادرش
لبخند مامان و بابا مثل همیشه در قابی که خودش با گوش ماهیهایی درست کرده بود برق میزد… پیش خودش فکر کرد کاش بودند. خیلی تنهاست.
عکس خواهرش رو دید کنار ساعت بزرگ بیگ بن و گفت:؛ کوچولوی من سلامت باشی همیشه چقدرشبیه مامانی تو.
آهی کشید
و
بستهی ماسک را انداخت داخل کیفش. باید زودتر میرفت تا مترو شلوغ نشده.