تابحال از متولد شدن یک نفر احساس تنفر کرده اید؟! بنده متاسفانه این حس را نسبت به پدربزرگم دارم، البته نه اینکه او مرد بدی باشد و یا آزارش به کسی برسد. این حس تنفر ناشی از معرکهای است که دو داماد پدربزرگم یعنی پدر بنده و باجناقش، هرسال در مهمانی تولد پدر بزرگ برپا میکنند. بگذارید همه چیز را از اول تعریف کنم، دشمنی دو باجناق از روز عقدشان شروع شد. از آنجایی که مادر و خالهام دو قلو هستند ( البته چون قابله ننه بزرگم بعد از اینکه مادر مرا به دنیا آورد یه توکه پا رفت خانهشان تا خورشت را به هم بزند و برگردد؛ مادر بنده پنج دقیقه از خالهام بزرگتر شد) هر دو در یک سال وقت شوهر کردنشان رسید. بعد از آنکه پدرم و باجناقش، هر یک برای یکی از دخترای پدر بزرگ طالب در آمدند. پدر بزرگ برای اینکه خرج عقد و عروسی دختر هایش را نصف کند؛ به دامادها پیشنهاد داد که مراسم عقد را هردو در یک روز برپا نمایند. و همین مراسم عقد فلهای شد ریشه همه مشکلات خانوادگی، چون وقتی عاقد میخواست صیغه عقد را بخواند، در ابتدا نام باجناق را گفت. پدرم هم در اعتراض خواست که به رسم ادب، اول صیغه دختر بزرگتر را بخوانند. ولی شوهرخالهام از آنجایی که نافش را گربههای بازار خورده بودند و از هیچ رقابتی عقب نمیماند، اعتراض پدرم را نا وارد دانست و از عاقد خواست هر چه صلاح میداند بکند و اول صیغه دختر کوچک را بخواند. همین اختلاف تا جایی بیخ گرفت که مجبور شدند بروند و یک عاقد دیگر بیاورند تا صیغه هردو عروس در یک لحظه خوانده شود. مادرم همیشه میگفت: «وقتی داشت صیغه رو میخوند، پدر کله خرت هی نیشگونم میگرفت که بله رو زودتر از خواهرم بگم» بدبختانه این رقابت در همین جا به پایان نرسید و سایهی شومش را به تمام سوراخ و سمبههای زندگی دو خانواده تاباند. این دو باجناق، در خرید خانه و ماشین و ملک و زمین و هوا پوز یکدیگر را میزدند و حتی در کوچکترین مسائل عقب افتادن از دیگری را برنمی تابیدند. هرچند پدر بنده، بخاطر مال و منال فراوان باجناقش، همواره بازنده این نبرد بود ولی باز، هیچگاه از پیکار کوتاه نمیآمد. تا اینکه یک روز در مهمانی تولد بابابزرگ، به اصرار پدرم کارنامهام که غرق در نمرات بیست بود را به همه نشان دادم. بعد از اینکه پدرم با ژست پیروزمندانه سراغ نمرات پسر خالهام یعنی سیامک را گرفت، شوهر خالهام بعد از اکراه و امتناع فراوان اعتراف کرد که پسرش در هنر نوزده گرفته و معدلش بیست نشده است. همین شکست یک نمرهای برای شوهر خاله ام آنقدر غیر قابل تحمل آمد که ماه بعدش دست سیامک را گرفت و راهی تهران شد تا پسرش زیر دست بهترین معلمان کشور تعلیم ببیند. بعد از آن روز سیامک و خانوادهاش هرسال درست در روز تولد پدربزرگ پیدایشان میشد تا پیشرفت و تواناییهای او را به رخ پدرم بکشند و بروند. از آنجایی که سیامک هرسال با کیفی پر از مدال و تقدیر نامه و تصدیق نامه حاضر میشد بنده بازنده دائمی این پیکار بودم. و پدرم هم کم کم داشت با این وضعیت خو میگرفت و همه امیدوار بودیم که این قال برای همیشه بخوابد. تا اینکه پارسال پدربزرگم در سر شام گفت که قرار است شمعدانیهای به ارث رسیده از آقاجانش را که هم از لحاظ مادی و هم معنوی و هم شرعی ارزش بخصوصی برای خانواده داشتند؛ را به من یا سیامک بدهد. از همان لحظه این نبرد خونینتر شد و حتی آخرش کار به جایی رسید که دو باجناق مارا مجبور کردند که پیراهن هارا کنده و مثل دو خروس جنگی به جان هم بیفتیم تا پدر بزرگ ببیند که زور بازو کدام نوهاش بیشتر و لایق تصاحب آن شمعدانیها است.
امسال هم به اصرار پدر زودتر از همه برای مهمانی رسیده ایم، من در گوشه ای کز کردهام و دعا میکنم که لااقل امسال سر و کله سیامک و پدرش پیدا نشود. پدرم هم به محضر پدربزرگ رفته و دارد دربارهی موفقیتهایی که من در زمینه های علمی، فرهنگی، هنری و ورزشی به دست آوردهام چاخان میبافد. در همین لحظه سیامک با آن لپهای گل انداخته با معیت پدر و مادرش وارد مجلس شد. پدرم که باجناقش را دید مثل روباه دم کنده دندانهایش را به هم فشرد و در کنار پدربزرگم جایش را محکم کرد تا به همه نشان بدهد قصد بلند شدن ندارد. شوهر خالهام هم بعد از احوال پرسی با همه در سمت دیگر پدر بزرگم جلوس کرد. هنوز کمرش به پشتی نخورده بود که فریاد زد: «سیامک جونم اون کیف رو بیار و تقدیرنامه هاتو به بابابزرگ نشون بده تا ببینه چه نوه گلی داره.» اوهم که انگار اینکار را هزار با درخانه تمرین کرده بود، با قدمهایی موزون به جلوی بابا بزرگ رفت و چهارزانو نشست. با هر برگهای که از کیف در میآورد صدای احسنت پدرش ساختمان را تکان میداد. بعد از اینکه تمام کیف خالی شد، پدر سیامک رو به باجناقش کرد و گفت: «نمرات آقا قادر امسال چطور است؟» قادر اسم شناسنامهای من بود. پدرم همیشه میگفت که میخواسته نام مرا فرهاد بگذارد ولی مسئول ثبت اشتباهی در سه جلد، قادر نوشته است. برای همین همواره اصرار میکرد که مرا فرهاد صدا کنند. هرچند از زبان مادرم شنیده بودم که پدرم خودش نام مرا قادر گذاشته؛ ولی بعد از انکه باجناقش به اسم من خندیده داستان کارمند ثبت را درآورده است. پدرم با اینکه از درون در جوش و خشم بود ولی با چهرهای آرام پاسخ داد: «اتفاقا دیروز به مدرسه رفته بودم که مدیرشون بعد چند ساعت تعریف و تمجید از فرهاد؛ گفتش که قراره تو یه مراسم مجلل از ایشون قدردانی بشه و تصدیق رو هم همونجا تقدیم کنن»
پس حتما مارم دعوت کنید تا شاهد تجلیل از این دانش اموز قادر و توانا باشیم.
باشه، ولی اگه نیومدید هم مشکلی نیست؛ اخه قراره تو روزنامههای کشور عکساش چاپ بشه؛ اونجا میبینید.
پدرم که ضربه اول را خورده بود، مثل مار کمین کرده منتظر فرصت ماند تا زهرش را بریزد. چند دقیقه نگذشته بود که پدرم با لحنی دستوری گفت: «فرهاد، انگاری یادت رفته که وقتی نماز عصر رو میخواندی بین رکعت اول و دوم شک کردی! بپر وضو بگیر بیا تکرارش کن که خدایی ناکرده قضا نشود.» من که میدانستم این نماز تیری است که پدرم دارد سمت باجناقش میاندازد بدون ذره ای اعتراض راهی حیات شدم. پدر بزرگم کسی بود که اگر سرش میرفت نمازش نمیرفت و آنقدری سر نماز و روزه حساس بود که یکبار پسرش را بخاطر اینکه نمازش را چهار دقیقه از وقت اذان به تاخیر انداخته، چند روزی از خانه بیرون انداخته بود. وضو را گرفته، به خانه برگشتم و به نماز ایستادم. همانطور که پدرم گفته بود نماز را با صدای بلند و لحنی آرام و غلیظ خواندم. تا میتوانستم هم قنوت و سجده را کش میدادم. هرچند اوج کارم زمانی بود که «یین» والضالین را با چنان غلظت و لهجهی عربی گفتم که پدرم دستش را بلند کرد و فریاد زد: «الله اکبر». بعد از نماز من پدرم رو به سیامک کرد و گفت: «گل پسر شما نمیخواهی نمازت را بخونی؟» شوهر خالهام سریع به میان کلام پرید و جواب داد: «ایشون خوندن؛ و حواسشونم سر نماز این ور و اون ور نبوده که استغفرالله خللی به نمازش وارد بشه.»
احسنت؛ ولی حالا که دیگه جانمازی بازه پاشن دو رکعت نماز واسه شکرانه سلامتی پدربزرگشون بخونن. البته اگه واسشون مهم باشه.
البته که مهمه. سیامک همیشه دعاگوی آقابزرگش هست. سیامک جان پاشو برو وضو تو بگیر بیا.
سیامک که پیدا بود دارد کار غریبی میکند، اندکی سرش را به اطراف چرخاند، بعد برخاست و راهی حیات شد. وقتی برگشت از زیر چانهاش قطرههای آب روی فرش می چکید. پدرم با خنده گفت: «سیامک گفتیم برو وضو بگیر بیا نماز شکر بخوان؛ تو رفتی غسل شهادت کردی، که بیای با عزرائیل سر جان آقا بزرگ سرشاخ بشی؟» این حرف او جمع را به خنده انداخت. من که دلم به حال سیامک می سوخت، مهر را به دستش دادم. آن را با دقت به جایی که من گذاشته بودم گذاشت و شروع کرد. از کل چیزهایی که گفت تنها بسم اللهاش را فهمیدم. بقیش به قدری کج و معوج بود که بیشتر به فرانسه میمانست تا عربی. آخرش هم وقت سلام دستانش را به حالت بای بای در آورد و گفت: «گودبای خدا». همین حرکت کافی بود تا بار دیگر جمع خانوادگی به هوا برود. پدربزرگ هم تبسمی کرد و سرش را به زیر انداخت و تکانش داد.
بعد از نماز سیامک، پدرم سردماغ آمده و شروع به بذله گویی و خوش صحبتی با پدربزرگ نمود. در میان کلاماش هم مدام اشاره میکرد که علم بی ایمان ره به جایی جز ضلالت نمیبرد و همانا خاندانی را به زیر لعن و نفرین میکشاند. شوهرخالهام هم که پیکار را از دست رفته میدید، مدام با نوک سیبیل هایش بازی میکرد و معلوم بود بدجور با خودش درگیر است. چند دقیقهای نگذشته بود که باجناق پدرم با صدای بشاشی گفت: «پسرم، بلند شو اون سه تارت رو بیار یه پردهای بزن دلمون وا شه.» از این سخن شوهر خاله ام، همه شاخ بز درآوردند. چون پدر بزرگم حتی اگر اجازه حمل کلانشینکف را در خانهاش می داد، ولی وجود آلات موسیقی در چند فرسنگیاش را هم بر نمیتابید. پدرم در ابتدا با تصور اینکه باجناقش توف سربالایی انداخته است خندهاش شکوفه کرد و پوکی زد. ولی بعد، از این حرکت عجیب و پر ریسک اضطرابی تنش را گرفت و منتظر ماند تا ببیند نقشهاش چیست. سیامک که خود را سریعا به سه تار رسانده و آن را از غلافش در آورده بود، بدون اینکه سرش را بلند کند نفس عمیقی کشید و شروع به نواختن کرد. چند بار چشمانم را مالیدم و گوش هایم را تکاندم تا باورم شود که این نوای ظریف و لطیف و خوش از انگشتان شل و ول و لنگ سیامک در میآید. لاکردار چنان مینواخت که کم مانده بود پدرم بلند شود دستش را ببوسد و او را استاد خطاب نماید.
بعد از اینکه سیامک پرده اول را تمام کرد، نفس همه در سینه حبس شده بود تا واکنش بابابزرگ را ببینند. پدر بزرگ در ابتدا با دستمالی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: «احسنت فرزندم، حقا که دلم را شاد کردی. به خداوندی خدا قسم ترانهای که برای خدا زده شود به از نمازیست که برای خلق برپا گردد.» بعد از این جملات پدربزرگ، رعشهای بر جان پدرم نشست و لبانش شروع به لرزیدن نمود. هر لحظه چهرهاش رنگی میگرفت و رنگی میداد. شوهر خالهام که این وضعیت پدرم را دید؛ به حالت پروزی بلند شد و صیحه پیروزی کشید و گفت: «بررررااااااوووو، برررررراااااوووو». پدرم که گوشه رینگ افتاده بود و هر لحظه همگی منتظر تسلیم شدنش بودند، بالفور از جایش برخواست و گفت: « احسنت سیامک، حقا که خوش نوازی کردی. ولیای کاش اینقدر که دنبال عیش و ملاهی رفتهای، نصفش رو هم به فکر سلامتی جسمت بودی؛ یه نگا به خودت بنداز؛ کم کم طول و عرضت دارد یکی میشود» سیامک نگاهی به تن خپل خودش انداخت. ولی تا خواست اعتراضی بکند پدرم ادامه داد: «اصلا همین فرهاد مارو ببین. اونقدر فکر صحت و سلامتی جسمش بوده که الان ماشالاه هزار ماشالا از ستون راست هم بالا میره» بعد پدرم دستش را به ستون کلفت و درازی که درست وسط خانه پدربزرگ بود تکیه داد و گفت: «فرهاد بیا از این ستون برو بالا و دستت رو به سقف بزن تا همه ببینن چقدر به ورزش و سلامتی اهمیت میدی!» راستش را بخواهید در خانه خودمان از ستون بالا میرفتم، ولی تفاوتی که وجود داشت این بود که ستون خانه ما نازکتر و کوتاهتر بود. ولی برعکس این ستون چون نخلی دراز و قطور در وسط خانه بابا بزرگ قد علم کرده بود. مادرم با لحن نگران گفت: «چه میگویی مرد؟ خدایی ناکرده میفتد زمین دست و پایش میشکند!» پدرم با صدای قاطعی جواب داد: «نگران نباش زن؛ من میدانم چه پلنگی تربیت کرده ام!» من که میدانستم افتادن از این ستون دردش هزار مرتبه کمتر از بلایی است که پدرم در صورت سرپیچی از این دستور به سرم می آورد؛ لاجرم کت براقم را در آوردم، آستین هایم را بالا زدم و برای چسبیدن هرچه بیشتر پاهایم به تن ستون، جواب هایم را هم کندم. دو دستم را به زور به دور ستون انداختم و آرام آرام خودم را بالا کشیدم. با هر سانتی که بالا میرفتم صدای تشویق و مرحبا گفتنهای پدرم بلندتر میشد. وقتی به نصف ستون رسیدم، سرم را رو به پایین برگرداندم و کل فامیل را دیدم که جمع شدهاند و با نگاه هایشان مرا میپایند. با اینکه خسته شده بودم و عرق از سر و پایم میریخت، مثل گربهای که سگ دیده باشد بالا میرفتم. انتهای راه بود و تنها یک وجب از سقف فاصله داشتم که دیگر صدای احسنت گفتن کل اعضای خانواده بلند شد. حتی صدای تشویق بابابزرگم را هم میشندیم که میان کف زدنهایش مرا ببر بنگال خطاب میکرد. تابحال پدربزرگ کسی را اینگونه تشویق نکرده بود و میدانستم که با این حرکت، دماغ سیامک و پدرش را جوری به خاک خواهم مالید که دیگر این طرفها پیدایشان نشود. تنها یک قدم باید برمیداشتم تا این جنگ و جدل بچه گانه تمامی یابد، و صلح برقرار شود؛ قدمی برای آرامش همه. هرچه زور داشتم را به پای راستم فرستادم و خیز برداشتم که کف دستم را به سقف برسانم، که ناگهان صدایی مثل غرش صاعقه در خانه پیچید. با اینکه صدا بسیار بلند و رعب آور بود ولی هنوز هم میشد تشخیص داد که منشا صدا پارگی پارچه است. فریاد «یا ابوالفضل» یکی از خانمهای مجلس به من فهماند که منظره پشت شلوارم چقدر نامبارک است. سریع یکی از دستانم را برداشتم تا آن را جلوی صحنهی حادثه بگیرم، ولی دست برداشتنم همانا و سقوط همانا.
لحظهای که داشتم میافتادم تنها یک چیز دیدم و آن هم میز شمعدانیهایی بود که هر ثانیه نزدیک و نزدیکتر میشد. دست و پا زدن هایم هم فایدهای نکرد و چنان به میز برخوردم کردم که افتادن من مصادف شد با پرواز شمعدانی ها. و به جای من این شمعدانیها بودند که سقف را لمس کردند و خرد شدند و مثل امید های پدرم تکه تکه به زمین ریختند.