بعد از اتمام کلاس صبحگاهی بخش، رزیدنتها و انترنها در کریدور و بالای سر مریضها پخش و پلا شدند. من هم نشستم پشت پیشخوان پرستاری و شروع کردم به نوشتن دستورات دارویی. خانم بهیار، ترالی وسایل پانسمان را گذاشته بود کنار میز. بوی الکل بیشتر از همیشه پیچیده بود توی نفسم. چند شبی میشد که خواب درست و حسابی نداشتم. هر بویی حالم را هم میزد. با دست ترالی را هول دادم عقب، اما بوی الکل رفته بود به خورد هوا. حضور همراه بیمار هم آن ور پیشخوان روی مخم بود. مرد جوان ایستاده بود جلوم و زل زده بود به پرونده و من. دور چشمهاش پف کرده بود. میشد فهمید مثل من چند شبی هست که درست نخوابیده. هر وقت میرفتم سراغ بیمار تخت سیزده، کلی سوال داشت برای پرسیدن.
«خانم دکتر! امیدی هست؟»
به زور خمیازهام را خوردم. خسته شده بودم از این سوالهای تکراری. در این چند روز بارها به زمان بیزبانی بهش فهمانده بودم که پدرش دچار شوک سپتیک شده، یعنی رسیده است به آخر خط، اما مگر فایده داشت.
سر تکان دادم و نگاهم را روانهی ته راهرو کردم. آقای مرتضی طلوعی شصت و پنج سالی داشت. سه ماهی میشد که سرطان پیشرفتهی لوزالمعده براش تشخیص داده بودیم. شیمیدرمانی میشد. چند روز پیش مجبور شدیم اورژانسی بستریاش کنیم. عفونت زده بود به خونش و زردی تمام هیکلش را گرفته بود. خیلی طول نکشید که رفت به حالت اغمآء. ارگانهای داخلیاش از کار افتاده بودند و به زور داروهای ما هن و هنی میکردند. همراه مریض چند ثانیهای چشم دوخت به پرونده و بعد راهش را کشید و رفت.
پرونده را دادم دست انترن جوان بخش. توی دلم گفت: «برو ببینم که چه میکنی!»
میدانستم دارد در دلش به من ناسزا میگوید. شاید بیشتر از بد و ببراه توی دل من به رزیدنت ارشدم که مجبورم کرده بود آن چند روز بیمارستان بمانم. برای مریضی که عزرائیل منتظرش بود. دیر یا زود میمرد. به هر حال باید میرفتیم کمیتهی مرگ بیمارستان و به رییس رؤسا جواب پس میدادیم. حالا دو روز زودتر یا دیرتر چه توفیری داشت، نمیفهمیدم که ارشدم چرا اینقدر الکی زور میزند.
از اتاق عمل تماس گرفتند. منتظرم بودند. جراحی کیسهی صفرا داشتیم. نقش من هم به عنوان رزیدنت سال اول، نقش «بکش، ول نکن» بود. باید جدار برش جراحی را با وسیلهای میکشیدم تا دو نا رزیدنت سال بلاییام راحت آن تو را بینند. ببرند و بدوزند و البته هر از چند گاهی هم به من غر بزنند که؛ شل نکن!
حواسم رفته بود به محوطهی شکم. آقای دکتر گفت:
«کجایی دکتر؟»
چشم و ابرویی آمدم و اشاره کردم به خونی که توی محوطه جمع شده بود.
«این رنگیه که میخوام. یه دامنی به همین سرخی دیده. رها رو میگم!»
ترتر زد زیر خنده.
«خوب، خوشرنگه!»
سر تکان داد و من خندهاش را از پشت ماسک که نصف صورتش را پوشانده بود، حس کردم. با پنس زد روی فلز توی دستم.
«حالا بیخیال، اینو بکش!»
نگاهم افتاد به لبهی زخم که وا رفته بود. محکمتر از قبل دستگیرهی فلزی را کشیدم. دو سه ساعتی طول کشید که عملها تمام شدند و من برگشتم بخش. رفتم اتاق آخر که صدای دستگاه تنفسی بیمارم بلند بود، اما صدای توی سر من بلندتر بود که میگفت: «تو که قیرپاش کردی. موندی چند روز بیشتر ما رو سرویس کنی؟ بابا بمیر دیگه!»
نگاهم افتاد به پسر بیمار که نشسته بود روی صندلی کنار تخت. حرفهای توی دلم را خوردم. پدر بیهوشش را نگاه میکرد که لولهای داخل دهانش داشت و کلی سیم و سرم به تنش وصل بودند. تا مرا دید از جاش پا شد و خبردار ایستاد جلوم. پرستار خواست از اتاق برود بیرون. اطاعت کرد و مریض را با من و پرستار تنها گذاشت. خم شدم تا کیسهی ادرار را که از لبهی تخت آویزان بود، ببینم. از سه ساعت پیش که بیمار را سپرده بودم دست انترن، چیزی به حجم ادرار اضافه نشده بود یعنی کلیه داشت به فنا میرفت.
آمپول دوپامین روی ترالی داروها را برداشتم و دادم دست پرستار.
او هم با سرنگ ریخت توی سرم نصفه و نیمهی بیمار.
«دکتر! فکر میکنی فایده داره؟»
لبم را یک وری کردم.
«فعلا چیزی که فایده داره چند ساعت خواب برای منه»
«از اون مریضاست که میخواد بچزونه!»
«اون هم برای چند قطره شاش!»
چشمهاش را تنگ کرد و گفت: «دکترجون! کیسه رو ببرم، پر کنم، برگردونم؟!»
به زور خندهی خودم را نگه داشتم.
«مال خودش الان راه میفته.»
لب پایینش را گاز گرفت. چشمکی زد و با ترالی از اتاق خارج شد. دو ساعتی در بخش ماندم. بالاخره قطرههای ادرار یکی یکی با ادا و اصول در لولهی سوند راه افتادند. ذوق زده شده بودم. هرطور شده باید این ادرار نکبتی را لااقل به ده سیسی در ساعت میرساندم. خیالم که راحت شد، رفتم روی یکی از مبلهای چرمی کنج ایستگاه پرستاری ولو شدم. کمی بعد انترنم هم پیداش شد. عصبانیتم خوابیده بود. ضمن اینکه توانی هم برای اعتراض و غر زدن نداشتم.
«سرم اضافه لازم نداشت!»
سرش را انداخت پایین. «شما هم اتاق عمل بودین، خودم. .»
خودم را جمع کردم و از جام پا شدم. گفتم اشکالی نداره و موقع بیرون رفتن به پروندهی روی میز اشاره کردم.
«حواست بهش باشه. مشکلی بود، زنگ بزن پاویون!»
سر تکان داد و با پروندهی فلزی رفت سروقت بیمار.
ساعت نزدیک پنج عصر بود. غار و غور شکمم بلند شده بود.
هنوز چند تایی از همبرگرهای ناهار در آشپزخانه پاویون باقی بود. چنگال به سختی میرفت توش. یکی برداشتم و انداختم توی سینی فلزی. مثل چرم میماند. با چاقو به زحمت یک تکه کندم و گذاشتم توی دهانم. طعم ضخم گوشت میداد. بوش هم کم از الکل توی بخش نداشت. بشقاب را پس زدم و عطاش را بخشیدم به لقاش. رفتم توی اتاق و خودم را انداختم روی تخت. آنقدر بیخواب بودم که خوابم نمیآمد. صدای بلند تلویزیون هم از سالن میآمد. رها آن موقع حتما داشت کارتون تماشا میکرد. یک سالی میشد از فرهاد جدا شده بودم. طاقتش تمام شده بود. گفته بود خستهام. من هم گفته بودم، برو به درک! او هم حرفم را گوش داده بود. بیشتر وقتها رها پیش مادرم بود. مدام بهانهی مرا میگرفت. مدام زنگ میزد و من پشت گوشی براش قصهی مریضهام را تعریف میکردم و گاهی از توی همین قصهها درسهای بهداشتی تحویلش میدادم.
تلفن همراهم در جیب روپوشم لرزید. از جام پریدم. باز مامان بود. رها عاصیاش کرده بود. گوشی را داد دستش. از صداش دو رگهاش معلوم بود مدت زیادی گریه کرده است.
«مامان بیا!»
«الان که نمیتونم دخترم. مریضم حالش بده!»
«من هم حالم بده!»
بعد از کمی مکث گفتم: «ببین رها مریضم اونقدر مثل تو جیششو نگه داشته، مریض شده!»
«نه خیر هم! من جیشمو کردم!»
«باشه! اصلا چطوره وقتی برگشتم خونه، دوتایی بریم خرید؟!»
اعتراض توی صداش خوابید.
«دامن قرمزه!»
«همون دامن قرمزه!»
یک باشهی کشیده و بلند تحویلم داد. از پشت گوشی همدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم.
گوشی همراهم را که خاموش کردم، آقای دکتر انترن با تلفن اتاق تماس گرفت. زود خودم را رساندم بخش. گازهای خون مریض به هم ریخته بود. خلط گیر کرده بود وسط لولهی تنفسی توی دهان بیمار. نفسها صدای قل قل میدادند. با ساکشن لوله را تمیز کردم. صدای خر خر تنفس خوابید و نفسها آرامتر شدند.
از اتاق آمدم بیرون. تکیه دادم به دیوار و زل زدم به خیابان. داشت هوا تاریک میشد. خیابان شلوغ بود. دیگر چیزی به تعطیلات عید نمانده بود. هنوز برای رها چیزی نگرفته بودم. حضورش را پشت سرم احساس کردم.
«خانم دکتر با این اوضاع پدرم برمیگرده؟»
با کف دست چشمهام را مالیدم و بعد از کمی مکث گفتم: «بهتر از اینی که میبینین، نمیشه!»
زنی که کنارش ایستاده بود، با نگاهی پر از سرزنش براندازم کرد.
«ولی هنوز زندهست!»
سکوت کردم. دوتایی پشت کردند به من و برگشتند بالای سر مریضشان.
چرخهای ترالی دارو پشت سرم روی زمین ناله کرد. پرستار داشت داروها و وسایل پانسمان را میبرد به اتاقها. رفتم طرف انترنم که جلوی یکی از اتاقها ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف میزد. وقتی متوجه من شد، گوشی را قطع کرد و آماده باش ایستاد جلوم.
«لطفا آزمایشهاشو پیگیری کن»
سر تکان داد.
«چشم، حتما!»
برای ویزیت مریضهای دیگرم رفتم توی یکی از اتاقها. بیمارهام همه سرحال بودند جز بیماری که کیسهی صفراش را درآورده بودیم. با احتیاط دست گذاشته بود روی پانسمان شکمش و ناله میکرد.
«درد دارم!».
بازوش را فشار دادم. لبخند پهنی زدم و گفتم: «فدای سرت!»
با اعتراض گفت: «دارم میمیرم دکتر!»
توی دلم گفتم؛ خوب حالا!
«نمیمیری! میگم پرستار یه مخدر بزنه بهت!»
چشمهاش را بست. رفتم پیشخوان پرستاری. چند دستور دارویی به پرستار دادم و برگشتم پاویون. برای خودم یک چایی ریختم و تکههای درشت قند را انداختم توش. چایی را به هم نزده، تلفنم زنگ خورد. رزیدنت ارشدم بود.
«ادرارش راه افتاد؟»
«خوبه اقای دکتر، صدتایی داشته تو این سه ساعته.»
«نمونه خونش؟»
«منتظر جوابم!»
«پیگیری کن!»
«چشم»
«خیالم راحت؟»
با خودم فکر کردم که؛ تویی که اون بالایی باید هم راحت باشی!
«راحت!»
گوشی را سر دادم روی میز. لعنت فرستادم به بیمارستان و کل محتویات توش. یکبار نشد یک چایی را سر وقت کوفت کنم.
چایی شیرین ولرم را سر کشیدم و پهن شدم روی تخت.
رها داشت دور خودش تند و تند میچرخید. دامن قرمز به موهای بلند سیاهش، به هیکل کوچک و قشنگش بدجوری میآمد. دلم براش ضعف رفت.
«بیا مامان، بیا با هم برقصیم!»
«نمیشه، حال مریضم بده!»
«خوبه، بیا. بیا برفصیم!»
میچرخید و چشمهای من سیاهی میرفت.
صدای زنگ تلفن بلند شد. هر چقدر الو الو میکردم، کسی جواب نمیداد. صدای زنگ هم قطع نمیشد. خواب از سرم پرید. فهمیدم هنوز گوشی را برنداشتهام.
پرستار پشت خط بود.
«ایست قلبی کرده!»
از جا پریدم.
«آقای دکتر اونجاست؟»
«بالای سرشه!»
«کد بزنین!»
گوشی را گذاشتم. دکمهی مانتو را بسته، نبسته از پاویون زدم بیرون. با بیشترین سرعت ممکن، خودم را رساندم بخش.
از پشت بلندگو کد اعلام شده بود و تیم احیاء همزمان با من رسیده بودند بالای سر مریض. دو همراه بیمار پشت در اتاق ایستاده بودند و از لای در ما را نگاه میکردند که پدرشان را دوره کرده بودیم. زن گریه میکرد. مرد دستهاش را میمالید روی پاهاش و و زیر لب صلوات میفرستاد. در اتاق را بستم. خیره شدم به مانیتور.
خط صاف بود.
«آدرنالین!»
پرستار سرنگ را داد دست یکی از اعضاء تیم.
خط صاف روی مانیتور تکانی خورد و دوباره برگشت سرجاش.
«پدال!»
دو تا پدال شوک را گذاشتند روی سینهی بیمار. صدای دستگاه درآمد.
«یکبار دیگه!»
پرستار تکمه را فشار داد.
«دوباره!»
چند بار به بیمار شوک دادند. با هر شوک، مریض روی تخت بالا، پایین میشد، اما خط قلب روی مانیتور همچنان صاف بود. پدالها را از روی سینهی مریض برداشتند. همکارم آهسته اعلام کرد: «تمام!»
مریضم تمام شده بود. پرستار ملحفهی سفید را کشید روی صورت ورم کرده و رنگ پریدهاش. اتاق از سفیدپوشها خالی شد. زن زار میزد. مرد کنارش کف راهرو نشسته بود. دستهاش را گذاشته بود روی سرش و بیصدا گریه میکرد.
«تسلیت میگم!»
زل زد به چشمهام. چیزی نگفت. سرم را انداختم پایین
جملهی زن توی سرم اکو شد؛ «اما هنوز زندهست!»
رفتم پیشخوان پرستاری. پروندهی مریض را پر کردم و از بخش زدم بیرون. وارد محوطهی بیمارستان که شدم، باد خنک زد به صورتم. ساعت ملاقات گذشته بود، اما مریضها و همراههاشان روی زمین چمن بیمارستان ولو بودند. یکی از مریضهام، مرد جوانی که چند روز پیش، پروستاتش را عمل کرده بودند، نشسته بود کنار همسرش. چایی میخورد در حالی که به یک دستش سرم داشت. کیسه و سوند ادراری را زیر لباسش قایم کرده بود. تا مرا دید، لیوان چایی را گرفت طرفم.
«خانم دکتر! یه چایی در خدمت باشیم.»
گفتم: «شما بیشتر لازم دارین!»
صدای خندهاش بلند شد. چایی پرید توی گلوش. در حالی که از سرفه صورتش سرخ شده بود، اشاره کرد به سوندی که از بالای کش شلوارش زده بود بیرون. بریده بریده گفت:
«پره دکتر، خیالت راحت!»
از این که خلقم بند بود به جیش و مدفوع مریضهام، خندهام گرفت. رفتم پشت نردههای بیمارستان. خیابان هنوز شلوغ بود. گلدانهای سنبل، جلوی دکهی گلفروشی ردیف شده بودند، بنفش و صورتی. بوی سنبل پیچید توی نفسم. شامهام بوی الکل را فراموش کرد. خیالم رفت به هزار کاری که عقب انداخته بودم. باید زودتر میرفتم خانه. باید رها را از مادرم تحویل میگرفتم. برای شام یک فکری میکردم. اصلا شاید بهتر بود شام را دوتایی بیرون میخوردیم. دلم میخواست همان شب دامن قرمز را برای رها بگیرم.
پاویون رفتم و لباس عوض کردم. بار و بندیلم را برداشتم و زدم بیرون. همراه بیمار نشسته بود روی پلههای ورودی ساختمان. سرش را انداخته بود پایین و به گوشی همراهش نگاه میکرد. چشمش افتاد به من. زود نگاهم را دزدیدم. از بیمارستان زدم بیرون. رها منتظرم بود.