داشتم صندوقچهی قدیمی را زیرورو میکردم که مامان بیسروصدا بالای سرم حاضر شد؛ گوشم را کشید و از اتاق بیرونم انداخت و گفت: «یهامروزه رو آتیش نسوزون! خرابکاری نکن! شب لیلا و خانوادش قراره بیان؛ به هیچی دست نمیزنیا!» بعد رو به داداشفِری کرد و ادامه داد: «انگارنهانگار خانوادهی نامزدت میخوان بیان؛ حواست بهش باشه دیگه!» در اتاق را قفل کرد و به آشپزخانه رفت.
داداشفِری همینطور که دستی به مویش میکشید، تهدیدم کرد: «وایبهحالت اگه امشب آبرومو ببری!» از بیحوصلگی قلنج دستانم را شکاندم و در فکر فرورفتم؛ باید تا قبل از ساعت دو باز هم خودم را در گوشهکناری سرگرم میکردم؛ چون بابا که بیاید و ناهار را بخورد، میخوابد و وای به حال کسی که با کوچکترینصدایی او را بیدار کند! نگاهی به داداشفری انداختم؛ لم داده بود و همچنان به گوشی نگاه میکرد و با موهایش ور میرفت؛ بیدردسر و دور از چشمانش به حیاط رفتم؛ کنار حوض نشستم و به ماهیهای کوچک و بزرگ خیره شدم؛ همدیگر را لحظهای رها نمیکردند و با هم به اینور و آنور میرفتند؛ گفتم: «خوشبهحالتون! تنها نیستین! بابام که همش سَرِ کاره و باید واسه بدهیهاش پول دربیاره؛ مامان توی آشپزخونه هست و به کلّ خونه حسّاسه؛ داداشمم که همش با گوشیش ور میره! هِی!» با ناراحتی سری تکان دادم و به اطرافم نگاهی انداختم؛ توپی دولایه گوشهی حیاط افتاده بود؛ یکدوقدم بهسمت توپ رفتم؛ خیز برداشتم؛ دویدم و بیهدف آن را شوت زدم؛ چنان محکم زدم که نفهمیدم کجا رفت! صدای بالاوپایینپریدن توپ از انبار تنگوتاریک گوشهی حیاط، بلند شد؛ نگاهی به در انبار انداختم؛ قدری باز بود؛ برای برداشتن توپ و یا شاید ماجراجویی نزدیک شدم؛ در را هُل دادم؛ صدای تیز و بلندِ لولا پیچید و نور اندکی فضا را روشن کرد؛ اما باز هم بهسختی میتوانستم ببینم؛ کلید لامپ را پیدا کردم و زدم؛ لامپ نفسهای آخرش را میکشید و درحال سوختن بود؛ انعکاسی از نور نظرم را جلب کرد، سر چرخاندم و آینهای نسبتاً کوچک را بالای کمد دیدم؛ از چهارپایهی کوچکِ کنار کمد بالا رفتم؛ ناگهان لامپ خاموش شد؛ من که هنوز به آن امیدوار بودم، پایین آمدم و کلید را پشتسرهم بالاوپایین کردم؛ چیزی دستم را قلقلک داد؛ انگار حشرهایکوچک بود که میخواست من را از تلاش منصرف کند؛ با صدایی نازک و زنانه گفت: «اَه! برو دیگه!» دهانم باز ماند و چشمانم از تعجب گِرد شد؛ گفتم: «توهّم زدم؟! حشره که حرف نمیزنه!» دوباره همانصدا گفت: «وای! الان میفهمه من بودم!» صدا از سمت کمد میآمد؛ هنوز هم زمزمههایی به گوشم میرسید؛ گوشهایم را تیز کردم؛ بالای کمد خبرهایی بود! دوباره روی چهارپایه رفتم و بالای کمد را نگاهی انداختم؛ بهنظرم سوسکی روی آینه راه میرفت؛ گفت: «از روی دماغم برو کنار؛ الانِ که عطسه کنم؛ توروبهخدا!»
گفتم: «نکنه تاریکی شنواییم رو هم ضعیف کرده!» در همانلحظه آینه عطسهای پرسروصدا کرد و قدریخاک به صورتم پاشیده شد و نزدیک بود از چهارپایه بیفتم؛ به نفسنفس افتادم؛ خودم را نیشگون گرفتم؛ نه خواب بود نه خیال! با دلهره روی چهارپایه نشستم تا آرام شوم؛ آینه که دوست نداشت با من صحبت کند، با نگرانی گفت: «تو... تو... خیالاتی شدی! خ خیالاتی! برو... برو بیرون!»
با شنیدن اینحرفها مطمئن شدم خیالات برم نداشته؛ از ترس رفتم کنار در ایستادم و گفتم: «خودِتو به اونراه نزن.»
او هم ترسیده بود و حرف نمیزد؛ آرامآرام به او نزدیک شدم و چندباری بااحتیاط لمسش کردم؛ معصوم و دوستداشتنی بهنظر میرسید؛ میخواستم دوباره صدایش را بشنوم؛ گفتم: «میشه باهام حرف بزنی؟» جوابی نداد تا این که او را برداشتم و تهدید کردم: «آینهخانم یا حرف میزنی یا میشکونمت! تا سه میشمارم؛ یک... دو. .»، آینه آهی کشید و گفت: «چی بگم؟ چی از جونم میخوای؟»
پرسیدم: «برا چی خودت رو قایم میکنی؟»
جواب داد: «اگه حرف بزنم، دیگه آینه نیستم! من آینهبودن رو دوست دارم! همیشه میخوام مثل آدمای روبروم باشم!... خواهش میکنم منو نشکون!»
لبخندی زدم و گفتم: «نه! اینکارو نمیکنم؛ تو میتونی منو از تنهایی دربیاری؛ باید باهام دوست بشی!»
پس از مکث کوتاهی گفت: «باشه! فقط لطفاً انگشتای قَلَمیتو از رو چشام بردار و منو یهجای راحت بذار!»
او را زمین گذاشتم و به دیوار تکیه دادم؛ با دستم بهآرامی چشم شفافش را از گردوغبار پاک کردم؛ خواستم دوباره لامپ را آزمایش کنم که ناگهان از چشمانش نوری آرامشبخش تابید و گفت: «بشین! مگه قرار نشد من دوستت باشم؟! دنبال چی میگردی؟» با تعجب نگاهش کردم و روی یکپادریِ کهنه و قدیمی نشستم؛ پرسیدم: «کارای دیگه هم بلدی؟»
با غرور جواب داد: «من میتونم همهچیزو دقیق ببینم و بهخاطر بسپارم؛ مثلاً همینپادری که روش نشستی، مادربزرگت بافته؛ طرحِ رنگوبارنگش چشم همهرو خیره میکرد؛ ولی حیف که دیگه کهنه و زِواردررفته شده!»
پرسیدم: «تو مادربزرگمو میشناسی؟!»
جواب داد: «من همهی آدمای قدیمی اینخونه رو میشناسم.»
با تعجب گفتم: «واقعاً؟! میشه یهکم ازشون بگی؟!»
کمی فکر کرد و قطرهایاشک از چشمانش جاری شد و با صداییغمگین گفت: «یهروز توی اینخونه احترامی داشتم! مگه پدربزرگت اجازه میداد عیدامون بیهفتسین بمونه! بهترینجای سفره همیشه مال من بود! کلاه شاپو که سرش میذاشت و به چشام زُل میزد، دوزاری همه جا میافتاد که دِ یالا! توی سوراخسنبهبودن ممنوع! بیاین جلوی آینه و خودتونو مرتب کنین؛ میخوام دور هم باشیم! از عمه و عموهات گرفته تا عروسا و دامادا، همه بدون هیچسوسهای میومدن؛ مادربزرگ هم با اونموهای بافته حناییرنگش پیش پدربزرگ مینشست و بچهها و همینداشفِریت دورَشون میکردنو سر از پا نمیشناختن! تو هم که نورسیده و سوگلی بودی، توی بغل پدربزرگ جا خوش میکردی.»
گفتم: «چقدر خوب! یعنی من تنها نبودم؟! بهتریندوستم کدومشون بود؟»
گفت: «همونکه شبیهِش بودی؛ یعنی. .»؛ صدای زنگ خانه حرفش را ناتمام گذاشت؛ دیینگ!... دیینگ!... دییینگ!... دیییییییییییییینگ! داداشفری از پنجره داد زد: «کجا رفتی؟ مگه نمیشنوی؟ باز کن دیگه!» کمی دستپاچه شدم و آینه را زیربغلزدم و سمت در دویدم؛ یکقدم مانده به در، نفسم بند آمد و همانجا پشتدر ایستادم و با دست راست آینه را پشتم پنهان کردم؛ آینه گفت: «معلومه چی کار میکنی؟!» نفسزنان گفتم: «نترس... حتماً... لیلا... زودتر اومده؛ حواسش... به همهچی... هست... جز من! تو رو که پشتمی، نمیبینه.»
صدای زنگ قطع شد و در با کوبیدنِ لگد به لرزه درآمد! دلم ریخت! مطمئن شدم لیلا نیست! دستِ بیجانم را بالا آوردم و در را باز کردم؛ با دیدن چهرهی اخمو و کلافهی بابا که هردودستش پُر بود از خرتوپرت، عقبعقب رفتم؛ همینطور که سمتم میآمد، متلک بارم میکرد و از اینکه او را زیر آفتاب کاشتم، شاکی بود؛ بیمعطّلی به طرف انباری دویدم؛ ناگهان لنگهی دمپایی از پایم سُر خورد و درآمد؛ برگشتم و خواستم در حینحرکت آن را پا کنم؛ اما مچم پیچ خورد و در حال افتادن، آینه از دستم رها شد و با هم نقش بر زمین شدیم؛ آینه تکهتکه شد و اشک در چشمان خستهام حلقه زد.
بابا گفت: «بعداً به حسابت میرسم دستوپاچلفتی! عرضه نداری چهارتا وسیله از دستم کم کنی!» این را گفت و رفت.
آینه درد میکشید! دستانم سِر شدهبود؛ نای بلندشدن نداشتم؛ نالهی ضعیفی از آینه به گوشم میرسید؛ حتماً میخواست گلایه کند! ولی گفت: «تو... شبیه... منی!» این آخرینجملهای بود که بهزبان آورد و جان داد؛ با بیحالی تکههایش را جمع کردم و در حوض ریختم؛ به اتاقم رفتم و چندروز بیرون نیامدم؛ نمیدانم آینه چهوِردی خواند و چهجادوجنبلی کرد که دیگر احساس تنهایی ندارم! هروقت نگاهم به حوض میافتد، تکههای آینه را میبینم که با شادی کنار هم میرقصند!