گوینده: رضا بهرامی
بهقفس پرنده نگاه کردم. ساک خرید را از یک شانه بهشانهی دیگر انداختم. پرندهی داخل قفس، بدنی لاغر و بالهای سبز داشت. قفس، در بیرون مغازه روی صندلی گذاشته شده بود. پرنده، طوطیوار تکرار میکرد: «بیا بریم، بیا بریم، بیا بریم!» با خودم فکر کردم: «کجا میخواهد برود؟ با کی میخواهد برود؟ با من؟».
نگاهش کردم. از گوشهی قفس بهطرف دیگر پرید. یک تخمهی آفتابگردان برداشت و شکست. بعد پوستش را پرت کرد. تخمهی دیگری آورد و با نوکش آن را بهمن داد.
مزرعه آفتابگردان را بهیاد آوردم که تابستان گذشته با ماشین بهسرعت از کنارش رد شده بودیم. چقدر دلم میخواست پیاده میشدم و در کنار مزرعه قدم میزدم. آنقدر با گلها بهسمت خورشید میگشتیم تا لحظهی غروب فرامیرسید.
هوا داشت تاریک میشد. طوطی سبزپَر، تخمهها را پشتِسرِ هم میشکست و سر تکان میداد. با خودم فکر کردم او نمیداند که گل آفتابگردان چه رنگی است. نمیداند که صورت گِرد گل آفتابگردان بهسمت خورشید میگردد. بهیاد نمیآورد که پریدن از ساقهای بهساقهی دیگر چه لذتی دارد. پرنده تکرار میکرد: «بیا بریم، بیا بریم، بیا بریم!».
از مغازهی آجیلفروشی یک بسته تخمهی آفتابگردان خریدم و بهخانه برگشتم. روزهای بعد در اتاقِ سربستهام تخمههای آفتابگردان را میشکستم و پیش خود تکرار میکردم: «بیا بریم، بیا بریم، بیا بریم!».