مادربزرگ میگفت اونایی که بدون کفن دفن میشن بعد مرگ یه راست میرن قاپو.
پرسیدم: قاپو کجاست؟
نیم نگاهی به صورت خندانم انداخت گفت: قبل برزخِ. قسمتت نشه عزیز جان.
صدای تبر ابوذر بر پیکرهی کُندهها در تک تک اتاقهای خانه میپیچید. دوباره نشستم روی صندلی مخملی و انگشتانم را نگاه کردم. رنگ دَوا گُلی هنوز مانده بود.
«سیمین خانوم چیزی میل دارین؟»
از میان آینههای تو در تو خدمتکار را نگاه کردم و گفتم: «نه.» و پودر را به آرامی به اطراف گونهها زدم تا کمی از سرخی لُپها کم شود. چند روزی میشد که کسی را راه نمیدادم تا اتاق را تمیز کند. نمی دانم چه مرگم شده بود. نادر اتاق پایین حال خوشی نداشت. سرفههایش هر روز بیشتر و بیشتر می شد. کارم شده بود هر صبح کلی دارو در آب ولرم حل کنم و به هزار و یک بهانه به خوردش دهم.
وقتی دوباره بلند شدم تا دستمزد خدمتکا را توی پاکت بگذارم و ردش کنم ابوذر نزدیک حوض رنگ و رو رفته مستاصل به دیوارها نگاه میکرد. نصف بیشترشان نم زده بود و آب نقشهای بی سر و تهی رویش کشیده بود. اگر به ابوذر می گفتی سریع گُر میگرفت و می گفت: نه خانوم. اینجا رو نگاه کن عین یه باله… باله.
و در دنیای خودش غرق میشد. خورشید گرد و کمرنگ بالای درخت بیبرگ انار میدرخشید. فکر میکنم همان موقعها بود که بناها آمدند سقف را نگاه کردند و یکیشان گفت: «باید اتاق رو خراب کنیم. عمر خونه سر آمده. نگاه کن خانوم جان »
و کف دستش را تاپ تاپ کوبید به دیوار نمزده که رنگ روغنیاش پوسته پوسته شده بود.
نادر توی دستمال سرفه کرد و نگاهی به خلط زرد انداخت و بلند گفت: «مثل صاحبش شده اقا. سخت نگیر» هر دو مرد زل زدن به چینهای دامنم.
زمستان تمامی ندارد. ابوذر با هیزمهای نَم دار سرک میکشد تو اتاق و آنها را با احتیاط میاندازد در آتشدان و سرش را برای نادر خم میکند. دست میکشم میان موهایش که مثل برفِ این روزها سپید است. میگوید: «سیمین، زمستون که تموم شه منم خلاص میشم ؛ از این خونه ، نقاشیها، آون حوض رنگ و رو رفته ، تو می مونی؟»
«نمونم؟»
«خونهی خالی آدم رو میجَوه سیمین جون»
صدای جویدن سیب با دندانهای مصنوعی کسی در سرم پرسه میزند.
دوباره سرفههایش شدید تر میشود انگار فشنگهای مسلسل سمتم نشانه گرفته باشد، پشت هم ، بی آنکه لحظهای نفس بکشد. ابوذر میدود میان اتاق و شیشهی شربت را با دستان سیاهش باز میکند. دارو با تمام بیرنگی اش میپاشد روی دامن چیندارم. نادر به خودش میپیچید مثل مارهای معرکهگیر سَر بازار مسگرها. با کمک ابوذر کمی می چرخانیمش سمت راست تشک گُلدار ، نفس عمیقی میکشد فکر میکنم ریههایش کمی جان گرفتهاند ؛ کنارش که مینشینم محمدعلی خودش را می اندازد توی اتاق. سرش را از زیر تراشیده اند اما دور دهانش کمی نارنجیست. فکر می کنم حتما آبنباتها را با تمام صورتش لیسیده.
«چی شده محمد علی؟»
به پدرش خیره میشود و با مَنگی همیشگی اش میگوید: «همه مریض بودن مدرسه. میگن یه چیزی افتاده. موهای همه رو تراشیدن. کلهی منو ببین » با خنده جلو میآید. دست میکشم روی سر کَچلش که سفت ست و خشک.
کنار پدر مینشیند. نادر به سبب دارو در خوابهای خوشی سرگردان ست. دستش را می گیرد و می پرسد: «پدر میمیره نه؟»
به شانه اش میزنم و با ابروهای درهم کشیده میگویم: «این حرفِ میزنی؟ چی خوردی تموم صورتت نُچِ» ذلیل شده را خودش می گوید و صورتش را عقب میبرد مبادا تمیز کنم.
ابوذر نزدیک در دو لنگه سراپا گوش ایستاده است. در آستانه دو دل نگاهم میکند «امروز چندتا از معلم رو اخراج کردن»
محمدعلی را دوباره نگاه میکنم و می پرسم: راست میگه مادر؟
سر کچلاش را تکان میدهد و میگوید: یکی جلوی مدرسه افتاده بود. پا نداشت عصا هم نداشت. شعر میخوند. ما دورش جمع شده بودیم دست میزدیم
ابوذر میپرسد: چی میخوند؟
«بیا بریم تا مِی خوریم
شراب ملک ری خوریم
حالا نخوریم کی خوریم»
دو لا که میشوم میان سرسرا می دود. نادر با چشمان نیمه بازش میخندد.
ابوذر میان درِ منقش منتظر است تا چشمان نادر باز شود. چشمان مغولیاش غمگین به نظر میرسد. تکهای از خورشید افتاده است این سمت پنجره. نور و گرمایش بیجان تر از این حرفهاست که اتاق را گرم کند. دیگر میان نفسهای تکه پارهی نادر و خس خس سینهی ابوذر نمیمانم…
کاسهی سوپ را می گذارم در سینی و از میان راه باریکی که ابوذر برفش را کنار زده با قدمهایی آهسته از کنار درختان لخت و عور حیاط بزرگ رد میشوم. درخت انار شاخههای بلندش را انداخته اطراف حوض بزرگ و بیآب عمارت کوچک ما ، با خودم می گویم: کیو دیدی زیر درخت انار بخوابه؟
قطره آبی در ظرف مسی میچکد و تکهای از سقف توی دل کاسه میافتد. مثل میوهی تابستانی وارفتهای زل می زنم به نادر که دوباره به خواب رفته است.محمدعلی سرش را از میان در دولنگه که گل کوکب قشنگی روی آن نقاشی شده داخل میآورد و می پرسد«احمد اقا گفت دیگه روشنایی رو نمی بینن».
«تو حواست به درس بود یا حرفهای اونا؟»
کیفش را با دو انگشت می کشد سمت پاهایش و می گوید: شنیدم دیگه.
نادر به هوش آمد. موجی از غذای شب پیش را بالا آورد. ابوذر درِ سرسرا را بهم کوبید و در آستانه پیدایش شد. محمدعلی مثل گربهای ترسو گوشه اتاق تکان نمیخورد هرازگاهی با آستین لباسش جلوی چشمانش را میگیرد. ابوذر تشک کهنه و قدیمی را که از زیر زمین آورده بود کنار آتشدان انداخت. نادر را بلند کردیم و روی تشک خواباندیم.
مکثی کرد و گفت: «آدم نباید خودش رو گول بزنه خانوم جان. فکر کنم آمدن دنبال نادر خان. بهتره رو به قبله خوابونده بشه » و بیرون رفت.
گوله گوله برف از آسمان آمد. سبک چون پر و در دهان شمشادهای باغچه نشست. از میان شیشههای لَک دار به آن سوراخ کوچک کنار در چشم دوختم. باید میرفتم پشت در و زندگی را از آن سوراخ میدیدم. خانه ، نادر را ، حتی محمدعلی با سر کچلش.
محمدعلی میان درختان مثل گنجشک در برف بالا و پایین میپرید. کسی زنگ در را بی وقفه فشار میدهد. من میان گل کوکب و آن بلبلِ روی در که آواز می خواند ، می ایستادم. چه کسیست؟
نام من از میان دهها اسم در لابهلای صفحات کتابی قطور بیرون آمد و قرار شد سه شنبه هفته بعد راهی خانهای بزرگ و قدیمی شوم. بابا روی پله ششم حیاط ایستاده بود وکلاهش را روی سرش جابهجا کرد. انگار جلوی سر با عقب آن فرق داشته باشد. چشمان مرا که دید با تشر گفت: « فرق دارد بچه » و من به خودم لرزیدم. سوز سرما روی صورتم سوزن سوزن می شد. مامان آن سوی پرده خیلی مبتدی آمارمان را میگرفت و با هر بار برگشتنِ من سمت پنجره ، سریع پرده را میانداخت. بابا گفت: «اخه آدمه حسابی کی میره با یه استاد نقاشی زندگی کنه؟ تو می دونی چه مشکلاتی داره؟ من نمی فهمم شما جوونا چرا ان قدر بی عقلین. آخه آدم سالم عاشق یه دیوونه میشه؟»
گفتم: «استاد نادر معیری»
بابا گفت: «هر خ… ری. تو میفهمی داری کجا میری؟ نه به ولله.»
کلاهش را توی سرش فرو برد و تا دانهی پفکی برف به زمین برسد در را به چهارچوب خانه کوبید و رفت. مامان این بار از پنجره کنار نرفت اما با عصبانیت شیشه را سمت دیگر کشید و گفت «برو ، تو که کار خودت را می کنی رو سوخته. برو ببینم با این استادِ خل و چل چه برنامهای داری اما گوش کن سیمین بلایی سرت آمد من جواب گو نیستم.»
یاسمین جایش را به من داد. همان رفیق شفیق دانشگاه که از سال دوم با هم دوست شده بودیم. نه علاقهای به استاد داشت نه خانه اش و فکر میکرد این سلوکی که من از آن حرف میزنم اصلا یعنی چه. از میان آن همه نام، پسرک مو بلوند کلاس اسم مرا به زبان آورد و با اخم بیرون رفت.
چند باری خانهی استاد را دیده بودم. از سوراخی بین دیوار و در اصلی ، یا آجر شکسته بود یا سیمان کنارش ریخته بود ؛ در هر حال برای منی که سرم درد میکرد برای چنین داستانهایی ، پروندهی جذابی بود.
از آن روزنه ، یک حوض میدیدی که گذر سالها رنگ از رُخش دزدیده بود و بعدش یک درخت انار تنومند. گاه گداری که باد میزد میتوانستی بارَش را هم ببینی. انارهایی کوچک و چروک خورده در سرمای تمام ناشدنی زمستان. چشمهای من و یاسمین عادت داشت به قصههای خانه و آمد و شدهایش.
گفته بودند استاد نادر معیری حال خوشی ندارد و خیلی زنده بماند دو ماه. شور گذاشته بودند که یک نفر برود خانه اش و در آن اتاقهای قدیمی دَم دستش باشد. از استاد چهار پاره استخوان مانده بود و صورتی مچاله درست مثل آلوچههای خشک و بی آب ، گونههایی بیرون زده و آفتاب خورده سوغات نخلهای آبادان در سالهای دور .
خودش میگفت: «اگر قرار است مرا طراحی کنید همهی پرترهام میشود خطهای کج وکوله مثل درونم » و زل می زد به رگهای آبی دستانش که چون مارهایی بیجان میان پوستی لک دار پنهان شده بودند.
برای اولین بار بود که اجازه داشتم وارد خانه شوم. همان عمارت قدیمی که تمام شهر دربارهاش گاه و بیگاه پچ پچ میکردند و استاد به هر کسی اجازهی همنشینی نداده بود.
کسی به بابا گفته بود: «استاد نادر مدتهاست عقلش را از دست داده یا این که ما شنیده ایم زنش سیمین را در باغچه خانه پای درخت انار دفن کرده»حرف زیاد بود و شوق من فراوان.
زنگِ خانه که در دل آسمان برفی پیچید ، ابوذر در آهنی را باز کرد. بابا همان موقع نگاهی به قد و بالایم انداخت و با عصبانیت ویژ گاز داد و رفت. همان منظره جلوی چشمانم ظاهر شد مثل یک خاطرهی خیلی دور ، هنوز دلم میخواست یک چشمم را ببندم و با چشم دیگر که به اطراف سوراخ فشار میآورد خانه را ببینم. ابوذر که شهر به او چنار هم میگفتند بخاطر قد بلندش، تعارفم کرد تا در اتاق استراحت کنم. شش پله بلند و بعدش یک در قدیمی دو لنگه که قفل کوچکی بر آن زده شده بود. نالهی در ، میان طاقچهی رو به رویم پیچید و سمت گلدانهای خاک گرفته ناپدید شد. روی اولین مبل قدیمی که پارچه سبز زیبایی داشت نشستم و سرسری اتاق را برانداز کردم. نمی توانستم گوشی ام را بردارم و به بابا بگویم کمی ترسیده ام. اگر لرزش صدایم را میشنید یک راست میآمد خانه استاد با کف دستش دنگ و دنگ میکوبید به در قدیمی و مرا میبُرد…
از میان پنجرههای باریک ، برف را دانه دانه می دیدم که مثل نُقل از آسمان سُر میخوردند توی دهان حوض فیروزه ای.آب دهانم را قورت دادم و به ضربههای عصا گوش دادم که در ضرب آهنگی منظم به سوی من می آمد. اصلا مرا به خاطر داشت؟ سیمین ، همان دختر ریز نقشی که با دانشجویان نقاشی میپرید ، این جا چه می کرد؟ چه چیزی باعث شده بود کل زندگی اش را تعطیل کند و بیاید.
آنهایی که مرید استاد میشدند ، اجازه سخن گفتن از خانه و اتفاقاتش را نداشتند؛ این خواستهی استاد بود.
اول کفشهایش را دیدم سبک و سفید ، بعد صورتی استخوانی ؛ همانی که در راهرو دانشگاه تنها یک بار در تاریک و روشن ساختمان قدیمی دیده بودم. چشمانش مرا به لرزه انداخت اما با آرامشی تصنعی سعی کردم رنگ ِزرد رخسارم ، پنهان بماند.
«سیمین! تو اینجا چه کار میکنی دختر؟» و تعارفم کرد روی یکی از صندلیها بنشینم.
«من انتخاب شدم یاسمین بهتون نگفت؟»
«پس قرعه به نام دیوانهای چون تو زدن…» و آنقدر قشنگ خندید که من هم ادامهاش دادم. ابوذر برِو بِر نگاهم میکرد.
برایم از همه جای خانه گفت از اتاقهای تو در تو که هر کدام شان داستان خودش را داشتند و آن اتاق چهار در که روی چوبهای نقشهایی از گل کوکب و بلبل است و مخصوص جمعه عصرهاست که دوستان و آشنایان در آن جمع می شوند. تنها از من درخواست کرد به طبقه بالای خانه که نزدیک به اتاقخوابش بود نروم. یک راه پلهی گرد و بعدش…
به نقاشی روی در چشم دوخته بودم که رو به رویم ایستاد و پرسید: تو که مثل بقیه قصههای این خونه رو باور نداری؟
و سرش را جوری کج کرد تا چشمانم را ببیند.
ته صدایم مثل سیمهای برق وقتی یک دسته گنجشک رویش می نشیند کمی لرزید. باید چه می گفتم.
«نه ابدا. وقتی مردم نمیتونن به این خونه وارد شن و فضولیهاشون برطرف شه، داستان میسازن» لبخند قشنگی در آفتاب مُردهی زسمتان زد و رفت اما من تمام حواسم پیش راه پلهای بود که مرا به اتاقهای بالا میرساند.
روزها مثل گنجشک به تندی از این شاخه به ان شاخه می پرید و شبها کِش میآمد. هر صبح با آمدن خورشید، داروها را در سینی گِرد چوبی میگذاشتم و تند و تیز به اتاق استاد میرفتم. اتاقی بزرگ و دلباز با چهار پنجرهی مستطیل شکل که بیشتر به مهمان خانه شبیه بود. ساعت ده صبح زمانی که گنجشکها سراسیمه خودشان را به درخت انار قدیمی میرساندند وظیفه داشتم قلموها ، رنگها و اسباب نقاشی را روی میز مرتب کنم تا اگر رمقی در دستان باریک و بلندش بود خطهایی بیسر و ته از پیکرهی کسی که نمیشناختمش بر بوم بکشد وگرنه باید روی آن صندلی مخمل سبز مینشستم و برایش کتاب میخواندم آن هم با دامن چهارخانهی آبیقرمز یا او حرف میزد و من لبانم کشیده میشد.
از زمان آمدنم یک هفتهای میگذشت که صدای استاد را شنیدم که با کسی بگو مگو میکرد. توی راه پله ایستادم و به صدای کوبیده شدن پاها گوش دادم ،استاد به تندی کف پایش را میکوبید. منظم و دقیق انگار بداند که چگونه باید راه برود اما آن یکی آرام بود ؛ خودم را کشاندم سمت یکی از پله اما از ترس دیده شدن دوباره به اتاقش برگشتم و در میان غوغای اتاقهای بالا ، بوم و قلموها را آماده کردم. باران بند آمده بود اما آن گوشهی خانه کنار گلدان نرگسها ، سقف آرام چکه میکرد. ظرف مسی تا حدی پر بود. صدا که قطع شده کسی چیزی را روی زمین کشید. استاد نادر دستانش کم قوت تر از آن بود که میز یا صندلی را بِکِشد…
«سیمین»
صدایش که در راه پله پیچید ضربان قلبم تندتر شد. با آن که باران بند آمده بود اما باد هنوز میان شاخ و برگ درختان توت شلوغ میکرد.
استاد گفت: «طوفان تو راهه دختر. این هوا یه چیزیش میشه.»
سر تکان دادم و با سر انگشتانم که یخ بسته بود گفتم: «چیزی میل دارین براتون بیارم؟»
با چشمان ریز و درخشانش نگاهی به صورت زردم انداخت و گفت: «از کِی این جایی دختر؟»
«تازه آمدم فکر کردم شاید ظرف پر شده آمدم خالی اش کنم.»
نگاهی مختصر به ظرف انداخت. قطرهای در دل کاسه دوید و صدایش میان رعد و برق گم شد.
«حالا حالاها جا دارد. خیل خب برو .»
صدای کشیده شدن صندلی دوباره آمد. استاد رنگ آبی را کنار قلموها گذاشت و سراسیمه با چشمان ریزش،مختصری مرا نگاه کرد و به سمت راه پله رفت. دستانم را میان رانها جمع کردم و گفتم: عصر به بابا زنگ میزنم بیاد دنبالم.اصلا شاید مهمان داره و از در پشتی طبقه بالا تو خونه آمده من که کل خونه رو ندیدم…
رعد خانه را لرزاند. آن چه بر دیوارههای سینه ام کوبیده میشد بیشتر از ضربان قلب بود. ابوذر دو تقه به در زد و با گرد سوز خاموش وارد اتاق شد.
«شاید برق بره. کار این شهر معلوم نیست. آقا عصبانی میشه این جور وقتها»
ابوذر خادم استاد بود. مردی دراز و باریک اما تندخو. اگر مادر بود حتما میگفت: سگ بستن.
مرا یاد کرکس میانداخت نمی دانم چرا اما همهجا بود. هر کجای خانه سرک میکشیدم پیدایش می شد یا سایه اش میافتاد این ور و آن ور قد و بالایم. نمیشد از او سوالی بپرسم ممکن بود حرفی بزند. آرام سر جلو بردم و گفتم:« برای بالا نمیبری؟»
بی هیچ واهمهای در چشمانم نگاه کرد و با مردمکان درشتش گفت: «خانوم از تاریکی نمیترسه؛ شما چی؟»
روشنایی اتاق پرید. ابوذر که آن سوی اتاق کبریت زد ، صورتش مثل قرصِ ماهی بود که در میان تاریکی بی قواره به نظر می آمد و هر چه نزدیک میشد من بیشتر از هر زمان دیگر به خودم و این خانه نفرین شده ناسزا می گفتم.
خورشید روز سه شنبه سعی داشت از میان دست و پای ابرها جایی برای خود روی زمین باز کند. صبحانه را در اتاق نقاشی گذاشتم و روی پلهها نشستم و چشم دوختم به گل کوکب روی در. هیچ عکسی از سیمین همسر استاد توی خانه نبود. نمیتوانستم یک کاره بروم به ابوذر بگویم قبر خانوم زیر درختِ اناره؟ استاد بعد از صبحانه به خواب میرفت به سبب قرصها. فرصت خوبی بود تا در نبود ابوذر سرکی به اتاق بالا بزنم و در دوم را پیدا کنم.
استاد عود را روشن کرد و من با حسی سراسر کلافگی و فضولی در دو لِنگه را به سمت خود کشیدم. یک ربعی گذشته بود که صدای خسخس سینه میان راهرو پیچ خورد و همراه من از تک تک پلهها بالا آمد.
راهرو در سکوت و تاریکی صبح سه شنبه چرت میزد و خبر از مهمان ویژهای نبود. در اتاق را با احتیاط باز کردم. ناگفته نماند که از کمر به پایین احساس فلجی داشتم اما حس کنجکاویام بر ترس قالب بود.
میان اتاق جز مبلهای دسته دوم و اسباب سالیان دور چیز دندانگیری به چشمم نیامد. سعی کردم بیشتر نگاه کنم. پنجرهها را بسته بودند. کمی به در تکیه دادم و به خاطر آوردم که از زمان آمدنم یکی دو باری چراغ اتاق را روشن دیدهام. اما این جا خبری نبود.
با احتیاط بیرون آمدم تا در دو لنگه را سمت خودم بکشم که نور ضعیفی از میان مبلها پاهایم را دوباره به لرزه انداخت. نمیدانم چقدر وقت داشتم تا یکی از مبل را بردارم و سر از اتاق در آورم. نزدیک تر رفتم و ملافهی روی مبل را کنار زدم.روشنایی بیشتر و بیشتر شد. زن لباس ارغوانی بلندی به تن داشت و عرض اتاق را میرفت و می آمد و برای کسی حرف میزد. چشمان عسلی مرا که از میان تاریکی اتاق دید فریاد کشید.
استاد بوم اش را برده بود سمت همان پنجره که سقفش چکه میکرد.
گفتم: «یه وقت سقف خراب میشه استاد» ریز خندید و غرق شد در چشمان درشتم.
«خیلی وقته همه چی خراب شده دختر. آتیش زدن بازار و شلوغیها به سن و سالت نمیخوره…محمدعلی میون همون آتیش جون داد. نمیدونستی؟»
گفتم: «آدمای بیرون میگن همسرتون رو تو باغچه دفن کردین راستِ؟»
«تو باور میکنی؟»
قلمو را گذاشت کنار کاغذ زرد رنگی.کمی نگاهم کرد ، مثل یک روح سرگردان که سرد و یخ زده به دنبال آتشدان میگردد. قطرهای رنگ آبیِ لاجوردی افتاد روی کاغذ زردرنگ. میان راهرو اصلی که به پلههای اتاقهای بالا منتهی میشد دوباره صدای زنی پیچید. سینی توی دستانم میلرزید مثل رانهایم. خودم را درونش دیدم که چون برگهای پاییز به ناگاه هزار رنگ شدم. زن یک سر فریاد می کشید انگار از دیدن کسی وحشت کرده باشد.
ابوذر که پیدایش شد خودم را به آن سوی ساختمان رساندم. آفتاب رسیده بود به درخت تنومند و لُخت انار. همان جایی که همهی مردم شهر میگفتند زن استاد ، سیمین ، دفن است. فکر کردم خاک که سرد است حتما این آفتاب بی جان استخوانهای مُرده را گرم می کند. اصلا چند سال است که این زن ناپدید شده چند زمستان و پاییز است که مردم پچ پچ میکنند که استخوانهایش زیر درخت است…
شمعدانیها را سرما زده بود. ابوذر نزدیک پلههای زیرزمین نگاهی سر تا پایم را انداخت گفت: یکی خانوم رو عصبانی کرده.
بی تفاوت پلک زدم و گفتم: خانوم کیه؟
نایستاد تا حرفی بزند اما نیم نگاهی به باغچه انداخت ؛ همان جایی که زن جوان دفن شده بود
استاد از پنجرهی باریک زل زده بود به حیاط و حدقهی چشمانش گشاد و گشاد تر می شد ، کسی برایش خبر آورده بود ، چه چیز را ، من هم نمیدانستم.بعد از نشستن مرد آن سوی پنجره ؛صدای استاد در عمارت قدیمی پیچید.
میان در دولنگه که ایستادم استاد، بوم را سمت کاسه مسی پرت کرد.
آبِ توی کاسه در فریادهای استاد بر پیکر بوم به تندی خزید چون ماری زرنگ که طعمه را در چند قدمی اش می بیند ، چشمانِ من محو شد در برفاب و رنگ عسلی مردمکان. سینی را همان جا روی میز گذاشتم و به اتاقم ان سوی حیاط دویدم
آسمان آبی خاکستری شد.دستمال خونی را که انداختم توی کاسه. ابوذر کمکش کرد برود اتاق بالا . میترسید ؛ شاید از مرگ استاد شاید از بودن من در کنار نادر. همان طور که استاد را از پلهها بالا میبرد از بالای شانهی نادر مرا میپایید. شاید فهمیده بود زن را دیده ام…
انگار ابوذر را صدا میزد. من در اتاقهای بالا به خودم می لرزیدم. فریادهایش جسته گریخته در راهرو میدوید. پِی من بود؟ نزدیک به کمد گل دار که پیدایم کرد به آن چراغ سبز قسمش دادم که محمدعلی خودش فرار کرده. مرا کِشاند سمت راهرو اصلی؛ با صورتی چون دانههای انار و رانهایی که مثل برگهای درخت توت میلرزید التماس کردم، شاید بفهمد. انگشتانم که به در دو لنگه کوبیده شد قبر بزرگی را میان باغچه زیر درخت انار دیدم.
«آقا به خدا از دستم فرار کرد. خودت می دونی بچه ست آقا گوش کن» و لگدی بر پهلویم خورد. دردی میان دندههای سرما زده ام حس کردم و با دهانی بسته اما چشمانی که از سرما و ترس دودو میزد به سمت قبرم کِشیده شدم. چه حرفی میماند.او حتی نمی توانست گرما و سرمای رنگها را بر پیکره بوم درک کند چه برسد به قلب تپندهی من
ابوذر مرا درون قبر جای داد. کمی شیب داشت اما بالا را که نگاه میکردم شاخههای انار بود و لَکه لکههای آسمان ابری و برف اندکی که به آرامی روی لباس ارغوانیام مینشست. در تمام مدتی که نادر معیری دفنم میکرد هیچ نگفتم تنها چشمم به دانههای برف بود و تن نیمه جانم که با گرمای خاک به آرامی قرار میگرفت. کُپهی خاک که روی صورت آمد معیری را هنوز نگاه میکردم ؛سرد و خشک چون درختان خانهی قدیمی. او ایستاده رنج می کشید و من با عشق دفن می شدم. حالا دیگر مهم نبود باشم یا نه. می توانستم دانههای برف را روی جنازه ام حس کنم.
صدای شان میآمد. همان موقع که مرا مثل گوشت قربانی می کشیدند سمت باغچه سرم به لبه پلکان خورد و خونی اندک روی موزاییکها نقش بست. ابوذر را مجبور میکرد تا با هر چه می تواند رد خون را بشوید اما نمی دانست خون آدم بی گناه از تن و جان پاک نمی شود. چشمانم را بستم و فکر کردم پسرم چگونه در آتش سوخت و من این جا زیر درخت زیبای انار میان سرد و گرم خاک چه غریب جان می دهم.
چشم که باز کردم نوری تند و تیز میان مردمکانم دوید. با چشمانی به باریکی نخ اطراف را نگاه کردم. شاید ان سو تر کسی حرف میزد. سرم را بالا آوردم تا ابوذر یا استاد را ببینم اما درد چون ماری گرسنه از مهرهای پشتِ کمرم بالا رفت و چند باری به گردنم کوبید. فکر کردم استخوانهایم خُرد شده اند شاید ابوذر فهمیده بود که خانوم طبقه بالا را دیده ام و با تبر به جانم افتاده بود.
بابا دستان قوی و زمختش را میان انگشتانم جای داد. گرم بود ، گفت دچار یخ زدگی شده ام اما الان حالم خوب ست. قرار است تا آخر هفته مرخص شوم. توی چشمش یک خال سیاه بود که من تا بحال ندیده بودم. یک دفعه یادم آمد از ظهر گذشته و استاد تنهاست باید بروم خانه. بابا شانه ام را گرفت و گفت: «سیمین خوب می شوی بابا. صبر کن». دکتر را صدا زد.
چشم دوختم به پنجره ؛ درخت سیب شکوفه کرده بود. بلند گفتم: «نکنه زمستان تموم شد؟»
امیدوار بودم ابوذر باشد تا استاد نادر وقتی از پلهها پایین می آید زمین نخورد.هر چه نمک پاشیدند باز هم یک تکه یخ چسبیده بود کف زمین، نزدیک پلهها. یک بار ابوذر گفت: «قلب سیمین خانومست» استاد نادر خوابانده بود توی گوشش.
همه آن سوی شیشه بودند ، حتی مامان که قهر کرده بود و نمی خندید. بابا برایم گفت: «که استاد را یک هفته پیش در مقبره قدیمی دفن کردند ؛ تو هم یک قبر کنده بودی و میان برفها به خواب رفته بودی. بعد از دو روز پیدایت کردیم سیمین جان» و نفس عمیقی کشید.
در چند هفته اخیر هر بار که از یاسمین جویای حال استاد شده بودم سرش را به اطراف تکان داده بود و هزار لعن و نفرین نثار خودش میکرد که مرا توی آن عمارت قدیمی فرستاده تا به مرگ نزدیک شوم. بعدش جویای ابوذر شدم ، محمدعلی ، حتی آرام پرسیدم مرا از میان خاک و برف بیرون کشیدید؛ نادر هم بود؟
همه نگاه شان دوید سمت شکوفهها که در باد میلرزید. مامان سرخ شده بود و منگولهی شالش را دور انگشت میپیچید
یاسمین گفت: «خودت قبر کَندی؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم « اوهوم ، من باعث شدم محمدعلی تو آتیش بازار مسگرا بسوزه. دیگه نمیتونستم توی چشمای نادر نگاه کنم یاسی. هر روز میرفت تو اتاق نقاشی ، خودش رو سر گرم میکرد ، من که حالیم بود ، هر چی براش می آوردم نمی خورد میرفت طبقه بالا با یکی حرف می زد ، محمدعلی رو صدا می زد. نمی تونستم دیگه تحمل کنم »
روزها بعد یاسمین برایم از آن روز گفت که در تک تک اتاقهای خانه به دنبال نشانی از من بودند و سر آخر باغچه را بیل زده اند ، و مرا با لباس ارغوانی زیر درخت انار پیدا کردند که خوابهای این خانه را میدیدم.
روزهایی که حال خوشی داشتم با صدایی خفهای برای یاسی تعریف کردم: «استاد چند باری تاکید کرد طبقه بالا نرم اما نمی تونستم بیخیال نالههای زن بشم. هر روز گریه میکرد ، رفتم اتاق بالا لباسش رو پوشیدم جلوی آینه آرایش کردم منتظر محمدعلی شدم گفتم نادر منو ببینه حالش خوب میشه. سیمین بِرو بِر من رو نگاه می کرد.راستی یاسی مامان بزرگم کجاست؟»
یاسمین نگران شانه بالا انداخت پرسید: چی شده؟
برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم: باید بهش بگم که قاپویی در کار نیست. من یه راست رفتم تو دهن برزخ
دخترک گیج و بهت زده شکوفههای سیب را نگاه می کرد.
نیمی از بهار گذشته است. دکتر می گوید: اختلال روان است برطرف می شود فقط زمان می برد. به بابا گفتم : من یک پسر دارم محمد علی ، می دانی قبرش کجاست؟
بابا سرش را به اطراف تکان می دهد شاید دارد فکر می کند بچههای سوخته را در کدام قبرستان شهر دفن می کنند…