به پل غازیان که میرسد، ماسکش را از روی صورت برمیدارد. مدتهاست به این ماسک هم عادت کرده؛ مثل این شهر، مثل زنش. هوای تازه و لطیف را به عمق ریهها میکشاند. نگاهی به ساعت تلفن همراهش میاندازد. برای انزلیچی جماعت، اول صبح به حساب میآید. به همین خاطر جز او کسی روی پل نایستاده است. دوچرخه سواری رکاب زنان نزدیکش میشود. یاد کیسه بوکس خودش میافتد که مدتهاست مشتی حوالهاش نکرده، حتی نمیداند دستکشها را کجا گذاشته است. با ناخنش رد بریدگی عمیق روی سینه را میخاراند. باد خنکی به پشت گردنش میخورد؛ کلاه بافتنی سورمهای را بیشتر پایین میکشد. مردی از روی عرشه برایش دست تکان میدهد، کشتی در حال بارگیری است. دستش تا نیمه بالا میآید و بعد میافتد.
-با منه؟ میگه بیا پیشم؟ نه با من نیست، اونم مثل من غریبه، ولی خوشبختتره، چند ساعت دیگه کشتیش حرکت میکنه.
لبه پل میایستد. نیم تنهاش را به نرده میچسباند. خیسی شبنم به لباسش مینشیند. کاکاییها در هوا چرخ میزنند. نگاه مرد میرود روی نقطه ریزی که سفید است و بال میزند و هر چه بیشتر بال میزند، کوچکتر میشود.
-چه حسی داره کندن و رفتن؟ منم اگه میتونستم از اینجا دور شم؛ این کارو میکردم؟
دستهایش را به دو طرف پهلوها باز میکند، تند تند تکانشان میدهد. سینهاش تیر میکشد.
-همین اندازه هم کشش و طاقت ندارم.
حال کاکایی را دارد که پایش را به نردههای پل بستهاند؛ دور نمیشود که نمیشود. رگههای آفتاب روی صورتش مینشیند و گرمش میکند. چشمهایش را میبندد؛ در خیالش با قدمهای بلند به طرف کافه نادری میرود. همین اندازه خیال هم، قلبش را به شوق میآورد.
-روزای سرخوشی، دوستان جانی، عطر قهوه فرانسه، بحثهای روشنفکرانه.
نفس عمیقی میکشد. مثل اینکه بخواهد عطر قهوههای کافه نادری را از میان روزهای رفته، دوباره مهمان نفسهایش کند. لای چروک پیشانیش دانههای عرق برق میزند. دکمههای ژاکت سورمهاش را باز میکند، پیراهن سفیدش پیدا میشود. روی نیمکت سنگ واش مینشیند و به دستهایش نگاه میکند که بزرگ هستند و استخوانی؛ به انگشت حلقه که سالهاست خالی مانده است. صبح یادداشت همسرش را روی میز نهارخوری دید"رفتم بازار خرید کنم، صبحونه که خوردی، زیر کتری رو خاموش کن. "
-بازاررو بهونه کرده. این عمل لعنتی منو از همه چی دور کرد. از زنم، از آرزوهام، رینگ بوکس، شهرم.
یک کاکایی روی نردههای آبی، سفید پل مینشیند.
-تو هم لونهتو از جفتت جدا کردی؟تو هم هر روز صبح دنبالش میگردی؟
صدای زنی به گوشش میرسد، با تلفن همراهش صحبت میکند. چشمانش را میبندد؛ وانمود میکند خواب است.
-نگران نباش، بستریش میکنن، باهاش تماس میگیرم، آره هنوز تو همون بیمارستان کار میکنه.
تکان خوردن مختصر نیمکت را حس میکند. عطر خوشی در هوا میپیچد. برمیگردد، زن بدون توجه به حضورش، گوشه دیگرنیمکت نشسته است. ماسک را از جیبش در میآورد. مردد است آن را روی صورتش بکشد یا نه. بوی زن را دوست دارد. صورت زن به طرف دیگر پل است. صدای قایق موتوری سینه دریا را میشکافد و جلو میرود. امواج پر تلاطم به ستونهای پایه پل میکوبند
-شاید اصلا نفهمیده من روی نیمکت نشستم.
زن سرش را بر میگرداند و به نگاهش لبخند میزند. نور ملایم آفتاب چهرهاش را روشنتر کرده است. یادش رفته او هم باید بهش لبخند بزند. زن به نگاه خیرهش اخم میکند. لبش را جوری جمع میکند که انگار خرمالوی گسی را گاز زده و حالا آب دهانش را به زور قورت میدهد.
-گوشیم تازگیها بهم ریخته، بعضی از شمارههام نیستن.
ساکت نگاهش میکند، دلش میخواهد زن ادامه دهد. حس عجیبی دارد. باد ماسک پارچهای زن را از روی پایش بلند میکند و روی پل میاندازد. همزمان برای برداشتن ماسک خم میشوند، برای لحظهای نوک انگشتانشان همدیگر را لمس میکنند. ضربان قلبش تندتر میشود. جای خالی قسمتی را که دستکاری کردهاند حس میکند. همان قسمت که سالهاست یخ کرده است. زن ماسک را میقاپد و در کیفش میاندازد. کیسه پارچهای از توی آن بیرون میکشد و به لبه پل نزدیک میشود. صف کاکاییها که روی نرده پل آفتاب میگیرند، به هوا میپرند. زن تکههای کوچک نان را به هوا پرت میکند. کاکاییها نان را شکار میکنند. خنده شادمانه زن در فضای پل میپیچد. یک کاکایی را میبیند که نان را به منقار گرفته و به طرف قلمگوده پرواز میکند.
-شاید برای جفتش میبره. مثل من که هر روز غروب نون به دست میرم خونه. شاید لونههاشونم جداست.
بلند میشود، کنارش میایستد. بویش را دزدکی نفس میکشد. زن مشتش را باز میکند، چند تکه نان خشک کف دستش است. نانها را میگیرد، یکی از آنها را به هوا پرت میکند. نان میافتد روی آب؛ کاکایی کوچکی میپرد آن را بگیرد اما سر میخورد توی آب.
-اگه من مثل این کاکایی با سر شیرجه بزنم؟فشار آب با سرم با بخیههای روی سینهام چیکار میکنه؟مردن ترس داره؟
زن میخندد. - یاد میگیری، اولش منم بلد نبودم.
بر میگردد، روی نیمکت مینشیند. نگاهش چشمان میشی زن را گم میکند. زن از داخل کیفش فلاسک کوچکی در میآورد. تکه ابری جلوی تابش آفتاب را میگیرد.
-اصلا این شهر رو به خاطر همین یهویی افتاب و بارونی شدنش دوست دارم.
عطر قهوه در هوا میپیچد. کمی قهوه درون در فلاسک میریزد
-تلخه، من تلخ دوست دارم
در فلاسک را از دست زن میگیرد.
-از کجا اومدین؟
برق دندانهای زن از لابهلای لبخندش، چشمش را میگیرد.
-تهران، محله منیریه.
-منم بچه منیریهم. بخاطر آلودگی هوا اومدیم اینجا. خانومم اهل همین شهره.
به پیشانیاش عرق مینشیند. کلاهش را برمیدارد. موهای سفیدش بیرون میریزند.
-پس اینجا غریب نیستید
-برعکس؛ نتونستم این شهر روقبول کنم. تمام دلبستگیهام اونجاست. این کرونای لعنتی هم که قوز بالای قوز شده؛ میدونی چند وقته تهران نرفتم؟
نگاهش به کاکایی تنهایی که روی نرده نشسته میافتد، آه بلندی میکشد. زن سرش را پایین میاندازد
-چند سالته؟
-هفتاد رو رد کردم.
باد روسری زن را کنار میزند و موهای شقیقهاش بیرون میافتد. با دستهای کوچکش؛ موهای نازکش را به زیر روسری میکشاند. نگاه زن روی دستانش است.
-بوکسور بودم.
زن گوشه پیشانیش را میخاراند.
-آدمهای احساساتی، خجالتی با یه قلب بزرگ!
زنگ صدای زن را دوست دارد. فنجان کوچکی از کیفش در میآورد، برای خودش قهوه میریزد. موبایلش را برمیدارد؛ لحظهای نگاهش میکند و دوباره درون کیفش میاندازد.
-دوشنبهها برام روز طبیعته، حس اینکه اینقدر به دریا نزدیک هستم رو دوست دارم. این کاکاییهای نازنین، این نیمکتهای سنگی.
بلند میشود. در خالی فلاسک را به طرف زن میگیرد. به هم لبخند میزنند. احساس میکند لبخندش از میان یخهای سنگین و سردی که قلبش را در بر گرفته، خودش را به لبهایش رسانده است.
به خودش میآید، هنوز به سمتی که زن رفته نگاه میکند. دلش ضعف میرود. چشمش به ماسکش میافتد که سرگردان انگشتهایش است.
-این همه مدت کنارش بدون ماسک نشستم؟ بدون ترس از بیماری؟
راه میافتد. تاکسی میگیرد. اگر دارویش را به موقع خورده بود، تا خود میدان مالا پیاده میرفت.
کلید میچرخاند؛ خانه در سکوت کامل است. روی میز نهارخوری، یک دسته کوچک رز قرمز و یک بسته کادویی است. بسته را باز میکند. پیراهن راه راه را بالا وپایین میکند
-هنوز سلیقهمو نمیدونه!
چشمش به یادداشت دیگرروی میز میافتد.
"تولدت مبارک. من رفتم پیش مغزبادوم. ناهار تو یخچال هست"
کادویی را روی میز میگذارد و به طرف اتاقش میرود
-لونه بدون جفت! دستکشامو آخرین بار کجا دیده بودم؟چه خوب میشه براش یه شال آبی بخرم؛ به آب و رنگش مییاد. تقویم کجاست؟ باید دوشنبه بعد رو علامت بزنم.
در فضای خانه، عطر زنی غریبه پیچیده است. لبخند میزند.
۲۱/۸/۹۹