سفر چهار ساعته قطار خستهات کرده ولی بخاطر برنامه بازسازی عمارت ایلخانی به روی خودت نمیآوری. کولهات را از قفسه بالای صندلی بر میداری و میروی تا به ایستگاه خلوت شهر کویری میرسی. در سکوت غریبانه ایستگاه چند نفر بیشتر پیاده نمیشوند. از ایستگاه گنبد آجری مسجد بدون مناره شهر کویری را میبینی. به سمتش میروی و وارد حیاط بدون دیوار مسجد میشوی. در گوشه حیاط چند شیر آب بالای پاشویه سیمانی است. آبی به صورتت میزنی و با کف دست چند قلپ آب میخوری. از زنی چادر پوش که روی صندلی چرت میزند آدرسی را میپرسی و جواب میگیری و به سمتی میروی که زن با انگشتش نشان داده. در ادامه انگشت نشانه زن خانههای کوچکی را در صحرای خشک میبینی. لکهای سبز در کنار خانههای کوچک را نشان میکنی و میگویی خداحافظ. زن بی اعتنا به تو دوباره چادرش را روی صورتش میکشد و تو را از پشت چادر بدرقه میکند. هر چه جلوتر میروی لکه سبز بین خانههای بی در و پیکر بزرگتر میشود. به میدانگاهی وارد میشوی و سمت راست لکه سبز که حالا بزرگتر شده یک در چوبی بزرگ نیمه باز میبینی. به سمتش میروی. به شماره کاشی آبی نگاه میکنی که شماره با آدرسی که در دست داری یکی است. نگاهت به اطراف میچرخد کسی را نمیبینی. در را کمی فشار میدهی. در چوبی قدیمی روی لولای زنگ زده با سر و صدا جابجا میشود. از شکاف بین در نگاهی به داخل میاندازی. تنها چشمهای گربه سیاهی را میبینی که در تاریکی راهرو برق میزند. سرت را داخل میبری و میگویی:
- کسی اینجا نیست؟
صدایت در راهرو میپیچید. گربه از دالان به حیاط که روشنتر است فرار میکند. از انتهای راهرو هیکل مردی را میبینی که کفشش را روی زمین میکشد و به سمت تو میآید. تیک چشمت شروع میشود. وقتی تصمیم میگیری برگردی سایه مرد به نیمههای راهرو رسیده است. نگرانی از چشمت بیرون میریزد و تصمیمت را میگیری که قبل از رسیدن مرد برگردی. کوله پشتیات را برمی داری و روی دوش میاندازی. هنوز کوله روی دوشت ننشسته که صدایی میشنوی و در جا خشکت میزند.
- سلام. خوش اومدین. از صبح منتظرتونم.
سلام میکنی و ضمن معرفی میپرسی چه کسی زنگ زد و وقتی در جوابت گفت آقای رئیسی تبسم کوچکی زدی و وارد راهرو سرپوشیده با سنگفرش آجری میشوی. علی آقا در را پشت سرت میبندد. ضربان قلبت با صدای بسته شدن در سنگین چوبی تند میشود و ضربان شقیقهات با تیک چشمت همراهی میشود. حتما فکر میکنی به تله افتادهای و خودت را به خدا می-سپری. راهرو تمیز است و به نظر میرسد تازه آب و جارو شده باشد. بوی خاک تو را به باغهای نیشابور میبرد بی خیال میشوی به دنبال علی آقا راه میافتی و در هر قدمی که بر می-داری یک لعنت به خودت میفرستی. علی آقا گاهی بر میگردد و در مورد عمارت و مهمانسرا توضیحی میدهد. به صورتش نگاه نمیکنی که متوجه شک و دلهرهات نشود. به حیاط وارد میشوید. دور تا دور حیاط پر از اتاقهایی است که از پشت دیواره درختهای کاج و انار و بوتههای گل محمدی و پیچ امین الدوله پیداست. روبروی راهرو آن طرف حیاط بعد از حوض بزرگ عمارتی دو طبقه در چشمانت میدرخشد. تصویر پردههای کرباسی رنگ و رو رفتهای بالای پنجرههای عمارت در حوض افتاده است. علی آقا بدون اینکه حرفی بزند به سمت راست راهرو میرود و تو به دنبالش در حالی که محو عمارت هستی میآیی. ترس مثل موجی میآید و میرود و برق نگاهت را تغییر میدهد ولی تو به آن توجهی نمیکنی. زیبایی عمارت شگفت زدهات میکند. به پلههای اولین اتاق که میرسی علی آقا اتاق دربستهای به تو نشان میدهد و میگوید:
- رسیدیم. این جا اتاق شماست. شما استراحت کنین من میرم آشپزخونه یه غذایی براتون درست کنم.
تو محو گوشه و کنار عمارت هستی و از علی آقا تشکر میکنی. مرد چهره زمختی دارد ولی صمیمیت نشسته در صدایش اعتمادت را جلب میکند. او به پایین حیاط میرود و تو وارد اتاق میشوی. دلهرهات کمتر شده ولی با این فکر که با یک مرد غریبه در این عمارت تنها هستی دوباره نگران میشوی. وارد اتاق که میشوی رنگ و بوی گرم فرش و پرده به مشامت میرسد. فرش پشمی قرمز رنگی کف اتاق را پوشانده که در گوشهای از آن رختخوابی داخل یک مفرش پیچیده شده است. روی طاقچه چراغ گردسوز نفتی بلندی در کنار چند کتاب قدیمی قرار دارد. از خاک روی وسایل متوجه میشوی که مدت هاست کسی به این اتاق نیامده. با شوق وسایل لازم را از کولهات برمیداری و به سمت عمارت اصلی میروی.
پلههای سنگی بلند را بالا میروی تا به در ورودی عمارت میرسی. دستگیره را میچرخانی. در تالار قفل است و مجبور میشوی تا فردا منتظر بمانی.
دیروقت است و تو خسته به اتاق میروی. شب علی آقا برایت آش قیماج میآورد و بعد از خوردن آش به روزی که گذراندی فکر میکنی. در حال خواندن کتاب هستی که صدایی عجیب میشنوی. از پنجره به بیرون نگاه میکنی. شبح درختان در هم فرو رفته و صدای زوزه سگ از دور دستها تو را میترساند. شیون باد لابلای درختان میپیچد و سایههایی مثل سفره ماهی بین درختها حرکت میکند. خیلی خسته شدهای ولی خوابت نمیبرد. شب کویری سرد است و دندان هایت میلرزند. چانهات را می_گیری و به یاد مادر میافتی. به اطراف نگاهی میاندازی بالای اتاق یک طاقچه است با شمعدانی و آیینهای که مشخص است زمانی بالای یک سفره عقد مجلل بوده است. طرف راست سه پنجره بلند و باریک است که بالای آنها با تکههای شیشه رنگی به شکل زیبایی تزیین شده اند. پرده قلمکاری روی دیوار مقابل آویزان است. به طرفش میروی و پرده را کنار میزنی. پشت پرده یک در چوبی کوچک که با زنجیری در بالا قلاب شده قرار دارد. زنجیر را از قلاب باز میکنی و در باز میشود. با چراغ قوه وارد اتاق دوم میشوی و باز هم روبرویت یک پرده و یک در میبینی آن راهم باز میکنی و دوباره یک پرده دیگر و دری دیگر. درها را باز میکنی و به اتاق چهارم میرسی. اتاق چهارم یک تالار بزرگ است که به سبک ایتالیایی چیده شده است. رویههای سفید مبلها به مرور زمان به خاکستری میزند. نقشه عمارت را در تالار اصلی میبینی. دو طرف حیاط سه اتاق و اتاق هفتم همان تالار عمارت است. با سر انگشت رویه یکی از مبلها را کنار میزنی و با نور چراغ قوه نگاه میکنی. پارچه مخملی با طرح برگ چنار با یراق دوزی که ترکیبی از طلایی و هالهای از رنگ زمردی رویه هاست تزیین شده است. چیزی روح تو را نوازش میدهد. روی میز ناهارخوری سرویس چینی و ظروف نقره و لیوان و پارچ با حاشیه آب طلا چیده شده است. چلچراغهای تالار به یکباره روشن میشوند و تو با حیرت در دریای نور غرق میشوی. بیاد شهرهای افسانهای رویاهایت میافتی. افسانههایی که در تو زندهاند. یک کنسول چوبی ترکیب ساده تالار را بهم زده است. با دقت بیشتری نگاه میکنی. دو طرف کنسول سرویسهای شربت خوری و میوه خوریهای کریستال تراشهای خورده و در اشکاف میانی ظروف چینی گلمرغی با طرحهای طاووس که در کوهستانهای سر به فلک کشیده با جنگلهای صنوبری می-خرامند چیده شده است. پردههایی با پارچههای زربفت تا سقف بلند تالار کشیده شده و از گرامافون با بلندگوی بزرگ برنجی سوناتی به نرمی پخش میشود. تو در تالار راه میروی و رقصی در تنت نشسته است. ناگهان پایت به قالی گیر میکند و اگر ستون مرمری میان تالار نبود حتما میافتادی. خودت را جمع میکنی. اطراف تالار سکوهایی با پشتی و مخدههای دستباف چیده شده است. من روی یکی از این سکوها نشستهام و سکوت وهم آمیز تالار را زیر نور کم رنگ برایت میشکنم. گردنبند نقرهای با نگین درشت مروارید را برایت پرت میکنم. با کنجکاوی به اطراف نگاه میکنی. دستت را لبه سکو گذاشتهای و به دنبال مسیر صدا هستی. چیزی غلتان روی سنگهای مرمر سیاه کف تالار میبینی. نگاهت بین باید شی غلتان و سررشته دانههای غلتان در حرکت است. به سمت مروارید میروی. زانویت را خم میکنی و به زمین نزدیک میشوی. هنوز نگاهت به اطراف است که مروارید را لمس میکنی. آن را برمیداری و بلند میشوی. مسیر نگاهت به رشته اصلی گردنبند که روی سکو انداختم برمیگردد. به طرفم میآیی و ریسمان پاره شده را با قابی که نگین درشت در خود دارد را بر میداری و به آن خیره میشوی. نگین برایت آشناست و آن را روی سینهات میگیری. لبه سکو مینشینی و بقدری به من نزدیک میشوی که میتوانم تو را در آغوش بگیرم. آرام نشستهای و با مرواریدها بازی میکنی و من به مروارید سیاه چشمانت را که در صدفش میچرخند خیره هستم. راه پله کنار سکو را میبینی. کنجکاو بالای پلههای نیمه تاریک میایستی. بویی آشنا شبیه بوی مغازههای عتیقه فروشی از پلهها بالا میآید. با تردید پلهها را پایین میروی و وارد دنیای میشوی که انگار قبلا در خواب دیده باشی. اسباب سادهای زیرزمین تالار را پر کرده است. آرامشی در لبخندت نشسته است. در سمت چپ یک پرده نقاشی آبرنگ با رنگهای گرم آویزان است. آرام وارد ذهنت میشوم و تو سعی میکنی بی خیالم شوی. دوست نداری با یادآوری من این حس خوب را خراب کنی. تو در تاریکی میدرخشی و برای هر لحظهای که از تو دور بودم افسوس میخورم. نگاه کنجکاوت از روی من میگذرد و به نرمی روی دیوار مشبک میافتد. از سوراخ بین آجرها به تاریکی پستو نگاه میکنی. تو مرا نمیبینی همانطور که من سالها تو را ندیدم. اینجا در زیر زمین عمارت همراه با سکوت سنگین مرگ لرزهای خفیف روی شانهات میاندازد. صورتت را به حالت تنفر مچاله میکنی و به طرف پلهها میروی. مرواریدها را کف تالار میریزم و تو با دلهره بر میگردی. مرواریدهای غلتان هرکدام به طرفی میروند. رگهای از فکرم در ذهنت حرکت میکند اما بقدری از من دوری که برای یک لحظه هم نه به یاد من میافتی و نه به یاد رشته مرواریدی که برای تولدت دور گردنت انداخته بودم. برمی گردی به سمت پلهها میروی. دستم را روی شانهات میگذارم تو برمیگردی و به اطراف نگاه میکنی. روی صندلی لهستانی کنار پله مینشینی و چشمت را به اطراف میگردانی که چشمت به تابلوهای روی دیوار میافتد. یک تابلوی نقاشی آبرنگ است که تو در آن چارقد منجوق دوزی شده به سر داری و به زلفت اشرفی آویزان کردهای. دخترم با کفش مخملی و موهایی صاف با قبایی زردوزی شده روی دامن چین دارت نشسته است. من با کلاهی که نشانی در میانه دارد با ردایی فاخر و موهایی تابدار که روی دوشم ریخته بالای صندلی ایستادهام. در کنارم پسرم با سبیل نازک و ردایی که لاغری او را نمایش میدهد و کلاهی و نشانی کوچکتر کمی عقبتر از من ایستاده است. چشم میشیات را تنگ کردهای و به دقت به تابلو نگاه میکنی. گردنبند دور گردنت را میبینی که با ریسمانی از مروارید تزئین شده است. در تابلو خودت را میبینی که با تبسم نیم رخ نشستهای و دو دستت را روی پاها به هم قفل کرده ای. دست در جیبت میکنی و دانههای مروارید را بین انگشتانت می-چرخانی و به تابلو نزدیک میشوی. در نگاهت میخوانم که به آرامش زن درون تابلو غبطه می-خوری. من به تابلو میروم و دستهایت را محکم میفشارم. صورتت را جمع میکنی مثل این که کسی تو را ویشگون گرفته باشد. به چشمم نگاه میکنی و اقتدارم را میستایی. به نظرمیرسد خودت را در تابلو میشناسی و بهه همین دلیل با عجله از پلهها بالا میآیی و به سمت دری میروی که وارد شده بودی. درها را یکی یکی باز میکنی و از اتاقها خارج میشوی. اتاق آخر تاریک است و فقط باریکهای نور از درز بین پردهها به داخل میتابد. روی تخت میافتی و لحاف سنگین را روی خودت میکشی. نگاه نافذ من در نقاشی هنوز در چشمت موج میزند. صبح از پشت پرده به اتاق میتابد. تو بیدار میشوی و قبل از اینکه علی آقا کلید را بیاورد کولهات را بر میداری که به سمت ایستگاه قطار بروی. از راهروی آبپاشی شده میگذری و به در بزرگ نرسیدهای که سرت را بر میگردانی و به عمارت خیره میشوی. کششی در تو زنده میشود و به سمت اعیانی بر می-گردی. پلهها را با تردید بالا میروی تا به درگاهی اعیانی میرسی. علی آقا کلید را در قفل آهنی وارد میکند. اضطراب در دستهای لرزانت نشسته. در باز میشود و تو چشمان بستهات را باز میکنی. چراغ قوهات را روی وسایل داخل تالار تاریک میاندازی. تارعنکبوت را از جلوی صورتت کنار میزنی. صندلیهای شکسته و مبلهای پاره شده و رنگ و رو رفته با خاک و تار عنکبوت بسته شده است. یک عنکبوت میان زمین و آسمان معلق است و بالا و پایین میرود. باور نکردهای و دستت را روی دهانت میگذاری. چشم هایت را تنگ میکنی و آهسته در تالار قدم می-زنی و به دقت به اسباب و اثاثیهای که روی هم تلنبار شده نگاه میکنی. نقش و نگار فرش کنار ستون مرمری نخ نما شده به نظرت آشنا میآید. به سمت سکویی که شب گذشته به آن تکیه داده بودی میروی. علی آقا همچنان حرف میزند و تو نمیشنوی. مرواریدی کنار سکو روی زمین افتاده آن را برمی داری. دستت به سمت جیبت میرود و داخلش را با انگشتت میکاوی. مرواریدی که شب گذشته در جیب گذاشته بودی را پیدا میکنی. صدایی خفه از گلویت خارج میشود. هرگز نمیتوانستم مرز بین ترس و هیجان را در گفتهها و حرکاتت بفههم. حالا هم در رفتاری که میکنی شک میکنم. شتابان از پلهها پایین میروی شاید ترسیده باشی و یا شاید هیجانت از شهودی باشد که به آن رسیدهای. تابلو همان جا روی دیوار است. نرمه خاک روی تابلو را با دستمال پاک میکنی و به چشمهایی زل میزنی که میخندد. نگاه من در تصویر دیگر سرد و بی روح نیست. تابلو را به تالار میبری و بالای سکو میگذاری. دیروز در کویر باران حسابی بارید و تو در بارانی شیشهای زیر رگبار میدرخشیدی.
مدت زیادی است صد سال دویست سال شاید کمتر یا بیشتر که اینجا نشستهام و به تو خیره شدهام و همیشه از انعکاس فوارههای حوض در آیینه میان گچبریها برقی از چشمانت میگذرد.