کسی ازشنیدن این که مایکل بیرد یکی یکدانه بوده و اولین نفری است که اعتراف کرده هرگز احساسات برادرانه را تجربه نکرده غافلگیر نشد. مادرش آنجلا، یک زن زیبای لاغر استخوانی که برایش میمرد و وسیلهی ابراز عشقش غذا بود؛ با اشتیاق به او شیرخشک اضافی میخوراند. مایکل چهاردهه قبل از بردن جایزهی نوبل فیزیک و توی روزهای سخت پس از جنگ که معیار زیبائی بچهها چاقی زیاد بود؛ در چینهای چرچیلوار و لایهلایهی چانه؛ درمسابقهی نوزادان زیبای کلد نور تون که بین یک تا شش ماههها برگزارمی شد اول شده بود. رویای به پایان رسیدن جیره بندی غذا وحکومت نازونعمت.
بچههای کوچک موضوع اصلی جایزه بودند. آنها را به نمایش میگذاشتند و قضاوت میکردند. سال ۱۹۴۷ مایکل تپل و خندهرو همهی بچهها را از سر راهش کنار میزد. این عجیب بود که زنی ازطبقهی متوسط، همسر یک دلال بورس، درجشنی روستائی دکهی کیک وتنقلات را ول کند واسم بچهاش را درچنین نمایش مضحکی بنویسد، اما اوحتما میدانسته که برنده شدن پسرش قطعی است؛ همان طورکه بعدها همیشه ادعا میکرد مطمئن بوده مایکل بورسیهی دانشگاه اکسفورد را میگیرد.
ازوقتی مایکل توانست غذاهای سفت بخورد و تا موقعی که زنده بود با همان تعهدی که روزگاری شیشهی شیرش را نگه میداشت برایش آشپزی میکرد. با رفتن به کلاسهای آشپزی کوردنبلو، برای او که گاهی وقتها خانه میآمد؛ غذاهای جدید میپخت و باوجود بیماری خودش را تا اواسط دههی شصت کشاند. شوهرش هنری چیزهای ساده را دوست داشت وازبوی سیرو روغن زیتون بدش میآمد. همان اوایل ازدواج آنجلا به دلایل خصوصی ازهنری دل کند. اوبه خاطر پسرش زندگی میکرد وازبازماندهاش معلوم بود: مرد چاقی که مدام در اشتیاق جلب نظر زنان زیبایی بود که آشپزی هم بلد باشند.
هنری بیرد مرد لاغراندامی بود با سبیلهای آویزان و موهای لخت خرمایی که کت و شلوار توئید قهوهایاش برایش زیادی بزرگ بود؛ مخصوصا دور گردن. خانوادهی کوچکش را خوب میگرداند و به رسم آن روزپسرش را آمرانه وبا کمترین تماس بدنی دوست داشت. هرچند مایکل را هرگزبغل نمیکرد و به ندرت دست پرمحبتی روی سرش میکشید، همه جور هدیهای برایش میگرفت؛ جعبه ابزارمکانیکی، وسایل شیمی، دستگاه بی سیم دست ساز، دایره المعارف، ماکت هواپیما وکتابهایی درمورد تاریخ ارتش، زمین شناسی وزندگی مردان بزرگ. درجنگی طولانی شرکت کرده بود وبه عنوان افسرجزء پیاده نظام دردانکرک، آفریقای جنوبی وسیسیل خدمت کرده بود. بعد هم در «روز دی» سرهنگ دوم شده بود ومدال گرفته بود. یک هفته بعد ازآزادسازی اردوگاه کاراجباری بلسن به آنجا رفته بود وهشت ماه پس ازپایان جنگ دربرلین مستقرشده بود. مثل بسیاری ازمردان هم نسل خود ازتجربههایش چیزی نمیگفت واززندگی عادی بعد ازجنگ لذت میبرد، ازکارهای روزمره وبی دغدغه. نظم، رفاه روزافزون وبالاترازهمه نبودن خطر؛ تمام چیزهایی که بعدها کسانی که سالهای اول صلح به دنیا آمده بودند درآن غرق میشدند.
سال ۱۹۵۲ که مایکل پنج سالش بود هنری چهل ویک ساله ازکارش دربانک بازرگانی دست کشید وسراغ عشق اولش، وکالت رفت. در دفتری قدیمی نزدیک چلسفورد با یک نفرشریک شد، تا آخرعمر حرفه ایاش آنجا ماند وبرای بزرگداشت این تغییرسرنوشت سازو رهایی ازرفت وآمد هرروزه به خیابان لیورپول برای خودش یک رولزرویس دست دوم خرید. این ماشین آبی کمرنگ سی ونه سال وتا زمان مرگ برایش کارکرد. مایکل دربزرگسالی با کمی احساس گناه نسبت به گذشته؛ اورا برای این حرکت بی نظیردوست میداشت.
زندگی در شهری کوچک، وکالت وکارهای مربوط به معاملات و انحصاروراثت آرامش وراحتی خیال بیشتری را نصیب هنری کرد. آخرهفتهها وقتش را یا به مراقبت ازگلهای رز و ماشیناش میگذراند یا گلف بازی با اعضای باشگاه. اوبی هیچ احساسی، ازدواج خا لی ازعشق خود را پذیرفت؛ انگاراین بهایی بود که باید برای داشتههایش میپرداخت.
تقریبا همان موقع آنجلا بیرد با کسانی دررابطه بود که یازده سا ل طول کشید. مایکل نوجوان درخانه نه متوجه جنگ وجدالی شد ونه کشمکشی پنهانی. اما خب او نه تیزبین بود و
نه حسا س. اغلب بعد ازمدرسه توی اتاقش چیزی میساخت، میخواند، میچسباند یا تمام وقت با دیدن مجلات پورنو با خودش ورمی رفت. بعد هم که دخترها بودند. اوحتی در هفده سالگی هم نفهمید که مادرش فرسوده وگریزان ازحریم امن ازدواجش بوده است. تنها زمانی ازماجراهایش با خبرشد که حول وحوش پنجاه سالگی داشت ازسرطان سینه میمرد و ظاهرا ازمایکل میخواست اورا برای خراب کردن دوران کودکیاش ببخشد.
آن موقع سال دوم دانشجویی مایکل درآکسفورد داشت تمام میشد وکلهاش پر از فکر ریاضی، دخترها، فیزیک و مشروب بود. اول متوجه نشد مادرش ازچی حرف میزند. آنجلاتوی اتاق خصوصی خود درطبقهی نوزدهم بیمارستان به بالش تکیه داده بود وچشم اندازی از منطقهی صنعتی باتلاق نمک جزیره کانوی وساحل جنوبی رودخانهی تایمز مقابلش بود. مایکل آن قدر بزرگ شده بود که بداند توهین به شعور مادرش است که بگوید متوجه چیزی نشده. یا آنجلا داشت اشتباهی ازاوعذرخواهی میکرد یا مایکل نمیتوانست داشتن سکس برای آدمهای بالاتر از سی سال را مجسم کند.
مایکل دستش را فشرد تا علاقهاش را به اونشان دهد و گفت که چیزی برای بخشیدن وجود ندارد. فقط وقتی به خانه برگشت، آخرشب با پدرش سه لیوان نوشیدنی خورد، به اتاق قدیمیاش رفت وبا همان لباسها روی تخت دراز کشید. تازه معنی حرفهای مادرش را میفهمید وبه وسعت موفقیتهای او پی میبرد. هفده دلداده ظرف یازده سال.
سرهنگ دوم هنری بیرد تا سی وسه سالگی تمام هیجانات و خطرها را پشت سر گذاشته بود. آنجلا هم باید اینها را برای خودش دستوپا میکرد. عاشقان او عملیات صحراییاش بودند علیه رومل، روز دی و برلین. او در تخت بیمارستان با سرافتاده روی بالش، به مایکل گفته بود که بدون آنها ازخودش بدش میآمد ودیوانه میشد، اما در عین حال به خاطرچیزی که فکر میکرد سر تنها بچهاش آورده از خودش متنفر بود.
روز بعد مایکل رفت بیمارستان و وقتی مادرش با انگشتان عرق کرده دستها یش را محکم گرفت؛ به او گفت که بچگیاش شادترین وامنترین دورهی زندگیاش بوده، جوری که هیچ کس به خواب هم نمیبیند. گفت هرگزاحساس نکرده که مادرش به اوبی توجه بوده، به عشق او شک نکرده، خوب غذا خورده و به شوق زندگی در او میبالد و امیدوار است سرمشق خود قرارش دهد. اولین باری بود که سخنرانی میکرد. این حقیقت نصفه و نیمه بهترین جملههایی بود که ازدهانش درآمده بود. شش هفته بعد مادرش مرد وپیداست که زندگی عاشقانهی او موضوعی تمام شده بین پدر و پسر شد؛ اما سالها بعد وقتی به چلسفورد یا دهات اطراف میرفت این فکر به سرش میزد که نکند این یا آن پیرمردی که لرزان وخمیده توی پیاده رویا نزدیک ایستگاه اتوبوس راه میرود، یکی ازآن هفده نفرباشد.
وارد اکسفورد که شد با معیارهای روز جوانی استثنائی بود. با دو دختر خوابیده بود، خودش ماشین داشت؛ یک موریس مینورکوپه که توی گاراژی اجارهای درکولی رود پارکاش میکرد؛ وپول توجیبی ازپدرش که خیلی بیشترازچیزی بود که بقیه پسرهای دبیرستانی میگرفتند. باهوش، معاشرتی و خودرأی بود. برای کسی تره خرد نمیکرد وحتی کمی بچه مدرسهایهای معروف را تحقیرمی کرد. ازآن آدمهای یک دنده و اعصاب خردکنی بود که جلو تمام صفها میایستادند تا برای رویدادهای مهم لندن بلیط بخرند. آدمهای مهم را میشناخت وراههای ارتباط با آنها را میدانست، اجتماعی وموقعیت شناس بود. درهیجده سالگی بیشترازسناش به نظرمی آمد. ساعی، تمیزومنظم بود ودفترچهی یادداشت روزانه داشت. دیگران دنبالش بودند چون رادیووگرامافون تعمیرمی کرد وتوی اتاقش هویه نگه میداشت. البته برای این جورکارها هیچوقت پول نمیگرفت اما قلق کمک خواستن ازمردم را بلد بود.
درمحل جدید که جا افتاد با یک «دختربد» دوست شد به اسم سوزان دوتی. پسرهای ریاضی فیزیک با دخترهای خجالتی بی سروزبان دوست میشدند اما مایکل به جزدرکارهای آزمایشگاهی وجلسات گروهی ازشان دوری میکرد. ازدخترهائی که ادبیات میخواندندهم فراری بود؛ با متنهای ادبیای که چیزی ازشان سردرنمی آورد او را میترساندند. دانشجوهای رشته مهندسی را ترجیح میداد. آنها یی را که میشد به کارگاههای آموزشیشان برود. جانورشناسی، جغرافیا ومردم شناسی بخصوص آنهائی که پژوهشهایی درزمینهی جاهای عجیب وغریب داشتند. با آدمهای زیادی آشنا بود اما هیچوقت درست وحسابی محبوب نبود. اورا میشناختند، دربارهاش حرف میزدند، به دردشان میخورد وکمی هم منفوربود.
اواخرسال دوم که داشت میپذیرفت مادرش رفتنی است، توی کافهای اسم یک «دخترهرزه»ی کالج لیدی مارگارت به گوشش خورد، میسی فارمر. جوری میگفتند دخترهرزه که انگار یک اصطلاح ثابت شدهی پزشکی است. این لقب اورا برانگیخت. فکرکرد با دخترخوش هیکل دست ودلبازی طرف است. بعد اورا ازیاد برد. ترم تمام شد، به خانه رفت، مادرش مرد وتابستان با اندوه، خستگی، رخوت وسکوتی نامفهوم بین او وپدرش گذشت. هیچوقت حرفی برای گفتن نداشتند وحالا زبان هم را نمیفهمیدند. یک بارازتوی خانه پدرش را دید که ته حیاط داشت گلهای رزش را ازنزدیک تماشا میکرد. ازلرزش شانههایش نه دستپاچه، که وحشت زده فهمید دارد گریه میکند. به فکرش نرسید برود پهلویش. خبرداشتن ازماجرای مادرش واین که نمیدانست پدرمی داند یا نه ( حدس میزد نمیداند ) مانعش شد.
سپتامبربه اکسفورد برگشت واتاقی درطبقه سوم پارک تاون گرفت. ساختمان کهنهای ازدورهی ویکتوریا که شکلی نیم دایره داشت ودورتا دورش باغ بود. هرروزبرای رفتن به ساختمان فیزیک ازراه باریکی جلو درورودی کالج «دخترهرزه» میگذشت. یک روزصبح که داشت توی نگهبانی پرسه میزد ناگهان به یاد میسی فارمرافتاد. همان هفته فهمید که دخترسال سومزبان انگلیسی است. دلسرد نشد، یکی دوروزبه او فکرکرد وبعد کاروگرفتاری پیش آمد ودوباره ازیادش رفت تا آاکتبرکه دم درموزه تاریخ طبیعی دوستی او و یک دختردیگررا بهش معرفی کرد. نا امید شد. چیزی که خیال میکرد نبود. خیلی خوشگل بود اما ریزه میزه ونحیف با چشمهای سیاه وابروهای کم پشت. صدائی دلنشین داشت ویک جورلهجهی عامیانه که آن روزها برای دختری دانشجو توی ذوق میزد. وقتی مایکل درجواب سوال اورشتهی تحصیلیاش را گفت صورت دختربی تفاوت ماند وبا دوستش راهش را کشید ورفت.
دوروزبعد که تنها بود اورا دید وازش خواست با هم چیزی بنوشند. دخترفوری وقبل ازتمام شدن حرفش جواب رد داد. مایکل آن قدربه خودش مطمئن بود که جا خورد. دخترجلوی خود مردهیکل داری میدید با قیافهی طلبکارانه وجدی که کراوات بسته بود ( سال ۱۹۶۷!) وموهای کوتاهش را فرق وسط بازکرده بود. جزئیات نفرت انگیزدیگری هم بود مثل خودنویسی که توی جیب پیراهناش گذاشته بود وعلوم میخواند. رشتهای بیخود برای آدمهای احمق. مؤدبانه خداحافظی کرد و راه افتاد. مایکل دنبالش رفت وازش پرسید که آیا فردا پس فردا یا آخرهفته وقت دارد واوجواب داد نه، نه، نه. مایکل با خنده پرسید: «یه موقع دیگه چی؟». دختردوستانه خندید، ازسماجتاش لذت میبرد ومی خواست تغییرعقیده بدهد اما گفت: «توچی؟ وقت داری؟» ومایکل جواب داد: «نه. گرفتارم». دختردوباره خندید وبامشتی بچه گانه شوخی شوخی به یقهی پیراهناش زد ورفت. ما یکل احساس کرد دخترخوشرویی است وهنوزفرصت دارد دلش را به دست بیاورد. دربارهاش پرس وجو کرد ویک نفرگفت که علاقه زیادی به جان میلتون دارد. طولی نکشید که فهمید میلتون شاعر چه دورهای است. یک دانشجوی سال سوم ادبیات کالجشان که مایکل لطفی درحقاش کرده بود (بلیط کنسرت برایش خریده بود) یک ساعتی درمورد این شاعربرایش حرف زد وگفت که چی بخواند وچه کارکند.
«کاموس» راخواند وازچرندیاش بهت زده شد. «مرثیه شبانی» و «رنجهای سامسون» را خواندوبه نظرش بخشهایی قلمبه سلمبه وتا حدی پراداواصول آمد. از «بهشت گمشده» خوشش آمد ومثل خیلیهای دیگر «عصیان شیطان دربرابرخداوند» را ترجیح داد. تمام قطعههایی را که به دستش میرسید بامهارت وصدای رسا حفظ کرد. زندگی نامهی شاعروچهارمقاله را که گفته بودند خیلی مهم است خواند. یک هفته وقت صرف کرد. وقتی اتفاقی ازیک کتابفروشی درتورل که کتابهای قدیمی وکمیاب داشت سراغ چاپ اول بهشت گمشده را گرفت نزدیک بود بیروناش کنند. محرمانه به یک استاد راهنما که میدانست درمورد کتابهای قدیمی اطلاعاتی دارد گفت ، میخواهد با هدیهای خاص نظردختری را جلب کند واوآدرس یک کتاب فروشی درکاونت گاردن را بهش داد. نصف هزینه یک ترماش را صرف خرید نسخه قرن هیجدهمی «درآزادی بیان» ازآن جا کرد و وقتی توی قطاری که با آن به اکسفورد برمی گشت تند ورقاش زد، یک صفحهاش دونصف شد که با چسب نواری چسباندش.
بعد خیلی عادی دوباره به اوبرخورد. این دفعه دوساعت ونیم دم درکالج منتظرش مانده بود. ازاو خواست با هم توی پارک قدم بزنند. دخترنگفت نه. پالتو ارتشی روی ژاکت زرد پوشیده بود با دامن پلیسهی مشکی وکفش چرم ورنی با سگکهای نقرهای عجیب وغریب. زیباترازآن بود که خیال میکرد. همان طور که راه میرفتند مایکلاز کارش پرسید واو انگاربرای یک دهاتی ابله باشد، توضیح داد که دربارهی میلتون تحقیق میکند؛ شاعرمعروف قرن هفده.
مایکلگفت راجع به مقالهاش سختگیرترباشد وبعد به خودش جرأت داد و نظرتخصصیاش را گفت. دختربهت زده صحبتاش را طولانی کرد. مایکل برای روشن شدن موضوع بیت «ازصبح تا ظهر» را خواند و میسی با یک نفس بلند کاملش کرد «از ظهر تا غروب نمناک». مایکل با احتیاط ازدوران کودکی میلتون گفت وازجنگ داخلی، چیزهائی که دختربلد نبود ودلش میخواست بداند. اززندگی شاعرزیاد نمیدانست وجالب اینکه درتحقیقاش نیامده بود که اوضاع واحوال زمان اورا بررسی کند. مایکلبه این حوزه راهنمائیاش کرد. بیتهای موردعلاقهشان را دوباره با هم مرورکردند. مایکل ازدخترپرسید کدام یک ازکتابهایش را خوانده. خودش آهسته آهسته ثابت کرده بود چندتایی خوانده و به زندگی نامهی شاعرنگاهی انداخته است. حرفهایش ازخواندههایش سبقت گرفته بودند. دختربیشترازاواز «کاموس» بدش آمده بود. مایکل با جسارت طرف شاعررا گرفت وگذاشت ازچشم دختربیفتد.
بعد مایکل ازکتاب «در آزادی بیان» گفت وارتباطاش با سیاست مدرن. به این جا که رسیدند دختربحث را تمام کرد وبا کنایه گفت ازمیلتون زیاد میداند؛ میخواهد بفهمد یک دانشمند چه کارمی کند. مایکل با خود گفت حتما لورفته. وانمود کرد فقط کمی تحقیرشده. گفت به تمام علوم علاقه دارد. مرزبین رشتهها ازمنفعت طلبی است یا اتفاقات تاریخی، یا سست بودن سنتها. برای روشن ترکردن موضوع نکاتی را که ازدوستان مردم شناس و جانورشناس خود شنیده بود پیش کشید. دختربرای اولین باربا صمیمیتی که درصدایش پیدا بود دربارهی خودش پرسید. دوست نداشت ازفیزیک چیزی بداند. این که اهل کجاست. اسکس. اوهم اهل همانجا بود. چینگ فورد! عجب شانسی! مایکل فرصت را غنیمت شمرد وبه شام دعوتش کرد. دخترقبول کرد.
مایکلآن بعد ازظهرآفتابی وغبارگرفتهی نوامبر درامتداد رودخانهی چرول و رینبو بریج، را اولین جلسهی شروع ازدواجهایش میدانست. سه روزبعد برای شام اورا به هتل رندولف برد درحالی که یک روزکامل میلتون خوانده بود. حالا دیگرکاملا مشخص بود که زمینهی مطالعاتی وتخصصی خودش فیزیک نوراست وخیلی طبیعی جذب شاعری به این نام شده وابیاتی ازبرکرده است. همراه با بطری دوم شراب؛ ازوضعیت غم انگیزشاعرگفت، مرد کوری که برای چیزی تأ سف میخورد که هرگزندیده بود و برای پس گرفتن خیالاتش شادی میکرد. گیلاس دردست ازبالای رومیزی اطوکشیده، چند بیت ازحفظ خواند.
با خواند ن این شعراشک را درچشمهای میسی دید و اززیر صندلی هدیهاش را بیرون آورد، کتاب «درآزادی بیان» با جلد چرم گوساله چاپ سال ۱۷۳۸. دختر خشکش زد. یک هفته بعد که به طورغیرقانونی دراتاق اوداشتند به صدای گرامافونی گوش میدادند که خودش همان بعد ازظهربا هویه ای دود زا برایش تعمیرکرده بود، مایکل نتیجه گرفت که عاشق شده است. عبارت «دخترهرزه» که یادآوردیدن میسی به چشم اموال عمومی بود، حالا به نظرش نفرت انگیزمی آمد؛ اما میسی همچنان بسیارپرشوروبا تجربه ترازدخترهای دیگربود. سرانجام عاشق هم شده بودند. میسی استیک وپای جگرهم درست کرده بود.
تعقیب میسی سرسختانه ومنظم بود. به مایکل رضایت زیادی میداد ودرپیشرفتش نقطه عطفی به حساب میآمد. میدانست بعدازیک هفته مطالعه، بین همکلاسیهای ریاضی فیزیکاش ودانشجوهای سال سوم ادبیات، هرچند هم که باهوش باشند کسی نیست که بتواند ازاوجلوبزند. رقابت یک طرفه بود. هفتهی میلتون اورابه یک خالی بندی بزرگ ظنین کرد. خواندن سگ دو زدن بود. چیزی بدست نیاورده بود که آن رابه چالشی عقلانی تعبیرکند. درطول تحصیل به مسئلهای آن قدرمشکل برنخورده بود. همان هفتهای که اورا برای شام به هتل رندولف برده بود اسکالرریچی خوانده بود ودست آخراستفادهاش درنسبیت عام را فهمیده بود. حداقل فکرمی کرد ا ز این معادلات عجیب سردرآورده است. این نظریه مفهومی بود. میفهمید که چه طورممکن است ساختاریکپارچهی فضا، زمان با ماده پوشانده شود، برحرکت اجسام تاثیر بگذارد وچه طورگرانش با انحنا یش جادو کند. نیم ساعت به مشتی عبارت زیرنویس چشم میدوخت ومعمای اصلی معادله را درک میکرد. این که چرا انشتین خودش اززیبائی بی نظیرآن حرف زده بود وماکس بورن گفته بود که این بزرگترین شاهکارتفکر بشری درمورد طبیعت است. این درک ازنظرذهنی هم وزن بلند کردن وزنههای بسیارسنگین بود. نمیشد با اولین تلاش بلندش کرد.
اووبقیهی گروه هرروزازپنج صبح تا نه شب درکلاس وآزمایشگاه توسرشان میزدند تا سختترین مسئلهها را یا د بگیرند. دانشجویان ادبیات تا لنگ ظهر میخوابیدند ودرطول هفته فقط برای دوتا درس ازرختخواب بیرون میآمدند. اصلا شک داشت درجلساتی که هرکس با نیمچه هوش هم چیزی حالیش نمیشد حرفی برای گفتن داشته باشند. چهارمقاله ازبهترین مقالات میلتون را خوانده وفهمیده بود اما این تن لشها خودشان را بهترازاوجا زده بودند. اجازه داده بود اورا بترسانند. دیگر نمیگذاشت. ازوقتی میسی را بدست آورده بود به لحاظ فکری آزاد شده بود.
سالها بعد این ماجرا وسرانجاماش را برای یک استاد زبان انگلیسی درهنگ کنگ تعریف کرد واستا د گفت: «ولی مایکل تومتوجه نیستی. اگردرسه سال دانشجوییات هفتهای یک بار نود دختررا با نود شاعرازراه به درکرده بودی وآخرسرهمه را یادت مانده بود، منظورم شاعرها هستند، وخوانده هایت را با اصول زیبایی شناسی تلفیق کرده بودی که الان درادبیات انگلیسی برای خودت کسی شده بودی. خیال نکن کارراحتیه.»
اما آن موقع این جوربود. حتی سال آخر خوشحال ترهم بود. میسی هم همین طور. اوبود که مایکل را تشویق کرد موهایش را بلند بگذارد، به جای شلوارفلانل جین بپوشد ودیگر چیزی تعمیرنکند.
ازساختمان پارک تاوناسباب کشی کرد وآپارتمانی نقلی درجریکو پیدا کرد. هردوآنجا مستقرشدند ودوستان میسی که همه دانشجوی ادبیات وتاریخ بودند شدند دوستهای او. آنها شوخ تروالبته تنبل ترازدوستهای خودش بودند وانگارناچارباشند، درتفریح افراط میکردند. مایکل نظرات جدیدی پیدا کرد. توزیع ثروت، ویتنام، اتفاقات پاریس، انقلاب آینده ومواد مخدرکه اعتراف کرد مهم است هرچند خودش استفاده نمیکرد.
وقتی میدید دارد ازچیزی که اصلا به آن معتقد نیست حرف میزند، تعجب میکرد که چه طور اورا با یک حقه بازاشتباه نمیگیرند. ماری جوانا را امتحان کرد وبه شد ت بدش آمد چون حافظهاش را مختل میکرد. اوومیسی ازکاردست نمیکشیدند. خلاف دوستانشان که مهمانیهایی میدادند همراه با موسیقی سرسام آورومشروبهای مزخرف درلیوانهای کاغذی خیس. تابستان وامتحانات نهایی سررسید وبعد درکمال گیجی همه چیزتمام شد. آدمها پراکنده شدند.
هردونفراول شدند. به بیرد موقعیتی دردانشگاه ساسکس پیشنها د شد که خودش میخواست، گرفتن دکترا. با هم به برایتون رفتند وجای خوبی پیداکردند که سپتامبراسباب کشی کنند. خانهی قدیمی یک کشیش توی دهی دورافتاده درساسکس داونز، اما اجاره خانه بالاترازتوانشان بود. قبول کردند قبل ازبرگشتن به اکسفورد با زوجی که الهیات میخواندند و نوزاد دوقلوی یکسان داشتند همخانه شوند.
روزنامههای چینگ فورد راجع به یک دخترمحلی طبقهی کارگرنوشتند که ازپلههای ترقی به سرعت بالا رفته بود. ازبالای این پلهها وبرای حفظ محیط اجتماعی ازهم پاشید هشان، مایکل ومیسی تصمیم گرفتند ازدواج کنند. نه برای اینکه رسم بود بلکه درست برعکس، چون عجیب، بامزه، خنده دار وازمد افتاده بود. مثل اونیفورمهای نظامی منگوله دارکه بیتلها درعکسهای تبلیغاتی وجنجالی خود میپوشیدند. هیچ کدام نه پدرومادرشان را دعوت کردند نه خبرشان کردند. دردفترخانهی اکسفورد ازدواج کردند وتوی پورت میدو با چند تا دوست جشن گرفتند.
دوران جدیدی شروع شده بود. نسل متکبر، بی حیا ولوس پشت به پدرانی کرد که جنگیده بودند و آنها را برای موهای کوتاه، نظم وترتیب وبی توجهیشان به راک اندرول کنارگذاشت. سرهنگ دوم هنری بیرد بازنشسته که درخانهی قدیمی کولد نورتون زندگی میکرد تا پس ازطلاق ازازدواج پسرش خبردارنشد.
اسم زن وشوهر دانشجویی که الهیات میخواندند آماندا و چارلی گیبسون بود و خلاف مد روز دیندار و روشنفکر بودند. توی موسسهای درلوئیس تحصیل میکردند. خدا با عشقی اسرارآمیزیا تنبیهی شدید به آنها دوبچهی غول پیکربخشیده بود که به راحتی میتوانستند درسال ۱۹۴۷جایزه را ازچنگ مایکل دربیاورند. دوقلوهایی که هیچ وقت نمیخوابیدند وبه ندرت جیغ وفریادهای گوش خراششان قطع میشد. دوتایی با هم شروع میکردند و بوی بدی درخانهی زیبایشان راه میانداختند. بوی تندی مثل کاری میگوی روی اجاق اما شبیه بوی لجن، انگارکه به علتی آنها را بسته باشند به رژیم غذایی صدف وکودمرغی.
بیرد جوان که دراتاق خواب روی محاسبات اولیهای کار میکرد که اورا به نتیجه میرساند گلولههای کاغذی را توی گوشش میچپاند و پنجرهها را باز میگذاشت، حتی چلهی زمستان. وقتی میرفت پایین تا برای خودش قهوه درست کند درآشپزخانه با زن وشوهروجهنمشان روبرومی شد، با چشمهای پف کرده وخسته ازبی خوابی. با نفرتی متقابل وظایف شاق خود را که شامل عبادت ومراقبه میشد با هم تقسیم کرده بودند. راهرو واتاق نشیمن دلبازساختمان جورجیایی با صدتا وسیلهی پلاستیکی وفلزی مدرن مخصوص بچهها، چهرهی زشتی پیدا کرده بود. بچهها و پدرومادرهیچ لذتی ازوجود هم یا خودشان نمیبردند. مایکل توی دلش قسم خورد که هرگزبچهدار نشود.
نظرمیسی درمورد گرفتن دکترا تغییر کرد. به کاری که در کتابخانهی دانشگاه برایش پیدا شده بود جواب رد داد و در عوض برای گرفتن بیمهی بیکاری اسم نوشت. اگر قرن دیگری بود او را زنی تنبل میدانستند اما برای قرن بیستم فعال بود. یک نظریهی اجتماعی را کامل خواند، وارد گروهی شد که عدهای زن کالیفرنیایی ادارهاش میکردند و خودش ورکشاپ راه انداخت که آن موقع مفهومی جدید بود. دیگر در اوج نبود و شرایطی عادی داشت اما خودآگاهیاش بالا بود و در مدتی کوتاه با واقعیت زشت مرد سالاری روبرو شد؛ با نقش شوهرش در شبکهی ظلم و ستمی که در مؤسساتی که از او به عنوان یک مرد حمایت میکردند هم ادامه مییافت. مایکل توی حرفهایش با زرنگی این را رد میکرد.
همان طور که میسی آن موقع میگفت، مثل راه رفتن در آینه بود. همه چیز متفاوت به نظر میآمد و دیگر برای خودش و شوهرش امکان نداشت به راضی بودن تظاهر کنند. بعد از جروبحثهای جدی از هم ناراحت میشدند. مایکل منطقی تر از آن بود که فکر کند به دلایلی نباید توی خانه دست به آب سیاه وسفید بزند. به نظرش خودش بیشتر از میسی خسته میشد اما چیزی نمیگفت. شستن چند تکه ظرف کمترین کاربود. رفتارهای متعصبانهای بود که باید بررسی میکرد وتغییرشان میداد. تصوراتی ناآگاهانه ازاهمیت وجودی خودش داشت، بیگانگی نسبت به احساساتش، کوتاهی درگوش دادن به میسی ودرست شنیدن حرفهای او. این که چرا همیشه هم چیزهای جزیی وهم مهم به نفع مایکل تمام میشد وبرای میسی برعکس بود. مثلا مایکل تنهایی میرفت کافهی روستا ومشروب میخورد ومیسی نمیتوانست چون تحمل نگاه خیرهی محلیها را نداشت. بهش احساس بدی دست میداد.
ماهها گذشت. شبهای بسیاری کنارهم مینشستند و مایکل بیشتر گوش میداد و لابلای سکوت به کارش فکر میکرد. آن موقع درگیر مسئلهی فوتونها از زاویهای متفاوت بود. بعد یک شب که او و میسی طبق معمول از سروصدای دوقلوها بیدارشده و در تاریکی دراز کشیده بودند میسی اعلام کرد میخواهد ترکش کند، دربارهاش فکر کرده و دعوا لازم نیست. انجمنی محلی دارد درتپههای مید ولزشکل میگیرد و تصمیم دارد به آن ملحق شود. فکر هم نمیکند هیچ وقت برگردد. میداند که مایکل هرگزدرک نمیکند که حالا نوبت اوست. این نتیجهی فهم، گذشته وهویتش درجایگاه یک زن است وحس میکند باید دنبالش برود، وظیفهاش است. حرفهایش که تمام شد مایکل احساس کرد هیجانی عمیق وناآشنا گلویش را فشارمی دهد. ازقفسهی سینهاش صدای هق هقی بلند شد که نتوانست جلویش را بگیرد. صدایی که حتما خانوادهی گیبسون ازپشت دیوار شنیدند وخیلی راحت آن را با فریادی اشتباه گرفتند. ترکیبی ازخوشی وآزادی را تجربه کرد که با حسی ازشادی وسبکبالی همراه بود. انگارمی خواست خودش را ازدست ملافهها خلاص کند وبپرد توی سقف. یکدفعه تمام چشم اندازآزادی را به چشم دید. هروقت خواست کارکند، هرکسی را دوست داشت به خانه دعوت کند، روی پلههای بیرون کتابخانه لم بدهد، به جنبههای ناشناختهی وجودش برگردد ومعصومانه ازشرمیسی خلاص شود. با این فکرها اشک سپاس روی سینهاش چکید. بی صبرانه ودیوانه واربه سرش زد به میسی پیشنهاد کند همان موقع اورا به ایستگاه ببرد، اما ساعت سه صبح هیچ قطاری ازلوئیس حرکت نمیکرد وتازه اووسایلاش را جمع نکرده بود.
میسی با شنیدن صدای گریه، چراغ کنار تخت را روشن کرد. خم شد به صورتش نگاه کرد وچشمهای مرطوبش را که دید خیلی قاطع وبا متانت گفت: «من نمیترسم مایکل. نمیترسم. با این کارنمی تونی سرم روشیره بمالی.»
هیچ ازدواجی این قدربی دردسربه پایان نرسیده بود. ظرف یک هفته میسی خانه را به مقصد مزرعهای درپویزترک کرد. درعرض یک سال دوکارت پستال ردوبدل کردند وبعد کارتی ازیک معبد درهند آمد. میسی سه سال درمعبد ماند وازهمانجا یک روزخوشحال وخندان برگههای امضاشدهی طلاق را فرستاد. مایکلاورا با سرتراشیده ونگینی توی بینی درتولد بیست وشش سالگیاش دید وسالها بعد درمراسم خاکسپاریاش صحبت کرد. شاید جدایی راحت آنها درخانهی قدیمیشان بود که مایکل را به ازدواجهای نسنجیدهی مکرر کشاند.
این داستان ۷ دسامبر ۲۰۰۹ در مجله نیویورکر منتشر شده.
D Day: ششم ژوئن ۱۹۴۴، روزی که نیروهای متفقین به اروپای شرقی حمله کردند.
Rommel: ژنرال ارتش هیتلر
Max born: فیزیکدان آلمانی برنده جایزه نوبل ۱۹۵۴