دستش را روی زهوار شیشه درب آهنی گذاشت. جای انگشتانش دوباره روی گرد و غبار جا انداخت. با انتهای جان نداشتهاش ساپورت را بالا کشید و دامن لباسش را پر از سر و صدای خش خش از زیر بغلش با احتیاط پایین آورد تا به زمین نمالد و خیس نشود. در را باز کرد. هوای پر از بوی چمن تازه و ادکلنهای جور و واجور کمی حالش را جا آورد.
با دقت جای پایش را روی سنگفرش جلوی در پیدا کرد و تلو تلو خوران سنگینیاش را به بازوی محسن سپرد. محسن کتش را که روی صندلی بود روی دوش او انداخت. چشمهایش تار و تارتر میشد و امیدوار بود دیگر این مثانه لعنتی واقعا خالی شده باشد. همانطور که صدای موزیک تند از داخل ساختمان و باغ شنیده میشد چیزی موزیانه دوباره زیر دلش را آشوب کرد. هم الان بود که لباسش را خیس کند. این بار کفشهای طلایی پاشنه دار بندیاش را از پایش بیرون کشید و پا برهنه دوباره خودش را به سمت توالت ته باغ پرتاب کرد.
محسن پشت در آمد و گفت: “ من میرم ماشین رو میارم. باید بریم خونه اینطوری که نمیشه “
همانطور که بمانی نوشته بود حالت تهوع هم به باقی عوارض اضافه شده بود. دستش را به کاشیهای سفید و کرم دیوار گرفت و با زور از جایش بلند شد. ساعت طلاییاش کنار پارچه سیاه پیراهن آهار دارش چه خوب بود. صبح که از خواب بیدار شده بود همه را روی تخت چیده بود و چند بار ستش را چک کرده بود. هر بارکه به یک ست خوب میرسید، یک عکس برای شوهرش میفرستاد. این دفعه اولی بود که آنها بالاخره به یک جشن درست و حسابی میرفتند. یک هفته التماسش کرده بود تا راضی شود. از روز اول کلی سر مهمانیها درگیر بودند ولی میدانست یک مشاور خوب همه چیز را درست میکند. بمانی تنها کسی بود که میتوانست مشکلشان را حل کند. آخر مهمانی با مهمانی چه فرقی دارد. چرا فقط مهمانیهایی که او میخواست میشد رفت و هر کدام او خوشش نمیآمد کنسل بود. یادش افتاد چقدر صبح از انتخاب بمانی و موفقیتش به خودش افتخار کرده بود.
سوار ماشین شدند. در عقب باز شد و کفش و کیف طلاییاش روی صندلی عقب افتادند. محسن کمک کرد تا کمربند ایمنی را ببندد. رنگ و رویش پریده بود. کرواتش را شل کرده بود و یقهاش را تقریبا تا روی سینهاش باز کرده بود. باید هم هول میکرد آدم کشی کار راحتی نیست.
کمی حالت تهوعش خوابیده بود. چراغهای کنار اتوبان مثل یک خط روشن و سفید مثل یک رشته مروارید روی یک پارچه مخمل سیاه افتاده بودند. محسن لبخندی زد و گفت: “داری بهتر میشی ها. “
حلقه اشکی توی چشمهای سرخ شده محسن دید ولی برایش اصلا مهم نبود. داشت به همه روزهای خوشش فکر میکرد و حماقت و ساده دلیاش و اینکه چقدر آدمها عوض میشوند نه عوضی میشوند. حتما چقدر الان خوشحال است که نتوانستهاند در مهمانی بمانند. چطور میتواند اینطور ادای آدمهای ناراحت و مضطرب را در بیاورد. ته دلش الان عروسی است.
صورتش را به سمت پنجره برگرداند. حداقل انتظارش این بود که به جای مسیر خانه به سمت مطب دکتری، بیمارستانی چیزی بروند. اما حالا داشتند به سمت خانه میرفتند. سرعتگیرهای زرد کنار اتوبان شبیه دانههای قرص روی ورقه ردیف و منظم کنار هم نشسته بودند. چشمهایش را بست و دوباره سعی کرد یادش بیاید. خردههای ریز کنار پایه تخت را که دیده بود یکهو یادش افتاده بود همان موقع به محسن بگوید باز هم یادش رفته سم مورچه بگیرد و مورچهها حالا تا اتاق خواب آمده اند. اما توی همان چارچوب در میان تصویر توی آینهی هال محسن را دیده بود او را که قرصها را با دستهای لرزانش توی کاسه ریخت و بسته را توی جیبش گذاشت و بعد با گوشت کوب خردش کرد همان جا در آشپزخانهشان و گفت دارد مغز گردوها را برای معجون خرد میکند.
بمانی با هیجان کلمات را پشت خط تایپ میکرد: “. میدونی چه دارویی بود؟”
“بمانی جون چی کار کنم. میترسم. نه نمیدونم چرا اینکارها رو میکنه میخواد منو بکشه. شش تا بود”
“نه عزیزم فقط نمیخواد امشب مهمونی برید. خیلی دوستت داره. فقط یه کم روش دوست داشتنش اشکال داره. سعی کن به هر روشی نخوریش همین. معلومه من این چند هفته داشتم آب تو هاون میکوبیدم. فقط خواسته نشون بده درمان شده ولی در واقع هنوزم با تمام وجود نمیخواد امشب به این مهمونی برید. “
محسن با یک لیوان بزرگ معجون توی اتاق آمده بود.
” اگه میشه بمونه برای بعد مهمونی. الان بخورم اونجا هیچی نمیتونم بخورم. “
“نه دیگه. واقعا میخوای دست منو رد کنی. هر صد سال یه بار پیش میاد من معجون مخصوصم رو درست کنم. “
“الان لاک میزنم و بعد میخورم. “
“نه اصلا باید جلوی خودم بخوری. این همه زحمت کشیدم عشقش اینه که لذت خوردنت رو ببینم”
و لیوان را تا دم دهانش جلو آورده بود.
محسن دست راستش را از روی فرمان برداشت و با کف دست محکم چشمش را مالید.
“می ریم خونه؟”
“آره عزیزم. کجا بریم؟حالت که خیلی بهتره. بریم یه جا شام بخوریم. “
نباید از قرصها چیزی میگفت. بمانی گفته بود نباید از روبرو با این موضوع مواجه شود.
“نه اون معجون که خوردم برای امشبم کافی بود”
دستش را توی جیب کت محسن کرد تا دستمال کاغذی در بیاورد و عرقهایش را پاک کند. لبههای تیز یک چیز پلاستیکی نوک انگشتش فرو رفت. دستش را بیرون کشید بسته خالی قرص بود.
“این چیه؟”
“هیچی مامان داده براش بخرم از روش”
با دستمال عرقش را پاک کرد.
“این که هنوز دو تا داره. نوچ شده چرا؟”
“چمیدونم. حالا واقعا خوبی؟”
ته دلش رخت میشستند آب تلخ و ترشی از معدهاش بالا میآمد و جایی وسط راه پشیمان میشد.
کمکش کرد تا لباسش را در آورد همانطور لبه تخت نشسته بود یک پتوی لطیف روی دوششش انداخت. چشمش بسته بود ولی حس میکرد محسن دماغش را بالا میکشد. چه عجب یک ذره دلش سوخته برای زن بیچارهاش و شاید بالاخره بگوید که بروند بیمارستان. با خودش فکر کرد اما در بیمارستان چه بگوید، بگوید زنش را مسموم کرده. توی مغزش نمیگنجید این یکی دو سال را با چنین هیولایی دم خور بوده.
صدای سوت کتری بیدارش کرد. با همان پتو که دورش پیچیده بود به سمت آشپزخانه رفت. زیر کتری را خاموش کرد. آفتاب چشمش را میزد. پتو را روی سرش کشید و همانطور که پایش را روی زمین میکشید روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت. لیوان خالی با آن دانههای ریز و درشت چسبیده به دیوارهاش یادش آورد دیشب چه حالی داشته و با مردی زیر یک سقف است که به هر چیزی بخواهد به هر قیمتی میرسد حتی اگر قیمتش جان او باشد.
صدای چرخیدن کلید در را شنید و بعد بوی نان تازه نرم نرم به صورتش نزدیک شد.
” نون مشهدی خریدم داغ داغ. بهتری؟صبونه بزنیم؟”
“چقدر گردوها رو خوب خرد کرده بودی دیشب اصلا زیر دندون نمیاومد. “
منتظر جواب نبود. فقط نمیدانست اولین شلیک جنگ را باید با چه جملهای شروع کند. روبروی چشمش مورچهها هنوز بودند. خطی سیاه از مورچهها از لانهای که نمیدانست کجا بود تا درون سینک کشیده شده بود. چشمهایش را تنگ کرد و دانههای کرم رنگی را دید که روی سر مورچهها به زیر کابینت حرکت میکرد. کمی سرش را بلند کرد تا ته صف مورچهها را ببیند و بفهمد چه میبرند.
“گردو؟مسخرهام میکنی. هنوز زیر میز هست. خوب اعتراف میکنم دیشب دستم خورد کل گردوها ریخت زمین. معجون مخصوص دیشب بدون گردو سرو شد سرکار خانم. “
ته سبد تفاله گیر تکههای قرص سفید رنگ کنار خردههای گردو مانده بود مورچهها تند تند تکههای گردو را میبردند ولی معلوم بود مورچهها والسارتان دوست ندارند.