گوینده: رضا بهرامی
به پدربزرگ میگفتیم آقاجون. از ایام جوانی موهایش سفید بود و یکوری آن را شانه میزد تا با پارافین حالت بدهد. از همان حدود پنجاه سالگی ریش و سبیلش سپید شده بود که بههمراه نگاه مهرباناش، به او حالت پدربزرگی دوستداشتنی را میداد.
آقاجون مرد معتقدی بود و همیشه نذری میداد. زرشک پلو با مرغ. معمول بود که برای غذای نذری خورش قیمه بدهند. چون به راحتی میشد آب آن را زیاد کرد تا حجم خورش زیاد و زیادتر شود. ولی پدربزرگ دوست داشت که نذریهایش زرشکپلو با مرغ باشند. حتمن خودتان میدانید که برای این کار چندتا مرغ لازم بود. مثلا برای صد مهمان باید پنجاه مرغ زبان بسته قربانی شوند.
رسم بر این بود که همه برای امام حسین نذری میدادند. نمیدانم چرا آقاجون تصمیم گرفته بود که برای امام حسن نذری بدهد! شاید هیچکس فکر نکرده بود که چرا امامهای دیگر نذری ندارند. هر وقت هم از پدربزرگ میپرسیدیم چرا برای حسن و نه برای حسین، میخندید و جواب میداد: چرا که نه؟ حتی مامانبزرگ هم دلیل آن را نمیدانست. چند سال پیش آقاجون درگذشت و این راز را هم با خودش به شاه عبدالعظیم برد. همان جایی که او را به خاک سپردند.
فرق دیگر نذری او این بود که همه زمان شهادت نذری میدادند ولی نذری آقا جون برای جشن تولد امام حسن بود. نمیدانم چه ارادتی به حسنها داشته. هر چقدر هم در گوگل جستجو کردم مطلب خاصی پیدا نکردم، جز اینکه امامحسن انسان صلحجویی بوده.
معمول بود که در تکیهها، مردم برای امامحسین آنقدر سینه بزنند و عزاداری بکنند که برای رفع خستگیشان غذای نذری بخورند. ولی برای امام حسن فقط کافی بود نذریخورها چهار زانو بنشینند و غذا بخورند یا قابلمه به دست بگیرند و آنرا پر کنند.
بدین ترتیب هر تولد امام حسن، دم در خانهی پدربزرگ یک صف بلند بالا از قابلمه بهدستها شکل میگرفت. معلوم نبود این همه آدم از کجا خبر میشدند، برای این نذری بیوقت و عجیب و غریب آقاجون.
او آنقدر به این نذری سالانهاش علاقه داشت که رفته بود بازار و چندین دیگ مسی بزرگ خریده بود. به مخالفت مامانبزرگ هم توجهی نکرده بود و بدین صورت زیر زمین خانه پر از دیگ شده بود. موقع نذری، پدربزرگ بالای سر دیگ غذا میایستاد و قابلمههای غذا را نظاره میکرد که مبادا آشپزباشی کم بگذارد و میگفت: «فلانی عیالوارست، سهماش را بیشتر بکشید.» ما هیچوقت مزهی درست و حسابی این نذریهای امام حسن را نفهمیدیم. فقط یک بشقاب، قد یک زیردستی کوچک به ما میرسید. چون آقاجون میگفت : «اینها مال آدمهای مستحق است، شما که مستحق نیستید!»
به جز صف قابلمه بهدستها، یک قسمت مجزا در حیاط بیرونی هم سفره میانداختند. برای آنهایی که دلشان میخواست همانجا غذا بخورند یا واقعا مستحق بودند. پدربزرگ با خنده میگفت: «بعضیها با خودشان پیاز میآورند که اشتهایشان باز تر شود!»
پدربزرگ برای اینکه نذریهایش بیشتر حال و هوای مذهبی بگیرد میگفت که از روز قبل، مشحسن و پسر کوچکش بیایند تا حیاط را ریسه ببندند و چراغانی کنند. ما بچهها پشت پنجره میایستادیم و هر بار که لامپ رنگی درشتی از دست مشدی لیز میخورد و میشکست، هرهر میخندیدم. ساعتها تماشا میکردیم تا بعد از غروب با روشن شدن چراغهای سبز و قرمز کیف کنیم.
چند سال بعد، مشحسن سالخورده کار نصب ریسه های بلند را به پسرش سپرد که حالا نوجوان خوش قد و بالایی شده بود. یکبار پسرش که ما دخترها را از پشت پنجره دید، هُل شد و از نردبان پرت شد توی خاک باغچه. ما از پشت پنجره فرار کردیم، البته با کمی عذاب وجدان.
آقا جون همه چیزش مخصوص خودش بود. حتی شغلش. او تاجر محترمی در بازار پشم و الیاف تهران بود. ولی کارخانه او ضایعات الیاف میزد. یا به اصطلاح امروز، کارخانه بازیافت مواد داشت که برای آن دوران کاری دور از ذهن بود. این روش کار برای خود آقاجون یک نوع خدمت به محیط زیست بود و البته سود خوبی هم میداد. یادم میآید که هروقت به خانهشان میرفتیم حتما باید چراغ پشت سرمان را خاموش میکردیم که اسراف نباشد.
نذریهای آقاجون با زرشکپلو با مرغ، سالها ادامه داشت. تا اینکه نمیدانم چطور شد که یکباره مهرش به پرنده، طبیعت، گل و درخت زیاد شد. دلش برای آن همه مرغ و جوجهای که کشته میشدند میسوخت. حتی برای عید قربان هم هیچ گوسفندی قربانی نکرد و فقط پول آن را به فقرا داد. آقاجون تصمیم گرفت که دیگر عامل ریختهشدن خون هیچ جانوری روی زمین نشود. از وقتی این تصمیم را اعلام کرد، همه فکر کردیم که تکلیف زرشک پلو با مرغهای امامحسن چه میشود؟
پدربزرگ مدتی این طرف و آن طرف رفت و فکر کرد. یا باید دست از اعتقاد مرموزش برمیداشت یا فکر دیگری میکرد. با خودش مدتی کلنجار رفت و هی به موهای سپید خوش فرماش دست کشید. بالا و پایین کرد. تصمیماش را سبک و سنگین کرد.
ولی ما هیچ نمیدانستیم که عواقب این تصمیم چه خواهد شد.
وقت نذری امامحسن رسید. آشپزباشی و همراهانش درِ خانه سبز شدند. دیگهای بزرگ به وسط حیاط منتقل شد و بساط پختن غذا به راه افتاد. مشحسنِ پیر و پسرش هم طبق روال هر سال برای چراغانی آماده شدند. ما پشت پنجره شاهد بستن ریسهها بودیم. حالا پسر مشحسن که بزرگ شده بود، به جای این که چراغانی کند همه حواسش به دید زدن ما خانم ها بود. دیگر ریسههای چراغانی مدرن شده بودند. کار به رقص نور و نورهای چشمک زنِ گَردان کشیده بود.
دیگهای پلو بار گذاشته شده و بوی زعفران و زرشک در هوا پیچیده بود. گربهها هم که سر سال موقع نذری سر دیوار رژه میرفتند آمده بودند و مثل نذریخورها از سر وکول دیوار بالا میرفتند. آنها هم بهانتظار استخوان مرغ و سهمشان از نذری به دیگها چشم دوخته بودند. ولی هر چه نگاه کردیم خبری از مرغ نبود.
قابلمه بهدستها مثل هر سال در یک طرف خانه بهصف شدند و در طرف دیگر حیاط، سفرهی غذا انداخته شد. چشمتان روز بد نبیند. زرشکپلوها توزیع شدند، ولی همه منتظر مرغ بودند. اول، همه به آشپزباشی چشمغُره رفتند. بعد کمکم زمزمهها بالا گرفت. چند نفر با دستیار آشپز گلاویز شدند و بهآنها تهمت مرغ-دزدی زدند.
یکی از نذریخورها که مرد طاسی بود گفت: «اینها چقدر بیحیا شدهاند.» مرد چاقی اضافه کرد: «تخم مرغ دزد دیده بودیم، نه مرغ دزد!» بلافاصله مرد بیدندانی داد زد: «چه بیشرمی! آن هم سر نذری تولد امام حسنِ صلح طلب!» بعد چند نفر از وسط صف شروع کردند به تفسیر ماجرا که فلانی وضعش به هم ریخته یا ورشکست شده که امسال فقط روغن روی پلو داده!
گربهها هم با دُمهای آویزان، بعد از اینکه دیدند خبری از پا و کلهی مرغ نیست، دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند. به نظر من زرشکپلوی چرب آن سال از همهی نذریهای قبلی خوشمزهتر بود. ولی به قول آقاجون، «در دروازه را میشود بست ولی دهن مردم را نه!»
از آن بهبعد رفتار علیآقا، قصاب محله با آقاجون عوض شد. او که مشتری بزرگش را از دست داده بود شروع به بدگویی و پراکندن شایعات کرد. نتیجه این شد که ممد آقا ماست بند، لبنیات ترش به او میداد و اسماعیلآقا سنگکی، نانهای سفت و بدون کنجد. دیگر کسبه محل هم سلام او را بیجواب میگذاشتند. تا جایی که آقاجون بعد از آن همه سال از آن محل دل کند. سالها بود که فرزندانش ازدواج کرده بودند و از او میخواستند که نزدیک آنها زندگی کند. ولی او رفقای هممحلیاش را دوست داشت و چسبیده بود به خاطراتش. تا اینکه نذری زرشک پلوی بیمرغ کار دستاش داد و رابطهاش را با آنها تیره کرد. بدین صورت آقاجون به محلهی جدید در بالای شهر تهران نقل مکان کرد.
در محلهی جدید، کسی دیگر او را نمیشناخت و با هیچکس سلام و علیکی نداشت. محصور خانههای بزرگ شده بود در محلهای کمجمعیت. با داشتن کهولت سن با همان قاطعیت جوانی در پیشبرد ایدههای بازیافت میکوشید و بر عشق به پرندگان و طبیعت پافشاری میکرد. حتی بچههایش را هم که حالا همه تحصیل کرده بودند، نصیحت میکرد که این راه را ادامه دهند. آقاجون آن سال هم طبق اعتقادش نذری امام حسن را ادامه داد، ولی تعداد اندکی برای خوردن زرشکپلوی نذری در آن محلهی اعیاننشین آمدند. آنهایی هم که شیک و با ناخنهای مانیکور کرده با قابلمه آمده بودند با دیدن زرشکپلوی خالی از مرغ، مایوس برگشتند.
در همان سال آقاجون سکتهی مغزی کرد که بدن او را فلج کرد و پاهایش از کار افتادند. این اتفاق باعث شد که سال ها در تنهایی روی تخت بیحرکت بماند. مامان بزرگ زانو درد داشت و نمیتوانست از پلهها بالا رود تا به اتاق او مرتب سربزند. ساعتهای تنهاییاش را با خیره شدن به یک آکواریوم پر از ماهی و مرغ عشقهایی که لبهی پنجره مینشستند پُر میکرد. از همان دریچه ریسههای رنگیاش را میدید که هر غروب روشن میشدند و چشمک میزدند. تا اینکه یک شب پس از خوردن شام سبزیجاتاش دستش را به زیر چانهاش زد و متفکرانه به پرستارش گفت: «حسن آقا، دیگه وقت رفتنه. برو و ریسههای رنگی را خاموش کن.» حسن آقا گفت: «ای بابا، حاجآقا سرتون سلامت باشه. این حرفها چیه. زبونم لال! برای صد و بیست سال باید سایهتون بالای سرما باشه.»
ولی به خواهش او تن داد و به حیاط رفت. وقتی برگشت دید که آقاجون چشمهایش را برای همیشه بسته است. دیگهای عظیم آقاجون هنوز در زیر زمین هستند. دیگر کسی غذای نذری نداد و دیگها بیمصرف ماندند.