اگر بگویم روز و شبی نبود که بدون انتقام گرفتن از او میگذراندم، شاید کمی گزافه گویی کرده باشم، اما حقیقتش این است که فکر کشتن کسی که پدرم را کشته و به سادگی قسر در رفته بود، دست از سرم بر نمیداشت. هروقت چشمم به چشمان میشی و غمناک مادرم میافتاد، احساس شرم و سرافکندگی میکردم. آخر قبادِ شاه ولد کم کسی نبود. همهی ایل و طایفه عزُت و انسانیت و دست و دلبازی او را تجربه کرده بودند.
پس از کشته شدن مدیر کل یکی از ادارات دولتی و چند تن از همراهان به دست عدهای یاغی که در ستیز با حکومت وقت بودند، ارتش و ژاندارمری برای دستگیری، تیرباران و یا درجا کشتن اشرار – عنوانی که حکومت به آنها داده بود- بسیج شده بود. نظامیها با راهنمایی بلدچیهای محلی، دشت و ماهور و کوهها را زیر پا گذاشته بودند. در این دورهی بگیر و بگیر، عدهای از روستاییان و ایلیاتی ها، هم که با دیگران خرده حساب یا کینه شخصی داشتند، آتش بیار معرکه بودند. رییس یکی از طوایف ایل که با پدرم خصومتی دیرینه بر سر چراگاه گرمسیری ما داشت، به ناجوانمردی و نادرستی با سروان افراسیابی که فرمانده یکی از گروهانهای تعقیب و دستگیری بود، تماس میگیرد و من و او را به عنوان دو تن از محرکین پشت پردهی آن شبیخون و آدم کشی معرفی میکند. سروان هم که شاید توسط مقامات بالایی برای خاتمه دادن به فتنه و مجازات متهمین سخت زیر فشار بوده، یکراست میراند و میاید و با گروهی ژاندارم بر سر قوم و قبیلهی ما خراب میشود. ژاندارمها سیاه چادرها را محاصره می کنند و بی درنگ به سین و جیم کردنی که با خشونت و بی احترامی هم همراه بوده می پردازند. در چادر ما از پدرم انکار بوده و از سروان اصرار که سند و مدرک و شاهد معتبر در گناهکاری و دست داشتن ما در آن جنایت موجود است. بگو مگو بالا میگیرد و کار به توپ و تشر زدن سروان میکشد و دستور دستبند زدن، که تا پدرم میخواهد نیم خیز بشود، سروان که جا خورده، سیلی محکمی در حظور مادرم به صورتش میزند، و آن طور که مادرم میگوید او هم خیز بر میدارد تا کلت سروان را از بغلش بیرون بکشد که ژاندارمری با دستپاچگی سینهاش را نشانه میگیرد. باید پدرت را با بی گناهی کشته باشند تا بدانی من چه می گویم. خورد و خسته اما خندان بیایی منزل و خون سرخ او را بر فرش خانه ات ببینی و مادرت اجازهی شستنش را تا ماهها ندهد و تو هر روز عقربی خشمگین جگرت را نیش بزند. غرورت ناگهان مثل کاهی بر باد برود. احساس کنی که آسمان و زمین خفتت میدهند و ندانی چگونه خودت را از چشم غریبه و آشنا پنهان کنی.
وقتی که جیپی ارتشی را که از جاده خارج شده بود و در سراشیبی درهی تنگاب به صخرهای بر خورد کرده بود، در آن روز پر بارش پیش از بهار دیدم از روی کنجکاوی و اینکه شایدشند که نیازمند کمک فوری باشند، کنار جاده ایستادم و به همراه پسر عمویم از لندرور پیاده شدم. پیاده شدم و زنی را در داخل جیپ در سمت راست و آن کسی که سالیان درازی بود و در پیاش بودم، پشت فرمان دیدم. نمیدانی چه حالی به من دست داد. گویی دنیا را به من داده بودند. انتقام. همهی وجودم انتقام بود. حس انتقام مثل برق سرپای وجودم را به
لرزه انداخت. خودش بود. سروان در لباس شخصی. بی قشون و تک وتنها و در اختیار من. به چشم بهم زدنی میتوانستم به درک واصلش کنم. بی آنکه چشم از او بر دارم، به خانم که بعد معلوم شد همسر ایشان است، گفتم با احتیاط از همان سمت پیاده شود. پسر عمویم هم در همان سمت کنار درب جیپ مواظب بود تا ایشان بدون زمین نخورده یا به دره پرت نشوند. زن نگاهی به مرد و از مرد به من و دوباره به مرد کرد و وقتی اشارهی سر سروان را دید پیاده شد و پسر عمو با احترام و احتیاط ایشان را به داخل لندرور هدایت کرد. و من اما تمام تنم گرگرفته بود. نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. باید همین جا کارش را تمام میکردم. پنج تیر پران دستم بود. با گلولهای در مخش و بعد؟ بعد چه؟ بعدی در کار نیست. اما با این زنی که همراه اوست چه کار باید میکردم؟ کار سختی نیست، او را بگذار بغل جناب سروانش. بکش و با کشتنش قضیه را تمام شده حساب کن. اما چطور؟ لعنت بر شیطان. مگر میشود زنی یا هر انسان بیگناهی را به همین سادگی کشت؟ مگر میان قوم و قبیلهی ما، سابقهی زن کشی هم بوده و من نمیدانستم؟ به هر چه فکر میکردم و میخواستم تصمیمی بگیرم، کلافه ام می کرد. تکلیف خودم را نمیدانستم. نه نبوده. من روایتی از زن کشی را در ایل و طایف نشنیده بودم. و گمان نمیکنم اجدادم هم شنیده باشند. هجوم همزمان این افکار، توفان و سیلی بود که میرفت تا به درُه پرتابم کند. سروان داشت وراندازم میکرد. گویی کسی را بخاطر میاورد. لرزشی خفیف را که بر لبانش بود، با دست پوشاند. ناگهان دستش به طرف داشبورد جیپ رفت ولی آن را به تندی پس کشید و دوباره در من خیره شد. اما این بار با با اندوهی که می دانستم در تلاش است تا من نبینم. انگشتم روی ضامن تفنگ از حرکت باز ایستاده بود. هرچه میکردم نمیتوانستم آن را فشار دهم. زیر بار فکر شلیک کردن یا نکردن دشاتم خرد میشدم. که احساس سنگی از زیر پایم لغزید و کم مانده از پشت به زمین بیفتم. پریشان بودم. بدنم داشت کرخت و سرم منگ میشد. سرما و باران تنم را به لرزه انداخته بود. دلم میخواست مادرم این جا بود و این لحظه را با چشمهای خودش میدید و بعد مرا میبخشید و میبوسید. و شاید لگدی هم به نعش سروان میزد. آه که چقدر تشنهی نیشگونها و لبخندها و قصه های مادرم هستم. اما با همهی این حرفها؟ اما چه؟ پس چرا دست دست میکنی. نکند مرد این کار نیستی و تا حالا لاف میزدی و الدروم و بلدروم میکردی؟ ها؟ و گرنه بنال ببینم چی دست و پات را گرفته؟ اشتباه میکنی، من بزدل نیستم. اما برای هرکسی هم دست به اسلحه نمیبرم. من تشنهی انتقامم. اما انتقام و خون خواهی هم برای خودش قرار و قاعدهای داره. این مرد، که در حقیقت باعث و بانی کشته شدن پدرم شده، الان تک و تنها و تنگا قرار گرفته، از اون گذشته زنی هم در پناه اوست، این جور کشتنها راه و رسم مردانگی و ماها نیست. آن هم در حظور زنی. حتی یک زن. من آدم کش نبوده و نیستم. فقط دلم میخواهد کسی را که بد کرده به سزایش برسانم. آدم کشتن آدم را از خودش بیزار میکند. شنیدهام حفرهای در وجودت ایجاد میکند که تا ابد هر کاری که میکنی، پر نمیشود. فهمیدن اینکه کدام جنایت است و آدم کشی و کدام انتقام گرفتن، کار آسانی نیست. نمیدانم وقتی دوباره گفتم که، نه من آدم کش نیستم، او هم شنید یا نه.
بفرمایید پایین، ناچاریم شما را به شهر برسانیم. این را که گفتم، دستش را به طرفم دراز کرد که من آن را ندیده گرفتم و او پس کشید و گفت: متشکرم. میدانستم که باید ساک و و کیف و احتمالن اسلحهی داخل داشبورد را بردارد و بعد بیاید. از او دور ودر لندرور منتظر
شدم. همین طور که میراندم برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم: خیلی وقت است که اینجا خدمت و زندگی میکنید؟ همسرش پاسخ داد خیر. ، از وقتی که ازدواج کرده ایم، یعنی دو سال پیش، ایشان به فیروزآباد منتقل شدهاند و گوش شیطان کر، دیگر به ماموریتهای خارج از شهر نمیروند. سروان که گویی اکنون سرگردی شده بود، دنباله حرف او را گرفت که پیشتر در نور آباد ممسنی و یاسوج بوده و کم و بیش کارش، گشت و تعقیب و دستگیری راهزانان و دزدان. ماموریتی همیشه پرخطر که گاهی مرگ از بیخ گوش آدم میگریزد. اما چه میشود کرد، ماموریت است و ماموریت را بایست به درستی انجام داد. گفتم گرچه تجربهای در این باره ندارنم اما چیزهایی از جان سالم به در بردن از دست مرگ را شنیده ام. باید زندگی سختی باشد. گمان نمیکنم کار هر کسی باشد. دستکم کار آدمهایی مثل من نیست. که گفت: بله درست میفرمایید. اما خوشبختانه ریشهی یاغیها و بیشتر دزد و گردنه زنها دیگر کنده شده. یکی دو تایی هم اگر زنده مونده باشند، احتمالن حالا دیگه رفتن پی گاو و گوسفند و زندگیشون. گفتم جناب اما تو شهر هم آدمهای شر کم که نشدن هیچی دارن بیشتر هم میشن. زن گفت خوش بحال شما که در طبیعت و هوای پاک و میون آدمهای بی غل و غش زندگی شاد و سالمی دارید. گفتم: گمان نمیکنم سرگرد با شما هم عقیده باشد. که سرگرد حرفی نزد. به شهر رسیدیم. صدای تشکری که گویی آسوده خاطری و رضایت از آن میامد، را از هر دو شنیدیم و از آنها جدا شدیم.
یکی دو سالی از آن شب پر خاطره که تا امروز آن را هیچ جا و با هیچ کس باز گو نکرده ام، گذشته بود و من روزی از روزی مرداد ماه در شیراز از خیابان مقابل فلکه ستاد ارتش میگذشتم که شنیدم کسی میگوید: آقا. آقا. برگشتم. سربازی بود. با تعجب از او پرسیدم: امری داشتید؟ نفس نفس زنان گفت و با دست اشاره کرد، جناب سرگرد با شما کار دارند. که بیرون درب ورودی ستاد همراه خانمش و کودکی در کنار و سربازی که شاید گماشتهاش بودو کمی دورتر قدم می زد، آمدنم را تماشا میکرد.
سلام کردم. دستم را دراز کردم. آن را ندیده گرفت. اما علیکی گفت. همسرش هم با خوشرویی سلام و احوال پرسی کرد و سرگرد دستی به چانهاش کشید وبا لحنی آمیختهی هشدار یا شاید آن طور که من خیال میکردم با تهدید گفت: گمان نمی کردم سر و کلهات در شیراز، آن هم روز روشن پیدا شود. گمان نمیکنی که بی احتیاطی کرده ای؟ یکدم به خودم تف و لعنت کردم که چرا همان روز بی معطلی کارش را تمام نکرده بودم. این آدم یک دنده گویا هنوز از خر شیطان پیاده نشده و من را راستی راستی راهزن و یاغی میداند. با صدایی که گمان میکنم کمی خشمگینانه مینمود گفتم: سرگرد هر کسی ممکن است گاهی در هوای آفتابی، و گاهی هم در هوای بارانی، برای دلخوشی خودش هم که شده بی اختیار قدری بی احتیاطی به خرج دهد. کاریش هم نمیشود کرد. برای یک لحظه برقی در چشمانش پرید و دست راستش به سمت کلتش رفت اما همان طوری که روی پاشنهی پای چپش می پیچید و به همسرش که داشت صحنه را تماشا میکرد و دستش را تا شانه بالا آورده بود و حرفی را زمزمه میکرد، آن را پس کشید و با صدایی که تنها من می شنیدم پرسید: چرا آن روز بارانی که دستت به ما رسیده بود، درجا مرا نکشتی؟ می توانستی کلک من و همسرم را بکنی و بی آنکه ردی از خودت جا نهاده باشی، در بروی.
گفتم: آدم کشتن کار هر کسی نیست سرگرد. دستکم تا آنجایی که به من مربوط می شود کار من و دودمانم نبوده، اگر هم مرگی در میان بوده، یا کسی در گذشته های دور کشته شده، در کشمکش برای دفاع از ناموس و حقمان بوده. کشتن انسان بی دفاع کار جنایتکار هاست. کار ما نیست. هر دو در سکوت در برابر هم ایستاده بودیم که او همچنان که سرش را به چپ و راست میچرخاند و به پشت سر نگاه میکرد، با صدای خش دار گفت: نه آدم کشتن کار آسانی نیست. من هم گمان می کردم که کشتن آدمها کار آسانی نیست، هنوز هم نیست.